ابن زیادِ بن موسی

  فصلی از جلد دوم « کبودان»

ميكائيل ذوق زده و پرشور، مي‌خواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند و از آنجا راه به راه ، بي‌معطلي به ولايت برود و ساماني به زندگي‌‌اش بدهد. اگر شد سفري به مركز بكند و سراغي از پسرش بگيرد و تكليف زن و بچه‌اش را روشن كند.

دستي به گل و گوش خانه‌شان بكشد اگر خدا‌خواست و ياري كرد ماده گاوي بخرد و آن چند جريب زمين پشت قلعه را با كل موسي معامله كند و آخر عمري سرخانه و زندگي‌اش بماند و لقمه ناني درآورد با روزگار بسازد. خسته بود پيرمرد. حوصله سفر و خطر و دريا و بگير و ببند را نداشت. بايد مي‌رفت و يك گوشه‌يي مي‌نشست و باقي عمرش را چشم به راه مرگ مي‌ماند.

- بندر كه رسيدي، اول نامه هاي منو بنداز پست.

تراب از پشت پنجره آنها را مي‌ديد. ميكائيل جلوي ايوان پا به پا مي‌شد و دكتر روي او خيمه زده بود و با هيجان حرف مي‌زد و آب دهانش را به سر و صورت او مي‌پاشاند. ميكائيل چمدان و بار و بنديلش را برداشت و به طرف اسكله راه افتاد. روي اسكله،‌ چدني ساز، موتورچي وكرامت خان با هم حرف مي‌زدند و ناخدا قنبر روي لبه تك شيلات نشسته بود وگوش مي‌انداخت. جاشوها تَك را آماده سفر مي‌كردند. هواي بعد از ظهر گرم بود و دكتر نفس نفس مي‌زد و دست از پيرمرد برنمي‌داشت. چدني ساز دست كرامت را فشرد و با لحن دوستانه‌يي‌ گفت:

- هواي مارو داشته باش!

تك آهسته از اسكله جدا شد، از دهنة خور بيرون زد و دكتر يك راست به اتاق تراب برگشت. متوجة حال او نشد،‌ چشمهايش را نديد انگار:

- چرا نشستي؟ پاشو بريم.

دم در ايستاده بود و عرق مي‌ريخت:

- سرم گيج مي‌ره... ناخوشم.

- از كم خونييه، باهاس تقويت بشي. روزي يه آمپول ويتامين ب علاجتو مي‌كنه.

- ببين دكتر، از ما به تو چیزی نمي‌ماسه.

دكتر وارفت، باور نكرد. تيغش اين جا نبريد:

- كي از تو پول خواست؟

- بي مايه فتيره.

- پاشو بریم، پاشو بریم سر به سرم نذار.

يك دم او را تنها نمي‌گذاشت. دايم مثل سايه به تراب چسبيده بود، گاه و بي‌گاه ، مثل قلوه سنگي بركة زلال خيالات او را بر هم مي زد، مثل ‌‌هيولا به رؤياهايش مي‌دويد، همه چيز را تلخ و بدمزه و سياه مي‌كرد. انگار اين جور آدمها نمي توانندكاري را به تنهايي انجام دهند. از تنهايي هراس دارند و مي‌ترسند باخودشان رو به رو شوند. شايد براي همين هردم به رهگذري پيله مي‌كنند و خود را به او مي‌آويزند.

- چرا خودت تنهايي نمي‌ري؟

- حوصله‌م نمياد.

تراب دل و دماغ نداشت تا با كسي رو به رو می شد، یا با کسی حرفی می زد و یا حتا راه می رفت. ولي دكتر حال او را نمي‌فهميد و اهميّت نمي‌داد. دست او را گرفت و از جا بلندش كرد.

- راهي نيست به خدا، دو قدمه!

كپرشقي،‌ جاشوي ناخدا عبدالله، ديوار به ديوار خانة ناخدا احمد بود. آفتاب داغ به گُردة كپرها تابيده بود و چراغ سه فتيله‌يي زير طاق حصيري مي‌سوخت و هواي داخل كپر مثل هُرم نفس اژدها داغ بود و بوي تعفن مي‌داد. دكتر دم در ايستاد. دماغش را گرفت و سر پرگوشتش را جنباند و به پسرك شقي گفت:

- بيارش به مطب!

- خير آقاي دكتر. راه نمي‌رود.

اين جمله را از سحر چندبار به دكتر گفته بود و با عربي و فارسي به او فهمانده بود كه پدرش داخل كپر افتاده و نمي‌تواند جنب بخورد. دكتر برگشت و به مرد ميانه سالي كه روي حصير به پشت افتاده بود نگاه كرد و دو دل ماند: دانه هاي درشت عرق روي شيارهاي پيشاني سوخته و سياهش جوشيده بود. سينه‌اش تند و تند بالا و پايين مي‌رفت و هردم آب دهانش را فرو مي‌داد و مثل بزگري درگرما، له‌له مي‌زد و توي تب مي‌سوخت. نگاه دكتر ‌كه مانند نگاه مرده شوئی يخ و بي عاطفه بود، با بي حالي از جاشو به دختركي كه روي حصير پاره و چرك،‌ كون برهنه و ناشور، ميان مگسهاي سمج نشسته بود و با پشت دست دماغش را مي‌ماليد، لغزيد. دختر از ديدن غريبه ها جا خورده بود و خجل بود و نمي‌دانست چه كاركند؟ دكتر بي اختيار پهلوي او نشست، موهاي وز وزي و ژوليده‌اش را به هم زد:

- ببين چقده نازه؟ مثه جيگر من ميمونه، شكل سيماس!

مف سليمه را گرفت. مگسها را ازگل و گوشش تاراند و روي حصير پخش شد و شروع كرد به سر به سرگذاشتن با او. تراب به بيمار لبخند زد. گره ابروي شقي باز شد و ناليد. تراب دست روي پيشاني او گذاشت: عرق سرد و لزجي به انگشتهايش چسبيده و چندشش شد. شقی در گرما مي‌لرزيد.

- چي به سرت اومده، عمو؟

براي اين كه حرفي زده باشد مي‌پرسيد، وگرنه مي‌دانست كه روز پیش، وقت پرت كردن ‌طناب لنج،‌ كمرش رگ به رگ شده بود. جرات نكرد به او نگاه كند. چشمهاي كوچك و زرد مرد، مثل چشم يابوي ذله‌يي بود كه روي آيشها، افتاده باشد. درمانده بود و حتا به خودش حق نمي‌داد كه ناله كند و يا چيزي را از كسي بخواهد، مي‌ترسيد گويا. از دكتر و اين تازه وارد واهمه مي‌كرد و لبهايش آرام آرام مي‌جنبيد، ولي جز ناله چيزي شنيده نمي‌شد. بدنش ميان درد و تب آب مي‌شد. قلبش از جا كنده مي‌شد و دندانهايش را براي خفه كردن نعره‌اش بر هم مي‌ساييد و روي حصيركنجوله مي‌شد، گره مي‌خورد و تقلا مي‌كرد تا درد را در اندرونش بكشد، فريادش را بخورد، ولي نمي‌توانست. درد بر او ظفر بود. مثل غولي استخوانهايش را در هم مي‌فشرد و مي‌چلاند و دكتر انگار كور بود و اينهمه را نمي‌ديد. عظمت رنج او را حس نمي‌كرد، انگار به دنيايي ديگر تعلق داشت. به دنيايي كه آدمهايي مثل شقي راه نداشتند و تراب نمي‌توانست اينهمه لختی، بي تفاوتي و سنگدلي را باوركند. درد و محنت شقي به تن او راه يافته بود و همراه او زجر مي‌كشيد و عرق مي‌ريخت و كم‌كم نفسش به تنگنا مي افتاد. انگار اين روح او بود، شقي او بود كه پيش چشمش پرپر مي زد و اين گمان به سرش زد كه انسان، جز روح واحدي نيست و نبايد باشد و تنها رنج است كه مي‌تواند اين پراكندگي را وحدت بخشد و سامان دهد. تراب يگانگي انسان را، از بي‌تابي قلبش در سينه، حس مي‌كرد، چون هر بار آشنايي را مي‌ديد، ديوانه وار پر و بال مي‌زد و خود را به ديوارة سينه مي‌كوفت و فرياد مي‌كشيد. انگار سوزش هر زخمي را بر وجود خودش حس مي‌كرد و غبار هر اندوهي  بر روحش سايه مي‌انداخت و ملول مي‌شد و حديث خفت هر رهگذري، تارهاي قلبش را مي‌لرزاند و خود را از ياد مي‌برد و در او، درآن غريبة آشنا حلول مي‌كرد و تا دير زماني از خودش به در مي‌رفت و چون باز مي‌گشت،‌ خسته و كوفته و پيرتر شده بود. بي‌گمان اين لاشة يك تن بود كه زير سم آهنين جامعه لگد مال مي‌شد و چون به خود مي‌پيچيد، هردم،‌ هرلحظه چهرة يك نفر را به خود مي‌گرفت و آن ديگري رنگ مي‌باخت. دست كم به نظرتراب اين چنين مي‌آمد. چون هر زمان به عقب برمي‌گشت وگذشته‌اش را مرور مي‌كرد، مانند آدم تبدار و منگي، فرياد جگر خراش كسي را مي‌شنيد كه در خونابه‌اش مي‌غلتيد و هيچوقت چهرة مشخصي نداشت. ولي هميشه بود. و در سرتاسر زندگي يك‌دم ازاو، از تراب جدا نشده بود. چه دركوير، چه دركوه وكمر و چه دريا و بندر و در جزیره و زیر کَپَر...

- آخ خ خ...

سينة شقي به يكباره تركيد. تراب به خود آمد: دكتر هنوز سرگرم سليمه بود. ديگچه روي بار غل غل مي‌زد و تراب مثل سير و سركه مي‌جوشيد و نگاهش مثل بچه چغوكي كه تازه پر آزاد شده باشد، از اين جا به آن جا مي‌پريد و در جايي داوم نمي‌آورد. گرما، ‌مگسها، ناله‌هاي دل آزار بيمار، خش خش لبادة زني كه از چشم اجنبي گريخته بود و در پستو قايم شده بود و بي‌رگي دكتر تراب را از ته پيرهن به دركرد و سقلمة محكمي به پهلوي او زد و به تلخي گفت:

- داره سقط مي‌شه، مرتيكه.

دكتر به روي خودش نياورد. خنديد و روي حصير به طرف ناخوش نيم خيز شد و با بي قيدي نبض او را گرفت و پرسيد:

- ها؟ چته بابا؟

شقي چيزي به عربي بلغور كرد و پسركش كه دم در کپر پا به پا مي‌شد گفت:

- خيلي درد دارد، آقاي دكتر.

- ازش بپرس مي‌تونه تا مدرسه بياد؟

جاشو متوجه سئوال او شد و سرش را بالا انداخت. دكتر بي‌حوصله گفت:

- بيارش مطب، كولش كن بيار مدرسه.

تراب دستي روي شانة شقي گذاشت و نگاهي برادرانه و پر مهر به او انداخت و به‌اش فهماند كه علاجي نيست، چاره‌يي ندارد.  بر خاست و از كپر بيرون زد. همه جايش عرق بود. نفس راحتي كشيد و مانند گربة گيجي رو به اتاقش راه افتاد.

- ها آقای معمار، دکتر مداواش كرد؟

موتورچي دم در مدرسه ايستاده بود و به او مي‌خنديد. تراب سرش را جنباند و زيرچشمي به آشپزخانه نگاه كرد: كرامت پشت پنجره نشسته بود و با چشمهاي نيمه‌باز، زاغ سياه زنهاي بومي را چوب مي‌زد.

- اين يارو لمشگ انگار كار ديگه‌يي غير از چشم چروني نداره.

- بيخودي دلشو صابون مي‌زنه.

- بريم يه پياله چاي با ما بخور.

- گ‌گ گرفتارم. شب ميام تا يه نامه هم برام ب ب بنويسي.

هنوز روي تخت نشسته يا ننشسته بود كه دكتر سر زده داخل شد. صورتش سرخ بود از گرما و با ذوق زدگي گفت:

- بيست «چوق» كاسب شدم.

دمپاييهايش را درآورد، روي حصير خنك ولو شد‌و پاهايش را دراز كرد. تراب انگار با او سر جنگ داشت:

- واقعاً‌ دلت مياد؟

- چي؟! به كپراشون نيگا نكن، پولداران پدرسگا، خودشونو به موش مردگي مي‌زنن.

- خيلي رو مي‌خواد!

- دست ور دارتو هم. منكه مثه تو پيغمبر نشدم غم امت بخورم!

- چه كار براش كردي ‌حالا؟

- مگه خودت مداواي منو نمي‌دوني؟ يه آمپول به كونش زدم و

چند تا قرص گچي‌ به نافش بستم، والسلام. فعلا بذار بخوره كه تا ببينيم

بعداً از كار خدا چي درمياد.

- اين پولا رو چه جوري خرج مي‌كني؟

- ولم كن بابا، دلت خوشه؟ خيال مي‌كني همة مردم مثل تو خل و چلن؟ نگاش كن، خودشو تو يه سوراخي زندوني كرده، شب و روز مثل خر بندري كار مي‌كنه، يه حصير و يه ميز قراضه و يه مشت چرت و پرت، اينم شد زندگي؟ منو بگو كه خيال مي‌كردم ازين يارو معماره مي‌زني!

تراب يكه خورد، روي تخت علم شد و گله مند گفت:

- دست مريزاد بابا.

- مگه به سرت زده تراب؟ مگه مي‌توني يه عمر مثه مرتاضا زندگي كني؟ آدم باهاس تلاش كنه،‌ جنب و جوش داشته باشه، واسة زن و بچه‌ش، واسة آينده‌ش...

- سوراخ دعا روگم كردي، جناب، انگار «سيماي» تو خيلي از «سليم» سفيدتره. واقعاً دلت مياد از اين بد بختها بكني و برا دخترت اسباب بازي بخري؟

دكتر برافروخت:

- بذار رك و راست به‌ات بگم: توخلي!

- واسة چي؟ واسه اين كه مردمو سركيسه نمي‌كنم؟

- عرضه شو نداري.

- اينجوركارها عرضه نمي‌خواد دكتر، فقط از هر آدمي بر نمياد. لازمه‌ش يه خورده بي‌رگي و بي‌شرفي و شارلاتاني یه.

تراب نتوانست همة زهرش را بريزد. چون دكتر مثل اسپند روي آتش از جا جست و دم در ايستاد. خودش نفهميد و ندانست چرا به آنجا رفته و زانوهايش مي‌لرزد و چون نمي‌دانست، با غيظ از اتاق بيرون زد و در

را محكم به هم كوفت كه مگسها از روي حصير به پرواز در آمدند.

 

*

 

از كمركش تپّه بالا كشيد. خرابه هاي امام زاده‌يي كه بر قوز تپّه خفته بود، سايه انداخته بودند و ديوارهاي فروريخته، لانة مور و مار و جغد شده بود. يك دم بيخ ديوار ايستاد تا نفس تازه كند، از شكاف ضربي، جغدي نگاهش را به تراب دوخته بود و پلك نمي‌زد. تراب فوراً دهانش را بست و بعداً‌ خنده‌اش گرفت و بلندبلند خنديد. به ياد ولايتش افتاد و دوران كودكي، در آن دیار و در آن سالها چقدر خرابه بود و چقدر جغدكه جد اندر جد در پي خشتي خانه هاي تپيده، باغهاي باير و منزلهاي متروك اربابها لانه كرده بودند و گه‌گاه، بي صدا پر مي‌كشيدند و رو به گورستان پرواز مي‌كردند. آن روزها، بچّه ها، براي اين كه راه صحرا را نزديك كنند و زير پشته هاي هيزم خستگي و گرما و تشنگي را از ياد ببرند، نقل مي‌كردند كه جغد، روزي روزگاري آدم بوده، آدمي مثل همة آدمها. مي‌گفتندكه خدا نفرينش كرده بود و به شكل جغد درش آورده بود. مي‌گفتند كه اگر جغد دندانهاي كسي را بشمارد دو روز نمي‌كشد كه آن بد بخت بيچاره مي‌ميرد. براي همين هر وقت كه از جادة كنارگورستان مي‌گذشت، از ترس موهاي تنش سيخ مي‌شد و لبهايش را محكم روي هم مي‌فشرد و از نگاه هاي خيره و هيز حيوان نفرين شده مي‌گريخت. ولي حالا، ياد آن روزگارها به خنده‌اش انداخته بود.

جغد پركشيد و رفت و تراب از كنار مزاري كه نبود،گذشت و سرازیر. در دامنة تپه، دشت خالي گسترده بود و دريا در آن دورها زير سراب چرت مي‌زد. پاي چهار ديواري متروك، در سايه، بزهاي بي‌صاحب  از گرما له‌له مي‌زدند. ساختمان پاسگاه كمي دور از آنها، زير آفتاب سفيدي مي‌زد. تراب خواست راهش را كج كند و بي‌خيال برود. اما كمي دير شده بود. «چيف» او را پاييد و برايش دست تكان داد. دكتر خودش را به كر گوشی زد و تراب ساية ديوار را گرفت و رو به آنها رفت:

افراد پاسگاه، پشت پر چين، دور بزغاله يك شبه‌يي كه از گله جا

مانده بود جمع شده بودند. بزغاله، از گرسنگي وگرما، از حال رفته بود و «عرب» با دلرحمي از او پرستاري مي‌كرد:

- دكتر، دكتر جون تورو به جون سيما... دكتر.

دكتر با بي حوصلگي نشست، پوزة بزغالة شیر خواره را بالا گرفت، انگشتهايش را توی گردة او فرو برد و حكيمانه گفت:

- بايد به‌اش غذا بديم، آي سرباز، بدو سُرُم بيار.

سرش را بلند كرد و با كنايه از تراب پرسيد:

- چه عجب ازاين طرفا؟

- رفته بودم امام زاده تماشا... از بيكاري.

«چيف» كه با تنكة چيتی زير آفتاب عرق مي‌ريخت، ابروهايش را لنگه به لنگه بالا انداخت و پرسید:

- كم پيدايي؟!

تراب شانه بالا انداخت و عرب به سربازي كه صلانه صلانه سرم را مي‌آورد تشر زد:

- مادر قحبه، يه ذرّه بجنب!

دكتر دستور داد تا بزغاله را درسايه ديوار روي نرمه خاكهاي نمدار بخوابانند. سرآستينهايش را بالا زد و سرگرم شد تا سرم را وصل كند. كارش كه تمام شد، كمر راست كرد، آهي كشيد و بادي درگلو انداخت و گفت:

- مي‌بيني عزيز؟ ما علاوه برآدمها، حيوونا رو هم معالجه مي‌كنيم!

افراد پاسگاه به جنب و جوش آمده بودند، اين بهانه‌يي بود تا از رخوت و سستي و بي حالي در آيند و تكاني بخورند، غبار چركين دلمردگي را از رخسار بشويند و زنده وكاري جلوه كنند. اين پيشامد را بيشتر از آنچه واقعاً اهمیّت داشت، مهم و جدي مي‌گرفتند، قيافة دلسوز و مهربان به خود گرفته بودند و به سربازها دستور مي‌دادند، داد مي‌كشيدند و از اينسو به آنسو مي‌دويدند تا جانداري را از مرگ نجات بدهند و معنايي

‌اگرچه ناچيز، براي زندگي و زنده بودنشان بيابند.

بزغاله از نا رفته بود و جنب نمي‌خورد. او را رها كردند و در سايه ايوان دورادور به تماشايش نشستند. هوا دم به دم گرمتر مي‌شد، آهنگ عربی خواب آور و يكنواخت بود و سُرُم كم‌كم قطره، قطره خالي مي‌شد و هيچ نشانة بهبودي در حيوان پيدا نمي‌شد. شور و شوق و هيجانشان ذره ذره فروكش مي‌كرد، اندوه و سرخوردگي دوباره به چهره ها سايه مي‌انداخت، شيفتگي و جذبة درمان و مداواي حيوان از ميان رفت و بي‌علاقه شدند. عرب مجله‌اش را از روي ميز برداشت و ‌آدامسي به گوشه لپش انداخت و شروع كرد به ورق زدن صفحه هاي كهنه و زرد و مچالة مجله. «چيف» كه حوصله‌اش سر رفته بود به اتاق بي‌سيم رفت. ورزنده دلچركين و افسرده در ساية ديوار قدم مي‌زد و گهگاه آه مي‌كشيد و از سرشانه نگاهي به بزغاله مردني مي‌انداخت و باز راه مي‌افتاد. تراب زيرگوش دكتر نحوا كرد:

- بذارش راحت بميره!

- چي؟! مگه ممكنه؟

دوباره بالاي سر بزغاله بستري حلقه زدند. عرب آدامسش را باد كرد و با بي قيدي گفت:

- حيف از سُرُمها.

«چيف» تندخو و عصبي از راه رسيد، زانو زد. گوشش را چسباند به شكم بزغاله، نه اميدي نبود. برخاست و با غيظ سر و لنگ بزغاله را گرفت و او را از زير سُرُم بيرون كشيد و به پشت پرچين انداخت وگفت:

- مادر قحبه كلي وقت ما روگرفت.

سربازي به پشت پرچين دويد و داد زد:

- مرد، خدا رحمتش كنه.

«چيف» داد کشید:

- پاسش بده اينجا.

توپ مناسبي نبود، خيلي زود خسته ‌شان كرد، لاشه‌اش را زير آفتاب انداختند و خسته و خيس عرق به ايوان برگشتند تا ليوان شربتي بنوشند و خنك شوند:

- با شما كار دارن، دكتر!

علی موتورچي از آبادي يك نفس دويده بود و حالا نفس‌نفس مي‌زد. دكتر موهاي مجعدش را دو دستي از روي پيشاني به بالا خواباند و با خنده پرسيد:

- خوش خبرباشي، علي آقا.

- یه یه، یه ناخوش از جزیزة بن بن، بن موسي برات آوردن. بد بد بدبخت حالش خ خ خ خيلي خرابه!

- كيه، غريبه‌س؟

- آره، مـ مـ من كه نشناختم.

گوشهاي مجيد تيز شده بود. چشمهايش را تنگ كرده بود و مي‌خواست بفهمد چه خبر شده؟ دكتر به اتاقك بهداري دويد وكمي دوا و قرص برداشت و سه تايي راه افتادند و مثل باد تا جزيره رفتند.

روي اسكله شلوغ بود. مردي، داخل لنج روي شندر پندرهايش افتاده بود و از درد به خودش مي‌پيچيد. جاشوها طنابها را به اسكله مي‌بستند و چند زن عبا به سر و بوركه زده، بالاي سر مريض بي تابي مي‌كردند و چون كاري از دستشان بر نمي‌آمد، با مشت به سر و سينه مي‌كوفتند. بيمار مسخ شده بود، ديگر شكل آدميزاد نبود. درد كه شروع مي‌شد، هر چه دم دستش بود گاز مي‌گرفت و مانند كسي كه تير خورده باشد، به كف لنج مي‌غلتيد. كرامت خان گفت: « غولنجه!»

بوميها براي دكتر راه باز كردند. انگار مسيح از راه رسيده بود و چه حرمتي در نگاهها برق مي‌زد و چه اميدي كه دل تراب را از ريشه مي‌لرزاند. دكتر دستور داد بيمار را به مطب ببرند. بردند. مرد روي تخت چنبره زد. دكتر زنها و كس و كار او را بيرون كرد. بلوز سفيدش را پوشيد،

دستهايش را با الكل شست و در را بست.

توی صحن مدرسه غلغله بود. گريه، زاري، ناله، ‌وراجي زنها در غروب دلگير جزيره مي‌پيچيد. يكي دو زن عبا به سر پشت در مي‌گريستند و چشم از آن در رنگ و رفته وآفتاب سوخته بر نمي‌داشتند. دكتر پس از مدتي كه خيلي طولاني بود. در را باز كرد، چهره‌اش خسته و عرق كرده بود، رو به تراب كرد و گفت:

- سُرُم، يكي بره از پاسگاه سُرُم بياره.

كسي سر ازحرفهاي او درنياورد. همه به هم نگاه كردند و موتورچي پريد توكاميون شركت و جلدي رو به پاسگاه راند. دكتر همانجور كه لبش را به دندان گرفته و سر مي‌جنباند دو باره به مطب رفت و در را بست و تا ناله كاميون بر نيامد، در را بازنكرد. موتورچي نيم زبان گفت:

- ميـ ميگه سرم نيس، تـ تـ تموم شده.

دكترفكهايش را از غيظ بر هم فشرد و زيرگوش تراب گفت:

- جاكش باز داره به پر و پام مي‌پيچه!

روي سكوي دم در ايستاده بود و بوميها رو به رويش صف كشيده بودند و مي‌خواستند بدانند بالاخره چه به سر بيمارشان آمده؟ دكتر برافروخته بود، دستهايش را به هم ماليد، يك دم پا به پا شد و سرانجام تصميم خودش را گرفت:

- يه نفر بياد اينجا، من همي الان بر مي‌گردم.

رفت تا شايد بتواند با «چيف» كنار بيايد.

كم‌كم خورشيد به دريا مي‌نشست و هوا تاريك مي شد و با غروب آفتاب شيون و ناله «بن موسي يي ها» بالا گرفت. زن و مرد به سر و سينه زنان از مطب بيرون آمدند و جنازة خود را تا اسكله روي دست بردند و صداي‌انالله و انا اليه راجعون، آرامش درون جزيره را بر هم زد. تراب هاي هوي آنها را از دور می شنید و سياهي چند مردي را كه بر لبة دريا ايستاده بودند، مي‌ديد و پاپس مي‌كشيد. دكتر در ميان آنها نبود. دكتر نم‌نمك اسكله را دور زد و روي تخته سنگي، كنار تراب نشست و بي‌آن كه كلمه‌يي بر زبان آورد سنگ ريزه ها را از روي ماسه هاي ساحل بر مي‌داشت، سبك و سنگين مي‌كرد و به دريا مي‌انداخت.

 

*

 

تك شيلات وارد خور شد و لنگر انداخت. جاشوها به تك و تا افتاده بودند تا مهارش كنند. ناخدا قنبر از اتاق فرمان به روي عرشه آمد، دستش را سايبان چشم كرد و به آسمان نگريست: آسمان رنگ پريده و صاف بود و دريا آرام و آفتاب گرم. جنبنده يي در هواي جزيره پر نمي‌زد. تراب روي تختش غليتد، به پشت افتاد وگوش خواباند، انگار مي‌دانست حال و دمي كسي تلنگري به در خواهد زد. ميرزاعلي را با آن بقچه‌يي كه زير بغلش زده بود، ديده بود و حالا چشم به راهش بود: «بيا تو!»

جوان ميانه بالاو سوخته‌يي بود. زير چشمهايش كبود و متورم بود پاهاش برهنه بود و پت و پهن و پاشنة پاهاش چاك، چاك شده بود. تراب او را از بندر مي‌شناخت: از بچگي در دوبي، بوظبي و قطر و جزاير بزرگ شده بود.كارش بنّايي بود، ولي دستهاش سودا گرفته بود و با سيمان نمي‌توانست كار كند، براي همين هم از آن ديار به ولايت برگشته بود و روي تك شيلات جاشويي مي‌كرد.

- اينا رو از بندر برات آوردم.

- بيا بشين... از اهل و عيالت چه خبر؟ هنوز از ولايت نياوردي؟

- با اين مواجب؟ اي برادر، بالاخره تو ولايت سير يا گشنه، يه جوري پيش بابام ميمونن.

- نمياي با ما كاركني؟

- فايده نداره معمار. دو روز كه با سيمان كار كنم، بازم دستام آب زنجه مي‌شه!

تراب دستمال او را گرفت، خالي كرد و به جاش خرما ريخت:

- من نمي‌تونم بخورم، مي‌مونه خراب مي‌شه.

- خدا به‌ات عزت بده معمار.

- معمار چيزي كه به تو نگفت:

- خير، فرمود همه‌چي تو نامه نوشته‌س.

- كجا با اين عجله؟

- يه خورده خوار و بار با بچه‌ها از بندرآورديم، مي‌رم تا شب نشده شايد بفروشيم.

با هم از اتاق بيرون رفتند. تراب جلو ايوان زير سايه نشست و پاهاي برهنه‌اش را توآب سطل گذاشت تا خنك شود. ميرزاعلی رو به تك راه افتاد و يك دم بعد، همراه رفقايش، با كوله باري از پياز و سيب زميني و انارهاي گنديده، دو به دو، كه هركدام ترازويي را روي دوش مي‌كشيدند، ميان كپرها پخش شدند. جاشوهای تَک شیلات، به غير از آشپز سياهپوست لب كلفت هشت نفر بودند. همه لاغر و تكيده و پا برهنه و با چشمهاي ناخوش و به هم خورده و نيمه كور و پوست صورتهايي زمخت، مثل چرم و با آن شندر و پندرهايي كه برشان بود، آدم را به ياد دزدان دريايي مي‌انداختند، ولي نه به آن شرارت و قساوت، بلکه رام و سر به زير.

آفتاب داغ بود و غير از آواز آنها هيچ صدايي از جايي نمي‌آمد و هيچ زن سياهپوشي سر از كپر بيرون نمي‌آورد. هوا در آفتاب مثل هرم تنور مي‌لرزيد و خورشيد چنان بي رحمانه مي‌تابید كه هيچ جانداري جرأت نداشت از سايه بيرون بيايد و جاشوها با اين بخت بد، مشكل مي‌توانستند بارشان را در جزیره بفروشند.

- انار بهشتي، انار بهشتي آي‌ي‌ي...

- پياز انباري، پياز انباري آي‌ي‌ي...

دلمرده خسته از لابه لاي كپرها مي‌پلكيدند و صداهاشان در سكوت ملال آور و عميق جزيره بلعيده مي‌شد.

- عجب بازاري دارن ...

اميرخان، کارمند شیلات، با جاشوها راه مي‌آمد وكاسبي جزيي آنها را لاسبيلي در مي‌كرد. كاري به كار جاشوها نداشت. به جزيره كه مي‌آمد، رخت و لباسهايش را مي‌كند و با شورت ازكابين به روي عرشه مي‌رفت،‌ كش و قوسي به قامت لاغر و استخواني‌اش مي‌داد و زير سايبان، روي صندلي راحتي مي‌نشست، عينك آفتابي مي‌زد، دستهايش را زير سر قلاب مي‌كرد، پاهايش را روي صندوق مي‌انداخت و بي خيال مي‌لميد. گاهي كه حوصله‌اش از تماشا و لميدن سرمي‌رفت، دوربيني روي شانه مي‌انداخت و توی جزيره راه مي‌افتاد. با عربها سر به سرمي‌گذاشت، عكس مي‌گرفت. مدتي به وراجي هايشان گوش مي‌داد و خسته كه مي‌شد به تك شیلات بر مي‌گشت وكتابي جلو صورتش مي‌گرفت و مي‌خواند وگاهي به همان حال خوابش مي‌برد.

حالا هم كه روي صندلي لم داده بود و كلاه آفتابي‌اش را تا روي بيني پايين كشيده بود و از زير لبة كلاه جاشوهايش را دورادور مي‌پاييد و زير لب مي‌خنديد. كسي نمي‌دانست خواب است يا بيدار.

تراب نگاهش را از اميرگرفت و رفت سراغ بقچه‌يي كه «اكرم » از بندر برايش فرستاده بود. يك قوطي داروي گرم، چند شاخه نبات، پسته، مغز بادام، تخمه ژاپوني و يك نامه... نامه را خواند. بدخط و دستپاچه نوشته شده بود، انگار بچه مدرسه‌يي کلاس دوّم سياه مشق كرده و چقدر سلام مي‌رساند و دعا مي‌رساند... تنها يك عبارتش به دل مي‌چسبيد. «آرزو دارم هرجا كه هستي، در پناه امام زمان،‌ صحيح و سالم و تندرست باشي و ما را هم فراموش نكني...» چشم از نامه كه بر داشت سايه دكتر را ديد كه رو به او مي‌لغزيد و مي‌آمد.

- ول مي‌گردي باز؟

- آدم تو اين خراب شده پر در مياره!

دست و پايش را جمع كرد و از لبة ايوان برخاست. عصر بلند بود

و خورشيد از سقف آسمان سرازير شده بود و كم‌كم هوا نسيم مي‌يافت و زهرش مي‌شكست. با هم از حاشيه ساحل راه افتادند. دكة مطر شلوغ بود. جاشوهاي تك شيلات ريخته بودند سر داماد شيخ و چانه مي‌زدند. مطر با آن صورت پهن و سياه و زمخت و چشمهاي دشت پرسفيدي مثل هميشه دندان گرد و سمج بود. يك كلام! به زبان عربي و فارسي چانه به چانة آنها مي‌گذاشت و از صنّارش نمي‌گذشت. با ورود نا بهنگام آنها قيل و قال خوابيد، همه آهسته كنار رفتند و بي تفاوت روي سكوها نشستند. هيبت نظامي دكتر، با آن بلوز خاكي رنگش، برق چشمها را گرفت.

- چيه؟ مگه سنگ پا گم شده؟

جاشوي پا برهنه و جواني كه يك جفت دمپايي خريده بود، به پناه شانه هاي فرو افتاده رفقايش خزيد و خودش را از نگاه دكتر پنهان كرد و دم در، سيخ ايستاد. رنگ و رويش را باخته بود و مي‌لرزيد،‌ دمپاييها را دو دستي چنان پشت سرش نگهداشته بود تا از چشم مرد نظامي دور باشد. ني‌ني چشمهاي بي‌تاب و نگران در حدقه مي‌چرخيدند و پي فرصتي مي‌گشت تا بزند به چاك. دكتر سر از كاراو در نمي‌آورد، بي معني لب ورچيد و رو به مطر رفت و جا باز شد تا جوانك بتواند مثل مرغي از قفس پرواز كند. تا او را سرگرم ديد، ‌آهسته، مثل گربة دزدي عقب عقب رفت و در يك چشم برهم زدن از در دكه بيرون جهيد و به سوي اسكله دويد.

- واسة چي اين اداها رو درمياره؟

تراب پوزخندي زد وگفت:

- آخه خيال كرد ژندارمي!

- بدبخت مادر مرده.

جاشوها كه براي خريد مطر را از كپرش بيرون كشيده بودند، يكي‌يكي خيزه كردند و رفتند. مطر زير چشمي نگاهي به قد و بالاي دكتر انداخت و بغض كرد. دلخور و دمق از پشت پاچال آمد و روي سكو،‌ كنار تراب نشست و بال پيرهن متقال بلندش را جمع كرد و روي پاهايش انداخت و از درگاهي به دريا خيره شد. دكتر سر خود و بي‌اعتنا به او، چند قوطي كمپوت و كنسرو برداشت و چپاند تو جيب بلوز نظامي‌اش.

- هه، چه كار مي‌كني آقاي دكتر؟

ناگهان ازجا بر خاست.

- اگه يه عروسك كوچولوي ديگه به‌ام بدي تازه ير به ير مي‌شيم.

- خير آقاي دكتر،‌ اذيّت نه،‌ خوب نيست.

كلمه ها را توی گلو مي‌چرخاند و با حرمت التماس مي‌كرد.

- خير. شما فقط دو تا آمپول به بچّه زد. مروّت، آقايي، خير... نه!

دكتر رو كرد به مطر و با لحن خشک و سردي  گفت:

- بیا، بریم، بريم عروسكو بده...

- منكه براي شما گفتم... نگفتم آقاي دكتر؟!

راه افتاد: «بريم!» مطر در دكه‌اش را تخته كرد و از پي او جلد قدم می داشت و همان جور التماس مي‌كرد. دكتر به تراب گفت:

- ديوث خيلي چُس خوره!

تراب به نك و ناله مطرگوش مي‌داد:

- زياد معطل نكني، گرفتارم.

مطر جلو در حلبي كپرش ايستاد و نگاهي درمانده به تراب انداخت كه شايد واسطه شود، كاري از دست تراب ساخته نبود. سرش را با حسرت جنباند و حرفي نزد.

- تازه داماد شيخ هم هست... جاكش.

زير ساية كپر چشم به راه او ايستادند. داماد شيخ خيلي زود برگشت و در را با غيظ به هم كوفت. تا سوداي آنها از هم بيفتد، تراب، سياهي زني را در پناه ديوار حصیری كپر حس‌‌كرد و بعد دستهاي سفيد و كوچك او را بر زهوار در ديد و يكّه خورد. اين دستها، دستهاي لطيف و آفتاب نديدة دختر شيخ مهاجر بود كه در كپر مطر مانند جذاميها دور از ديگران تنها مي‌پوسيد. همه مي‌گفتند در زيبايي لنگه ندارد. اما كمتركسي انگار او را ديده بود. شب و روز در به رويش بسته بود و فقط گاهي فرصت مي‌يافت تا از درز در، بيرون را، مردهاي اجنبي را نگاه كند.

تراب چشم از در برداشت و به راه افتاد. حوصله‌اش از سماجت و وقاحت دكتر سر رفت. پيله كرده بود تا يك بسته چاي هم سرانه بگيرد ولي مطر زير بار نمي‌رفت. به پشت كپرها پيچيد و نم‌نمك رو به بچه هايي كه سرگرم بازي بودند به راه افتاد. بچه ها، ‌روي ماسه های پاك و شستة دريا دور هم نشسته بودند و با شيشه و سفال و ريگ وكاغذهاي رنگي، خانه مي‌ساختند. خليفه پسرك مطر، با سر و موي بوري كه داشت، بين همه شناخته مي‌شد. لابد بوميها با ديدن صورت گرد، سفيد، ظريف و چشمهاي درشت او، ‌چهرة مادرش را حدس مي‌زدند. چون در قيافة مطر، با آن قدكوتاه، دماغ پخ و لبهاي كلفت به راستي چيزي زیبائی نبود كه به ارث به پسرش داده باشد.

- ياد بچگي كردي؟

آمدن آنها مانند گردبادي دنياي آرام و رنگارنگ بچه ها را برهم زد و به هم ريخت. فايدو،‌ دختر ناخدا رزيج كه انگار تازه اشكهايش را فرو خورده بود، دوباره بعضش تركيد. خليفه دستپاچه شد و تندتند يك مشت ماسه برداشت و روي انگشت بريدة او ريخت تا خونش بند بيايد. تراب برگشت و به دكتر گفت:

- راستي تو، از كزاز چيزي سرت مي‌شه؟

دكتر گلوي عروسك كوچولو را با غيظ فشرد و تف انداخت. عروسك ناله‌اش برخاست و جيغ كشيد. انگار داشت در تنگنايي و تاريكي جيب او خفه مي‌شد.

 

*

 

شب در شرجي مي‌غلتيد وتن مي‌شست. هوا سنگين و نمدار بود و صداها دير و سخت و نامفهوم به گوش رسيد، گويي در ذرات بخار حل مي‌شد و يا به ديوار مومي‌يي برمي‌خورد. همه چيز درهم آميخته، قاطي و گنگ بود. جنب و جوش جاشوها، لنج ها، قيل وقال ماهيگيرها و چراغهاي تك شيلات كه از ميان بخار سوسو مي‌زدند و تنها دور و بر خودش را روشن مي‌كردند. داخل خور، فانوس لنجها بالا و پايين مي‌رفتند و همهمة موتورها، هاي و هوي جاشوها غلغله‌يي برپا كرده بود. هركسي چيزي مي‌گفت، يكي به عربي نعره مي زد، يكي به بلوچي فحش مي‌داد و ديگري فرياد مي‌كشيد وكمك مي‌خواست تا لنجش را مهاركند و اينهمه، در تاريك روشني خور، وهم آور وخيال انگيز بود.

تك شيلات با آن يال و كوپال، سفيد و لوكس و مجهز به اسكله چسبيده بود و بار داده بود تا رعيت صيد روزانه‌شان را در شكم يخ بسته‌اش خالي كنند. آنهايي كه تازه از دريا مي‌رسيدند، به نوبت مي‌ماندند تا بتوانند ماهيهاي خود را بفروشند. مثل اين كه بو شنيده بودند و از همه جا سرازير شده بودند به اين طرف. از بن موسي، كيش و جزيره و جاهاي ديگر. روي عرشه و اسكله غوغايي بود كه مگو و مشنو. جاشوهاي پا برهنة تك شیلات، سر و مو آشفته، تلاش مي‌كردند و ماهيها را از داخل لنج بالا مي‌كشيدند و به قپان مي‌زدند و مي‌ريختند توی يخدانها. پاي قپان درجه داران نيروي دريايي پرحرفي مي‌كردند. سربازها هم آمده بودند. چيف كه سراپا مشكي پوشيده بود مدام دست به ريش بزي‌اش مي‌كشيد و گهگاه زير لب مي‌خنديد. عرب آدامسش را مي جويد، ناخدا قنبر روي لبة لنج چندك زده بود و به كرامت گوش مي‌داد. كرامت مي‌خواست او را بپزد تا شايد سوغاتیهائی را كه در جزيره خريده بود، به بندر ببرد.               

موتورچي نيامده بود. امير زير لامپ پشت ميزكوتاهي نشسته بود و سندها را مي‌نوشت و پول مي‌پرداخت و توجه به كسي نداشت.

نوبت به جمعه رسيد. لنجش را پهلو به پهلوی تك نگهداشت و با ريسمان بست. پا برهنه، نيمه لخت تر و فرز زنبيلها را از ماهي پر مي‌كرد و به چنگك مي‌آويخت و مي‌داد بالا. نور از بالا مي‌تابيد و اندام جوان ورزيده و خوشتراش او زير نور، مثل شلاق خم و راست مي‌شد و دهانش به خنده باز بود. دكتر كه او را پاييده بود، داد زد:

- آهاي جمعه، سهمي ما يادت نره!

جمعه از كنار صندوقهاي ماهي به بالا نگاه كرد وخنديد: دندانهاي سفيدش برق زد، خم شد و دم ماهي بزرگي را گرفت و به روي عرشة تك انداخت. ماهي روي ليزندگي تخته ها سر خورد و جلوي پاي دكتر چرخيد و چرخيد و ايستاد. هنوز نيمه جاني داشت، دل دل مي‌زد و گه‌گاه دمش را مي‌جنباند. دكتر  با دلچركي ته و بالايش را ورانداز كرد و با دلخوري گفت:

- بابا اينكه زنده‌س، يكی از مرده هاش بنداز بالا.

ماهي كپور را با تك پا كنار زد و آهسته بيخ گوش تراب گفت:

- مي‌خواي تو ورش دار.

- از كيسة خليفه مي‌بخشي؟

- تازگي عينهو عقرب شدي، چپ و راست به آدم نيش مي‌زني!

از او رو برگرداند. جمعه لنجش را آزاد كرد، اسكله را دور زد و نوبت را به عبدالرحمن داد. پيرمرد كه قامتي بلند و باريك و يك لا داشت. با تنها جاشوي نيمه كور و لنجش نتوانسته بود چيزي از دريا بستاند. شقي هنوز با زور روي پا بند مي‌شد و به ناچار به دريا مي‌رفت. رحمان شرمنده و سر خورده زنبيل را پركرد و داد بالا. ميرزا قپان زد و به اميرگفت:

- درياست ديگر... دست من كه نيست.

طناب لنج را از تك شيلات بازكرد و جايش را به لنجي كه دماغه‌اش شكسته بود، داد. «چيف» كه از تماشا خسته شده بود، با صدای نازكي گفت:

- بريم دكتر.

چشمهاي پيرمردي كه از غروب آفتاب همه جا دنبال آنها بود برقي زد، برگشت و با شوق بازوي برهنه، سفید وگوشتالود دكتر را گرفت و پرسيد:

- شما، شما، دكتر؟ زاير!

اين مرد با دماغ خميده و شانه‌هاي استخواني و چشمهاي ريز و قي كرده شكل ابن زياد بود. دكتر با محبّت پرسيد: «ناخوشي؟»

- بله، بله مريضم آقا.

ابن زياد كه از جزيره بن موسي آمده بود، هفتاد سال را شيرين داشت. پير و پلاسيده بود و دنداني در دهان نداشت. بازوي سفید دكتر را با حالتي شهواني ميان پنجه هايش فشرد و او را به كناري كشيد و دردش را خودماني مجسم كرد و دو تايي قاه‌ قاه خنديدند.

- براي همين عيال قهره كرده رفته.

دكتر كه مشتري تازه ای را يافته بود با سر و دست به او فهماند پول دارد يا خير؟

- هر چقدر بخواهي مي‌دهم.

- نگران نباش، معالجه‌ت مي‌كنم.

دوباره تأكيد كرد:

- براي مداوا پول زياد لازمه.

ابن زياد كيسة چرمي‌ا‌ش را از يقة پيرهن در آورد، جلو اوگرفت:

- هر قدر لازم هست بر دار، اما بايد، خوب، خوب بشود.

با دست به ميلة آهني زد و خنديد. دكتر يك اسكناس پنجاه تومني بر داشت و پيرمرد براي اينكه خودش را راضي كرده باشدگفت:

- باشد. اما اگر فايده نكرد، سرت را، خررررت، با خنجر مي‌زنم.

از صدای خرررت خنجر دل دكتر لرزيد، ولي لبخند و شوخ و شنگي ابن زياد ماية اميدواري بود.

- فردا بيا مطب. كاريت مي‌كنم بري يه دختر چارده ساله بگيري.

همراه دوستانش رفت و نگاه شيفتة ابن زیاد را با خودش تا ميان تاريكي برد. تراب به لنج ناخدا رزيج رفت، كمك كرد تا جمعه كارهايش را زودتر تمام كند و بعد ماهي كوچكي را بر داشتند و از اسكله رفتند.

- تا من ماهي روكباب مي‌كنم، يه نامه برا ننه‌م بنويس.

گردسوز لب پنجره مي‌سوخت و نوركم سويي از پشت شيشه مي‌تابيد و آنها دوشادوش رو به نور مي‌رفتند.

 

*

 

دكتر از ساده نويسي خسته شده بود و هر روز به  شكلي از شكلهاي هندسي نامه مي‌نوشت. دايره، قلب، بيضي، مثلث، مستطيل:

- بالاخره اون مقاله رو برام ننوشتي؟

گرام تا آخرين حد باز بود. تراب بي حوصله و خسته گفت:

- دست از سر كچلم وردار، دكتر.

- ازت تمنّا كردم.

- آخه من كه زن تو رو نمي‌شناسم.

- مگه هنوز يادداشتهاي منو نخووندي؟

چقدر ملال آور بود خواندن درد دل و شكوه و شكايت يك بيمار جزيره نشين. تا تمام بشود جانش به لبش رسيده بود، انگار كوه كنده بود. انگار يك پاتيل جوشانده را ناشتا سركشيده بود و حالا بايد با الهام از آن، مقاله‌يي در رثاي همسر دكتر مي‌نوشت كه قابل چاپ در مجله زن روز باشد و اگر اقبال ياري كند، شاید جايزه «همسران عالي» را هم بربايد.

- باشه، باشه سرفرصت.

- كي؟! من امروز و فردا از جزيره مي‌رم، تو رو خدا، تو رو جون هركسي كه دوست داري اين محبّت رو درحق من بكن. آخه طفلي خیلی به گردنم حق داره، مي‌خوام يه جوري ازش قدرداني كنم. يه جوري به‌اش بگم كه دوستش دارم.

- با اين عجله نمي‌شه‌ دكتر جون،‌ مي‌ترسم خوب از آب در نياد.

- تا من نامه هامو تموم مي‌كنم، بشين چارتا كلوم بنويس.

- توكه امروز فردا مي‌ري ديگه نامه واسة چي مي‌نويسي؟

- به زنم قول دادم روزي يه نامه براش بنويسم، عهد كرديم.

تراب براي اين كه از اين گفتگوی كسالت آور طفره برود، پرسيد:

- نگفتي با بر و بچه هاب پاسگاه چه كاركردي؟

- فعلا با هم كلنجار مي‌ريم.

آب افراد پاسگاه با دکتر از روز اول توی يك جوي نمي‌رفت. تراب اين را فهمیده بود و خوب حس مي‌كرد، ولي باز هم مي‌پرسيد. مي‌خواست همه را از زبان‌دكتر بشنود. مردي كه بعد از چند ماه ‌چمدانهايش را تا آنجا كه جا داشت،‌ اجناس لوكس و قيمتي چپانده بود و رقم سرسام آور آن مثل سيخ به چشم رفقايش مي‌رفت و آتش حسد درونشان را دامن مي‌زد. گیرم تلاش ‌آنها براي جبران «يكه خوريهاي» دكتر به جايي نمي‌رسيد. با اين كه به جبران زيركيهاي او، رنگ و روغن و گازوئيلي را كه بهانه هاي گوناگون از ناو جنگی گرفته بودند،‌ جیره و سهمي به دكتر نداده بودند، باز هم حريف دكتر نمي‌شدند:

- مادرقحبه‌ها مي‌خوان تنها بخورن!

انگار يناگهان چيزي به خاطرش رسيد كه از جا پريد:

- پاشو يه تك پا تا پاسگاه بريم.

مچ تراب را گرفت و از پي خود كشيد.

دم در مدرسه، ناگهان «ابن زياد» از پشت ديوار سر راهشان سبز شد. با هم شاخ تو شاخ شدند. دكتر خودش را باخت و زوركي لبخند زد. پيرمرد دمق بود، يقه‌ دکتر را چسبيد و با خندة تلخي كه راه گريزي براي هر دو مي‌گذاشت، گفت: «ملعون!»

دكتر مثل شب اول مي‌خنديد، با اطمينان پرسيد:

- ها عمو؟ چطور شد؟ تأثير كرد؟

«ابن زياد» سرش را با دلواپسي جنباند وگفت:

- حالا معلوم نيست. عيال در بن موسي.

تراب دستش را جلو تابش آفتاب گرفت وگفت:

- چرا خودت امتحانش نمي‌كني، جواد آقا؟

اخم ابن زياد باز شد و سه تايي زدند زير خنده، دكتر نمي‌خواست خودش را از تك و تا بيندازد.

- بيا چند تا آمپول ديگه به‌ات بزنم تا حسابي رو به راه بشي، خاطر جمع باش.

به راه ادامه دادند. دکتر خيلي زود او را از ياد برد و دنبال صحبتش را گرفت:

- خيال كردن مادرسگا، «داشاقم» بهشون نميدم!

غرضش به جيره‌يي بود كه زيادي آمده بود. معمولا بايد مي‌فروختند و پولش را سر شكن مي‌كردند. حقش همين بود. چون خوار و بار را خشكه از بندر با هم خريده بودند و با جيرة سربازها روي هم ريخته بودند و حالا بايد به همان نسبت سهم مي‌بردند. ولي دكتر يك كيسه برنج را برداشته بود و مي‌گفت:

- آخه من يه ماه آزگار رژيم داشتم و لب به غذا نزدم.

تراب گفت:

- آقاي ورزنده هم يه كيسه آرد زير تختش قايم كرده، چيف رنگ و روغنا رو مالك شده، در اين ميون انگار سرسربازها بي كلاه ميمونه.

- چی؟ سربازا؟! سربازا گُه مي‌خورن جيك بزنن، اين حق منه، يه ماه رژيم داشتم.

تا به پاسگاه برسند يك روند بد و بيراه به همكارهايش گفت.

پاسگاه خلوت و خاموش بود. صداي پاي آن ها كه بر روي سنگ

ريزه ها برخاست يكي‌يكي از آسايشگاه بيرون آمدند و روي لبه ايوان نشستند. دكتر يك راست به اتاقك بهداري رفت و كيسه برنج را از زير تخت بيرون كشيد وكول گرفت تا به جزيره ببرد و بفروشد. تراب تكليف خودش را نمي‌دانست، كمي پكر بود و حتي احوال مجيد را هم نپرسيد. پشت سر دكتر پنهان شده بود و مي‌خواست هر چه زودتر از تيررس آن نگاه هاي زننده كه مانند سوزن به پشتش مي‌نشست فراركند. رفقا زير گوش هم پچ‌پچه مي‌كردند و لبخند مي‌زدند. دكتر انگار نه انگار كه آنها را مي‌بيند. بي‌اعتنا از در پادگان بيرون زد و به راه راست شد:

- تا هر جای نابدترتون بسوزه.

هوا رو به تاريكي مي‌رفت. كوره راه پيدا نبود و دكتر زير سنگيني كيسه برنج كم‌كم از نفس مي‌افتاد. هن‌و هن مي‌كرد، عرق مي‌ريخت و هرچه خسته‌تر مي‌شد عقيده‌اش در بارة وزن كيسه تغییر می کرد. در ابتداي راه به نظرش خيلي سبك مي‌آمد و از اين بابت كمي دلگير بود. ولي حالا سر وزن آن با تراب چانه مي‌زد:

- هفده هيجده كيلو كه روشاخشه.

- اي بابا.

- لاكردار خيلي سنگينه!

تراب حس مي‌كرد از او، مثل سگ كچله گرفته بدش مي‌آيد. شايد براي همين نتوانتست خودش را راضي كند و يك دم بار را از روي شانه‌هايش بردارد. تا جزيره دركنار او رفت و هنوز در اتاق را باز نكرده بود

كه سربازي وارد شد و با لحن سردي گفت:

- چيف منو فرستاد دنبال شما.

دكتركيسة برنج را به تراب سپرد و همراه سرباز بازگشت. پيدا نبود شبانه چي بین آنها گذشته بودكه نيمه هاي شب همان سرباز دوباره آمد و او را ازخواب پراند.

- دكتر گفت كيسة برنج رو بده ببرم.

در را كه پشت سر سرباز بست،‌ زنجره‌ها آوازشان را از سرگرفتند.

 

*

 

تا بوم بلال در خور لنگر بيندازد، آنها كه با دوربين او را پاييده بودند، دسته جمعي به اسكله مي‌رسيدند. دير يا زود زمان فراغ سرآمده بود و اين خبر خوش را « چیف» از كيش دريافت كرده بود و حالا سر از پا بي‌خبر مي‌رقصيد و آواز مي‌خواند و مي‌آمد. همه چيز را از روزها قبل آماده كرده بودند و دقيقه شماري مي‌كردند تا از آن جهنم بگريزند. دكتر دويد تا اين خبر را به تراب بدهد و خداحافظي كند. هول هولكي به همة اتاقها سرك كشيد و سرانجام او را در حمام كوچك ساختمان تازه ساز يافت. تراب مشغول ساييدن موزائيك كف حمام بود و عرق از بيخ گوشهايش مي‌چكيد.

- كدوم گوری قايم شدي؟ بالاخره اومدن.

موزائيك ساب را لب طاقچه گذاشت، دستهايش‌را در با آب بشكه شست و خسته و بي حال همراه او راه افتاد. حالبُر بود. از سحر مدام و يك نفس خرت و خرت ساييده بود و حالا حس مي‌كرد كتفهايش خواب رفته و سوزن سوزن مي‌شود.

-  ها؟ چیه؟ چمدوناتو مي‌خواي؟

- بريم تا رواسكله، بعد.

روي اسكله كوچك جزيره شلوغ بود. اكيپ جديد بار و بنه شان را از لنج پايين مي‌گرفتند. سركار استوار خپله‌يي تر و فرز و با اقتدار دستور مي‌داد و امر و نهي مي‌كرد. تازه رسيده ها، هراسيده و ناباور و منگ دور و برشان را نگاه مي‌كردند و هاج وواج مانده بودند و نمي‌دانستند چكار بايد بكنند. دكتر خودش را به آنها رساند و خوشامدگفت. جوانكي ريز نقش و ظريف كه دلش گويا از خلوتي و دنجي جزيره گرفته بود با دلتنگي

آهي كشيد وگفت: «چه سكوتي...»

دكتر دست او را گرفت، به اتاق تراب برد، روي تخت نشاند و به دلداري ‌او گفت:

- عادت مي‌كني، يه خورده صبر داشته باش!

پزشك جوان با دلواپسي نگاهي به دور و برش انداخت و لبخند زد. دكتر به تراب اشاره كرد:

- از جووناي نيك روزگاره، طفلي مشتريهاي پر و پا قرصي واسة ما جور مي‌كرد.

جوانك دوباره سرش را براي تراب خم كرد: «مخلصم!»

انگار چندان به زير و بم حرفه‌اش وارد نبود. با چشمهاي پر حسرت و بچگانه سوقاتيهاي رنگارنگ دكتر را تماشا مي‌كرد و نمي‌توانست باوركند.

- اين چمدونا چقدر برات تموم شده؟

دكتر در چمدانها را يكي‌يكي را باز مي‌كرد و زير و رو مي‌كرد و توضيح مي‌داد و جوانك هي مي‌پرسيد:

- دوربين رو چند خريدي. به!؟ اينو ببين، چقده قشنگه. واي،واي چقدر  ماماني‌يه...

دكتر زير اين همه تمجيد و شيفتگي همكارش سر از پا نمي‌شناخت. مانندكودكي همة محتويات چمدانهايش را به او نشان مي‌داد و مدتي درباره قيمتها و نحوة خريد آنها حرف مي‌زد و مي‌گذشت.گوشة لبهايش بسكه حرف زده بود كف كرده بود. پزشك نو رسيده سوت كشيد:

- ايناكه سر به خدا مي‌زنه.

سرش راجنباند و باز سوت كشيد. تراب گفت:

- بذار براتون كمپوت بازكنم.

- ممنون، حالا ميل ندارم، بعداً ايشالله خدمت مي‌رسم، ما هنوز خيلي حرفها داريم كه باهم بزنيم، نه دكتر؟

- آره، هواي اين مشتي رو داشته باش!

چمدانها را سه نفري برداشتند و بيرون رفتند. دم در، زير ايوان، «ابن زياد» چشم به راه دكتر ايستاده بود و سگرمه‌هايش در هم بود. دكتر تا او را ديد قافيه را باخت. به‌او مجال گفتن نداد، چمدانها را به اميد تراب رها كرد، مچ دست پيرمرد را گرفت و او را كشان كشان به مطبش برد و روي تخت خواباند و خيلي جدي پرسيد:

- توفير نكردي؟

ابن زياد سرش را با تأثر جنباند و زير لب غريد:

- خيرآقا، عيال از من طلاق مي‌گيرد.

دكتر باز هم به رو نياورد. اخمهايش را در هم كشيد، يكي دو تا آمپول به لمبرهاي استخواني و چروكيده او فروكرد و يك انبان قرص برايش پيچيد و به‌اش اطمينان داد:

- تا فردا شب رو به راه مي‌شي.

پيرمرد را روي تخت مطب رها كرد و به سوي اسكله و بار و بنه‌اش دويد. ابن زياد پيرهن بلندش را پايين كشيد، از جا بر خاست و در حالی که  با كف جاي سوزنها را مي‌ماليد، لنگ لنگان به صحن مدرسه رفت و توي جزيره ول شد.

 

*

 

دريا زير لحاف سنگين شرجي خفته بود. جزيره درآن صبح كاذب خاموش بود و هيچ چيز جنب نمي‌خورد. انگار دنيا مرده بود، نفيري از جانداري بر نمي‌خاست و اينهمه سكوت و وهم و تنهايي بردل تراب سنگيني مي‌كرد. تنها مانده بود. تنهاي تنها. همه رفته بودند و او در اين زمان، در اين خموشي سحرگاه خود را در برهوتي يكه و بي‌كس حس مي‌كرد و دلش مي‌خواست بگريد. به شانه غلتيد. عضلاتش كش مي‌آمدند، لخت و كنفت بود و خواب از سرش پريده بود. از پنجرة كوچك اتاقش به بيرون خيره شد: سياهي، شرجي و زمزمه گنگ دريا. نمي‌دانست كي و چرا بي وقت بيدار شده بود؟ لابد باز مانند هر شب خواب پلشتي او را از جا پرانده بود. به ياد نمي‌آورد. هر چه كرد نتوانست به ياد آورد. همه چيز از خاطرش محو شده بود و حالا فقط قلبش گرث گرث مي‌زد و احساس غربيي داشت. دلش سخت گرفته و تاريك بود. بغض مثل ماري بيخ گلويش حلقه زده بود و مي‌فشرد. به هر جا كه نگاه مي‌كرد، به هر دنده‌اي كه مي‌غلتيد و هرفكري كه به سرش مي‌آمد، مثل خاري به دلش مي‌خليد. تا به آن دم خودش را هرگز چنين تنها حس نكرده بود. همچون انعكاس نعره‌يي در سكوت كوهستان سرگردان بود و معلق بود و جايي بند نبود. از اين دنده به آن دنده مي‌شد و نمي‌توانست از خودش فرار كند. عجب ناجوانمردانه رفته بودند و او را در خلوت جزيره رها كرده بودند. ديگر حتا پرنده‌يي بر بام آن ساختمان پر نمي‌زد. ساختماني كه روزي از جنب و جوش و هياهو و زندگي پر بود حالا در خاموشي خفت انگيزي ماتم گرفته بود. هيچ چيز ميان اين ديوارهاي سفيد و سيماني تكان نمي‌خورد، هيچ حركتي، جنبشي و صدايي نبود. سكوت، مانند سكوت خوف آور گورستان! رد پاي همة آنهايي را كه روزگاری با هم دمخور بودند باد گم كرده بود. اتاق کارگرها‌‌ را كرامت شسته بود و در آن را قفل زده بود. گويي هرگز كسي در آنجا نبوده، نفس نمي‌كشيده و زندگي نمي‌كرده است. از آنهمه شلوغي، بگير و به بند، از آنهمه داد و قال ‌حتا صداي پايي، سرفة پيرمردي، آواز غم آلود جواني در راهرو طنين نمي‌انداخت. تنها باد بود كه گه گاه مانند گربة ترسويي به همه جا سرك مي‌كشيد و مي‌بوييد و در را نيمه باز مي‌گذاشت و مي‌رفت. روزها و روزها بود كه جز باد كسي در اين اتاق را باز نمي‌كرد و سراغي از او نمي‌گرفت.

به شانه غلتيد و باز جاي خالي دكتر را ديد و بند دلش پاره شد و گوشهايش به وزوز افتاد. انگار مخش زنگ مي‌زد. بي هوا ازجا برخاست، سرش دنگ‌دنگ صدا مي‌كرد،‌ گنگ، كرخت و گيج بود. مانند كسي كه در خواب راه برود، راه مي رفت و قدمهايي را كه بر مي‌داشت حس نمي‌كرد. انگار تازه از ميخانه بيرون آمده بود، لق مي‌خورد و مي‌رفت، اما به كجا،‌ خودش هم نمي‌دانست. مي‌خواست راه برود، از ماندن و روي تخت غلتيدن بيزار بود، دلش داشت باد مي‌كرد. شايد اگر هوا كمي روشنتر بود مي‌رفت سركار، ولي حالا، كجا را داشت كه برود؟ كورمال كورمال سطل و قلمش را يافت، نردبان را به ايوان آورد و از پله‌ها بالا پيچيد و مشغول شد. چشم‌چشم را نمي‌ديد و او،‌ بي‌خودي، مثل ديوانه ها قلم مي‌زد و رنگها را به در و ديوار مي‌مالید. انگار مي‌ترسيد بيكار بماند و مخش بتركد.

بايد تا هوا خنك بود كار مي‌كرد و در گرما به اتاقش مي‌رفت و روي تخت مي‌افتاد. مثل هر روز تنها در خاموشي ساختمان كار مي‌كرد. صداي قدمهايش را و حتا صداي نفس كشيدن خودش را مي‌شنيد. نه حرفي و نه آوازي و نه كسي. هيچ فقط خيال و خيال هاي سردرگم. لخت و كسل روي نردبان مي‌جنبيد و قلم مي‌زد و بي خودي خودش را مشغول مي‌داشت. كارهای اساسی ساختمان ته كشيده بود و اين جور خرده كاريها بيشتر حوصله‌اش را سر مي‌برد.

قلم را به لبة سطل گير داد و از پله ها پايين سريد. دست و دلش به كار نمي‌آمد. شقيقه‌هايش درد مي‌كرد، دهنش بدمزه بود و اگر نگاهش به جائی می افتاد مشکل می توانست چشم از آنجا بردارد. نگاهش به راه مي رفت و ابرهاي تيرة خيالاتش درهم كلاف مي‌شد وكلافه اش مي‌كرد.

دهانش خشك شده بود و بيخ گلويش مي‌سوخت، تشنه‌اش بود، رو به اتاقش راه افتاد. آفتاب چشمش را زد. آسمان آبي و صاف بود و شرجي از ميان رفته بود، نرم‌نرمك تا به ايوان رفت و ايستاد. زير سايه هوا خنك تر بود و تفبادي مي وزید. يكدم ماند تا عرق سر و گردنش خشكيد. مدتي به در اتاق كارگرها خيره نگاه كرد. در بسته بود و از آن سو صدايي نمي‌آمد، دلش گرفت و رو برگرداند. خنده زني را از پشت در شنيد. خنده نجيبانة «ماهي» بود كه زير طاق مي‌پيچيد، بله خود او بود كه روي لبة تخت نشسته بود و انتظارش را مي‌كشيد تا خودش را توي بغلش رها كند. خودش بود. «ماهي» بود كه اين جور با شوق حرف مي‌زد و مي‌خنديد. نتوانست بماند. بي هوا از جا جست و در را بازكرد و خودش را به اتاق انداخت: ولوله‌يي به ميان فوج مگسها افتاد و نگاه مشتاق تراب روي خرت و پرتهاي به هم ريخته نشست، همه چيز مثل هميشه‌ بود: اتاق بوگرفته و دم كرده و تاريك، خاك و ماسه و نرمه نان و تفاله چاي خشكيده روي حصير و مورچه هاي روغني و كپه‌كپه مگسهاي سمج كه پرپر مي‌زدند و وز وزشان مخ او را مي‌تركاند. تا وسط اتاق رفت. زانوهايش لرزيد و بغض بیخ گلويش را گرفت. باورش نمي‌شد. گيج بود. مگر نه اين كه در يك دم صداي «ماهی» را شنيده بود، او را ديده بود و باز محو شده بود، از ميان رفته بود و او باز خودش را تنها مي‌ديد. انگار ديوانه شده بود. مثل شيطان خنديد، چنان بلند و پرطنين خنديد كه مگسها از ترس رو به سقف چوبي اتاقك پرواز كردند و اشك به چشمهايش آمد، نفسش گره خورد، خاموش شد، لرزش شانه‌هايش فرو نشست و سكوت حزن‌آوري او را دوباره محاصره كرد. سكوت پر ابهامی كه مثل خورده مخش را مي‌خورد. نگاهي ديوانه وار به در و ديوار و سقف انداخت و با پوزه به روي تخت افتاد و در خودش گره خورد، چلومبه شد.‌گويي هزاران زنبور كه لانه‌شان را به آتش كشيده باشند، به سرش هجوم برده بودند و نيش مي‌زدند و آزارش مي‌دادند. هر دم جمع‌تر مي‌شد و كوچكتر مي‌شد و مانند آنها كه غولنج داشته باشند، به خودش مي‌پيچيد و ملافه و بالش و تشك را به خودش مي‌پيچاند و مي‌ناليد و روي حصير پاره غلت مي‌خورد. تاب تحمل خودش را نداشت، دلش مي‌خواست سرش را كه مانند سنگ آسيا سنگين بود از ريشه مي‌كند و دور مي‌انداخت. از خودش بدش مي‌آمد، از خواري خودش عذاب مي‌كشيد و علاجي هم نداشت. دلش توي سينه باد كرده بود و راه نفسش را بسته بود. روحش مثل ململ سفيد و نازكي چرك و مچاله شده بود. همه وجودش رسوب شده بود. رسوب كرده بود و زندگي زير پوستش مثل پرندة كوچكي داشت خفه مي‌شد. احساس نفس تنگي مي‌كرد. ناگهان از جا جست و توی اتاق به راه افتاد. ترسيد. گويي صداي پای مرگ را شنيده بود. مي‌لرزيد. سردرگم بود و نمي‌دانست چه كار بايد بكند. چه‌كاري انجام دهد كه اينهمه سنگيني، اينهمه دلتنگي، يأس، ناخوشي و سستي از ميان برود و او دوباره مانند كودكي بشاش و زنده و پر تلاش متولد شود. واي كه زير اين پوست و در قفس اين تن مانند مرداب مي خشكيد و مي‌پوسيد و بو مي‌گرفت. ميل به هيچ چيز نداشت. حال و روز خودش را نمي‌فهميد. همة حواسش كند و كرخت شده بود، به درستي درك نمي‌كرد، مزه‌ها، خوشي‌ها، زيبايي‌ها، زشتيها انگار مفهوم و معناي واقعي شان را پيش او از دست داده بودند. سفره را با پنجه پا به زير تخت خيزاند و از اتاق بيرون زد. گمان مي‌كرد آب دريا بتواند حالش را بهتر كند.

خور خلوت بود. همه لنجها به سفر رفته بودند و يا در دريا ماهي و ميگو صيد مي‌كردند و بوميها، درآن وقت روز، به سايه كپرها خزيده بودند و نطق نمي‌زدند. آسمان انگار بر اينهمه بهتش برده بود و دريا مانند زني برهنه و خسته از عشق ورزي نيم روزي گرم، زير آفتاب ولو شده بود و تن به تابش نور و نوازش تفباد سپرده بود. بر لب دريا ايستاد و نگاهي به دور و برش انداخت و بعد، بي حال و تنگ خلق رختهايش را كند و زير تخته سنگي گذاشت و آهسته رو به آب رفت. آب دريا دركناره خوركم عمق و گرم بود و سنگها ليز و نوك تيز و او با بيم قدم بر مي‌داشت و زلال آب را برهم مي‌زد. ماهيهاي ريز و درشت از او مي‌گريختند وگهگاه از آب بالا مي‌جستند. چند قدمي رفت و بعد خودش را روي آبهاي خور انداخت و شناكنان، مانند ماهي بزرگي سينه صاف و شفاف آب را مي‌دريد و جلو مي‌رفت و موجهاي كوچك تا حاشية خور بر هم مي‌غلتيدند و از او دور مي‌شدند. يك دم از بيحوصلگي واماند و به اطرافش نگاه كرد: هيچ چيز و هيچ كس نبود، بيم برش داشت. پوست تنش جمع شد و خيال تلخ كوسه‌هاي جنوب او را از بيخ لرزاند، هول شد، در جا چرخيد و مثل سگ ماهي رو به ساحل دست و پا زد. گويي كوسه‌يي زخمي سر به دنبالش گذاشته بود. سياهي زشت و هراسناك حيوان درندة دريا را، حتا برندگي و تيزي دندانهايش را و سوزش دردناك ماهيچه پايش را حس مي‌كرد و مورمورش مي‌شد و بيشتر تلاش مي‌كرد. وقتي كه لغزندگي دم ماهي دغلي به رانش كشيده شد، تمام بدنش از ترس سوخت و در يك لحظه خشك شد و نفسش ايستاد. واماند، بريد. خودش را مانند نعش روي آب انداخت و به همة دنيا و مافيها و به همة موجودات ترسناك ديوانه وار خنديد. انگار هيچ چيزي در دنيا نبود و او هم نبود. زنده يا مرده‌اش فرقي نداشت. از كي و چرا مي‌گريخت؟ به كجا مي‌گريخت؟ آيا واقعاً مي‌توانست از كوسه بگريزد؟ كوسه‌يي بود؟ و يا او به سرش زده بود. به هرحال تندتر از اين نمي‌توانست شنا كند. حالبُر بود.گیرم تا نک پنجه پايش تيزي سنگهاي ساحل را دوباره احساس نكرد، دلش آرام نگرفت. بي‌آنكه به پشت سرش نگاه كند، خود را از آب بيرون كشيد و روي تخته سنگي كه زير آفتاب داغ شده بود به پشت خوابيد. ذله بود. صندوقة سينه‌اش به تندي بالا و پايين مي‌رفت و مثل مار فش فش مي‌كرد، ولي راحت بود. احساس آرامش و امنيت مي‌كرد و لذتي شهواني از داغي سنگ به زير پوستش مي‌‌مخيد و او را گيج و سر مست مي‌كرد. زير تابش آفتاب نيمروز، ذرّه ذرّه مثل موم وا مي‌رفت و چه لذتي مي‌برد.

خور دوباره صاف شد و مانند آينه‌يي آسمان را بي دروغ مي‌نمود. خاموشي دوباره مثل عقابي سايه انداخت و تراب را به زير پرگرفت و چنان شد كه گويي هيچ جانداري در دنيا نبود و جنب نمي‌خورد. از روي سنگ برخاست و لب آب نشست، زانوهايش را بغل كرد و مانند مرتاضي به بازي ماهيها چشم دوخت. ماهيهاي كوچك، رنگارنگ و بازيگوش همراه هم مانند دسته هاي گنجشكان در پاييز شنا مي‌كردند و از سويي به سويي مي‌رفتند وگهگاه،‌ دسته جمعي از آب بيرون مي‌پريدند دور مي شدند. جست و خيز و شطنت آنها تراب را واداشت كه بيشتر دقت كند. خوب كه خيره شد، ‌شكارچي تنومندي را ديد كه مثل كوسه سر به دنبال ماهيهاي كوچك گذاشته بود و آنها را مي‌تاراند. عجب خيال خامي، بازي و بازيگوشي، هميشه همين جور بوده. ظاهر قضايا دايم طور ديگريست. مگر نه اینكه قديم نديمها، غروبهاي پاييز كه به تماشاي پرواز گنجشكان مي‌نشستند به بچه‌ها مي‌گفت، « چغوكا امشب عروسي دارن...»

عروسي؟ چه تصور بچگانه و شیرینی و چه زود گذشته بود آن روزگار ...گذشت، مثل باد گذشت و حالا گويي سالهاي سال از او دور بودند ولي جيك جيك سرسام آور شاد گنجشكها را هنوز هم مي‌شنيد وگاهي ساية محوي از آنها را بر سينه آسمان مي‌ديد که خيلي زودگم مي‌شدند.

رو به آسمان دراز كشيده بود و دستهايش را زير سرش حلقه كرده بود. آسمان زلال و خالي بود. گاهي،‌ پرستويي از نگاهش مي‌گذشت و سينه به دريا مي‌مالاند و پر مي‌كشيد و مي‌رفت و باز تنهايي بود وجزيرة مرده و بي جان و تراب.

آفتاب آزارش مي‌داد، بر خاست و سطلي آب شيرين روي سرش

ريخت و به اتاقش رفت و روي تخت افتاد و ملافه نمدار راروي تن لختش كشيد تا شايد تفباد خنكش كند. بايد مي‌خوابيد، بايد از شّر خودش و اين اندوهي‌كه گريبانگيرش شده بود، خلاص مي‌شد. دمر افتاد و صورتش را توي بالش فرو برد و مدتي همانجور ماند و نفس نكشيد. ولي بي‌ثمر بود. تا عصر از اين دنده به آن دنده غلتيد، خواب به چشمش نيامد.

دم دماي غروب، دلگير و بيمار در حاشية ساحل به راه افتاد. حالا كه همة آنجا را وجب به وجب، حتا تخته سنگهايش را مي‌شناخت، بس كه غروبها در كناره دريا پرسه زده بود، ‌انگار موجها و دريا هم او را مي‌شناختند و با مهرباني سگي پاهاي برهنه‌اش را ليس مي‌زدند.

دير وقت،‌خسته و سنگين بازگشت و درسكوت اتاقش رها شد و چشم به ديوارهاي عبوس و سيماني، سقف دود زده دوخت و درهواي دم كرده و خفقان آور افتاد تا شايد كه خوابش ببرد. اما خواب كجا و او كجا. شب سياه بود و باز زمزمة دريا بود كه مدام با ساحل در راز و نياز بود و بيخ گوش صدفها نجوا مي‌كرد. حالا ديگر اين صداها برايش مانند صداي لاي‌ لاي مادرش آشنا بودند، صداهايي كه انگار در شب زنده‌تر و رساتر به گوشش مي‌رسيدند و او تا دم دماي سحر بيدار مي‌ماند و به آواز دريا گوش مي‌خواباند.

و چه روزها و چه شبهائی چنين دلتنگ گذشته بود!