"... زندگی در دور دستها، خارج از آن دخمه نمور مانند تابلوئی باسمهای از دیواره ذهنم آویزان بود و شوقی برنمیانگیخت. تابلو رنگ و رو باختهای که درختها در کناره راهش خشکیدهاند و پرندگان در آسمان چرکش سوختهاند و درّهها و دریاها وکوهها گوئی چند لکه رنگند که دستی دیوانه سر بر بوم پاشیده است و من مانند تکدرختی نیمسوخته، در اين تابلو از ياد ها رفتهام تا بدون هيچ احساسی به اين دنيای ويرانه نگاه کنم..."