شش تیر جنگی
شش تیر جنگی،
پاره ای از «سفر به ریشه های نیشکر»
حجرة نیمه تاریک میرزا کلمراد پاتق پیرمردهائی بود که آیندهای پیش رو نداشتند و مدام در گذشتهها پرسه میزدند، عطر و طعم روزگار جوانی را که درآن سالها جا مانده بود، باحسرت زیر زبان مزمزه میکردند. آقایِ کوچک، این پیرمرد تکیده، رنجور و بیمار نیز گهگاهی که حوصلهاش از خانه نشینی سر میرفت، سراغی از برادرش میگرفت، سر و گوشیآب میداد، درگوشهای خاموش سرلک مینشست، استکان چائی را که اطاقدار کلمراد روی سکوّی مفروش حجره میگذاشت، با توت خشک مینوشید.
آقایحق شناس چای را توی نعلبکی روی سبیل ناصرالدین شاه میریخت و با سر و صدا هوررت میکشید. میرزا کلمراد تاجر خوش قلب، بنه دار و ریشه دار شهر بود و ماجراهای زیادی درجوانی و میانه سالی از سرگذرانده بود و هر بار که بچّهها و جوانها را میدید، داستانهای شنیدنی و جذّابی نقل میکرد. پدرم که در هنگامة ملی شدن نفت کارگر شرکت نفت بود، اگر چه سیاسی نبود، ولی به مصدق علاقه داشت و میانهاش با شاه خوب نبود. انگلیسیها در همان سالهای درگیری با مصدق، زینالعابدین آوخ را باز خرید کرده بودند، بابا چند صباحی در آبادان بهناچار ناطور شده بود، بعد به شهر جهرم برگشته بود و از آن روزگار، داستانها و خاطرهها به یاد داشت که هر ازگاهی برای بچّهها نقل میکرد. کارگرها که در جوانی از سر ناچاری انگلیسیها را «صاحب» و « نیم صاحب» صدا زده بودند، پس از ملی شدن نفت، شبها بیخ دیوارها، در تاریکی کمین میکرده و به آنها پشت پا میزدهاند و از صاحبهای قدیمی انتقام میگرفتهاند. این انتقامها اگرچه موحش نبودند، ولی زمین خوردن یک نفر انگلیسی، یک اجنبی که سالها کارگرها را تحقیر کرده بود، آب خنکی روی دلهای تفتیدة آنها میریخت و بازگوئی این ماجراها باعث افتخار دائی، پدرم و سایر کارگرها بود. از جمله ماجراهائی که پدرم هر بار با شور و هیجان نقل میکرد، قصة کارد و کفن بود. گویا در زمانی که مکی (1)، یار مصدق، برای سخنرانی به شرکت نفت رفته بود، یکی از کارگرها فرزند خرد سالش را کفن پوشانده بود و مانند ابراهیم با کاردی در دست، به مکی گفته بود: «اگه راست بگی و انگلیسیها رو از ایران بیرون کنی، من فرزندم رو به میمنت این پیروزی قربونی میکنم، ولی اگه دروغ بگی، این کارد رو تو شکمت فرو میکنم...» این داستان هر چند اغراق آمیز به نظر میرسید، ولی شورانگیز بود، به دل مینشست و در آن روزگار من باور میکردم. این داستانها عمق کینه و نفرت مردم زحمتکش را از انگلیسیها بیان میکردند و روی من تأثبر میگذاشتند. من هر روز غروب به کاروانسرا میرفتم تا بقچة اسناد، دفتر «حساب و کتاب» او را به خانهاش میبردم. پدرم که ناظر و مشاور میرزا کلمراد شده بود، این کار را از کودکی به من واگذار کرده بود، درآن سالها داستانهای بابا، دائی بزرگه، میرزا کلمراد و دیگران بارها و بارها نقل شده بود و من همة آنها را حفظ کرده بودم. از مجتهد لاری، مبارزه با محمد علیشاه، استبداد صغیر و دوران اسارت خانوادة آنها بگیر تا سرکوب شیخ خزعل و عشایر جنوب، خانه نشین شدن آیتالله مجتهد توسط رضاه شاه، سال قحطی، روزگاری که مردم فقیر و بیچاره چرم دورة گیوههای ملکی را میپختند و توی آب آن تریت میکردند. ماجرای آبگوشت چرم گیوه را از زبان صمد فراش نیز شنیده بودم و چندان تازه نبود، ممدقزی چاهخو، پدر
صمد این آبگوشت را در دوران کودکی برای او بار گذاشته بود:
« ... میگفتی صمد آقا، حرفتون قطع شد، شکر توی کلامت.»
فراش که پیش پای بارسالار * از جا بلند شده بود، ادامه داد:
« عموکلمراد، واسة ما مردم همیشه سال قحطی بوده، یادم میاد بچّه بودم و هوسآبگوشت کرده بودم و بابام مدام پشت گوش مینداخت، یه روز، دو روز، یه ماه، دو ماه، خبری نشد، بیچاره هی میگفت: « چشم پسرم، چشم، فردا میخرم!» این فردا هرگز نمیاومد. بالاخره یه روز گفت: «بیا، برات آبگوشت بار گذاشتم» آقا، چشمتون روز بد نبینه، نیمساعت با حرص جویدم و هی جویدم و این گوشت آخ نگفت، بله، چرم گیوه بود. برگشتم، بابام گوشه اتاق چندک زده بود و داشت هق هق گریه میکرد.»
آقای کوچک به همدردی آهی کشید و زیر لب گفت:
« خدا رحمتشکنه، ممد قزی مرد خیر خواده و شریفی بود»
از جا بر خاست و سبیل به شوخی از او پرسید:
« هنوز رأیت عوض نشده آقایِ کوچک؟ من قراره برم سفر»
مردم شهرستان ما داماد زینالعابدین را سبیل مینامیدند. پیرمرد
دستی روی شانة سبیل کوبید: «خیر پیش»
و سر به زیر از حجره بیرون رفت. صمد فراش به زمزمه خواند:
« قناعت، قناعت توانگر کند مرد را ...»
تراب تک سرفهای کرد و من چشم از دستنوشته برداشتم:
- خسته شدی؟ ها؟ اگه خسته شدی بگو تا ...
چشمهایش را بست و دو باره متمرکز شد: « خب؟!»
صحبت سفر به میان آمد، مسیر گفتگو تغییر کردو به خلع سلاح.
عشایر کشید و فجایعی که آن روزها رخ میداد و در محافل نقل می شد.
من چند نفر از عشایر را توی باغهای اطراف شهر دیده بودم و از نزدیک میشناختم. ارتشیها از مردم کوه نشین وحشت داشتتند، نزدیک پادگان آموزشی جهرم، معدنی ماسهای بود، دهلیز در دهلیز، من و رفقا، شبها توی این دخمهها پنهان میشدیم، سنگر میگرفتیم و از آنجا، از تاریکی قلوه سنگ به پادگان پرت میکردیم. ارتشیها به شک میافتادند، بهگمان آنها عشایر به هم علامت میدادند و آماده میشدند تا حمله کنند. عشایر تا آن زمان چند بار ازکوه پائین آمده و به پادگان حمله کرده بودند، گیرم به نتیجهای نرسیده بودند. باری، با تانک و زرهپوش به سیم خاردار پادگان نزدیک میشدند و ستارهها را برگبار میبستند. هراس و وحشت نظامیها و چهچهة چند تا مسلسل تو تاریکی شب برای ما لذّت بخش بود.
« عمو کلمراد دولت حریف عشایر نمیشه، تفنگ واسة کوه نشین
از نون شب واجب تره، دولت شورش عشایر رو بهسختی سرکوبکرده، ولی موفق به خلع سلاح این مردم دلیر نشده، امروز ارتش و ژاندارمری اونا رو محاصره میکنه و با زور و شکنجه تفنگها رو ازشون میگیره، فردا از کوه پائین میان از قاچاقچیها تفنگ میخرن.»
صمد فراش اگر به سبیل بار سالار نگاه میکرد و چهرة برافروختة او را میدید بیتردید درز میگرفت و کوتاه می آمد:
« سبیل، من با عشایر سر و کاری ندارم، ولی شنیدم چه بلاهائی سر اون بیچارهها میارن و اونا رو چه جوری شکنجه میکنن تا مُقِر بیان.»
« از کی شنیدی صمد آقا، از قاچاقچیها؟ هابله؟»
« من قصد اسائة ادب به شما نداشتم، این روزها هرجا بری حرف
خلع سلاح عشایر و این جور شکنجه هاست»
«صمد، جد و آباء من کوه نشین بودن، من درد اونا رو میفهمم. سگ قاچاقچی شرف داره بهاون افسری که شکم دامدار مملکتشو با لوله پر آب میکنه تا حرف بزنه، بله، مخنّث و مأبون به اون گروهبان ریقوئیکه شکم یه مرد دست بسته و اسیر رو با تلمبه پر باد میکنه تا مقر بیاد و جای تفنگشو بگه، شرف داره، اون افسر مادر به خطاست، و ولدالزناست، اون گروهبان، اون ژاندارم تخم نا بسمالله ست... افسری که جنازة عشایر رو دنبال جیپ میبنده و جلو چشم مردم روی خاک میکشه، دیوّثه.»
بارسالار پاکت سیگارش را از جیب پیراهن در آورد، صمد فراش از جا پرید و برایش کبریت کشید و میرزا کلمراد پا در میانی کرد:
« سبیل، زیر این سقف هیچ کسیدل خوشی از دولت نداره، چرا
از کوره در رفتی؟ صمد آقا که حرف بدی نزد؟»
« عمو، من خوش ندارم قصة خواری عشایر رو بشنوم.»
مردم ولایت، عشایر و کوهنشینها داماد بزرگ زین العابدین آوُخ را به نام سبیل بارسالار میشناختند و به گمان من که در آن دوران با او کار میکردم، عیّار زیبنده ترین صفتی بود که دوست و دشمن به او نسبت میدادند. سبیل بارسالار سلحشوری، سر سختی، جسارت و بیباکی مردم کوه نشین را از ایل و تبار عشایرش به ارث برده بود و در میان لوطیهای جوانمرد ولایت، به بلند همتّی، گشاده دستی، یتیم نوازی و گذشت شهره شده بود. در بازار مورد اعتماد و اطمینان تجّار وکسبه بود، همه به او عزّت و احترام میگذاشتند و مردم تنگدست و فقیر و بیچارة ولایت او را از صمیم قلب دوست داشتند. خوش طینتی، خوشخلقی، زیبائی و جذابیّت قیافة او نیز در اینهمه شهرت و محبوبیّت بیتأثیر نبود. سبیل بارسالار رشیدترین مردی بود که من در ولایت دیده بودم و از نزدیک میشناختم. بلند بالا، به قواره و خوش سیما، ورزیده و قبراق. من شیفته و شیدای این مرد خوش سیما، رشید و جوانمرد بودم. سبیل مراد و ستارة قطبی من بود. به تعبیرِ دوستی، من زیر سایة سبیل چخماقی او بزرگ و تربیت شده بودم و به باور او خوی، خصلت، رشادت و جسارت او به من نیز سرایت کرده بود. من اگر چه هنوز هفده ساله نشده بودم و پشت لبام جخ به تازگی سبز کرده بود، ولی سبیل از میان همة فرزندان زین العابدین مرا به دوستی برگزیده بود و به چشم یار و یاور به من نگاه میکرد. به نظر او ذات و سرشت و خشت و گل ابرام متفاوت بود. قابل اعتماد بود. سبیل بارسالار اموری را به من واگذار میکرد که از عهدة بزرگترها حتا ساخته نبود. من رفیق، حسابدار، راز دار سبیل بودم و از سن چهارده سالگی به حساب و کتاب و دخل و خرج او میرسیدم. دفتر و دستک، نام و نشان طلبکارها و بدهکارها، هزینه ها، حساب همه چیز را به من سپرده بود. بعد از هر سفر، با هم به باغ پرتقال میرفتیم، سبیل بساط کباب و شراب را در گوشهای میچید و زیر نور فانوس به گزارش کار ابرام گوش میداد. سیاهة افرادی که به سبیل پول سپرده بودند تا از شیخ نشینها جنس میخرید، پیش من بود و باید حساب دقیق آن ها را نگه میداشتم. در این تجارت قاچاق، از بازاری تا بیوه زن ته کوچة ما شریک بودند و هر کدام به اندازة بضاعت و وسعی که داشت مبلغی به «بار سالار» میداد. سبیل، داماد ما، یکی از بار سالارهای معتبر و به نام ولایت بود، هر بار یک یا دو توبره اسکناس، چهل تا پنجاه نفر تفنگچی، صد و پنجاه تا دویست بار به امارات و شیخ نشینها میرفت. هر سفر دوتا سه ماه به درازا میکشید. بارسالارها در راه، اغلب با دولتیها و ژاندارمها درگیر میشدند و از دو طرف کشته، زخمی و تلفات میدادند. در این سفرها اگر کسی تیر نمیخورد و یا به قتل نمیرسید، چند نفر زخمی بر میگشتند. تجارت قاچاق اسلحه با خلع سلاح عشایر رونق گرفته بود و قاچاقچیها علاوه بر سیگار، چای، پارچه، طپانچه، تفنگ و فشنگ وارد میکردند. در یکی از همین سفرها، سبیل یک قبضه شش تیر جنگی برای من تحفه آورد و شبی که با هم به باغ پرتقال رفته بودیم، آن را به کمرم بست:
« سلاح ناموس آدمه ابرام، مواظب باش.»
آه، شش تیر جنگی! ناگهان به اندازة نخل بالای سرم قد کشیدم و لالة گوشها و گونههایم از شادی و غرور به گز گز افتاد. انگار تمام خون بدنام به سرم دویده بود:
«تفنگ شاید به آدم اعتماد به نفس بده، ولی جرأت نمیده. آدم یا جرئت و جسارت داره یا نداره. با تفنگ آدم شجاع نمیشه، شجاعت از یه جای دیگه میاد ابرام، حالا از کجا؟ خدا عالمه!»
باری، سبیل از جا بر خاست و به من چشمک زد. از جا برخاسام و کنار به کنار او راه افتادم. رموکورکه دم گاراژ روی پیت حلبینشسته بود، پیش پای سبیل بارسالار از جا بلند شد و گردن کج ایستاد:
«سلام گذشت سالار، دیگه عنایتی به ما نداری؟»
سبیل زیر سبیلی جواب سلام او را داد و رو به دالان گاراژ پیچید.
کسیاز آن سوی خیابان صدا زد: «هی، ابرام!» بر گشتم و تا صاحب صدا را بشناسم، چند قدمی از شوهر خواهرم عقب ماندم. رموکور که چشم او را دور دیده بود، به من نزدیک شد و گفت:
«هیخوشگلپسر، هی ابرام، به سفت زن همشیرهت بگو یه گوشة چشمی به ما داشته باشه، بگو حق و حساب ما برسه»
سبیل که پا سست کرده بود تا من برسم، صدایاو را شنید، روی
پاشنة پا چرخید و تا پلک بزنم، چاقوی ضامندار زنجانیاش چقّی صدا کرد
و رمور کور یک متر از جا پرید:
« چی گفتی، چی؟... هابله؟ چه گهی خوردی؟»
لات جلو گاراژ پس پس رفت و پشت به دیوار داد:
« من؟ من؟ هیچی. من سگ کی باشم که بیادبی کنم؟»
سبیل نگاهی به پیاده رو انداخت و سینه در سینة رموکور ایستاد:
«خوب این گوشاتو واکن، اگه یه بار دیگه بشنوم دُرفشونی کردی،
زبونتو از ته حلقت میکشم بیرون.»
تنها چشم سالم رمو توی حدقه به چرخشافتاد و زبانش بند آمد.
« خر فهم شدی رمو؟ هابله؟ خر فهم شدی؟»
رمو کور لُنگ و پیت حلبیاش را برداشت و به دنبال ما راه افتاد:
« سالار، سالار، یه دقّه صبر کن، واستا ... به سبیلت قسم...»
« گمشو از پیش چشمم، نمیخوام دیگه ریخت نکبتتو ببینم»
«سالار، از رانندههات بپرس، به پیر قسم من همیشه دعاگو بودم،
همیشه دعاکردم چرخ کامیونات بچرخه و شاهی و صنّاری به من برسه، از راننده هات بپرس، ذلیل بمیرم اگه بخوام دروغ بگم، سالار همه خلق خدا میدونن که من، من حتا به اون علیآجان گفتم، به سبیلت قسم گفتم که از تصدق سر تو زنده م و هیچوقت تو رو به اونا نمیفروشم.»
سبیل پا سست کرد و رو به او برگشت:
« گمشو، آجان دوتومنی رو به رخ من نکش، طرف جیره خواره»
خواهرم دو قبضه برنو لوله کوتاه و صد فشنگ ته قرمز و ته سبز را توی پتوی کهنهای پیچانده بود و چشم به راه ما نشسته بود. هیچ کسی حرفی نمیزد، قول و قرارها از قبل گذاشته شده بود و من باید محموله را روی ترک دوچرخهام میبستم و مثل هربار به باغ میبردم و آن را تحویل مرد عشایری میدادم که زیر نخل منتظرم بود. هر زمان نام سبیل بارسالار سر زبانها میافتاد و شهربانی و ژندارمری نسبت به او حساس میشدند، من، پدرم و یا خواهرم به سر قرارها میرفتیم. اگر چه خواهرم مخالف بود، ولی من که با تفنگ احساس غرور میکردم، شش تیر جنگی را به کمرم میبستم، از کوچه پسکوچهها میگذشتم و هر بار مسیرم را تغییر میدادم. با اینهمه گاهی رفیقی و یا آشنائی سر راهم سبز می شد:
« کجا میری؟ مگه امشب تو کتابخونه جلسه نداریم؟»
دست به دیوار گرفتم، از دو چرخه پیاده نشدم و به نبی گفتم:
« میام، تا آقای ابراری (3) مجلس رو گرم کنه من بر گشتم.»
حسن ابراری شیخِ محفل ما بود، این مرد جا افتاده بر خلاف رفقا که اغلب احساساتی، تند و تیز و آتشی مزاج بودند، خونسرد، آرام و متفکر و اهل مطالعه بود. ابراری در جهرم معلم بود و حدود سهچهار سال بزرگتر از سایر دوستان. آرامش، مردمداری، خوشخوئی و حتا چهرة مهربان او به هنگام سخنرانی و با مباحثه، اعتماد، اطمینان و توجه شنوندگان را جلب میکرد و حضور او به جمع و محفل ما اعتبار بیشتری میبخشید.
« دیر نکنی ابرام، بچّه ها منتظرند»
نماندم. باید میرفتم و تفنگها را هر چه زودتر تحویلمرد عشایر میدادم. رو به دروازة باغ پیچیدم، مردی در پناه نخل بلند چشم به راهم نشسته بود و سیگار میکشید: « گودرز!» دوچرخهام را به تنة درخت نارنج تکیه دادم، گودرز از جا پرید و رو به من چرخید:
« سبیل؟ مگه قرار نبود ... ها پسر، سبیل کو؟»
« گودرز خان، سبیل سلام رسوند، نتونست خودش بیاد.»
« من گودرز نیستم، اسفندیارم، به سبیل بگو گودرز گرفتار شد»
طنابیرا که به دور محموله و زین دوچرخه پیچیده بودم، باز کرد، تفنگهای کفن شده را مانند فرزند دلبندی بغلگرفت و زیر لب گفت:
« ولدالزناها، اگه صد بار ما رو خلع سلاح کنین، اگه صد بار ...»
نگاهی به اطراف انداخت، یک دم، مانند سگ شکارچی به زمزمة صحرا و صداهای مشکوک گوش تیز کرد، بعد با نرمش و ملایمت برنوها را از لای پتو بیرون آورد، با دقّت وارسیکرد، قنداقة برنوها را بوسید و دوباره آنها را توی پتو پیچید و دم دست گذاشت.
«اگه کار مهمی نداری اینجا بمان تا هوا تاریک بشه.»
بعدها فهمیدم اگر آن روز غروب با اسفندیار نمیماندم، بی تردید سر به چاهی فرو می برد و مانند سلمانی اسکندر رازش را به چاه میگفت.
«عمو، راسته که ارتشیها شکم عشایر رو پر آب و پر باد میکنن تا مقر بیان و تفنگهاشونو تحویل بدن...»
«پسر، ایکاش شکم منو پر آب می کردن، ایکاش منو با سیخ داغ شکنجه میدادن، ولی جنازة بابامو اونجوری ...»
خواری مانند خاری در گلوی اسفندیار گیرکرده بود و کلمهها به
سختی از ته حلقاش بیرون میآمدند و او را آزار میدادند:
«آدم اگه گیو و گودرز باشه تسلیم میشه پسر، آخه بابایِ آدمه»
دست روی کفن تفنگها کشید و بغض در گلو ادامه داد:
« شاید اگه شیون و زاری زنها نبود، اگه آفتاب اونهمه داغ نبود، نه، نه، ظلم از این بالاتر نمیشه، پسر، کاش، کاش خنجر به قلبم میزدن ولی این بلا رو سر جنازة بابام نمیآوردن. نتونستم، به خدا قسم نتونستم طاقت بیارم و ببینم که جنازة برهنة پیر مرد زیر آفتاب...»
با ناخن تکهای از پوست درخت را کند و زیر دندان گذاشت:
« ... چاره ای نداشتم پسر، یه قشون ما رو محاصره کرده بود، دور تا دور صف کشیده بودن، از دامنه تپّه تا بالای گردنه. اگه دست از پا خطا میکردی، یه نفر زنده نمیموند. معلوم بود چی از ما میخوان، تفنگ! خلع سلاح. خلع سلاح... ما عزادار بودیم، بابام تازه از دنیا رفته بود، جنازة اونو از چادر آوردن بیرون و برهنه گذاشتن رو یه تخته سنگ: «برو بیار، و گرنه بابات اینقدر اینجا میمونه تا بگنده... فهمیدی؟» حرمله، تخم شمر ...
چنگ زد، یک مشت خاک بر داشت و روی سرش ریخت:
«...تخم شمر پا گذاشته بود روی سینة جنازة بابام و فشار میداد، پوتین پاش بود، با سر نیزه میزد روی فرق سرش: «فهمیدی، اینقدر اینجا میمونه تا بوی گندش دنیا رو ور داره ... گفتم برو تفنگتو بیار»
نا گهان از جا برخاست، چرخی زد و دوباره سر لک نشست:
«سخت بود، ولی چند ساعت طاقت آوردم، هر ساعت یه عمر بود،
یه عمر... نمیخواستم جلو ایل و عیال زانو بزنم، ننگ بود، ولی بابام داشت زیر آفتاب، جلو چشم زن و بچّهم بو میگرفت. نتونستم، نشد. نه، نشد...»
جنازة پیرمردی که زیر آفتاب داغ تابستان، دم به دم ورم میکرد تا شهر با من بود و از منظرم کنار نمیرفت. سیاه چادرها، گلة گوسفندی که نه چندان دور در دامنة کوهستان میچرید، نظامیان مسلح و چکمه پوش که گرداگرد آنها، با بیحوصلهگی به تماشا ایستاده بودند، فرمانده که مانند شمر سرخپوش تعزیه، به جنازه هتاکی میکرد و اسفندیار که دست بسته کنار جنازة پدرش زانو زده بود، از درماندگی و خشم عرق میریخت و نگاهش را با شرمساری از مادر بچّههایش میدزدید.
« ها؟ بالأخره برگشتی؟ دیر کردی ابرام، چی شد!»
علی محمد بشارت (2) که از آن طرف سالن ما را پائید، سرش را پائین انداخت.
« این کثافت خجالت نمیکشه، دو باره برگشته؟»
« توبه کرده، ابرام، تو که اونجا بودی، این بیچاره جلو بچّهها خون گریه کرد، گفت از شیطونگول خورده، دست به قرآن زد، قسم خورد.»
« گه خورد، توبة گرگ مرگه، نکبت آبروی محفل ما رو میبره، این مردک لات و بچّه باز چرا اومده اینجا»
« ابرام، تو و امیر با زنجیر خرکاری اونو کبود کردین، دیگه چی میخوای؟ ادب شد، توبه کرد، مگه تو به توبه اعتقاد نداری؟»
« دست خودم نیست هروقت چشمم به این حیوون میافته، داغ
میکنم، آخه این نرّه خر طفل معصوم مردمو برده بود تو قنات خرابه»
نبی مرا از پشت بغل گرفت: «بیا، بیا» دستش به شش تیر جنگی خورد، وحشتزده رهایم کرد، چند قدم عقب رفت و پرسا به من خیره شد:
« تو، تو، تو... با اسلحه اومدی کتابخونه؟ با این اسلحه؟»
« آخه قراره برم سر گردنه بگیرم و بشم سارق مسلح.»
« واستا، شوخی نکن، ابرام، بگو چی شده؟ تو چته امشب؟»
«نبی، اگه جنازة برهنة بابای تو رو زیر آفتاب داغ بذارن تا حرف بزنی و تفنگتو تحویل بدی چکار میکنی؟ ها؟ بگو، بگو چکار میکنی؟»
«بابام، جنازة بابام؟ لابد استخوونای اون بیچاره حالا خاک شده.»
« شکنجه، شکنجه، امشب سر نماز به شکنجه فکرکن، باشه؟»
رفقای محفل ما، حتا نبی و کاظم درجریان همکاری من و سبیل نبودند. اگر چه امر چاقاق به عنوان تجارتی غیر قانونی مورد پذیرش عموم بود و مردم شهر هنگام درگیری با ژاندارمی و شهربانیجانب بارسالارها و قاچاقچیها را میگرفتند و به آنها کمک میکردند، اگر چه من از این کار ابائی نداشتم، ولی از رفقای محفل پنهان میکردم.
« ببین، اون بالاها، توکوهپایه، ارتش داره شکنجه میکنه و جناب حاج تقا (4) هنوز از کشتی نوح پیاده نشده، تقا پرته، دست وردار!»
« اگه تقا نبود کتابخونه اسلامی به این زودیها ساخته نمیشد»
حق با نبی معظمی بود، تقا بین کسبه، بازاریها و مردم متدین از حرمت و اعتبار ویژهای بر خوردار شده بود و رفقا از موقعیّت او به سود محفل استفاده میکردند. کتابخانه اسلامی ما اجارهای بود، زمانیکه رفقای محفل به فکر افتادند ساختمان تازهای برای کتابخانه اسلامی بسازند. تقا حسابی در بانک ملی باز کرد و در ازای هر جنسی که میخریدیم، چک میداد. کسبه و بازاریها اگر چه میدانستند حساب بانکی تقا خالی بود، ولی چک او را قبول میکردند و از آنجا که چکها برای کتابخانة اسلامی و سایر امور خیریّه صادر شده بود، آنها را به حساب نمیگذاشتند. تقا در خانوادهای بهائی به دنیا آمده بود. مادرش زنی با سواد و با فرهنگ بود و فرسنگها با خرافات و باورهای پسرش فاصله داشت. در خانواده آنها تنها بقا زاهد بیمارگونهای از آب در آمده بود. آدمی متعصّب، ابله، خشک مغز، خر مقدس و خرافاتی! خشک اندیشی، جمود فکری حاج تقا حد و مرزی نداشت، نه، روایات و احادیث مبتذلی که آخوندهای متحجر حوزه حتا به درستی آنها شک میکردند، حاج تقا با تمام وجود باور داشت و از آنهمه یک سر سوزن کوتاه نمیآمد.
تراب تک سرفهای کرد و من چشم از دستنوشته برداشتم.
- یه جرعه آب بده، گلوم خشک شد.
بیماری پیشرفت کرده بود و روزها اغلب ماسک هوا بهدهان تراب وصل بود و دستگاه مدام در آن گوشة اتاق خرناسه میکشید.
- ابرام، اسم بچههای قدیمی این محفل یادت هست؟
- اسم بچّههای مخفل رو تا اونجا کهیادم مونده، نوشتم و گذاشتم لایکتاب، جلو اسم هر کدوم چند سطری توضیح دادم تا اگه لازم شد.
- ابرام، این وقایع و حوادثی رو که نوشتی، دیدی با شنیدی؟
- عمو، من در بارة عشایر داستانها شنیدم، حتا به چشم خودم دیدم، یه روز جنازة نیمه جون یه بیچاره رو با طناب بسته بودن به پشت جیب نظامی و توی شهر میکشیدن، اینو به چشم خودم دیدم.
- منظور، این واقعة قنات که نوشتی، این چیزها که ...
- عمو، من همهچی رو مو به مو نوشتم، من اون زمان تو شهربانی چند تا پرونده داشتم، فقط یکی از اونا مربوط به دعوا و ضرب و جرح بود، باقی سیاسی بود. آره، حقیقت داره، من اون یابو رو با زنجیر زدم وکبودش کردم، دو نفری زدیم. نره غول که زخمی و بستری شده بود، شکایت کرد. تا رضایت بده چند صباحی توی شهربونی بازداشت بودم.
سیاهة اسمها و سرگذشت مختصر آنها را به تراب نشان دادم:
- ببین، حدود شانزده نفر ... از هر قماشی توی این محفل بود.
- نه، حالا این اسمها و شرح حال اونا رو بذار کنار، بعد ... خب؟
بارسالارها، این سفرها را از مدتها پیش در خفا تدارک میدیدند
و همه چیز را هماهنگ میکردند. آدمها بنا به ظرفیّت و توانائی آنها به کاری گماشته میشدند و مسؤلیّتی را به عهده میگرفتند. هر کسی و هر گروهی بی سر و صدا وظیفهاش را انجام میداد. این تقسیم کار به مرور جا افتاده بود و مانند صفحة شطرنج هرمهرهای جای خودش را پیدا کرده بود. راه پاکها، پیک کاروان بودند و از دو سو خبر میآوردند. کاروانچیها یا چاروادارها بارها را حمل میکردند، تفنگچیها حفاظت کاروان راه به عهده داشتند و اینهمه را بارسالارها اجیر میکردند و به فراخور حقوق میدادند. چند نفری نیز رابط مقامات دولتی، ژاندارمری، شهربانی و قاچاقیها بودند و با رشوه چشم و زبان آنها را میبستند.
بارسالارها با سه توبره اسکناس، سه قبضه طپانچه و سه تفنگ دور زن، شبانه پیاده راه میافتادند و فرسنگها از کوه وکمر میگذشتند. اغلب ملکیها در نیمه راه پاره میشدند، آنها را دور میانداختند، یک جفت گیوة نو میپوشیدند و ادامه میدادند. چندشبانه روز؟ چند فرسنگ؟ کسی نمیدانست. بستگی به راه داشت و اینکه به دزدها و یا ژاندارمها بر نمیخوردند و به سلامت به کنازة خلیج میرسیدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) مکی
(2) صاحب و نیم صاحب
(3)حس ابراری
(4) حاج تقا