رمان

«شهاب برهان: بعد از خواندن رمان «زندان سکندر»، جای تردیدی نمی‌ماند که اثر تازه حسین دولت آبادی شاهکار وی و گواه اوج توانائی هنری و ادبی اوست. این اثر، رمان است، اما قصه و فسانه نیست؛ پرداختی خلاقانه و شیوا از زندگی هائی است که برای حسین دولت آبادی، عین رمان یا دست کم در خور پردازش رمانی بوده‌اند...»

«انسان تبعیدی و مهاجر، به همه‌چیز و حتا به لحن کلام میزبان و طرز نگاه او حساس و بدبین است، انسان تبعیدی و مهاجر انگار بر‌‌‌ سر سفره بیگانه‌ نشسته است و دستش به سختی به سفره دراز می‌شود، مدام از گوشه چشم صاحب‌خانه را می‌پاید و لقمه به سختی از گلویش پائین می‌رود.»

«- ای کاش گرگ، الله‌وردی رو خورده بود، ای کاش توی برف و سرما سقط شده بود و ما رو این همه عذاب نمی‌داد. افسانه گرگ و شب سرد برفی و سگ جانی پدربزرگ را بارها از زبان آنا شنیده بودم، ولی به سختی باور می‌کردم. - اگه مادرش بند قنداق بچه رو شل نبسته بود... - آنا، آخه بند قنداق چه ربطی به بابابزرگ داره؟ - کاش گرگ اونو می‌برد و من این همه عذاب نمی‌کشیدم. نه، هیچ‌کسی باور نمی‌کرد که نوزادی لخت و عور چند ساعت توی برف و سرما دوام آورده باشد. گیرم پدربزرگ ما، از کام مرگ جسته بود و به همین خاطر نام «الله‌وردی» به او داده بودند.

آخر سال سگ بود که خبر خسوف نابهنگام ماه و شایعه‌ی شبح خرس و صداها در سرتاسر منطقه‌ی چوبیندر پیچید...

کسی درجائی دستگیره ترمز اضطراری قطار را می‌کشد. سایش گوشخراش چـرخ‌های لکوموتیـو روی ریل‌های زنگ زده. قطار با تکان‌های شدیدی توقّف می‌کند. صحرا به پشت شیشه پنجره می‌دود. بیرون از قطارهوا غبارآلود و تیره و تار است. صحرا با کنجکاوی گردن مـی‌کشد. اشبـاحی در غبـار سرخ می‌چرخنـد و قطـار با کنـدی حرکـت می‌کنـد و اشبـاح دور و دور‌تر می‌شـوند. صـدای تلق و تلق چرخ‌هـای لوکـوموتیـو که به مرور سرعت می‌گیـرد با صـدای رگبـار مسلسل در هم می‌آمیزد. صحرا به راهرو می‌دود، هیچ‌کسی انگار صدای رگبار مسلسل را نشنیده است.

«اگر بخواهم تمام اسم‌هائی را که من و‌ مشکی از اوّل تا آخر یدک می‌کشیدیم، دنبال هم قطار کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. نه، منظورم القاب و‌ عناوین ما نبود. گیرم ‌که این‌ اسم و‌ رسم‌ها هرکدام داستان و تاریخچه جداگانه‌ای دارند: گرگوارما سه سال و‌نیم از عمر عزیزش را تلف کرد تا از منصب «مشکی!» به مقام «ملیجکی!» رسید. من توی زندان‌های شاه مثل‌مار پوست انداختم تا از لقب‌ «خَرکُش!» به عنوان «دیو سپید!» ارتقا درجه یافتم. می‌بینی؟ از میان تمام اسم‌هائی که‌ مثل بام روی سرم ‌خراب شده بودند‌، سردارسرخ پوست بیشتر به‌ دلم می‌‌چسبید.

در نیم قرن اخیر  (از کودتا تا انقلاب بهمن و چند سال بعد از انقلاب) مردم میهن ما شاهد حوادثی تاریخی و سرنوشت ساز بوده‌اند. قهرمان‌های رمان گدار در این برهه از تاریخ میهن ما و در کاروانسرای حاجی سفیدابی چشم به دنیا می‌گشایند و با کوله باری سنگین از متن جامعه و تاریخ می‌گذرند.

"... زندگی در دور دست‌ها، خارج از آن دخمه نمور مانند تابلوئی باسمه‌ای از دیواره ذهنم آویزان بود و شوقی برنمی‌انگیخت. تابلو رنگ و رو باخته‌ای که درخت‌ها در کناره راهش خشکیده‌اند و پرندگان در آسمان چرکش سوخته‌اند و درّه‌ها و دریاها وکوه‌ها گوئی چند لکه رنگند که دستی دیوانه‌ سر بر بوم پاشیده است و من  مانند تک‌درختی نیم‌سوخته، در اين تابلو از ياد ها رفته‌ام تا بدون هيچ احساسی به اين دنيای ويرانه نگاه کنم..."

کبودان داستان  زندگی و شرح شور بختی خيل کارگرانی است که در آرزو و جستجوی کار و  نان ( هرکاری) از همه جای ايران به سوی بندر عباس و جزاير جنوب سرازير شده اند. دريا، لنج ها، بندرها وجزيره ها بستر و زمينة رمان را می سازند و مردم بومی جزاير و بنادر و ناخداها، جاشوها، نظامی ها، «چتربازها»، فواحش و کارگرهای فصلی و ... بازيگران اصلی اين اثرند که  بر محور و در مسير حرکت و فرار  پر فراز  و  نشيب تراب ( قهرمان اصلی رمان) شکل می گيرد. کبودان نمائی کلّی و همه جانبه و تصويری واقعی از جنوب ميهن ما و مردم ميهن ما است در سال های ۴۹- ۵۰ خورشيدی ...

دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برمي‌جهد!‏
جمال ميرزا سفرنامه ‌اش را با‎ ‎صداي گرم وگيرائي مي خواند و ‏من چشم‌ هايم را مي بستم ولنجي را در نظر مي‌آوردم كه بر گردة امواج ‏مرده مي‌لغزيد وآرام‌ آرام از بندر دورمي ‌شد وما را با خودش مي برد.

صفحه‌ها