آسمان، آفتاب و آینه

فصلی از رمان «زندان سکندر»

تبعید اگر چه دیوار و حصاری مرئی نداشت ولی از انفرادی زندان تنگ‌تر بود و زمان در این گوشة دنیا مفهوم تازه‌ای می یافت. در آن سالها هر روز و از هر پنجره ای‌که به میهن‌ام نگاه می‌کردم به جز تباهی، فاجعه، ظلم، درد و رنج چیزی نمی‌دیدم. انحطاط، مردم دوران ‌تیره و تار انحطاط را از سر می‌گذراندند، فجایع و مصائب مکرّر می‌شد، مدام خروار خروار اخبار پلشت و ناگوار از گوشه و کنار بر سرم می ریخت و بر روح و روان‌ام سنگینی می‌کرد.

انحطاط و اندوه شاخصة روزگار ما بود، به هرکجا که پناه می بردم اندوه سمج پا به پایم می‌آمد و در آن زاویة خلوت پیدایم می‌کرد: «به کجا فرار می‌کنی سهند، به کجا؟»نه، هیچ راه نجاتی نبود و ناگزیر به پشت میزم بر می‌گشتم و همان چیزهائی را می‌نوشتم که سراسیمه از آنها گریخته بودم و دنیائی را بازسازی می‌کردم که سالها پیش با خودم به این سوی ‌مرز آورده بودم و روی دیگر آن سکّة زنگ زده بود. دور باطل. فرار از این‌چرخه که سرگذشت سهند و روزگار او بود ممکن نبود و به ناگزیر باید مانند دوران زندان با شرایط و اوضاع ویژه کنار می آمدم و خودم را سازگار می‌کردم. در زندان تشویش، اضطراب‌و تشنّج مدام سرانجام سر و کارم را با پزشکیار انداخت و پوزة او را که از آدمکشها چیزی‌کم نداشت در مه و غبار دیدم و از هوش‌رفتم. پای پزشکیار به سلول ما باز شد و بار آخر آمپولی زد که تا مرزهای مرگ‌رفتم و وقتی نیمه‌جان از سفر برگشتم‌ و چشم بازکردم فرهاد نبود. فرهاد آزاد شده بود و نگهبان پتوهای او را می تکاند:

- یزید انگار تخته نرد بازی می‌کرده، ملعون.

حرمله پتوها را چندبار تکاند و تاس و مهره‌های فرهاد را که روی گلیم کف سلول پخش شده بودند زیر چکمه له کرد:

- ها؟ دوباره قبلة کونتو پیدا کردی؟ حالت جا اومد؟

- مگه فرهاد مرخص شده؟ آره؟ آزاد شد؟

حرمله در سلول را محکم بست: «مهندس‌ِگوز!»

پرز پتوها و گرد و غبار در هوای خفة سلول چرخ می زد و من به جای خالی فرهاد خیره شده بودم و آرام آرام به درک و دریافت تازه ای از زمان و مکان می‌رسیدم. بعد از آزادی فرهاد این احوال برزخی به سراغ ام می آمد و گاهی احساس می‌کردم که زمان مانند سرب سنگین شده بود و روز به رور سنگین تر می شد، دیوارها دم به دم جلوتر می‌آمدند و فضا را تنگ‌تر می‌کردند، سقف روی گردن‌ام فشار می‌آورد، لحظه‌ها انگار در سرما می‌ماسیدند و نفس‌ام به سختی بالا می آمد. تنها مانده بودم، روزگارم شب و روز درآن چهار دیواری تنگ‌وتاریک می‌گذشت، رابطه‌ام با طبیعت و دنیا کاملاً قطع شده بودو خورشیدو آسمان کم‌کم به خاطره ای دوردست بدل می‌شدند: آفتاب و نور و رنگها، رنگها! گاهی در گوشه ای چندک می زدم، پیشانی‌ام را روی کندة زانوها می‌گذاشتم و چشمهایم را می بستم تا آفتاب از کاکل درخت کاج خانة نیکنامها طلوع می‌کرد، تا آفتاب ملس بهاری از پنجره می تابید و مهتاب با آن پیراهن کُردی خوشرنگ رو به من می آمد:

«آه سهند، بی تو نمی‌تونم زندگی‌کنم!»

بند ناف‌ام از این دنیا بریده شده بود، غیراز حس شنوائی‌و بساوائی سایر حس‌هایم درآن دخمه کارآئی نداشتند، حواسم کند شده بودند، همه را انگار از یاد برده بودم و مانند ماری در سرما، لخت و کرخت شده بودم و در ‌پی بهانه ای و یا وسیله ای می‌گشتم تا خودم را دوباره به زندگی پیوند می‌زدم. روزی یک‌بار با دشواری به دستشوئی می‌رفتم و اگر نگهبان نجیب بود و چند دقیقه فرصت می داد و مدام با لگد به در نمی‌کوبید از گوشة پنجرة شکسته به آن تکة آبیِ‌‌آسمانی نگاه می‌کردم تا شاید آسمان‌را به یاد می آوردم. گیرم در‌ آن ‌آبی‌زلال هرگز برگی نمی‌جنبید، پاره ابری خش بر آن نمی‌انداخت و هرگز هیچ چیزی تغییر نمی‌کرد تا من مطمئن می شدم که آن‌ رنگ آبی مات و ثابت تکّه‌ای از طبیعت بود یا نبود. هربار که مجالی می یافتم، در خیال‌ام ‌از آن‌تکّة آبی،‌ آسمانی می‌ساختم که بر فراز سبلان خیمه زده بود و کاکل سفید سهند را دربهار به یاد می آوردم و نسیمی که از دامنه های برفپوش‌می وزید و شکوفه‌های گیلاس وگلابی را بر شاخه ها می‌لرزاند. بهار در راه بود و از آنهمه طراوت، رنگ و سبزی فقط همان تکّه از آسمان مشکوک پیدا بود که گاهی خیال‌ام را تا دوردستها می برد. دیوار و سیمان! طبیعت و زندگی درآن سوی دیوارها جا مانده بود، آینه و آفتاب نبود، هیچ سطح صاف و صیقلی در آنجا نبود و من قیافه و خطوط چهره‌ام را به مرور از یاد می‌بردم، گاهی ‌از دلتنگی وسوسه می‌شدم و اگر نگهبان نجیب بود و مجالی می‌داد آفتابة پلاستیکی ‌را پر آب می‌کردم، روی‌ دهانة تنگ و تاریک آن خم می‌شدم و مدّتی به آن موجودی‌که مانند جنّی محو و مبهم، برسطح آب می لرزید خیره می‌ماندم. اگرچه آن سایة لرزان ‌هیچ شباهتی و هیچ نشانه ای از سهند ریشو نداشت ولی من هر بار با سماجت او را می‌جستم‌ و نمی‌یافتم: «... مگه زائیدی؟ بیا بیرون‌ دیگه» زخم زبان و جای نیش‌کلام نگهبانها مانند تخماقی بود که بر ملاج فیل می کوبیدند تا نمی‌خوابید و به یاد هندوستان نمی افتاد: «مگه اینجا خونة خاله ست؟!» راه کوتاه دستشوئی‌تا سلول، هواخوری ‌مختصری بوداگر نگهبان نجیب بود و تو را مانند سربازی در میدان مشق با سه شماره نمی‌دواند تا می رفتی و دست به دیوار دم در مستراح می زدی و بر می‌گشتی. نگهبانها، نجیب و یا نا نجیب، «حرمله» یا «علی‌اصغر» نعمتی بودند و نباید از حق‌ گذشت. اگر نگهبان نبود و در شبانه روز چهار بار به در سلول نمی‌کوبید، زمان و مکان دیگر هیچ معنا ومفهومی نداشت و من در‌کهکشانها گم می‌شدم، بی زمان و مکان، مانند جرمی‌‌‌‌از اجرام سرگردان سماوی تا بینهایت می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و اگر صدای نگهبان درغرفة ما نمی‌پیچید و تلنگری به در نمی خورد تا ابد در کائنات می ماندم و هرگز به سلول بر نمی‌گشتم.

- هی، جناب مهندس پشمالو؟ برات مهمون آوردم.

به یاد نداشتم چندروز و یا چند ماه در آن دخمه تنها بودم، گیرم نگاه جوانکی‌را که دم در نشسته بود هرگز فراموش نکرده‌ام. سهندی را که من در گلوی آفتابه می‌جستم در نگاه وحشت‌زدة او پیدا کردم. تازه وارد انگار ‌جنازه یا جانوری عجیب و مهیب دیده بود که چشمهایش‌ بی تابانه و با سرعت در حدقه به چرخش در آمدند.

- آقا مهتی به خودش شاشیده، بو می ده، به دلت بد نیار!

مهدی‌را تازه از بازجوئی به بند آورده بودند و روی‌پا بند نمی‌شد، کف پاهایش‌زخم بود و خون به لای‌انگشتها نشت کرده بود، پشت پاها ورم‌ کرده بودند و در دمپائی جا نمی‌گرفتند: « سلام!»

زیر بازوی‌او را گرفتم و بیخ دیوار نشاندم، نگهبان دروغ نمی‌گفت، شلوار زندانی خیس بود و انگار تازه در اتاق تمشیت ادرارکرده بود.

- عیبی نداره آقا مهدی، واسة همه پیش میاد، درست می شه.

حرمله دو تا پتوی سربازی و لیوانی پلاستیکی جلو او انداخت:

- بارک‌الله جناب پشمالو، مرحبا، احسنت، ازین بچّه قرتی‌مراقبت کن، سوسول خان بد جوری خودشو خراب کرده.

- پزشکیار این بچّه رو دیده؟ کف پاهاش اگه پانسمان نشه...

- خفه، زر زر زیادی موقوف، برو بتمرگ، به تو مربوط نیست.

مهدی با بهار آمد و با خودش زخم، درد، اشک‌و آه و ناله به سلول آورد و روزگارم چندصباحی‌عوض شد. آن‌جوانک بیست ساله سیاسی نبود، در دانشگاه ملی درس می‌خواند و گویا از بی تفاوتی «بچّه پولدارها»یِ این دانشگاه عاصی‌شده بود، درهمبستگی با اعتصاب دانشجویان دانشگاه تهران شعاری روی چند ورقه کاغذ نوشته بود و در غذاخوری دانشگاه روی میزها پخش‌کرده بود. حرکت اعتراضی‌تک نفرة آقا مهدی لو رفته بود، ساواک‌ او را شبانه دستگیرکرده و در خانه و یا «گلخانة» آنها «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی‌را یافته بودند و با این سند معتبر پرونده‌اش تکمیل شده بود. اگر چه جرم سیاسی آقا مهدی فراتر از این نمی‌رفت ولی‌تهرانی با مشاهده و مطالعة ترس ذاتی و شخصیّت ضعیف و متزلزل‌او به این فکر افتاده بود تا از آقا مهدی‌ جاسوس‌ و خبرچین می‌ساخت و در دانشگاه ملی به خدمت ساواک می‌گرفت. گیرم چند روزی به درازا کشید تا آقا مهدی به پیشنهاد تهرانی اشاره کرد:

- گفت اگه با اونا همکاری کنم قول می‌دن‌که همه چی به خیر و خوشی پیش بره و زنم توی بیمارستان شهربانی وضع حمل کنه ...

زندان دیر یا زود زبان‌زندانی‌ را باز می‌کرد، هرچند اغلب همه ‌چیز با تردید شروع می‌شد ولی شک و دودلی‌آنها چندان دوام نمی‌آوردو به من اعتـماد و اطمینان پیدا می‌کردند. بعدها عزیزی د‌ر زندان قصرگفت: «در این برهوت تو مثل برکة زلالی می‌مونی که همه درکنارت‌ احساس آرامش و آسایش می‌کنن، هیچ‌کسی‌ از تو واهمه‌ای نداره، خیلی زود می فهمن که ‌خطری اونا رو تهدید نمی‌کنه، با خیال راحت به تو نزدیک می‌شن، میان و کنار برکه یله می دن و برات آواز می‌خونن.» اون عزیز اگرچه هرگز شعری چاپ نکرد ولی شاعر بود و در چیتگر تیرباران شد.

- چی؟ همسرت حامله ست؟ مگه تو ازدواج کردی؟

- من جخ نوزده سالم پُر شده بود که زن‌گرفتم. بابا ننة من و زنم 

با ازدواج ما مخالف بودن، تهدید کردن که ما رو از خونه بیرون می‌کنن، ما عاشق‌هم بودیم، گوش به حرف‌کسی ندادیم، با دو تا شاهد رفتیم محضر و شدیم زن و شوهر، تمام. چند صباحی توی مسافرخونه ها می خوابیدیم تا آشنای ‌بابام فهمید، دلش به حال ما سوخت، نصف گلخونه شو دراختیار ما گذاشت، محض رضای‌خدا، کرایه نمی‌گرفت، مجّانی. خدا خیرش بده، من اون روزها طحافی و دستفروشی می‌کردم و شاهی‌ صناری از اینجا و اونجا واسة خرجی‌خونه در می‌آوردم و کج دار و مریز به دانشگاه می رفتم. روزی که اینا مثل آوار رو سرم خراب شدن، فقط پنجاه تومن داشتم که دادم به زنم، سلام و السلام. از اون روز دیگه هیچ خبری ازش ندارم... هیچ!

- آقا مهدی، چیز مهمی که توی پرونده ت نیست، چند روز دیگه به ات اجازة ملاقات می‌دن.

- می دونی، وضع من با همه فرق می‌کنه، زنم حامله‌ست، پا به ماهه، تنهاست، هیچ کسی‌رو نداره که دستی زیر بالش بگیره، پول‌ و پله‌ای در بساط نداره و توی اون‌گلخونه تنها زندگی می‌کنه، خدا می دونه تا حالا چه بلائی به سرش اومده.

- نگران‌نباش، هیچ مشکلی براش پیش نمیاد. ببین، چند میلیارد آدم روی کرة زمینه؟ ها؟ همه این آدما رو زنها به دنیا آوردن.

- تهرانی‌گفت زن منو دیده، از حال و روز اون خبر داره، گفت اگه عقل به سرم نیاد، اگه همکاری نکنم زن و بچّه‌م سقط می‌شن.

- بازجو، بازجو بلف می‌زنه، هیچ‌ وقت حرف بازجو رو باور نکن.

- آغا سهند، من می ترسم، خدایا خیلی می ترسم ... می ترسم.

- گریه نکن مهدی جان، آروم باش، اگه نگهبان بفهمه به اونا خبر می ده و برات خیلی بد می‌شه.

- لطفاً نگهبان رو صدا بزن، می خوام برم وضو بگیرم.

مهدی‌گمانم از ترس رو به خدا آورده بود، اهل نماز و روزه نبود.

گاهی نماز و دعا می‌خواند و به درگاه خدا التماس و زاری و گریه می کرد، گیرم اغلب اوقات نمازش قضا می‌شد و از یاد می بردکه مسلمان و متدین بود. ابعاد هراس‌ آقا مهدی ما حد و مرزی نمی‌شناخت، چهرة کودکانة او از وحشت مسخ و رقت‌انگیز می‌شد و من که همة عمر به خاموشی و انزوا خو گرفته بودم از لاک‌ام بیرون می‌آمدم تا شاید کمکی به او می‌کردم.

- داداش، منو به بزرگی خودت ببخش، اگه ... اگه، به خدا دست خودم نیست. می ترسم، می دونم با این وضع هر روز حال تو رو می‌گیرم.

- عیبی نداره، اینجا همه می ترسن، وحشت توی هواست.

 - خدا تو رو برام رسوند. تو مثل برادر بزرگ منی، بهتر از برادر!

هنوز چند صباحی از اقامت مهدی نگذشته بودکه «سهند» جای برادر بزرگ او را گرفت و درآن سلول همراز و همدم و دوست مورد اعتماد او شد. مهدی در امیریه به دنیا آمده بود، مانند اغلب جوانهای جنوب شهر تهران‌با بنگ و حشیش میانة خوبی داشت و بنا به تعبیر خودش‌اهل دود و دم و عشق و حال بود. مهدی با آن طبع ظریف، احساسات رقیق و آن دل نازک مانند آبگینه بودکه با تلنگری ترک بر می‌داشت و می‌شکست، گیرم او را درهمان روز اوّل شکسته بودند، اعصاب‌اش‌را خرد و خراب‌کرده بودند، جوانک‌ فروپاشیده بود، تهرانی، آن‌مار بوآ او را ترسخورده و«تروریزه» کرده بود و این وحشت پلشت به سادگی از جان‌اش بیرون نمی‌رفت.

- گلنگدن، شنیدی؟ فقط تهرانی در بند رو اینجوری باز می‌کنه.

- چی؟ تهرانی؟ تو از کجا فهمیدی؟ ها؟ از صدا؟

- از صدا، از سکوت، از فضا و هوا... از آهنگ‌ پای نگهبانها ...

تهرانی مثل تب نوبه درهفته دوبار به جان‌آقامهدی می‌افتاد و بند و بند او را از ریشه می‌لرزاند. بازجو بازدید را از دم در بند شروع می‌کرد و به مرورکه صدای پای‌او نزدیک می‌شد پیشانی آقا‌مهدی ‌‌به عرق می‌نشست و قدم به قدم ذرّه ذرّه جان می داد. مهدی‌ مرعوب مار بوآ شده بود و حتا تاب و تحمّل شنیدن صدای‌او را نداشت. هربارکه تهرانی‌به بند می‌آمد مثل بید در باد می‌لرزید و اگر در سلول باز می شد و او را از نزدیک می‌دید به رعشه می‌افتاد و ایستاده به شلوارش می‌شاشید.

- ها، چته؟ مگه هنوز زخم کف پات خوب نشده؟

 - نه آقای تهرانی، هنوز ... نه آقا ...

عزرائیل سرانجام از راه رسید و مهدی انگار قبض روح شد. تهرانی در آستانة در سلول ما ایستاده بود، من سرلک نشسته بودم و مهدی در آن ‌گوشه از درد به خودش می‌پیچید، گیرم بی‌فایده. مثل‌ هر بار، پاچة شلوار، دمپائی‌ و گوشة گلیم خیس شد، بوی تند ادرار تازه برخاست و او را لو داد. جوانک از شرم سرش را پائین انداخت به هق هق افتاد:

- ناخوشم آقا، ناخوشم. من، من از بچگی تشکمو خیس می‌کردم.

- می دونم، شلوارت که خشک شد نگهبان میاد دنبالت. 

تهرانی نگاهی از گوشة چشم به من انداخت، سری به معنا جنباند  و‌‌گفت: «حرفاتو نزدی!» از سلول ما رفت. تهرانی رفت و آقا مهدی را مانند هربار خوار و ذلیل و نیمه جان در آن‌گوشه به جا گذاشت. جوانک انگار از برق‌نگاه تهرانی‌فلج شده بود، صاعقه او را زده بود، لَخت و لمس افتاده بود، سرتا پا متشنج بود و جواب نمی‌داد. حقا‌که در نگاه تهرانی چیزی از جنس صاعقه می‌درخشیدکه به سرعت برق روی‌ مخچه اثر می‌گذاشت و مغز آدم را مختل می‌کرد. من‌ اگر چه صاعقه را تاب می‌آوردم ولی دچار سرگیجه و  سر درد می‌شدم و تا مدّتی دندانهایم را از خشم و نفرت بر هم می‌سائیدم و مانند دیوانه‌ها دورخودم می‌چرخیدم تا بازجو را از یاد می‌بردم و به مرور آرام ‌و قرار می‌گرفتم. گیرم آقا مهدی بیمار می‌شد، از غذا خوردن می‌افتاد، و با هر صدائی که توی بند می‌شنید سراپا می لرزید، شکم خالی‌عق می‌زد و زرداب بالا می‌آورد. مار بوآ انگار به عمد مهدی‌را چشم به راه‌گذاشته بود و در این انتظار جانکاه حال زار او روز به روز وخیم تر می شد.

- یه هفته گذشت داداش، هفت روز، پس چرا نمیان سراغم؟

- تهرانی داره با رشته های اعصاب تو بازی می‌کنه، آروم باش.

- آروم؟ آخه چطوری؟ بگو چطوری؟ با این صداها، صداها ...

- هیس، دارن آمار می‌گیرن، شاید امروز یه نگهبان جدید بیاد.

زانوهایش را بغل گرفت و مثل جغد به من خیره شد:

- ببینم، جدی جدی رفیق شما توی درگیری کشته شده؟

- کدوم رفیق؟ حالا چرا صبح ناشتا یاد رفیق ما افتادی؟

- صولت، توی اتاق بازجوئی شنیدم، همینجوری به گوشم خورد.

صولت؟ نه، هیچ چیزی در‌اتاق بازجوئی تصادفی نبود، طفره رفتم:

- خوشا به حال تو که می‌ری بازجوی، کُلّی خبرگیر میاری.

- ها؟ جدّی؟ می‌خوای تو جای من برو، من از خدا می‌خوام.

در سلول را باز کردند و حرمله در کنار نگهبان جدید ایستاد:

- دو نفر، مهندس ریشو و آمهتی شاشو. شمردی؟

از بالا تا پائین، از بازجو تا نگهبان، وقت و بی‌وقت مثل نقل‌و نبات به زندانی‌ها و به ویژه به ترسوها و تازه واردها فحش ‌می‌دادند، گیرم رفتار‌ شماری از آنها به مرور زمان تغییر می‌کرد و با قدیمی‌ها و کلّه شق ها نرم و خودمانی می شدند. قدیمی‌ها انگار در آنجا حق آب و گل داشتند. 

- چته؟ چرا چپ چپ نگاه می‌کنی؟ مگه تا حالا آدم ندیدی؟

از ذهن‌ام گذشت: «آدم دیدم ولی مثل تو ندیدم.» منتها گفتم:

- آخه این سرکار جدیده، تا به امروز ایشونو ندیده بودم.

نگهبان به جای پوتین ‌سربازی‌‌ کفش شبرو شخصی به پا‌ داشت، بی‌تردید ناشی‌‌و‌تازه‌ کار بود و اگر پا می‌داد باید از فرصت ‌استفاده می‌کردم. چند ماهی در زندان انفرادی‌کمیته گذرانده بودم و هیچ خبری‌از جمشید و فرامرز نداشتم. تا آن‌روز به هر وسیله‌ای متوسل شده بودم ولی نتیجه ای نگرفته بودم. باری، فردای ‌آن روز نگهبان‌ناشی امکانی به من داد تا به همة سلولهای بند سرک می‌کشیدم و سراغ آنها را از زندانیها می‌گرفتم‌. من اگر چه اغلب برای نظافت حمام، حمل دیگ غذا و کتری چای به بند داوطلب می‌شدم ولی‌‌آن روز صبح با طرح و نقشة قبلی گوش به زنگ ایستاده بودم‌ تا زودتر از دیگران به ندای نگهبان لبیک می‌گفتم: «سلول شانزده!» همراه او به طبقة پائین رفتم، کتری چای و صبحانة زندانی‌ها را از آشپزخانه به بند آوردم، توی‌کتری شکر ریختم و زیر نگاه نگهبان با ملاقه هم زدم.

- به چی لبخند می‌زنی سرکار؟ لابد یاد دم پائی افتادی؟

حرمله همیشه چای بند را با دمپائی خونی هم می زد و گویا این «شاهکارش» را برای چند سرباز و از جمله او تعریف کرده بود.

- هیچی، هیچی، این ملاقه خیلی با مزّه ست!

 - سرکار، پنیر رو چند قسمت کنم؟

نگهبان نگاهی به صورت اسامی انداخت و گفت: «نود و دوتا»

سادگی‌او شگفت انگیز بود و به بلاهت پهلو می‌زد. من از موقعیّت استثنائی به خوبی بهره بردم و تا آخر خط رفتم.

- سرکار، اوّل نان و پنیر بدم و بعد چای رو که سرد نشه ؟ آره؟

این ‌کار در زندان‌کمیته بی‌سابقه بود و زندانی‌انفرادی حق نداشت توی بند حتا سرش را بلند می‌کرد و نباید به جز هم اتاقی‌اش‌کس دیگری را می‌دید و یا با کسی به پچ پچه حرف می‌زد. اگر صدای مورس زندانی به گوش نگهبان می‌رسید به بازجو خبر می‌داد و سر و کارش به اتاق تمشیت می‌افتاد. با اینهمه دل دریا کردم و دو بار به بهانة تقسیم صبحانه و چای شیرین به تمام سلولهای بند سرزدم و همة آنها را حیرتزده به جا گذاشتم:  «... سلام، احوالتون چطوره رفقا؟» گیرم فرامرز و جمشید در هیچکدام از سلولها نبودند، زندانیها مبهوت و ناباور، با دهان باز به ما خیره می شدند و جواب نمی‌دادند. بار سوّم یک استکان چای اضافی به هرکسی که مایل بود دادم و بعد به سلول برگشتم تا در انتظار توبیخ و تنبیه می‌نشستم و آرام ‌آرام چهره‌هائی‌ را که گذرا دیده بودم به یاد می‌آوردم و لذّت این ‌دیدار غیر منتظره را زیر دندان مزه مزه می‌کردم. همه چیز در اضطراب و با سرعت گذشته‌بود، انگار دم دمای سحر خواب آشفته‌ای دیده بودم ‌و از آنهمه تنها تصاویر محو و مبهم زندانیها درخاطرم مانده بود که از هم تمیز و تشخیص نمی‌دادم. من اگر چه چند نفری را به نام و نشان می‌شناختم ولی هرگز از نزدیک ندیده بودم و حتا نمی‌دانستم که بیژن جزنی در میان آنها بود.

- چند ماهه که اینهمه آدم ندیدم، یاد روز محشر آخوندا افتادم.

- اگه اونا بفهمن به نگهبان کلک زدی میان سراغت.

- کسی که خربزه می خوره پای لرزش می شینه.

- یعنی اینقدر ارزش داره که به خاطرش شلاق بخوری؟

- باورکن نمی دونم، آخه من تا حالا شلاق نخوردم.

- یارو خبرچین داره، به هر حال به گوش تهرانی می رسه و اون سرباز بیچاره رو یه جائی میندازه که عرب نی انداخت.

آقا مهدی‌حق داشت،‌کسی دوباره آن‌نگهبان ساده دل را در زندان ندید. گیرم بر خلاف انتظار ما هیچ اتفاقی برای سهند نیفتاد و تا آخر نامی ‌از او نبردند، من انگار از یاد آنها رفته بودم، در آن‌گوشه فراموش شده بودم و بازجوها سراغی ‌از من نمی‌گرفتند. با اینهمه چشم به راه و منتظر بودم و هر روز بعداز صرف صبحانه دلشوره ودغدغه ام شروع می‌شد، گیرم غوغای درون‌ام بروز بیرونی ‌‌‌نمی‌یافت و در ظاهر آرام و خونسرد به نظر می‌رسیدم  و آقا مهدی به غلط می‌افتاد. بعداز صبحانه صدای‌ باز و بسته شدن‌گلنگدن بر‌ می‌خاست‌، تب و لرز آقا مهدی عود می‌کرد و من «کار» هر روزه ام را از سر می‌گرفتم و او را با پرحرفی، نقل داستان و خاطره سرگرم می‌کردم تا شاید آنهمه رنج نمی‌برد وکمتر عذاب می‌کشید. بر خلاف فرهاد، با مهدی مدام حرف می زدم تا فکرش را مشغول می کردم و تا درهم نمی شکست. هرچند آقا مهدی مانند برّة بزرگمهر بود و هرگز چاق نمی‌شد، بعـداز چند

روز تا چشمش به گرگ می افتاد تمام‌ گوشت تن‌اش می‌ریخت:

- داداش، تهرانی دست از سرم ور نمی‌داره، به نظر تو چکار کنم؟

روز و ساعت وضع حمل همسر آقا مهدی نزدیک می‌شدو بازجوها سنبه را پر زور کرده بودند، هر روز او را به بازجوئی می بردند، روی تخت می خواباندند و تازیانه به دست جوانک را تهدید و ترغیب می‌کردند.

- چکار؟ منظور می‌خوای ساواکی و جاسوس بشی؟

- آخه اینا هیچ راه دیگه ای واسة من نذاشتن.

- ببین مهدی‌جان، خبرچینی و آدمفروشی با روحیّة تو اصلاً جور در نمیاد، من یقین دارم که وسط کار پشیمون می‌شی ولی به قول معروف پشیمونی دیگه سودی نداره. بازجو داره برات دون می‌پاشه، اگه به دام اینا بیفتی‌اسیرشون می‌شی‌و تا آخر عمر دست‌از سرت ور نمی‌دارن، نمی تونی استعفا بدی و بیای بیرون، نه، اگه یوغ بتابونی دوباره سر و کارت به زندون و اتاق تمشیت می افته، منتها اگه حالا مقاومت کنی‌و طاقت بیاری، شلاق و شکنجه بالأخره یه روزی تموم می‌شه، بازجو که تا آخر عمر تو رو شلاق نمی زنه، یه روز، دو روز، یه هفته، یه ماه، یه سال... آره،  بالأخره یه روزی تموم می‌شه. درد و رنج شکنجه ابدی نیست‌ولی خفت و خواری جاسوسی، خبرچینی، آدمفروشی و عذاب وجدان تو رو از پا در میاره و حتا ممکنه بعدها‌کارت به خودکشی بکشه. ببین بازجوها نقطه ضعف ‌تو رو پیدا کردن: همسر و بچّه‌ت که توی راهه! ببین، اگه به خاطر زن‌ و بچّه‌ت کسر بیاری تهرانی‌کوتاه نمیاد، هر روز بیشتر به تو فشار میاره و سنبه رو پر زورتر می کنه، می‌دونم ساده نیست ولی طاقت بیار، قول می‌دم همه چی درست بشه، هیچ اتفاقی واسة زن و بچّه‌ت نمی افته، حالا می بینی.

- داداش، آخه فقط با این شرط به من اجازة ملاقات می‌دن.

- طاقت بیار، حتماً تا شب عید نظر تهرانی عوض می شه.

- تو، تو ... انگار ککت نمی‌گزه، تو ... تو دلواپس هیچی نیستی؟

- آب از سر من گذشته، اگه اعدام نشم، باید تا ابد زندونی بکشم.

- حبس ابد؟ من اگه یه سال بگیرم توی دادگاه سکته می‌کنم.

- نترس، تو اصلاً دادگاهی نمی شی برادر، دلیلی نداره.

قدم زدن در سلول را به خاطر آقا مهدی کنارگذشته بودم و او را مانند کودکی قدم به قدم به جلو می بردم و راه و چاه و چاره را نشان‌اش می‌دادم تا شاید سر پا می شد، بیشتر از آن فرو نمی‌ریخت و به خواری تن نمی‌داد. همة هوش، حواس‌ و استعدادم را به کار می‌گرفتم تا بازی جدید و یا اشیائی تازه با خمیر نان و خاکستر سیگار می‌ساختم و خیال او را مدّتی از بازجو و شکنجه منحرف می‌کردم. گاهی برای دلخوشی آقا مهدی ترانه و آواز می‌خواندم و او با من هم صدا می‌شد و ترانة «دختر قوچانی کمیته» ساخته و پرداختة سهند را «اجرا می‌کرد». ترانة من از مسائل و مشکلات روزمرة زندان مایه می‌گرفت‌و از تیمسار زندی ‌پورتا «خانة خاله» و حرمله، بازجوها، همه چیزو همه‌کس را هجو و مسخره می‌کرد. تمسخر و ریشخند و نحوة اجرای دو نفزی ترانه آبِ خنکی بر دل سوختة ما می ریخت و نرم نرمک فضای رعب و وحشت بند را می‌شکست:

«از کمیته تا خونة خاله یک قدم راهه

بگو و بخند، جای غصه نیست، جای قهقاهه

اینجا کمیته س، خونة خاله ست. دختر قوچانی. والا آخر ...»

- اگه برم بیرون می‌دم روی این ترانه آهنگ بذارن.

- چی؟ این ترانه رو باید فقط تو دستگاه دختر قوچانی اجرا کرد.

- یه رفیقی دارم که اهل هنره، نابغه ست، اگه اونو بسازی ... آره، اوّل باید اونو بسازی تا راه بیفته، وقتی راه افتاد عرش رو سیر می کنه.

- آقا مهدی، با چی اونو می‌سازی؟ با تریاک یا هروئین؟

- خامی داداش، با بنگ بنگال، اگه بدونی چه حالی می ده.

- تریاک چی؟ تریاک سناتوری ماهان حال نمی‌ده؟

- تریاک‌و شیره رو باید از‌پنجاه به بالا کشید، آره داداش، تا وقتی حشیش، ماری جووانا و بنگ هست آدم حسابی دنبال تریاک نمی ره.

دنیای مهدی و آرزوهای او را به مرور می‌شناختم، دل‌ روی دل او می‌گذاشتم، پر و بال‌اش می‌دادم تا در آسمان‌ خانقاه و آن‌ حال و هوا پرواز می‌کرد. به قول اعراب: وصف العیش نصف العیش. غرض از جمله آرزوهای مهدی چند تخته حشیش ناب و اتاقی پر از سیگار وینستون چهار خط بود تا در گوشة این سلول می نشست و مدام دود می کرد.

- راستی بالأخره به نگهبان‌گفتی برات مهر و تسبیح بیاره؟

با خمیر نان مهری برای او درست کرده بودم که‌ نمی پسندید.

- سر به سرم ندار، من پشتکار ندارم، همة کارها رو مثل نماز یه خط در میون انجام می‌دم. یادم می‌ره. خدا از بنده‌ش قبول می‌کنه. آره، قلب آدم باید صاف و پاک باشه داداش، خم و راست شدن ورزشه.

- آره بابا، خدا انگار زیاد با بنده‌هاش سخت نمی‌گیره، تو اگه با دو رکعت نماز با این دنیا به صلح و صفا و آرامش می‌رسی ...

- این دنیا؟ مردم معمولاً واسة اون دنیا عبادت می‌کنن.

- کسی هنوز از اون دنیا نیومده که خبری بیاره.

- خوشا به حال تو که زدی زیر همه چی، بیخ خیار، بی خیال!

- آخه من با برده داری مخالفم آقا مهدی، عبد، بنده و برده!

- شوخی می‌کنی؟ یعنی خدا مثل قیصر رم برده داره؟

- مگه با خدا می‌شه شوخی‌کرد؟ کافیه به یکی از بنده‌هاش اشاره کنه، سر منو از قفا می برّه و می ذاره رو سینه‌م.

- خوشم میاد، تو محشری به پیغمبر، همه چی رو از بالا تا پائین مسخره می‌کنی، خدا و دم و دستگاه خدا و بنده هاشو دست میندازی ولی با این نگهبان جماعت یه جور دیگه تا می‌کنی... جون داداش راستشو بگو، چه نقشه‌ای واسة این اُزگَلا داری؟

- نگهبانها همه شون سربازن، از روستاها و یا شهرستانها اومدن و نمی‌دونن دنیا دست کیه، ساواک اونا رو شستشوی مغزی می ده، از چشم نگهبانها ما از ابلیس خدا بدتریم، خائن، وطن فروش، دشمن مردم و شاه و مملکتیم، دین و ایمان نداریم، می‌خوایم زنها رو قسمت کنیم ‌و از این جور خزعبلات... من می‌خوام به اونا بفهمونم که ما آزادیخواه و آدمیم. همین.

- هه هه، من تا امروز خیال‌ می‌کردم داری رو نقابی‌کار می‌کنی ‌تا برات قرص خواب و دوا از بیرون بیاره، آخه اینهمه حاتم بخشی ...

- کدوم حاتم بخشی؟ چهارتا زیر سیگاری ‌و شطرنج خمیری؟ مهدی جان، این چیزها که خرجی برام ور نمی‌داره، من واسة سرگرمی و وقت کشی این چیرها رو درست می‌کنم.

- هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره داداش.

- انصاف بده مهدی جون، من کی و کجا موش‌گرفتم؟

- ‌از شوخی‌گذشته، من اگه جای تو بودم از این اُزگَل می‌خواستم برام قرص خواب بخره، اونا رو که بازرسی بدنی نمی‌کنن، می تونه هر بار چند تا بذاره توی جیبش و بیاره. خلاص!

- بی‌خوابی من با قرص علاج نمی شه آقا مهدی، بگذریم.

- جالبه، من‌تا حالا آدمی رو ندیدم که هیچی‌واسة خودش نخواد.

- تو از کجا می دونی؟ بله؟ من بیشتر از تو هوس‌ سیگار می‌کنم، اگه چلوکباب گیرم بیاد تو چشمم می‌ذارم، مخصوصاً اگه دوغ آبعلی و پیاز کنارش باشه، خوشمزه خوارم، عاشقم و مثل همة آدما خودخواهم ...

- بر منکرش‌لعنت ولی تو، تو همه‌ش به دیگرون فکر می‌کنی، من دو ماهه که دارم می بینم، کور که نیستم، خودت یه پک به سیگار می‌زنی و می‌ذاری من دو تا پک بزنم، من حواسم جمعه، حتا دوتا قرص خواب ...

گلنگدن صدا کرد، کلام آقا مهدی نیمه تمام ماند، گوشهایش تیز شد، بی‌اختیار از جا برخاست و پشت درسلول منتظر ایستاد: «داره میاد!» گیرم این‌‌بار نگهبان به دلیل دیگری‌آمده بود: جا به جائی! قبل‌از عید نوروز همراه آقا مهدی به سلول‌ هفده منتقل شدم، در آنجا سرگرمی تازه‌ای پیدا کردم و بعداز چند ماه صدای‌کسی‌را شنیدم که هرگز انتظار نداشتم. گوشة شیشة چرک و سیاه پنجرة سلول جدید ما به اندازة ته لیوان شکسته بود و عصرها باریکه ای آفتاب اریب روی گلیم می‌افتاد. نور و رنگ دو پدیدة تازه بودندو ما را گاهی چند ساعت مشغول می‌کردند. من ومهدی لیوانهای آبی و قرمز را زیرآفتاب روی گلیم می‌گذاشتیم، به تماشای رنگها می‌نشستیم و لذّت می‌بردیم: «... وای‌چه رنگی، می‌بینی؟» لیوان ها را همراه حرکت آرام آفتاب‌تا بیخ دیوار سلول‌و حتا روی دیوار می‌سراندیم و نور و رنگها را مانند شرابی سکرآور قطره قطره می نوشیدیم و سرمست می شدیم. حاشة گلیم سلول جدید ما دو تار عنابی و سبز رنگ داشت که درآن روشنائی مختصر از تابلوهای وانگوک‌زیباتر به نظر می‌رسیدو خیال‌ام را تا دور دستها می‌برد. 

- داداش، به دلم برات شده، نگهبان داره میاد دنبال من ...

نگهبان جنازة نیمه‌جان آقا مهدی را برد و بعد از ساعتی او را شاد و شنگول به سلول برگرداند. جوانک از بیخ و بن عوض شده بود و هیچ شباهتی به آن تب نوبه‌ای قدیمی نداشت. همسر آقا مهدی، با آن شکم باد کرده به ملاقاتش آمده بود و او از خوشی روی پا بند نبود و می رقصید و آواز می‌خواند. در غیاب او، بچّه های محل‌گویا هرماهه مبلغی پول روی هم گذاشته، خرجی و هزینة خانة همسرش را پرداخته بودند و‌ برای‌زایمان او نیز جائی در بیمارستان پیدا کرده بودند.

- دم بچّه های محل گرم، شادم کردن، شاد. قربون معرفتشون.

- نگفتم آقا مهدی؟ نگفتم همه چی درست می شه؟

- وای، خدایا، چه خطری از بیخ گوشم گذشت. چه خطری!

مهدی‌تاب آنهمه شادی و ‌سعادت را نداشت، چرخی‌توی سلول زد و ناگهان برگشت، دست به گردنم انداخت و به گریه افتاد: « آی، داداش!»

امر زایمان همسر آقا مهدی به خیر و خوشی‌گذشته بود ‌و این بار مادر و دختر به ملاقات اش آمدند و دنیا را به او بخشیدند، آقا مهدی در زندان‌پدر شده بود و آرزو می‌کرد که ایکاش آزاد بودو با موتورسیکلت توی محلة امیریه چرخ می‌زد، شب تا صبح چرخ می‌زد و زیر پنجرة خانة پدری فریاد می‌کشید: «آهای من خوشبختم!» پدری، احساس‌تازه و ناشناخته‌ای بود که در آن سلول‌کوچک تجربه می‌کرد، فرزند عواطفی را گویا با خودش به دنیا می‌آورد که بدون وجود او هرگز به وجود نخواهد آمد. انگار همزمان با تولد دخترک، انسان ‌دیگری در جوانک زاده شده بود، انسانی که او را به شعف و شگفتی و تب و تاب وا می‌داشت، جلد قدم می زد و هربار ناباورانه رو به من بر می‌گشت و خندان می‌گفت:

- بابا شدم، بابا !؟ می بینی داداش، من بابا شدم!

تتمة لیوان آب را به نیّت ودکا بالا بردم:

- به سلامتی دخترک، و با آرزوی سعادت برای تو و همسرت!

 - داداش‌سهند، می‌خوام یه اسم خوشگل‌ واسة دخترم پیدا کنی. آی‌ی‌ی ... یه اسمی که تو دنیا نظیر و مانند نداشته باشه.

- ببین، اسم بچّه رو پدر و مادر بچّه انتخاب می‌کنن، من چند تا اسم که به نظرم قشنگ میاد می‌گم، اگه شما خوشتون اومد...

- جون من، جون مهدی موش، تو از هرکدوم بیشتر خوشت میاد، همونو بگو. می‌خوام هر وقت صداش می زنم یاد داداش سهند بیفتم.

شادی‌کودکانة مهدی به من سرایت کرد و یکدم یاد خوش مهتاب از خاطرم‌گذشت. مهتاب! ماه و مهتاب من شب و روز درآسمان می‌چرخید و تا سالها، در هرکجا که بودم و از هر پنجره‌ای که نگاه می‌کردم رخسار او را می‌دیدم و به هرکجا که می‌رفتم پا به پایم می آمد. در حضر و در سفر، در زندان‌ و در تبعید، خیال‌اش مدام با من بود و هرگز رهایم نمی‌کرد.

« ... تا کی سهند، تاکی؟ تا آخر عمر؟»

- من اگه روزی صاحب دختری بشم اسمشو می ذارم مهتاب.

آقامهدی نام مهتاب را در هوا قاپید و تا آن‌ روزی‌که از زندان آزاد شد، در هر فرصتی ترانة سیما بینا را با سر خوشی زیر لب می خواند:

«امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام

حبیبم اگه خوابه، طبیبم رو می خوام ...»

- ببینم داداش، نکنه دختری که عاشقش بودی اسمش ... ها؟

- من چند ماهه که توی این دخمه‌م، ماه و مهتاب رو ندیدم.

آقامهدی پیله نکرد و من‌ در دوران‌ طولانی زندان به جز یک نفر در بارة عشق و مهتاب با هیچ کسی‌حرفی نزدم و تا به تبعید نرسیدم و در بن بست الکساندر دامنگیر نشدم بند از زبان‌ام بر نداشتم و در همة آن سالها نزد کتایون نامی‌از مهتاب نبردم. آشنائی‌ من و کتایون تصادفی بود و من هرگزگمان نمی‌کردم‌ که با مکالمة تلفنی و نادیده به من دل می‌بست، با یک دسته‌گل به عیادت‌ام می‌آمد وکار ما به ازدواج می‌کشید. در آن روز تا او را منصرف می‌کردم گفتم دختری وارد زندگی و رؤیاهای من شده بود و بعد از سالها هنوز بیرون نرفته بود. گفتم از عشق او بیمار و بستری شده بودم و غیراز او هیچ کسی را دوست نداشتم و نمی توانستم دوست داشته باشم. با اینهمه کتایون‌امیدوار بود با گذر زمان همه چیز حل می‌شد و او با عشق و علاقه «گذشته‌ها» را نادیده می‌گرفت. گیرم مهتاب در گذشته ها نمانده بود، خیال مهتاب با من بود و کتایون حضور او را همه جا درزندگی ما احساس می‌کرد و تا روز آخر در خفا رنج می‌برد. روز آخر در فرودگاه از سر شانة مسافری‌گردن کشید و گفت: «مهتاب دوبار تلفن کرد ...!»

- مهتاب، آره، مهتاب شاعرانه ست، این اسم خیلی قشنگه!

عیدنوروز در راه بود و آواز و زمزمة مهدی به مرور محزون می‌شد. من دوباره به فکر افتادم تا با تصنیف و ترانه های مردمی و عامیانه ذهن او را منصرف می‌کردم تا دم به دم آه گرم و سرد نمی‌کشیـد و به یاد دختر و

همسرش و تنهائی آنها در ساعت تحویل سال به گریه نمی افتاد: 

«... عید آمد و ما لختیم / رفتیم به بابام گفتیم/  بابام گفت: به چسم به نیم ‌چسم /برای عیدت می‌چسم...»

- به نظر تو پدر تاجدار ملّت در جواب مردم می‌گه می‌چسم؟

- پدر تاجدار ما؟ شاه جخ پدر بچّه‌هاش باشه هنرکرده. «پدر ملت ایران اگر این بی پدر است، بر چنین ملت و روح پدرش باید رید» هر چند میرزادة عشقی اینو در باره رضاشاه گفته، ولی بِلهَ دیگ، بله چغندر!

شاه با انقلاب سفید گویا نظام ارباب و رعیّتی را منسوخ کرده بود ولی تتمة اربابها هنوز در روستاها رسم و رسوم و سنت را رعایت می‌کردند و هر ساله، شب عید یک مجمعه پر از میوه، شیرینی و خوار بار به در خانة رعیّت می‌فرستادند. در زندان نیز شب سال تحویل‌ حرمله چند ‌تا شیرینی ‌خشک و دو عدد سیب لک زده و دوتا پرتقال به اندازة گردو به سلول آورد و با غیظ کف دست من و مهدی کوبید: «کوفت کنید!» حرمله هیچ حرفی در بارة تحفة اهدائی نزد و من به فراصت دریافتم‌که ارباب زندان‌رعایا را در شب عید نوروز از یاد نبرده بود. باری، بعد از چند ماه انفرادی و محرومیّت چشم آقامهدی ما به شیرینی، سیب و موز و پرتقال افتاده بود، چهار زانو نشسته بود و اگر متوجة نگاه من نمی‌شد همه را یکجا می بلعید: «چیه؟»

- دست نگهدار، نخور، شاید سال نو برامون مهمون بیاد.

- کدوم مهمون؟ اینجا؟ داری سر به سرم می ذاری؟

- نه، بده به من، بده، ...تا فردا دندون رو جیگر بذار،  

فردا صبح، مثل هر روز سر ساعت‌ هشت کشو دریچه را باز کردند تا از آن سوراخی من و آقا مهدی را می شمردند و آمار می‌گرفتند.

- سرکار، لطفاً در سلول ما رو یه لحظه بازکن.

نقابی همراه نگهبان جدید در آستانة در ظاهر شدند:

- سال نو مبارک سرکار، صد سال به از این سالها.

خطرکردم وتا نگهبان به خود جنبید با او دست دادم و صورت‌اش را بوسیدم: « ... تبریک!» موقعیّت حساسی بود، سرکار لقائی از این رفتار غیر منتظره سراسیمه و غافلگیر شد و با کمی تردید گفت:

- عیدت مبارک.

- بفرما دهنت رو شیرین کن سرکار، خواهش می‌کنم.

با آقا مهدی اشاره کردم، برخاست و به آنها میوه تعارف می‌کرد.

- نه، خیلی‌ ممنون، این شیرینی و میوه‌ها مال شماست، درست نیست ... ما، نه، ما آزادیم و به همه چی دسترسی داریم ولی شما اینجا ...

- این‌حرفها چیه؟ به هرحال اینجا خونة ماست، امروز عید ماست، رسم ما ایرانیهاست که سال نو از مهمون پذیرائی کنیم ... بفرما.

- آخه من دلم نمیاد، شما که ملاقاتی ندارین، آخه چطوری ...

نگهبان بغض‌کرد، یک ذرّه ازگوشة شیرینی شکست، توی دهانش  گذاشت، اشک درچشمهایش‌حلقه بست و سر به زیر رفت. سرکار لقائی در غرفة بند به هق‌هق افتاد و دهان آقا مهدی از تعجب باز ماند. معجزه‌ای رخ داده بود و نگهبانها که به جز ناسزا و ناروا به زندانی نمی‌گفتند و جواب او را به سختی می‌دادند، تحت تأثیر رفتار و مهمان‌‌نوازی ما قرار می‌گرفتند و حتا حرمله و امثال او اگر چه اشک نمی‌ریختند ولی همه واکنشی مشابه نشان می‌دادند و دست کم با اخم و اکراه «عید مبارک» می‌گفتند.

- حالا دیدی؟ انسانیّت در عمق وجود همة آدما کم و بیش وجود داره، گیرم یه مامای قابلی می‌خواد تا اونو به دنیا بیاره.

- اینجوری‌که باد میاد و شاخه می‌جنبه باید تا روز«سیزده بدر» دندون روی جیگر بذارم و صبر کنم. آره داداش؟

آقا مهدی چند روزی بعد از سیزده بدر از زندان‌‌آزاد شد و نگهبان

پتوها و لیوان قرمز رنگ او را برد. من ماندم با لیوان‌آبی رنگ، باریکة آفتاب و رشته‌های سبز و عنابی‌گلیم کهنة کف سلول.