بیگانگی، پیریِ تلخ، پایان

بیگانگی

نزدیک به سی و شش سال پیش از حومة شهر لیون به تصادف به‌حومة پاریس آمدم و از آن زمان همراه خانواده‌ام در این شهر زندگی می‌کنم؛ فرزندان ما در این شهر تحصیل کردند، در این شهر قد کشیدند، پر آزاد شدند و از آشیانه رفتند. آناهیتا نفر آخر بود. آناهیتا گربه‌اش را برای ما به یادگار گذاشت و به مادرش گفت: «این‌جا خانة آخر‌و عاقبت سوویتی‌‌است».

مادر آناهیتا اگرچه در آغاز به گربه‌ داری رضا نبود، ولی به مرور به گربه خوگرفته بود و از او مانند آناهیتا مواظبت می‌کرد. در‌آن روزها، گاهی صدای او را از حمام، یا از اتاق می‌شنیدم و می‌پرسیدم: «چی می‌گفتی عزیزم؟». همسفرم مثل هربار جواب می‌‌‌داد: «با گربة آناهیتا حرف می‌زدم، با تو نبودم.». گربة آناهیتا بیمار شد، از پستان‌هایش خون چکه می‌کرد و این‌جا و آن‌جا لک می‌انداخت. چند‌بار او را نزد دامپزشک بردم تا شاید درمان و مداوایش می‌کرد. بار آخر دامپزشک گفت: «بی‌فایده ست، سرطان گرفته، درمان شدنی نیست، حداکثر دو یا سه ماه بیشتر زنده نمی‌ماند، اگر رضایت بدهید او را....». شنیده بودم دامپزشک گربه‌هایِ ناخوش را می‌‌‌سوزاند. پرسیدم: «درد نمی‌کشد؟» گفت: «نه، او را بیهوش می‌کنم و بعد می‌سوزانم و خاکستر گربه را اگر بخواهید». با بغضی در گلو گفتم: «نه، مرسی!». قفس خالی گربة آناهیتا را برداشتم، دل شکسته و با چشمی پراشک، پیاده راه افتادم. وقتی به منزل رسیدم، ناقوس‌ کلیسای مجاور انگار در عزای «سوویتی» به صدا در آمد و چشم‌های همسفرم پر اشک شد. نگفتم که ما از سال‌ها پیش، در‌جوار کلیسا زندگی می‌کنیم، برج و ناقوس کلیسا و خروس سربی یک پایِ روی صلیب از پنجرة آشپزخانة ما پیداست و من روزها صدای ناقوس را نوبت به نوبت می‌شنوم. در‌آن زمانی که هنوز رانندة تاکسی بودم، هر‌ بار ناقوس این کلیسا دوازده بار می‌نواخت، بند دل‌ام می‌‌‌لرزید و دست کار می‌کشیدم. دوازه ضربه، ساعت دوازده: دوباره ظهر شده بود و باید دست از کار می‌کشیدم، کام ناکام از پشت میز کارم بر‌ می‌خاستم و با دلچرکی و دلخوری پشت فرمان تاکسی می‌نشستم. غرض در این همه سال صدای ناقوس کلیسا در زندگی روزانة ما جاری بوده‌است و هنوز جاریست، با وجود این صدایِ ناقوس بار تاریخی، مذهبی و عاطفی ندارد و یحز ساعت، هیچ چیزی را تداعی نمی‌کند. صدای ناقوس کلیسا در این سال‌ها به صدایِ زنگ ساعت دیواری تبدیل شده‌است، زمان را معنا می‌کند و من همچنان با آن بیگانه مانده‌ام. انگار نه انگار! در سال‌های نخست، اگر چه گاهی از سردلتنگی، سر راه، گذرم به کلیسا می‌افتاد و تنها در فضای نیمه تاریک، سکوت و خاموشی وهم‌آور آن مدتی روی صندلی چوبی می‌نشستم به شیشه‌های رنگی، نقش و نکار و مسیح مصلوب نگاه می‌کردم،، ولی با آن فضا بیگانه بودم، مأنوس نمی‌شدم و هرگز به آرامش نمی‌‌‌رسیدم. از شما چه پنهان، در این‌همه سال فقط یک‌بار در مراسم رسمی مردم این شهر شرکت کردم و با آن‌ها به کلیسا رفتم. پیرزن همسایة همکف، مسافر فصلی تاکسی‌ام، از دنیا رفته بود و بازماندگان‌اش مرا برای تودیع و تشییع جنازه دعوت کرده بودند. مراسم ملال‌انگیز بود و کشیش خشک دماغ پیر تا می‌توانست کش‌اش می‌داد و وردهائی به زبان لاتین می‌‌‌خواند که نمی‌فهمیدم. چاره‌ای نبود، باید دندان روی جگر می‌گذاشتم و طاقت می‌آوردم. باری، در پایان مراسم، حضار، همه کنار به کنار هم، در برابر تابوت متوفی صف بستند تا با او وداع می‌کردند؛ من هم به پیروی آن‌ها و رعایت ادب، توی صف ایستادم تا « نگاه به دست خاله می‌کردم و مثل خاله غربیله می‌کردم.» نزدیک تابوت که رسیدم، متوجه شدم صلیبی کوچک دست به دست می‌شد. حضار، مرد و زن، هرکدام به نوبت صلیب را می‌گرفتند، وردی زیر لب می‌خواندند، صلیب می‌کشیدند و می‌رفتند. نوبت به من رسید، همسایه‌ام صلیب را به‌دست‌ام داد و رفت. یک دم حیران و مردد ماندم، چکار باید می‌‌کردم؟ من که مسیحی نبودم و از مراسم و مناسک آن‌ها چیزی نمی‌فهمیدم، من سال‌ها پیش، در ایام جره‌گی از آسمان بریده بودم و فقط محض ادای احترام به بازماندگان متوفی به‌کلیسا رفته بودم؛ چکار باید می‌کردم؟ کتمان نمی‌کنم، صلیب کوچک دم به دم سنگین تر می‌شد و آزارم می‌داد، نگاهی به حضار انداختم، آن را به مرد بغل دستی‌ام دادم، در برابر تابوت متوفی، سری به احترام خم کردم و به سرعت از کلیسا بیرون زدم و زیر درخت نفسی به آسودگی کشیدم. این اتفاق یک‌بار دیگر در گورستان یهودی‌ها افتاد، آن روز غروب نیز برای تودیع همسایة طبقة چهارم دعوت شده بودم. آن پیرزن متوفی همسایه و از جمله مسافرهایِ گاهگداری تاکسی‌ام بود. غرض، پس از مراسم خاکسپاری که ملال آورتر و طولانی تر وکسالت‌بارتر از مراسم کلیسا بود و خاخام به سادگی رضایت نمی‌داد، دم عروب برزخ و کنفت از سر خاک؛ از گورستان یهودی‌ها پیاده به خانه برگشتم و مثل هر بار به تلخی احساس کردم که هیچ سنحیّتی با این مردم ندارم، درحاشیة جامعه و با همه بیگانه هستم. نه، صحبت از مردم عیسوی، یهودی، مسلمان، بودائی و ... نیست، بحثِ بیگانیگی‌است. بیگانگی! نه، همسایه‌های دیوار به دیوار ما «مسلمان» بودند، فوت نشدند و به دیار باقی نشتافتند، بلکه پس از پنج سال و اندی همسایگی، روز آخر، بدون اطلاع و بدون خداحافظی از این‌جا رفتند. خلاص! پرسا، حیران و ناور به همسفرم خیره ماندم، چرا؟ ناقوس کلیسای مجاور دوازده ضربه بر مخم نواخت...

        *

پایان

سردبیر سابق، دوست سالخوردة ما زمینگیر شده بود و از آن‌جا که در ‌آن شرایط بحرانی کسی نبود تا از پیرمرد نگهداری می‌کرد، تا به بازار می‌رفت، خواربار می‌خرید و غذا می‌پخت و داورهایش را به‌ موقع می‌داد، از آن‌جا که تنها مانده بود و باد حتا در آن اتاقک پر از اندوه و دلتنگی را باز نمی‌کرد، بنا به توصیة شهردار او را به بیمارستانی در حومة دوردست و فقیر نشین پاریس، برده بودند و در بخش بیماران «فاز آخر» بستری کرده بودند. دوست ما اگر چه هنوز زنده بود، ولی به پایان راه، به منزل آخر رسیده بود و بی‌تردید دو باره زنده به آن اتاقک بر نمی‌گشت. به همین دلیل ما آن روز رفته بودیم تا دستنوشته‌های او را بسته بندی می‌کردیم و کتاب‌ها را توی کارتن می‌چیدیم و با وانت‌ بار به مقصد می‌بردیم. «خوش‌مرام» با‌ انحمن فرهنگی و هنری ایرانی‌ها در حومة پاریس صحبت کرده بود و آن‌ها گویا پذیرفته بودند تا کتاب‌های فارسی سردبیر سایق ا از روی روی دست ما بردارند. پیرمرد، سردبیر سایق، در پایان عمر، در تبعید، چند قفسه کتاب، چند کارتن مجله و روزنامه، مقداری دستنوشته، تخت فنری، میز و صندلی کهنه، کامپیوتر قدیمی و از کارافتاده، کتری، قوری، چند تا کاسه، بثقاب و خرت و پرت بی‌ارزش از خودش به یادگار گذاشته بود. همین و بس!

«خونة ما رو تو تهران دیده بودی؟ علی شیره ای مصادره کرد، مجانی صاحب شد.»

خوشمرام دستپاچه و عصبی بود و به شاعر، به رفیق و همشهریِ سردبیر، گوش نمیداد:

«هی، این خرت و پرت‌ها ارزش نداره، به درد کسی نمی‌خورده، می‌ذاریم کنار خیابون، زباله کش‌های شهرداری میان اونا رو می برن»

دوست سالخورده ما را چند ماه پیش به بیمارستان برده بودند، در این مدت در و پنجرة اتاقک بسته مانده بود، خاک مرده روی میز، صندلی، کامپوتر، کتاب‌ها و کارتن‌ها نشسته بود و همه چیز بوی مرگ و نیستی می‌داد و اندوه در فضا می‌چرخید و می چرخید. شاعر بی‌‌اعتنا به آن فضای غمبار و پایان کار، مدام از گذشته‌ها و از دورانی می‌گفت که در شهرستان مجله‌ای هنری و فرهنگی دایر کرده بود و سردبیر سابق نیز شعری برای او فرستاده بود. شاعر مدام در گذشته‌ها سیر و سیاحت می‌کرد، از گذشته‌ها و از خاطرات‌اش می‌گفت، یک‌دم زبان به ‌کام نمی‌گرفت و به دیگران مجال نمی‌داد تا لب از لب بر می‌داشتند. در این گذشته‌ها، او همیشه در‌ مرکز حوادث تاریخی، فرهنگی و هنری قرار داشت؛ دنیای هنر و ادبیات ‌بر محور وجود او می‌چرخید. شاعر آن روز، در راه، توی مترو قطار، دو‌ساعت یک نفس حرف زده بود و در آن اتاقک نیمه تاریک و دلگیر نیز، با مشاهدة عنوان هرکتابی، روی جلد هر مجله ای داستان تازه‌ای سر می‌انداخت و تداعی‌ها او را تا سروده‌های انقلابی، تا زندان‌ها، شکنجه‌‌ها و دژخیم می‌برد‌ و شگفتا که دراین مدت حتا یک بار به کارنامه و فعالیت‌های فرهنگی و هنری سردبیر در ایران و در تبعید، به دستنوشته‌ها به آثار و به سال‌های تنهائی، تنگدستی و عسرت آخر عمر پیرمرد اشاره‌ای نکرد، یکدم از «گذشته‌ها» و‌ «از خویشتن خویش» فراتر نرفت، تا آخر به‌ زمان «حال» و به‌ «اکنون» به آن اتاقک، به آن محنتکده بر نگشت و در تمام مدتی که من و خوشمرام و میهمانِ فیلسوفِ او، کارتن‌ها و خرت‌ها و پرت‌ها را از پله‌ها پائین می‌بریدیم، به بهانة کمردرد، دست به سیاه و سفید نزد.

 باری، نزدیک ظهر اتاقک خالی و برهنه شد، شاعر، خوشمرام و فیلسوف پائین رفتند و من تنها ماندم، چرخی توی اتاقک زدم، نگاهی گذرا به در و دیوار، سقف دود زده و بالکن انداختم و بعض کردم. خاک و خاشاک و برگ‌های خشکیده، روی کف بالکن کوچک و باریک نشسته بود، در آن گوشه، قمری‌ها، توی لانه‌ای گرد و پوشالی تخم گذاشته بودند و زندگی بدون پیرمرد ادامه داشت. باری، آمیولانسی در خیابان مجاور آژیر می‌کشید، من خیره خیره به قمری های روی نرده نگاه می‌کردم و غم دنیا به دل‌ام می‌ریخت. آه، که اینطور، می‌بنیی؟ زندگی روزی از روزها تمام می‌شود، روزی از روزها به پایان راه می‌رسی و قمری‌ها در جایِ خالیِ تو تخم می‌گدارند.

   *

پیری تلخ

سال‌ها پیش، محکومین به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه می‌آوردند و ساعت چهار صبح، قاضی عسگر را صدا می زدند تا محکوم در حضور او وصیّت می‌کرد؛ شب‌های اعدامی، من با صدای گوشخراش و هول انگیز دانه‌های زنجیری که از لای میله‌های در بزرگ و آهنی زندان می‌گذشت از خواب می‌پریدم، روی تخت نیم خیر می شدم و منتظر می ماندم تا صدای بم استوار رضائی، آن مرد منحوس و عبوسی که فرماندة جوخة آتش بود و تیرخلاص می‌زد، توی راهرو زندان می پیچید:  

«قاضی عسگر، قاضی عسگر»

سال‌ها گذشت و من دراین سر دنیا، دوباره آن صدای گوشخراش و هول‌انگیز دانه‌های زنجیر را در شهرکی، در حومة دوردست پاریس، شنیدم و در سکوت و تاریکی کوچه آن شب های نحس را به یاد آوردم. آن شب، قرار شده بود مثل اغلب شب‌ها آخرهای شب، پیرمرد تنها را به خانه‌اش ببرم.

 «حسین آقا، باز شما به زحمت افتادین، من هر بار شما رو...»

همسر پیرمرد در آخر عمر از او جدا شده بود، دخترها ازدواج کرده، هر کدام به سوئی رفته بودند و پسرش، فرزند ارشد خانواده، اگر چه نام قهرمان ملی ایران را یدک می‌کشید، ولی نا اهل از آب در آمده بود و به ندرت سراغی از پدر پیرش می‌گرفت. دوست شاعر، روزنامه نگار و هنرمند ما، که روزگاری درایران سردبیر و مسؤل مجله‌ای پر خواننده بود، در تهران برو و بیا، نام و نشان، شهرت دولت وحشمتی داشت، در این گوشة دنیا، مستمری مختصری از دولت فخیمه فرانسه می‌گرفت و در حومة دوردست پاریس، در اتاقکی بدون پنجره، با تنگدستی، تنها زندگی می‌کرد. در‌آن سال‌‌ها من هنوز رانندة تاکسی بودم و گاهی، آخرهای شب، پیر مرد را از منزل آن میزبان گشاده دست و گشاده رو، به خانه‌اش می‌بردم. میزبان خوشخنده، خوش‌مرام و خوش مسلک ما تنها کسی بود که به اصطلاح هوای مبارزین از پا افتاده و رفقای سابق را داشت، پیرمرد را از هنوز از یاد نبرده بود و اگر ضرورتی پیش می‌آمد، دستی زیر بال ‌او می‌گرفت. گیرم او نیز به مرور زمان بدهکار و گرفتار شد، به ندرت مهمانی می‌داد و در نتیجه دیدار ما تا مدت‌ها به تعویق افتاد. باری، پس از این مدت دراز، یک شب به تصادف پیرمرد را در ‌منزل «خوش مرام» دیدم، مثل همیشه شسته و رفته و مرتب بود، کت و شلوار تمیزی پوشیده بود، کراوات زده بود و بنا به عادت بیش از حد و اندازه مؤدب بود و مدام گره نخودی کراوات‌اش را مرتب می‌کرد:

«حسین آقا، باز شما به زحمت افتادین، من هر بار شما رو »

پیرمرد ریره اندام و کوتاه قد، انگار کوتاه تر و کوچک‌تر شده بود؛ صورت‌اش کدر و کبودتر شده بود و چشم‌هایش پیه آورده آورد....

«خواهش می کنم، زحمتی نیست، راه خونه رو بلدین؟»

«توی همون شهر و همون کوچة سابقه، شما که یادتون هست؟ آخرین بار...»

بیش از یک سال و اندی از آخرین بار گذشته بود و من اگر چه شهر او را می‌شناختم، ولی کوچه را از یاد برده بودم. از شما چه پنهان، یک ساعت بعد از نیمه شب به شهر رسیدم و بیش از یک ساعت و نیم همة کوچه‌های شهر را گشتم و گشتم و گشتم تا تتمة مستی از سرم پرید و جان‌ام‌ به لب‌ام رسید و از درماندگی دست بر سر گذاشتم:

«اینجاست؟ بله؟ کوچه به نظرتون آشنا نمیاد؟»

پیرمرد هربار به این  سو و آن سو گردن می‌کشید و با شرمندگی جواب می‌داد:

«مگه شما خاطرتون نیست، منزل ما توی همون کوچه‌ست که آخرین بار؟»

من اگر چه نام کوچه را از یاد برده بودم، ولی منزل او را یکبار در پرتو خورشید دیده بودم و همه چیز در خاطرم مانده بود.؛ حک شده بود. منزل اجاره‌ای پیرمرد در حقیقت حیاط خلوت خانه‌ای قدیمی و کلنگی بود که فقط یک اتاق همکف بدون پنجره داشت. دیوارها، در چهار طرف، مانند دیوارهای زندان‌های قدیمی بلند و نمناک بودند و لای جرز سنگ‌های کپ زدة دیوارها خزه سبر شده بود و آفتاب هرگز گذرش به آن جا نمی افتاد.

« آخه یه سال و اندی گذشته، شما اسم کچه رو اشتباهی نگفتین؟....»

باری، ساعت یک و نیم صبح نشانی را پیدا کردم. کوچه تنگ و تاریک بود و به ناچار نور چراع‌های تاکسی را روی در‌آهنی انداختم تا پیرمرد سرانجام قفل و سوراخ قفل را پیدا کرد. در منزل مانند در آهنی زندان،  نرده نرده و بزرگ بود و پیرمرد زنجیر دانه درشتی از لای نرده ها گذرانده بود و دو سر آن را با قفل بسته بود. غرض، وقتی آن زنجیر دانه درشت را باز می‌کرد و با خشم از لای نرده‌ها بیرون می‌کشید، صدای گوشخراش و هولناکی در سکوت و خلوت کوچه پیچید و پوست تن‌ام مورمور شد، صدای گوشخراش زنجیر و در آهنی مرا به یاد زندان جمشیدیه و سحرگاه اعدام انداخت: « قاضی عشگر!» پیرمرد یکدم در آستانة در نیمه بار ایستاد و زیر لب به شکوه گفت:

«چه پیری تلخی... چه پیری تلخی...»

پیرمرد ریزه اندام زنجیر و قفل را دوباره بست و مانند سایة لرزان شبحی آرام آرام در تاریکی فرو رفت. شاید اگر پدرم به جای من بود، در موقعیّت مشابه، با صدای بلند می خواند: « مصیبت بُوَد پیر و نیستی». گیرم من در آن دم، به تبعید، تنهائی و پیری هنرمندی می‌‌اندیشیدم که عمری در راه آزادی قلم زده بود و آخر عمر... باری، در آن کوچة تنگ و تاریک به سختی دور زدم و رو به خانه برگشتم. کتمان نمی کنم، در راه تا مدت‌ها این صحنه از پیش چشمم کنار نمی رفت و کلام آخر پیرمرد توی سرم مکر ر می شد:

«چه پیری تلخی! چه پیری تلخی...»