آقایِ اطلسی

نقل از «ماه مجروح» مجموعه آثار کمال رفعت صفائی

آقای اطلسی تا همین پارسال با ما همخانه بود، خودش می‌گفت: «در مورد خودش کمتر قضاوت می‌کرد» من‌هم به هر حال نمی‌توانستم به صراحت بگویم دیوانه شده‌است. اصلاً هیچ وقت در مورد دیوانگی صحبت نکردیم. باران که می‌بارید، از باران می‌گفتیم، برف که می‌بارید، خودش می‌رفت بخار روی شیشه را پاک می‌کرد و مثلاً از اولین خاطرة بارش برف و سردی هوا حرف می‌زد.

اگر روزی آفتاب داشتیم، از آفتاب جنوب می‌گفت. به هرحال همین‌طور تعریف می‌کرد، از بزرگترین ماهی‌ای که خودش به‌دست خودش صید کرده بود، از بالا بلندترین درختی که اگر او نبود، خشک شده بود، از دزد کهنه‌کاری که شخصاً خودش دستگیرش کرده بود. من به هر حال حرف‌هایش را می‌شنیدم، گاهی سری تکان می‌دادم و گاهی تعجب می‌کردم، گاهی می‌خندیدم. نمی‌دانم چرا؟ به هرحال با همخانه که نمی‌شود هر روز دعوا کرد، آن هم به خاطر داستان برف و درخت و آفتاب و ماهی و دزد. نه این که اصلاً آزرده نمی‌شدم، نه، معلوم‌است که آدم حوصله‌اش سر می‌رود، آن هم در یک خانه‌ی چهار وجبی، با یک حیاط دو در دو متری. تازه این آخرین‌ها می‌خواست که من حرف‌هایش را تأیید کنم. می‌گفت، همیشه حرف‌های من که تمام شد، تو باید بگوئی: «درست می‌گوئید، عین حقیقت است» من هم نمی‌دانم چرا رعایتش می‌کردم. خب، دو تا آدم بودیم، هر کداممان دلمان به چیزی خوش بود، رفت و آمد هم نداشتیم، بعد که آقای اطلسی عصرها بیرون می‌رفت، کم کم دوست و آشنا پیدا کرد. دوستانش هم سن و سال خودش بودند، گاهی می‌آمدند خانه، با هم چای می‌خوردند، سیگار می‌کشیدند و بحث می‌کردند. من داخل بحث‌شان نمی‌شدم، اما به خاطر کوچکی خانه، حرف‌هایشان را جسته گریخته می‌شنیدم. آقای اطلسی معمولاً می‌گفت: باور کنید هیچ کس مثل ما نیست، ما آدم‌های بزرگی هستیم، دیگران زندگی را باختند، بعد از مدتی دو باره اطلسی تنها شد. نه دوستانش به خانه ما می‌آمدند نه او به خانة کسی می‌رفت. یک روز گفتم، با همکارانتان دیگر رفت و آمد ندارید، اطلسی ابروهایش را بالا کشید، لب‌هایش را جمع کرد و گفت: رفت و آمد، با کی؟ با همین‌ها که چند ماهی می‌آمدند و می‌رفتند؟ گفت: من با کسی رفت و آمد نداشتم، آن‌ها دلشان می‌خواست از من چیزی یاد بگیرند، که خوشبختانه یاد گرفتند. من گفتم: درست می‌گوئید. این بار اطلسی خودش گفت: «عین حقیقت است». همین طور مدتی گذشت، اطلسی دیگر از خانه بیرون نمی‌رفت، اگر می‌رفت شاید بهتر بود. حرف‌هایش دیگر مثال آب راکد شده بود. اصلاً تازگی نداشت، حتا دیگر نه از باران و برف حرف می‌زد، نه از درختی که اگر او نبود، خشک شده بود. پیشترها، از شبی قصه می‌گفت که در میان کاروان زعفران و دزدان گیر کرده بودند و او استوار ایستاده و جمعیّت دزدان را تار و مار کرده بود. البته اگر چه در این نبرد نا برابر مقداری زعفران ضایع شده بود. اما تا سال بعد گردنه به بوی زعفران آغشته بوده‌است، این را اطلسی می‌گفت. من فقط یک‌بار پرسیدم: «چقدر زعفران ضایع شد؟» اطلسی گفت: «تمام زعفران ها». گفتم: « آخر چطور تمام زعفران‌ها ضایع شد؟»، اطلسی گفت: « ما برای این‌که در هنگام جنگ، سبکبار باشیم، کیسه‌های زعفران را به دره ریختیم.» گفتم: «‌آخر شما بر سر زعفران‌ها می‌جنگیدید، مگرنه؟» اطلسی گفت: «نه، از اوّل هم نمی‌خواستم تماممان زنده بمانیم، ما قرار مان این بود که رئیس کاروان به سلامت گردنه و گردنه بگیرها را پشت سر بگذارد.» گفتم: « آخر چرا؟» گفت: « وقتی او زنده بماند، بازهم می‌تواند زعفران بار بزند.» گفتم: «بازهم زعفران بار زدید؟» گفت: «نه، زردچوبه بار زدم.» گفتم: «پس ضرر کردید؟» گفت: «نه، زردچوبه را به‌قیمت زعفران فروختم». گفتم: «مگر می‌شود؟» گفتم:« آخر چطور؟» گفت: «به موی رئیس کاروان قسم می‌خوردم که زعفران است.» گفتم: «باور می‌کردند» آقای اطلسی گفت: «اصرار که می‌کردیم، گاهی باور می کردند. مثلاً می‌گفتیم رئیس کاروان ما برای این که زعفران را به دست شما برساند، بهترین سربازانش را فدا کرده‌است.»

اما دیگر اطلسی ازاین قصه‌ها نمی‌گفت، اصلاً کمتر حرف می‌زد، هر روز عصر می‌رفت می‌نشست کنار باغچه، گلِ‌هایِ ... از باغچه بیرون می‌کشید، تکه تکه روی هم می‌انباشت، انگار می‌خواهد مجمسه درست کند. اول خاک را به صورت یک تپّه در آورد، بعد روی تپه چیزی شبیه سر درست کرد، سر که نبود، مثلاٌ یک تپّة کوچک، اندازه یک هندوانه، روی یک تپة بزرگ، بعد این طرف و آن طرف تپّه، دو تا دست گلی بیرون آورد، دست‌ها دو تا تکه چووب گل مالی شده بودند. تپّه پا نداشت، شب که باران می بارید، آن وقت صبح معلوم می شد که دست‌ها چوبی‌است. از کلّه کرم خاکی بیرون می‌آمد، کرم‌ها می‌افتادند روی دامنه. اطلسی یک باره گفت: «اگر هوا خوب باشد، پایش می‌ماند، فقط دوتا پا می‌خواهد، باید بگذارمش داخل اتاق.» بعد قالی کهنه را جمع کرد، نفس نفس زنان گل‌ها را با مشت آورد وسط اتاق. گل‌ها پر از کرم بود، من مانده بودم چکار کنم. آنقدر گل آورد که مجبور شدم چرخ خیاطی و سماور را ببرم آن یکی اتاق، حتا قاب عکسش را برداشتم و گفتم: «خانه دیگر از دست رفت. آخر دیوانگی هم حدی دارد، لااقل با گچ درست کنید بلکه باقی بماند.». گفت: «نه، مگر می‌خواهم مجسمه بسازم،» بعد عکس خودش را از جیب بغلی در آورد و گذاشت روی رف طاقچه. آستین‌هایش را بالا زد، مشت مشت گل برداشت و روی‌هم گذاشت، اول یک پا درست کرد، گفتم: «‌می‌خواهید مجسمه خودتان را بسازید.» گفت: «نه، این عکس رئیس کاروان است»، گفتم: «این عکس خود شماست»، گفت: «نه، عکس رئیس کاروان است.». بعد مثلاً تنه درست کرد، بعد رسید به سر، و نگاهی به عکس انداخت. من در مقابل مجسمه ایستاده بودم. کرم‌ها همینطور کف اتاق می‌لولیدند، گفتم: «اگر به جای ساختن مجسمه، همان قصه‌های دروغ را دو باره تعریف کنید بهتراست.» اطلسی گفت: «این مجسمة من نیست، مجسمة رئیس کاروان است. این اصلاً مجسمه نیست.» . گفتم: «این مجسمة خود شماست.» برای اولین بار گفت: «من کسی نیستم، من دارم رئیس کاروان را می‌سازم. من می‌خواهم زعفران‌ها را به سلامت از گردنه بگذرانم.»

من فریاد کشیدم: «کدام زعفران‌ها، زعفران‌ها را که ریختی داخل درّه» بعد نفهمیدم چطور شد، فقط لگد کوبیدم به مجسمه. اطلسی بیلش را انداخت و از خانه رفت. تا چند ماه بعد خبری از او نشد، یک روز یکی در زد، رفتم دم در، اطلسی بود. انگار که اصلاً مرا نمی‌شناخت یا شاید می‌شناخت، خیلی معمولی از داخل ساکش چند پاکت نایلونی زردچوبه بیرون آورد و گفت: «زعفران می‌خرید؟» گفتم: « این که زعفران نیست.»  گفت: «زعفران است،» گفتم: «ولی من می‌گویم زعفران نیست» گفت: «به موی رئیس کاروان قسم این زعفران است.» گفتم: «به خودم قسم که این زعفران نیست.»

اطلسی گریه کرد و رفت، وقتی می‌رفت، می‌گفت: «خودت را با رئیس کاروان مقایسه نکن» صدایش زدم و گفتم:

«اطلسی، اطلسی، آقای اطلسی، عکست خانة ما جا مانده»