اولین نشانه ها

19/ 4/ 1358 شمسی، شهریار، روستایِ رامین، نقل از دفتر یادداشتها

اولین نشانه ها را از چند ماه قبل در واکنش و برخورد دهاتیها، در (روستای رامین شهریار) دیدم. این پیش در آمد که ناشی از جوّ حاکم بر میهنمان است اگرچه مرا به خود آورد تا کمی هشیارانه به اطراف و دور برم نگاه کنم، ولی مرا نترساند. حکومت و قدرت حاکم داشت ذهن مردم را آماده می‌کرد برای حمله و در هم کوبیدن صاحبان ایدئولوژیهای مترقی، از جمله «کمونیستها».

 به شرافت سوگند هیچ چیزی دردناکتر و خطرناکتر از توده های خالی‌الذهن و ناآگاه و ساده نیست، خصوصاً در جوانان نیروی مادی مخرب وحشتناکی است.

به هرحال امروز صبح، بعد از چند روز به سراغ اتومبیلم رفتم    (غرض همان پیکان غراضه است). خاک قیامت بر رخسار از ریخت افتاده‌اش نشسته بود و مردی بزدل ولی خوش خط با انگشت چندین شعار روی کاپوت جلو و عقب و روی شیشه ها و بدنة ماشین نوشته بودند: « مرگ بر کمونیسم!»، «کمونیست نابود است» و « خدا، قرآن، خمینی» با امضای «عشق!» که یعنی عشقش کشیده امروز سر به سر من بگذارد. همین کلمه برای نشان دادن خوی لمپنی او کافی است. اینان همه نگاران به مدرسه نرفته و صد مدرس شده، هستند

(‌گویا اشاره است به شعر: نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموخت و صد مدرس شد.)

جامعة ما را می توان شقه شقه کرد و نشان داد که چه اعمالی از چه شقه و یا به گفتة جامعه شناسان از کدام قشری سر می زند. این کردار و یا رفتار که نمونة مشتی نمونة خروار در سطح مملکت است، می توان به طایفه‌ای نسبت داد که امروزه آن‌ها را به نام «تازه مسلمانان» می‌خوانیم. تحلیل روحیة آن‌ها چندان دشوار نیست. «تازه مسلمانان» که تازه دارد ناخن‌شان به «پشم خایة» قدرت بند می‌شود، زیر چتر تبلیغات وسیع و همه جانبة رسانه های‌گروهی، مطبوعات و سخنرانی‌ها و و... چنین پنداری برایشان پیدا شده که گوئی «مذهب» و در اینجا «اسلام» نو عروسی است بر تخت نشسته، جدا و منتزع از جامعه، زیبا به کمال، بی عیب و نقص، شایسته و بایسته: «بت» که هرگزکسی را جرأت آن نیست که سر انگشتی به زیر ابرو یا فلان جایش برساند. و اینان را هیچ تکلیفی و وظیفه ای نیست جز این که این نو عروس در حریر پوشیده را حفظ و حراست کنند و در چهارسو با چوب و چماق به پاسداری‌اش بایستند و مگسها و حشرات موذی را ( کمونیستها) از وجود ذیجود این سیب سرخ دور سازند تا مبادا رخسار مبارکش لک بیفتد.

 این است تأثیر ایده آلیسم و ماورالطبیعه!

در نگاه اینان هر پدیدة اجتماعی، جدا از علت و معلول، انتزاعی، جامد، خشک و قلفتی از کون آسمان به پائین افتاده است، همانجوری که آدم و هوا از کائنات به زمین نشستند و زاد و ولد کردند!!!

از موضوع دور نیفتم.

من انتظار چنین عکس العملی را داشتم و حتا دوستان بارها در این مورد از من پرسشهائی کرده بودند ولی من هنوز هم امیدوارم، قضاوت مردم بر اساس تجربیاتشان می‌باشد تا احساساتشان، این شعارها کار مردم نیست، من به مردم هنوز هم ایمان دارم و برای همین زنده‌ام. این حرکات را باید به قشر تازه مسلمان، حامیان و پاسداران «نو عروس» که هیچ گونه بینش درست اجتماعی و شعور سیاسی ندارند، مربوط ساخت. (نسبت داد؟) چرا؟ چون وقتی از مردم، از دهاتیها ( اهالی روستا) پرسیدم، البته با کمی عصبانیّت پرسیدم که این کار از چه کسی سر زده، گفتند کار بچّه‌ها است و عده‌ای نیز (منفعل؟) و پکر شدند. البته من آن نیمچه روشنفکر چس دماغ خرده مالک را که تازگی ارثی از حاج آقای مرحوم به او رسیده و در کلامش « صحبت هایش» از نهج‌البلاغه مثال فراوان می‌‌آورد قاطی مردم نمی‌کنم. خرده مالک، یا خرده بورژوای روستائی خصلت هائی دارد که به مراتب چرکتر از خصلت‌های خرده بورژوای تجاری شهر نشین‌است.

همو جواب داد:

«کار بدی کرده اند، مردم آزاری درست نیست.»

گفتم: «این توهین است آقا، اینها نمی‌توانند به من آزار برسانند»

من و منی کرد

گفتم: «من از این که به چیزی و یا مکتبی اعتقاد داشته باشم هراسی ندارم، من با هیچ کسی دشمنی ندارم ولی، اگر کسی در این جا چنین چیزی را احساس می کند، یالا، من حاضرم.»

پیرمردها وانمود می‌کردند که کار نا شایستی صورت گرفته و جوانترها و نو جوانها دور ماشین حلقه زدند. جوانکی که بیشتر از همه طرفدار مندیل و عمامه است، به زبان ترکی گفت:

«چه خوش خط بوده طرف!»

احساس‌کردم که در باطن راضی است، میانة خوشی با کمونیستها ندارد، از رادیو و تلویزیون آموخته است. حاجی صاحبخانه ام گفت:

«اونی که نوشته هیچی نداشته، نه شرف، نه حیثیّت!»

و من دیدم که سمپاشی رادیو و تلویزیون تأثیر بخشیده است و نسل جوان چندان بدش نمی آید که سر به سر کمونیستها بگذارد و خاری به زیر دمشان فرو کند. غیر از این از این‌ها کار دیگری ساخته نیست.

در اینجا، تنها معلم مدرسه حرف منطقی و درستی زد:

«ما به فکر و مرام مردم چکاری داریم، این آدم جز خدمت به شما کار دیگری نکرده است»

من از واکنش همسرم می‌ترسیدم، ولی او بر عکس تصورم خندید و چندان ناراحت نشد.

بله، داشتم می گفتم آنها که در بالا نشسته اند زیرکانه مذهب و سیاست را در هم آمیخته اند برای این که بتوانند افسار مردم را دردست داشته باشند و به هر راهی که دلشان بخواهد ببرندشان. برای اینکه راحت بتوانند هر مخالف سیاسی را تکفیرکنندو دراینجا باید به سازمان «سیا»ی آمریکا دست مریزاد گفت و کت انگلیسی‌ها را بوسید. الحق که خوب روحیّه و خصلت و خوی مردم ما را شناخته اند. اینها (منظورم همین تازه مسلمانهاست) روی کردار و رفتارت که مجموعاً شخصیّت تو را در جامعه می سازد ارزیابی نمی‌کنند، بلکه هر جا که افسارشان را می‌کشند، به سر همان آخور می روند. اسلام را ریسمان احسان کرده و به گونه ای نا مرئی به گردن مردم بسته‌اند و از آن‌جا که تضاد عمدة جامعه را نمی توان با موعظه حل کرد، گمانم فاشسیم در کسوت عبا و عمامه دوباره در فدائیان اسلام متبلور شود و من از این هراس دارم. چرا که در میان سخنان آقایان کمتر نامی از «میهن» و «وطن» به میان می آید، بلکه بیشتر بر اسلام و بر جهانشمولی اسلام تکیه دارند که صد البته دست امپریالیسم در آستین آنها پنهان‌است. غرض از جهانگشائی اسلام همانا افغانستان تازه بنیاد، پنجاه میلیون مسلمان شوروی، پاکستان و ترکیه و ( عراق) است.

 باردیگر امپریالیسم دارد از شگردهای قدیمی‌اش در شرق‌استادانه و ماهرانه استفاده می‌کند و بدا به حال ملّت ما که در تار و پود این‌دام عنکبوت گرفتار آمده‌است و دشمن‌ اصلی را رها کرده دوباره به جان فرزندان راستین وطنمان افتاده‌اند. بله، دشمن امپریالیسم که یک سیستم اقتصادی پیچیده‌ایست، «کمونسیم» است نه اسلام. اسلام هرچند در کلام شیوا و رسا فریاد کند و بد و بیراه به آمریکا و امپیریالیسم بگوید، در عمل ناچار  و (نا خود آگاه؟!)  راه او را به این سرزمین کوبیده و هموار می‌کند.

اقتصاد علمی است که قوانین خاصی دارد و امپریالیسم در چهار چوب این قوانین به حیات خویش ادامه می‌دهد و خون دنیای عقب افتاده و عقب مانده را مانند وامپیر می مکد. آیا با موعظه و کلام می شود او را که مانند کفتار برلاشه افتاده است کنار زد؟ اگر قوانین اساسی ما بر مبنای احکام اسلام و شرع نوشته شود و قوانین اقتصادی و اجتماعی ما را حدیث و روایت قرآن تعیین نماید، چگونه می‌توانیم انتظار داشته باشیم‌که آمریکا از وطنمان گورش را گم کند؟

بله، حالا می‌بینم که برای حفظ حیثیّت قرآن و بری جمود فکری آخوندها و برای آن خشک اندیشی و «بت» و دین داریم میهنمان را به دست تاراج دشمن می‌سپاریم. حالا می‌بینم که چگونه قرآن، کلام خدا، خمینی و همة روحانیّت مترقی، در بست، در خدمت امپریالیسم قرار می‌گیرند و ایکاش شریعتی زنده بود و می‌دید.

و حالا می بینم که چگونه جوانان نا آگاه که شم سیاسی و شعور اجتماعی کمی دارند و یا ندارند، به دامن «لمپنیسم» می‌افتند و چماق ارتجاع و امپریالیسم می شوند و در تاریکی حاصل از این کج اندیشی فرق برادران خود را می شکافند. و اینجاست که باید فریاد کرد برای ملتی که مذهب را با عواطفش دریافته است و هرگز حزبی به خودش ندیده و مزة دمکراسی را نچشیده‌است. در آمیختن مذهب و سیاست کاری وحشتناک، خطرناک و در نهایت به نفع امپریالیسم است. چرا که سیاست در «سر» جای دارد و مذهب در «قلب» و سیاستمداران می‌دانند که چگونه جلاد وار این قلب‌های پاک را به دنبال خودشان بکشانند. چرا که سیاست هزار چهره و رخسار دارد و حال آن که هر مذهبی، چهار چوبی مشخص و قوانینی دگم و مسلم. و من بسیار تأسف می‌خورم، زیر می‌دانم، بلکه یقین دارم آنان که خود را در چهار چوب مذهب زندانی کرده اند، چنانچه با جامعه حرکت و رشد کنند، ناچار یا باید ستون فقرات قفس را بشکنند و بیرون آیند و یا خود در آن چهار چوب خفه و نابود خواهند شد. چرا که جامعه متحرک و پویا قوانین خودش را تحمیل خواهد کرد، حتا اگر دیوار چین به دور ایران بکشند و مردم را در پشت حصار حصین به بند بکشند... که صد البته همه می دانند چنین مملکتی چندان زنده نخواهد ماند.

... پس در اینجا مرگ بر کمونیسم او را نخواهد کشت، مسلک و مرامی که ماهیتاً در جهت منافع اکثریّت مردم زحمتکش و کارگر و رنجبر دنیاست نخواهد مرد. همین خلق ها او را همیشه زنده نگه خواهند داشت، زیرا که زنده بودنشان منوط به این ایدئولوژی جهانشمول است.

 ... و بسیاری حرفهای دیگر که ناچار باید قطعش کنم و بنشینم با همسرم عربی کار کنم.

.

دیروز که به مناسبتی به سراغ یادداشت‌های قدیمی‌ام رفته بودم، این متن را پس از نزدیک به چهل سال دوباره خواندم و به یاد آن روزهای پر تاب و تاب انقلاب افتادم و دلم گرفت. (آه، چه فکر می‌کردیم و چه شد) از شما چه پنهان من یادداشت‌ها و کتاب‌هائی که سال‌ها پیش نوشته‌ام، به هنگام تجدید چاپ، بازنگری، ویراستاری و دستکاری نمی‌‌کنم، به باور من اگر گذشتة نویسنده و یا هر آدمی را دستکاری کنيم و يا اين «گذشته» را از او بگيريم، مسیر حرکت و رد پایش کور می‌شود و چيز زيادی از حقيقت باقی نمی‌ماند. غرض، من به این یادداشت شتابزده نیز دست نزدم و اگر در جائی نا مفهوم بود، در داخل پرانتز توضیح دادم. 23 ژانویه 2019 حومة پاریس