تُرَنجِ سنگ سفید

فصلی از رمان « خون اژدها»

من به تجربه دریافته بودم ‌‌که اگر به انسان‌هایِ زیر ‌دست‌ مانند ‏ماه منیر و تُرنجِ سنگ سفیدی اعتماد و اطمینان می‌کردی، اگر به‌ حریم ‌و ‏حقوق انسانی ‌‌‌‌‌آن‌ها حرمت می‌گذاشتی، دیر‌یا زود ترس‌شان می‌ریخت‌‌ و در ‏‏‌محیط و فضای امن و خالی از ‌اضطراب و دغدغه، از سنگر و پناهگاه تزویر، ‏ریا و دروغ بیرون می‌آمدند، رام می‌شدند، سپر می‌انداختند و به مرور زمان ‏چهره و شخصیّت حقیقی‌ آن‌ها از پرده بیرون می‌افتاد.

من از ‌تملق، کرنش ‏و مجیز ‌گوئی، از دستور و امر و نهی بیزار بودم و زندگی با آدم‌های ساده، ‏بی‌‌پیرایه و صمیمی را دوست داشتم و از‌ همدمی و مصاحبت با آن‌ها لذّت ‏می‌بردم. باری، ترنج سنگ سفیدی نیز، مانند ماه ‌منیر و تاجبانو در مدّت ‏کوتاهی به حسن نیّت من پی‌برد، شک و تردیدش از میان رفت، لحن صدا ‏رفتار و طرز نگاه‌اش‌ تغییر کرد، سنگ دامن‌اش را ریخت و بی‌واهمه به من ‏نزدیک شد. آن پیرزن سیاهچردة روستائی که در آن سالها از زن‌های هرزه ‏زخم بر داشته بود و از آن‌ها منزجز و متنفر شده بود،‌ گاهی‌‌‌‌‌چنان مادرانه و ‏با مهر به من نگاه می‌کرد که بند دل‌ام می‌لرزید: ‏

‏« من نمک به حرام نیستم خانم، بخدا قصد غیب و بد‌گوئی از آقا ‏

رو ندارم، ولی آقا، این آقا ... ولی این آقا...»‏

‏« مگه آقا چکار کرده ترنج، چرا زبونت نمی‌چرخه؟»‏

من در ‌زندان زنان پا اندازها را از نزدیک دیده بودم و حتا با آن‌ها ‏بر سر یک سفره نشسته و همکاسه شده بودم و پروا و ابائی نداشتم از این ‏که با ترنج سنگ سفیدی نیز همنشین می‌شدم. پیرزن خدمتکار و سرایدار ‏آپارتمانی بود که نریمان برای ترک شیرازی‌اش مبله کرده بود. ‏

‏« آخه شما خیلی خوشگل و جوونین، حیفه، دلم می‌سوزه»‏

‏« آقا نریمان که زیاد پیر نیست، مگه چند سالشه؟»‏

‏« مبادا ازم برنجین خانم، آقا جای پدر شماست، ولی ...»‏

‏« خدا خیرت بده ترنج، تفاوت سن من و آقا اینقدرها نیست»‏

‏« مگه شما چند سال از خدا عمر گرفتین، بله؟ جخ بیست و پنج ‏یا بیست و شش سال، ولی آقا پنجاه سال رو شیرین داره.»‏

در روزهای نخست آشنائی با ترنجِ سنگ سفیدی جانب احتیاط را ‏نگه‌ می‌داشتم و مواظب بودم تا حرفی در مذمت آقا به‌زبان نمی‌آوردم، اگر ‏چه ترنج دل‌سوزی و غمخواری می‌کرد و مادرانه نگران سرنوشت من بود، ‏ولی‌اگر ‌‌نریمان او را به‌زیر اخیه می‌کشید، بی‌تردید به‌ خاطر عاطفة قشقائی ‏منافع و موقعیّت‌اش را به‌خطر نمی‌انداخت و همه چیز را لو می‌داد. ‏

‏«‌ سن و سال مرد شرط نیست، تفاهم و انسانیّت شرطه، اگه مرد ‏نجیب و با شعور باشه، اگه ...» ‏

‏« ... نجابت، انسانیّت، فهم و شعور، هیهات، هیهات، کجائی خانم، ‏کجائی؟ تخم این چیزها رو مدتها پیش ملخ خورده.»‏

‏« ترنج، انگار دل پری از این روزگار و از آقا داری.»‏

‏« خیر خانم، زبونم لال، من از چشمم بدی دیدم از آقا ندیدم، آقا ‏سخی و دست و دل بازه، بریز و بپاش داره، مرتب براش مهمون میاد. خیر، ‏خدا وکیلی آقا در این ده ساله چیزی از من دریغ نداشته، گیرم گاه گاهی ‏عصبانی می‌شد و سرم داد می‌کشید، ولی، ولی ...» ‏

‏« ... ولی، ولی چی ترنج، چرا حرفتو می‌خوری؟»‏

‏« آخه آقا که همیشه اینجا نبود، ظهر یا عصر، هر وقت که هوس ‏می‌کرد، با یه خانم مَکُش مرگِ ما می‌اومد و بعد‌از چند ساعتی می‌رفت.»‏

اگر چه به منظور ترنج پی برده بودم، ولی چیزی بروز نمی‌دادم:‏

‏« لابد آقا کاری داشته که ظهر از شرکت می‌اومده اینجا»‏

ترنج نگاه اش را از من دزدید و صدایش چند پرده پائین آورد:‏

‏« بله، بله، با اونا کار خصوصی داشت. آقا می‌رفت و من می‌موندم ‏با ادا و اطوار و خرده فرمایش‌های اون خانمایِ مکش مرگ ما...!»‏

‏« مگه اون خانمها با آقا بر نمی‌گشتن به شرکت؟»‏

‏« خیر، همة خانمها که‌کارمند آقا نبودن. خیر، خانمها اینجا تخت ‏پوست مینداختن، ترنج بیا، ترنج برو، ترنج دوتا ذغال بذار رو گاز، ترنج مزّه ‏بیار، ترنح! ترنج! روزها تا خرخره عرق می‌خوردن و تا سنکوب نکنن، کنار ‏منقل می‌نشستن و تا آخر شب تریاک می‌کشیدن.»‏

خودم را به نادانی می‌زدم و آگاهانه به ترنج میدان می‌دادم:‏

‏« چرا سنکوب؟ مگه کسی که عرق می‌خوره سنکوب می‌کنه»‏

‏« بله، اگه زیاد بخوری، فشار خونت می‌ره بالا، ممکنه سکته کنی، ‏علاجش تریاکه خانم، شیرة تریاک البته بهتره، خدا از سر تقصیراتم بگذره، ‏من براشون توی آشپزخونه شیره درست می‌کردم.»‏

‏« حالا فهمیدم، پس این بوی کهنه، بوی شیرة تریاکه!»‏

‏«‌آقا خودش ازم خواسته بود براش شیرة تریاک بخرم، می‌خواست ‏بره سفر، زبونم لق خورد و گفتم خودم بلدم درست کنم، بله، تقصیر خودم ‏بود، به دهن آقا مزّه کرد، چند صباحی اینجا شده بود شیره کشخونه و من ‏شده بودم سر‌ چاق‌کن، آقا دو تا استکان ودکا می‌خورد، چند سَر می‌کشید ‏و می‌رفت تو‌حجله و بعد من باید تا آخر شب پا به پای اونا بیدار می‌موندم. ‏فرداش آقا سرم هوار می‌کشید که چرا عذر اون پتیاره‌ رو نخواستم، چرا در‌ ‏خونه رو به روی غریبه‌ها باز کردم، چرا، چرا اون زنکه رو مثل کهنة نجس ‏ننداختم بیرون ... ملتفتی ‌خانم، تازه بدهکار آقا می‌شدم، بخدا آقا خودش ‏به رفقاش خبر می‌داد، آقا خودش اونا رو می‌فرستاد اینجا و از من بد بخت ‏و بیچاره توقع و انتظار داشت در‌ خونه رو باز نکنم، جوابشون کنم، براشون ‏منقل نذارم و عرق نیارم و ...» ‏

‏« ترنج، آقا دو تا ویلا تو خطة شمال داره، تو کرج و شهریار باغ و ‏خونه ویلائی داره، هتل داره، براش جا قحط نیست، آخه چرا اینجا...»‏

‏ «...‌ای خانم، ای‌ خانم، معلومه که آقا باغ و باغات و ویلا داره. ولی ‏خیال می‌کنی آقا می‌ره شهریار و شمال‌ نماز حاجات می‌خونه؟ خیر خانم، ‏خیر! این ساختمون از بالا تا پائین مال آقاست، از این جا تا شرکت و دفتر ‏آقا چهار قدم راهه، اینجا دم دست آقاست، هر وقت اراده کنه...» ‏

‏«ترنج، می‌خوای بگی اینجا عشرتکدة دَمِ دستی آقا بود؟»‏

‏« خدا بسر شاهده من اوّل خبر نداشتم، یه آشنائی به من‌گفت یه ‏آقای مجردی دنبال‌کلفت می‌گرده، قرار شد هفته‌ای دو بار از مهر آباد بیام ‏و اینجا رو نظافت کنم، منتها آقا وقتی فهمید گه‌گاهی یکی دو تا دود ‏می‌گیرم و کس و کاری توی این ولایت ندارم، آقائی‌کرد و گفت اگه شب‌ها ‏دیر وقت بود و خسته بودی و نخواستی برگردی مهرآباد، بگیر ‌یه گوشه‌ای ‏بخواب. خدا عمر و عزت آقا رو زیاد کنه، بله، اون بالا، نزدیک خرپشته، یه ‏اتاقکی به‌من داد، اونجا راحت بودم، مزاحم کسی نمی‌شدم و هر‌وقت با من ‏کاری داشتن، دو تا پله می‌اومدن بالا و داد می زدن: ترنج، ترنج...»‏

‏« آقا همولایتی قاچاق فروش تو رو از کجا می‌شناخت؟»‏

‏« از کجا؟ از زندون شهربانی، آقا همه جا رفیق داره، عرب و عجم ‏رو می‌شناسه، منتها کسر شأن آقا بود که از اون مردکة دست کوتاه مواد ‏بخره، می‌گفت یارو اوباش بی سر و پاست. گیرم همولایتی ما فهمیده بود ‏من واسة کی تریاک می‌خریدم، هر دفعه نرخشو بالا می برد»‏

‏«ترنج، منقل و وافور و دم و دستگاه شیره‌کشی رو کجا گذاشتی، ‏این بویِ مونده لابد مال این چیزهاست که از بین نمی‌ره»‏

‏« آقا گفت همه‌چی رو ببرم بالا، توی اتاق خودم. خانم، دود شیرة ‏تریاک و دود سیگار رفته توی جرم دیوار، توی جرم این کاغذها...»‏

سیگارش را با احتیاط خاموش کرد و نگاه‌اش را دزدید:‏

‏« من از فردا روی بالکن سیگار می‌کشم، اگه اجازه بدین توی اون ‏اتاقک دو تا دود می‌گیرم، ولی، ولی مگه شما ...»‏

حرف‌اش نیمه تمام ماند و نگاهی به قد و بالای من انداخت. انگار ‏قصد داشت بپرسد: « مگه شما اینجا ماندگار شدید؟»‏

‏« ترنج، من خانمِ موقتی‌‌‌آقا نیستم، این‌جا خونة منه، من‌‌‌اومدم که ‏این‌جا بمونم، هفتة آینده نقاش ساختمون میارم و می‌دم در و دیوارها رو ‏رنگ بزنه. آقا تلفن کرد، قراره اثاثیة و کتابهامو فردا از ولایت بیارن.» ‏

‏« کتاب؟ جهیزیه؟ ولی آقا از این بابت هیچی به من نگفت!»‏

‏« مگه تو محرم آقائی؟ مگه آقا همه حرف‌ها را بتو می‌گه؟»‏

‏« لازم نیست همه چی رو به من بگه خانم، خودم می‌فهمم!»‏

‏ « عجب، مگه تو علم غیب داری، آخه از کجا می فهمی؟»‏

‏« نه، من علم غیب ندارم و کف بین نیستم، از وجنات آدم‌ها به ‏ضمیر و باطن‌ اونا پی می‌برم، مثلاً شما خانم، شما خودتون اینجا نشستین ‏ولی دلتون جای دیگه‌ست. همون روز اوّل تا چشمم به شما افتاد، فهمیدم ‏که حواستون اینجا نیست، نه، جایِ دیگه‌ست. آدمی که عاشق باشه از دور ‏پیداست، از دور داد می‌زنه. خانم به خدا قسم مجیز نمی‌گم و خودشیرینی ‏نمی‌کنم، مهر شما به‌دلم افتاده، شما با همه فرق دارین، حیف شماست، ‏دلم رضا نمی‌ده شما اینجا صدمه ببینین!» ‏

‏« خوابنما شدی ترنج، ها؟ کی قراره به من صدمه بزنه؟» ‏

‏« خدا بسر شاهده حیفم میاد، حیف جوونی و خوشگلی شماست، ‏

حیف انسانیّت و خوشروئی شماست، شما مثل فرشته می‌مونین، این خونه ‏‏‌‌جای شما نیست، شما عینهو سیب سرخ می‌مونین، حیفه لکّه دار بشین. از ‏این‌جا برین‌خانم، آدمای ناباب میان ‌اینجا، میان واسة خوشگذرونی، عیاشی ‏و خانمبازی! آدمای قالتاق، پاچه‌ورمالیده، تریاکی و عرقخور، زنای اونجوری ‏و بی شرم و حیا ... خدا از سر تقصیرات من بگذره، من، من ...»‏

‏« اینجا خونة منه، کجا برم؟ من با آقا نریمان ازدواج کردم!» ‏

‏«ای‌خانم، ای‌خانم، خیال می‌کنی برای آقا فرقی می‌کنه؟ نه، آقا ‏رو نمی‌شناسی، نه خانم، به‌ظاهر و زبونش نگاه نکن، بخدا قسم اگه رأیش ‏باشه، اگه هوس چیزی رو بکنه، شمر جلو دارش نیست. آقا عالم و آدم رو ‏سر یه انگشتش می‌چرخونه، من ده ساله که اینجام، ده سال شاهد و ناظر ‏همه چی بودم، می‌دونم آقا با چه جور آدمائی حشر و نشر داره.»‏

اگر چه من به‌ اندازة کافی در‌ بارة کوسه ماهی، گرگ بیابان، پاچة ‏ورمالیدة ولایت و‌ آن‌اژدهای هفت‌سر داستان‌ها شنیده بودم، ولی هیچکدام ‏به اندازة آن بوی‌‌‌ِ مشکوکِ کهنه، حرفها، هول و هراس ترنجِ سنگ سفیدی ‏مرا مضطرب نکرده‌ بود. پیرزن که سال‌ها تجربه داشت، انگار آینده‌ام را در ‏آینه می‌دید، وجدانش معذب بود و قصد کرده بود تا مرا از منجلاب نجات ‏می‌داد. از چشم ترنج، من فرشته آسمانی بودم‌‌‌که نباید در آن محیط فاسد ‏و در میان مردم ناباب دامن‌ام آلوده می‌شد. پیرزن به من می‌گفت تا دیر ‏نشده، باید بار و بنه‌ام را می‌بستم و از عشرتکدة نریمان می‌رفتم. ‏

‏« خیالت تخت باشه، من این‌جور آدمها رو اینجا راه نمی‌دم.» ‏

‏« ای‌خانم، غیر از اینجور آدمها کس دیگه‌ای اینجا نمیاد. آقا فقط ‏

و فقط با این قماش آدمها ایاب و ذهاب داره، من ده ساله که اینجام، همه ‏جور و همه رنگشو دیدم، نه خانم، نه، هیچ کسی حریفِ آقا نمی‌شه»‏

‏« ده سال، اوووی، قصد نداری چند صباحی برگردی ولایت؟» ‏

ترنج انگار پی برد که آگاهانه حرف را عوض‌کردم، به دل‌گرفت:‏

‏«‌هه، ولایت؟ سنگ سفید؟ برم ولایت چکار‌کنم، گرسنگی بکشم؟ ‏بله؟ ...ای خانم، اگه من اینجا زیادی هستم، یک‌باره بگین.»‏

‏« نه، قصد ندارم تو رو جواب کنم، گفتم در این چند روزه که آقا ‏رفته شیراز عزاداری، رفته ختم باباش، تو هم برو ولایت یه نفسی بکش.»‏

‏« آقا دستور داد پیش شما باشم و یک‌دم از شما غافل نشم.»‏

‏ « باشه، غافل نشو، حالا برو بالا دو تا دود بگیر، من خودم این ‏ظرف‌ها می‌شورم، برو، برو، فردا که اثاثیه رو آوردن صدات می‌کنم» ‏

در غیاب نریمان چند قفسه برای کتاب‌ها خریده بودم، ترنج آن‌ها ‏را در‌گوشة اتاق‌ دیده بود و داستان جهیزیة عاطفة قشقائی را باور نمی‌کرد. ‏روزی‌ که باربرها کارتن‌ها را آوردند، ترنج بال چادرش را دور ‌کمرش‌‌‌گره زد ‏و کمک کرد تا کتاب‌ها را توی قفسه‌ها می‌چیدم.‏

‏« خانم، شما همة این کتاب‌ها رو خووندین؟ یا قمر بنی هاشم، ‏چه صبر و چه حوصله ای، ماشالا، صد ماشالا...»‏

‏« نه ترنج، هنوز همه رو نخوندم، خریدم تا به مرور بخونم»‏

‏«راستی خانم، شما کتاب شاهنامه رو ندارین؟»‏

‏« تو که گفتی سواد نداری، شاهنامه رو واسه کی می‌خوای؟»‏

‏« من‌ بی سوادم، شاهنامه رو نحوندم، ولی داستان‌هاشو شنیدم»‏

‏ « از کی شنیدی، کجا؟ از نقّال، توی قهوه خونة ولایت!»‏

‏« قهوه‌خونه که جای زن‌ها نیست، تازه توی ده ما قهوه‌خونه نبود، ‏

قدیم و ندیما، دوران بچگی‌‌، توی ولایت فقط یه نفر شاهنامه داشت، خیلی ‏کهنه بود، کاغذش زرد و پاره شده بود. روزهای زمستون که مردها بی‌کار ‏بودن و بیخ دیوار قلعه، رو به آفتاب، سبیل در سبیل می‌نشستن، خیرالله ‏واسة اونا شاهنامه می‌خووند. اسفندیار‌ از بَر غلط‌های خیرالله رو‌ می‌گرفت. ‏خدا بیامرز نصف داستان‌های شاهنامه رو حفظ بود» ‏

‏« اسفندیار؟ تو ولایت شما از این اسم‌ها رو بچه‌هاشون می‌ذارن»‏

‏« بله، مرحوم اسفندیار شوهر من بود، عمرشو داد به شما»‏

‏ پاکت سیگار هما اتوئی را از جیب جلیقه‌اش در آورد و راه افتاد:‏

‏« خانم، با اجازه برم دو تا پک به سیگار بزنم و برگردم»‏

‏« بیا، بشین همین‌جا بکش، دود سیگار منو اذیّت نمی‌کنه»‏

‏« خیر، خیر خانم، بوش توی اتاق می‌مونه، می‌رم روی بالکن.»‏

‏« مهم نیست، بوی دود از ده‌سال پیش اینجا مونده و کهنه شده، ‏بوی دود سیگار تو هم روش، بیا، بیا یه دونه واسة من روشن کن»‏

‏« حیف رنگ و رخ شماست خانم، نه، نه، سیگار نکشین»‏

‏ « من سیگاری نیستم، گاهی هوس می‌کنم... رفع فکر و خیال»‏

‏« بله، خیالات، خیالات منو سیگاری و معتاد کرد، خیالات...!»‏

‏ سیگاری گیراند و دو دستی جلو من گرفت:‏

‏« انگار سر شما رو درد آوردم خانم، خیلی پر حرفی‌کردم»‏

‏« نه، بگو، بگو، نشخوار آدمیزاد حرفه، نه، بگو، برام جالبه.»‏

‏« ولی، ولی هروقت من پرچانگی می‌کنم، شما نقاشی می‌کشین»‏

دفتر و قلم همیشه دم دست‌ام بود و یاد داشت می‌کردم. از زمانی ‏

که با ترنج هم نشین شده بودم، پس از دوسال این وسوسه دو باره به جانم ‏افتاده بود. پیرزن عمری با زحمت و ذلّت از سر گذرانده بود، از وجین و ‏خوشه چینی در روستا شروع کرده بود تا به مطربی، دف زنی و آواز خوانی ‏و بعدها به کلفتی رسیده بود. ترنج گنجینه‌ای بود و من از او خیلی چیزها ‏یاد گرفتم، از جمله دف زدن. ترنج، مانند روزگاری که به گدائی افتاده بود، ‏مانند زمانی که پیاده از این ده به آن ده می‌رفت، دف می‌زد و حماسة گل ‏محمد ‌یاغی به آواز می‌خواند، مانند آن سال‌های آوارگی دف را سر‌ دست ‏می‌گرفت و با آن صدای داوودی مرا مسحور و جادو می‌کرد. ‏

‏« نه، نقاشی نمی‌کشم، نُت ور می‌دارم، بگو، بگو، گوش می‌کنم،»‏

‏«بله، بعد از مرگ اسفندیارم خیالاتی و معتاد شدم. بله خانم، از ‏

بچگی توی گوش ما خووندن که تریاک دوای همة دردهاست، توی ولایت ‏

ما تا دلت بخواد درد پیدا می‌شه، بله،‌ همه جور درد! نه، دوا و دکتر نیست، ‏ولی‌‌ تریاک به‌‌وفور گیر میاد، فت و فراوون! اگه دندونات درد بگیره، می‌گن ‏برو دوتا دود بگیر، اگه از زورکار و زحمت کمرت خم بشه و درد استخوون ‏دمار از روزگارت در بیاره، می‌گن خواهر، دو تا دود بگیری خستگی‌‌ از تنت ‏در می‌ره، اگه بچه شب‌ها ونگ بزنه، می‌گن یه ذره شیره ته‌حلقش بنداز ‏ساکت می‌شه، اگه داغدیده باشی و شب‌ از غم و غصّه خوابت نبره، می‌گن ‏شیرة تریاک آرومت می‌کنه، دو‌تا دود بگیر تا راحت بخوابی. می‌بینی‌‌‌‌خانم، ‏تریاک از بچگی توی خون ماست، مختص ولایت ما نیست، برو گرگان، برو ‏زابل، برو زاهدان، برو مشهد، بله، هر جا که بری آسمون همین رنگه.»‏

‏« ببینم ترنج، شوهر تو، مرحوم اسفندیار که تریاکی نبود، بود؟»‏

‏« خیر، خیر،‌‌‌ اسفندیار عاشق ساز و ‌آواز بود. چگور می‌زد، دست و ‏پنجة اونو هیچ کسی نداشت، صداش مثل صدای داوود بود، باور می‌کنی ‏خانم؟ داوود پیغمبر. بله، اسفندیار سر‌سفرة عقد اسم منو عوض‌کرد و ترنج ‏گذاشت! بعدها همه به معصومة بَرغَمدی می‌گفتن ترنج، بله، نارنج!»‏

‏« ترنج، چه اسم قشنگی، چه ذوق و سلیقه ای!!»‏

‏« اگه بدونی چه ذوق و قریحه‌ای داشت خانم، اگه بدونی.»‏

روزها، دم غروب، بعد از کلاس‌‌، چرخی توی خیابان‌های پایتخت ‏می‌زدم، پیاده به‌خانه بر‌ می‌گشتم، پشت میز می‌نشستم و تمرین می‌کردم. ‏نریمان پیش از سفر شیراز، ماشین تحریری به ‌نام شرکت خریده بود و در ‏اختیار من گذاشته بود. ترنج هر‌از‌ گاهی از لای در سرک می‌کشید و مدتی ‏به دکمه‌های ماشین و رقص انگشت‌های من خیره می‌ماند: ‏

‏« خانم، ببخشین، تازه چای دم کردم، اگه خسته شدین...»‏

ترنج شب‌ها، در اتاقک بالا دو تا دود می‌گرفت، با یک قوری چای ‏تازه دم و ضبط صوت بسالن می‌آمد، رو به روی من روی مبل می‌نشست، ‏نوار یادگاری اسفندیارش را توی دستگاه می‌گذاشت و از روزگار گذشته‌، از ‏ولایت خراسان، از مادیان ارباب صولت، از روزگار قحطی و‌گرسنگی و مرگ ‏و میر، از بمبی‌که روس‌ها در زمان جنگ جهانی توی کویر انداخته بودند و ‏از جمال و کمال شوهر مرحوم‌اش قصه می‌گفت. از‌ چشم ترنج، اسفندیار ‏او به قمر بنی‌هاشم شباهت داشت، مانند یار و یاور حسین، رشید، خوش ‏قد و قامت بود و با آن چشم‌های درشت و سیاه، طاق ابروها، پیشانی بلند ‏و صاف، کاکل سیاه، سیاه، مثل پر زاغ با قهرمانِ صحرای کربلا مو نمی‌زد. ‏هنگامی‌که اسفندیار او چگور می‌نواخت، مرغان هوا زبان به کام می‌گرفتند ‏و خاموش می‌شدند و بلبل‌ها از چهچهه باز می‌ماندند. هنگامی‌که اسفندیار‌ ‏او بر پشت اسب می‌پرید، کمر مادیان‌ مانند کمر رخش‌‌‌‌ خم بر ‌‌می‌داشت. ‏زمانی‌‌ که اسفندیار او در صحرا چهار نعل می‌تاخت، مادیان پر در‌‌‌‌‌‌ می‌آورد، ‏مانند اسب بالدار در هوا پرواز می‌کرد و باد به گردش نمی‌رسید.‏

‏ اسفندیار آی‌ی اسفندیار، اسفندیار....! شوهر‌ ترنج، اسفندیار، روز ‏عاشورا، پیش چشم اهالی‌‌ که با حسرت و حسادت به تماشای تاخت و تاز ‏او ایستاده بودند، از زین به‌‌زمین افتاده بود، جمجمه‌اش شکسته بود، ‏مغزش خونریزی کرده بود و در «شامِ غریبان» از دنیا رفته بود:‏

‏« بله خانم، مردم حسود و نظر تنگ اسفندیارم را چشم زدن!»‏

جرعه‌ای چای توی نعلبکی ریخت و یک نفس هورت کشید:‏

‏« من‌کی دودی بودم خانم؟ غم اسفندیار منو به این روز انداخت. ‏هر چند از خود تعریف کردن غلط کردنه، ولی من ترنج بودم، ظریف، مثل ‏گل ترج و نارنج، اسفندیار که جوونمرگ شد، منم کلّه پا شدم»‏

اسفندیار چگور می‌نواخت و صدای ساز زیر طاق سالن می‌پیچید. ‏ترنج رو به ضبط صوت برگشت، چندبار با مهر روی آن دست کشید، گوئی ‏کاکل سیاه اسفندیارش را نوازش می‌کرد:‏

‏« من بعد‌از مرگ اسفندیار دیگه شوهر نکردم، خدا به سر شاهده ‏

غیر از اسفندیار دست هیچ مردی به ترنج نرسیده، دست هیچ مردی. چند ‏سال بیوه بودم، کلّه به تنور زدم و برا مردم نان پختم تا یتیم‌های شوهرم ‏سینه از خاک ورداشتن، هرچند حصبه به ولایت ما آمد و طفلکی‌ها عمر ‏به کفاف نکردن، خدا دخترها رو، یادگار اسفندیار رو از من گرفت تا سر ‏پیری خوارم کنه، تا به پیسی بیفتم و توی خونة مردم کلفتی‌کنم.»‏

بال چارقدش را توی صورتش کشید تا اشک‌هایش را نمی‌دیدم، ‏از جا بر خاستم، کنار پیر زن نشستم و دست‌اش را گرفتـم. انگشت هایش ‏

مانند ترکة درخت در زمستان، خشک و سرد بود:‏

‏« گریه نکن مادر، خواهش می‌کنم، دلم ریش می شه»‏

‏« اگه، اگه دخترم زنده می‌موند، حالا به قد و بالایِ شما بود...»‏

‏ تا به‌ قصد او پی ببرم، تا به‌خودم بجنبم و دست‌ام را پس بکشم، ‏

آن را به لب‌هایش چسباند و محکم بوسید. چندش‌ام شد و از جا پریدم.‏

‏« آخه چرا، چرا دست منو بوسیدی؟ ها؟ من از این‌کار بدم میاد»‏

‏« ببخش خانم، ببخش! بخدا مهرم در اومد!»‏

صدای چگور دم به دم اوج می‌گرفت، ترنج با چشم‌های اشک‌آلود ‏و ملتمس به من نگاه می‌کرد و به زاری می‌گفت: ‏

‏« خدایا، از من رنجیدی خانم، بخدا قصد بدی نداشتم»‏

‏« اینقدر به من نگو خانم، خانم، تو خسته نشدی؟»‏

‏« دستم به دامنت خانم، رضا ندین آقا منو بیرون کنه... اگه، اگه ‏شما اینجا موندگار بشین، آقا بی برو برگرد منو میندازه بیرون.»‏

نوار به آخر رسید، چگور اسفندیار خاموش شد و من هنوز گیج و ‏حیرت زده ایستاده بودم و منظور او را نمی‌فهمیدم: « چرا؟»‏

‏«خانم، رحم کنین، شما هنوز جوونین، مثل من بدبخت و بیچاره ‏از کار نیفتادین، من سر پیری آواره می‌شم، به‌گدائی می‌افتم»‏

ضبط صوت را روی زانوی پیرزن گذاشتم و به‌تلخی‌گفتم:‏

‏« تو انگار عوضی فهمیدی، آقا منو جای تو به اینجا نیاورده، من ‏زن عقدی نریمانم، همسر نریمان. کلفت، پا انداز و سر‏‎ ‎‏‌‌چاق کن آقا نیستم. ‏قرار نیست جای تو رو بگیرم. فهمیدی؟ حالا برو بگیر راحت بخواب!» ‏

‏« خدا از زبونت بشنوه خانم...»‏

‏« گوش خدا سالهاست که کر شده، نمی شنوه... برو بخواب»‏

ترنج آخرین قطرة زهرش را ریخت، غرولند‌کنان، پشت خم، پشت ‏خم از‌ سالن بیرون رفت:‏

‏« شما نوبر نیستین خانم، همة اون زن‌ها اولش از اینجور حرف‌ها ‏می‌زدن، باشه، باشه، شب دراز است و قلندر بیدار، خواهیم دید...»‏

ترنج رفت و من تا مدت‌ها دور‌ خودم می‌چرخیدم و در جائی آرام ‏و قرار نمی‌گرفتم. خواب از سرم کوچ کرده بود، غافلگیر شده بودم، توی ‏سالن قدم می‌زدم، بافة موهایم را دور انگشت می‌پیچیدم و نمی‌توانستم به ‏افکارم سر و‌‌‌ سامانی بدهم. نه، ضربه ناگهانی و سهمگین بود، به سادگی و ‏صمیمیّت‌ام خیانت شده بود، تعادل‌ام به ‌هم خورده بود و مانند مارگزید‌ه‌ها ‏بخودم می‌پیچیدم. آخر ‌شب از چرخش خسته شدم، درماندم، به‌یاد بطری ‏ودکای نریمان افتادم، یکدم جلو یخچال دو دل و مردد ایستادم، سرانجام ‏تسلیم شدم، استکان را لبا لب پرکردم و یک نفس سر کشیدم: «پا انداز!» ‏

ودکا خیلی زود اثر کرد و سرم به چرخش افتاد. روی ‌‌کاناپه سالن ‏دراز کشیدم تا پلک‌هایم سنگین شد و سوار از غبار بیرون آمد. مادیان‌ زیر ‏طاق آسمان شیهه کشید ‌و من هراسان و پا برهنه از صخره بالا پیچیدم. ‏دنیا را آب فرا‌ گرفته بود و من روی صخره‌ها چشم به راه ایستاده بودم و ‏به هوای مه آلود و دریای توفانی نگاه می‌کردم. دریا ... روی پنجة پاهایم ‏بلند شدم و‌گردن کشیدم، مهران سوار بر اسب بالدار بر فراز امواج خروشان ‏دریا پرواز می‌کرد. امواج دهان‌‌‌ گشوده بودند و مانند اژدهائی هفت سر در ‏پی او خیز بر ‌‌می‌داشتند. اسفندیار، قمر بنی هاشم یا مهران ...؟ چهره‌ها جا ‏عوض می‌کردند، چهرة هیچکدام را بوضوح نمی‌دیدم، امواجی که به صخره ‏می‌خوردند، خروش و ‌پژواکی نداشتند، همه چیز انگار در‌ خاموشی و خلاء ‏رخ می‌داد، در دنیائی در بسته، محصور و شیشه‌ای، دنیای شیشه‌ای، اسب ‏و سوار عروسکی... دریا، آن اژدهای هفت سر، اسب و سوار را یکجا بلعید و ‏از شادی کف به‌ لب آورد و دخترکی از دورن کف بیرون افتاد. دخترک و ‏عروسک روی موج‌های کف آلود می‌چرخیدند، دخترکی زیبا و مهتابی‌که ‏شبیه شیوایِ من بود. دریا جنازة شیوا را به ساحل آورده بود و من هر چه ‏

تلاش می‌کردم نمی‌توانستم او را از سر آب بگیرم: «آی مهران، بچّه‌م.»‏

صدای خودم را نشناختم، لیچ عرق از خواب پریدم و سیخ روی ‏کاناپه نشستم. هیچ اثری از دریا و توفان و شیوا نبود، آسمان سرخ سحر از ‏پشت پردة توری سفید پیدا بود و شقیقه های من از درد تیر می‌کشید.‏

‏- من به عمرم هرگز سوار اسب نشدم، تو چی؟ ‏

نگاه صفا به راه رفته بود و انگار در آن دور دست‌های دور، سواری ‏را می‌دید که چهار نعل می‌تاخت و در سراب می‌لرزید. چند صفحه را یک ‏نفس خوانده بودم، زبان و دهان‌ام خشک شده بود، خسته بودم، دفتر چه ‏را بستم تا لبی تر می‌کردم: ‏

‏- ای برادر، مگه قاچاقچی جماعت ممکنه به عمر عزیزش سوار ‏خر و قاطر نشده باشه؟ ‏

‏- آها راست می‌گی، گویا تو یه دورانی با قاچاقچی‌ها و بارسالارها ‏کار می‌کردی، پاک یادم رفته بود. ‏

‏- آخه دورانی‌که من توی ولایت خر بندری و قاطر سوار می‌شدم، ‏تو طلبه بودی و در محضز حضرات عظام تلمذ می‌کردی. ‏

‏- شاید اگه بیمار و زمینگیر نمی‌شدم، هیچ وقت هوس نمی‌کردم، ‏

می‌دونی مهران، اسب سواری باید خیلی لذت داشته باشه.‏

‏- من سال‌هاست که فقط تاکسی سوار می‌شم و از تو چه پنهون، ‏

رانندگی توی ترافیک پاریس داره حالمو به هم می‌زنه.‏

‏- مهران، اگه از فرمانداری خسته شدی برگرد سر شغل قدیمی. ‏شنیدم خیلی از رفقا «استاندار» شدن. ‏

در زبان فرانسه به‌ جائی‌ که دست ‌فروشها بساط می‌کردند، ‏stan‏ ‏‏« استان» می‌گفتند و در نتیجه رفقای دستفروش ما «استاندار» بودند.‏

‏- خدا رو چه دیدی، اگه وضع چشم و گوش‌ام بهتر نشه، مجبورم ‏دو باره برم توی مترو استاندار بشم. ‏

‏-‏‎ ‎دوگل توی خاطراتش نوشته: پیری مثل ‏Naufrage*‎‏ می‌مونه.‏

‏- منظور کشتی اینجانب داره غرق می شه، فاتحه‌ش خونده ست! ‏

‏- نه، نه، تا شقایق هست، زندگی باید کرد، من با سهراب سپهری ‏میونة خوبی ندارم، ولی از این شعرش خوشم میاد. خب، اگه موافق باشی ‏برگردیم توی اتاق، حالا دیگه واسة اسب سواری خیلی دیر شده.‏

‏- خاطراتت به کجا کشید، حوصله داری امروز روش کار کنیم.‏

‏- چند جا شک کردم، اسم یه شهر سوریه یادم رفته، هفتة آینده ‏ازت می پرسم. حالا بریم بالا تا شب نشده تتمة این فصل رو برام بخون.‏

‏- دو سه صفحه بیشتر نمونده، هنوز وقت داریم!‏

صندلی چرخدار صفا را رو به‌آفتاب گذاشتم، در‌سایه روی نیمکت ‏آهنی نشستم و منتظر ماندم تا مثل همیشه می‌گفت: « خب؟»‏

ترنج سنگ سفیدی هر از گاهی با حسرت به من خیره می‌شد، به ‏

پیری، تنگدستی و در‌ماندگی‌اش اشاره می‌کرد و این بیت شعر را با لحن ‏محزونی می‌خواند: مصیبت بود پیری و نیستی! با اینهمه من دنیای او را ‏نمی‌فهمیدم، انگار پیری، اعتیاد، خواری و ذلّتِ او به رذالت منجر شده بود ‏و احساسات و عواطف‌اش را مسموم کرده بود. نمی‌دانم، شاید غریزة حیات ‏بر عقل و عواطف‌اش ظفر آمده بود و بخاطر هراس از آینده، موذی، مکّار و ‏محیل شده بود. شاید‌اگر زیر پای او خالی نمی‌شد و با حضور همسر دوم ‏نریمان آینده اش به‌خطر نمی‌افتاد، مانند عقرب نیش نمی‌زد‌و آگاهانه زهر ‏به کام ام نمی‌ریخت. ترنج در آن چند روزه مرا شناخته بود و پی برده بود ‏که با « زن‌های اونجوری» و « خانم‌های مَکُش مرگِ ما» فرق داشتم، برای ‏عیش، عشرت و خوشگذرانی به پایتخت نرفته بودم و اگر ماندگار می‌شدم، ‏زندگی در آن آپارتمان شکل و روال دیگری پیدا می‌کرد‌و پایِ مشتری‌های ‏عیاش، عرقخور و تریاکی او از آنجا کوتاه و « عشرتکده» تعطیل می‌شد.‏

‏« خانم اگه با من فرمایشی ندارین، اجازه بدین برم تا مهر آباد»‏

‏« باشه برو، کلید آپارتمان رو بذار روی گنجه!»‏

‏« خانم، دهساله که آقا کلید اینجا رو داده به من، حالا شما ...»‏

‏« آقا فردا از سفر بر می‌گرده، بگو عاطفه کلید رو ازت گرفت»‏

ترنج کلید را از کیسه اش در آورد و آهسته روی گنجه اگذاشت:‏

‏« خانم، شما خیال می‌کنین دستِ تُرَنج کجه؟ آقا دهساله خونه و ‏زندگیشو به من سپرده، تا حالا یه سوزن اینجا گم نشده، حالا شما ...»‏

‏« ... حالا این خونه و زندگی مال منه، فردا برو به آقا بگو.»‏

‏« آخه برم به آقا چی بگم؟ خانم، شما که بی‌رحم نبودین، خدا رو ‏خوش نمیاد. دارین اینجوری منو جواب می‌کنین.»‏

‏« نه، می‌خوام قفل و کلید در آپارتمان رو عوض‌کنم. ببین، اگه ‏همولایتی نقاش و رنگ‌کار سراغ داری از مهرآباد با خودت بیار»‏

ترنج چند قدم به تردید برداشت و رو به من برگشت:‏

‏« خانم، شما که به آقا نمی‌گین بین ما چی گذشته، شما ...»‏

‏« آقا یک سر داره و هزار سودا، حواسش به این حرفها نیست.»‏

نریمان اگرچه مانند باد صرصر می‌تاخت و مدام با کسی تلفنی و ‏یا حضوری معامله و یا مذاکره می‌کرد، «پورسانتاژ» می‌داد و «پورسانتاژ» ‏می‌گرفت، ولی حواس‌اش به همه، حتا به ترنج سنگ سفیدی بود.‏

‏« بیا جلو عزیزم، وای، اگه بدونی دلم چقدر برات تنگ شده»‏

نریمان تازه از گرد راه رسیده بود، عطش داشت و بی طاقت بود. ‏

‏« توی دفتر، اینجا، مگه خل شدی... هی، آروم باش»‏

‏ « عاطفه، من یه هفته از تو دور بودم، هفت روز، یه هفته، بیا...»‏

‏« چند بار بگم عزیزم، من اینجا راحت نیستم، نه، نه، ولم کن»‏

‏« خب، باشه، برو خونه، برو، برو، دو قدم راهه، من الان میام!»‏

‏«وسط روز نمی‌شه، همه می‌فهمن، نه، نه، امشب بیا خونه!»‏

آهی کشید، به لبة میز تکیه داد و کمر بند شلوارش را بست:‏

‏« عاطفه، به من نگاه کن، چی شده، ترنج چیزی بتو گفته؟» ‏

طفره رفتم و سؤال او را با سؤال جواب دادم:‏

‏« مگه قراره اونو بندازی بیرون؟ چرا اینهمه زنجموره می‌کنه؟»‏

‏« ببین، به من‌‌گوش بده، هی، یه رودة راست تو شکم این عفریته ‏نیست، مبادا، مبادا حرف‌های اونو باور‌کنی.»‏

‏« پیرزن بیچاره فهمیده که من احتیاجی به کلفت ندارم»‏

‏ « کاش زودتر گفته بودی، هر‌‌چی که تو بخوای عزیزم. باشه، من ‏باید زودتر اونو می‌فرستادم یه جای دیگه... می‌دونی عاطفه، دلم نمی‌اومد ‏بعداز چند سال اونو بیرون‌کنم، یکی‌از دوستان تازگی یه خونة ویلائی توی ‏شهریار خریده، سرایدار می‌خواد. آره، ترنج رو می‌فرستم شهریار ...»‏

‏« مگه رفیقت می‌خواد اونجا شیرکشخونه راه بندازه...»‏

نریمان اگر چه رنگ به رنگ شد، ولی به شوخی برگزار کرد:‏

‏«... حالا دیدی؟ می‌دونستم... عاطفه، بخدا این ور ورة جادو دروغ ‏می‌گه، ببین، من یه ‌بار، آره، فقط یه بار ازش خواستم تا واسة یکی‌‌‌‌ از رفقا ‏شیرة تریاک بخره، خلاص! تا ازش غافل شدم، اونجا رو‌کرد شیره کشخونه، ‏من که هیچ وقت اونجا نبودم، کاری اونجا نداشتم، گه گاهی سری می‌زدم. ‏پیرزن فهمیده بود و مشتری می‌آورد. دور از چشم من، هر کس و نا کسی ‏رو به اونجا راه می‌داد، براشون سور و سات و بساط می‌چید و ...»‏

‏«... حالا کی قراره اونو ببری به ویلای شهریار؟ من می‌خوام خونه ‏رو رنگ بزنم تا شاید بوی گَند شیره از بین بره.» ‏

‏« فردا، فردا رانندة شرکت بار و بنة عفریته رو می بره! خب، بگو ‏دیگه چی می‌خوای عزیز دل نریمان، ها؟ ...»‏

دسته کلید را روی گوشة میز نریمان گذاشتم:‏

‏« آقا نریمان لطفاً این کلیدها رو به کسی نده، من دیروز قفل رو ‏عوض کردم، راستشو بخوای، می ترسم کلید دست غریبه ها افتاده باشه.»‏

‏« کار درستی کردی عزیزم، فردا کارگر نقاش می‌فرستم اونجا، هر ‏رنگی دوست داری انتخاب کن، من سلیقة تو رو قبول دارم»‏

‏« آقا نریمان، حموم و توالت رو رنگ روغنی بزنیم»‏

‏« عزیزم، عرض کردم هر چی که تو می‌پسندی» ‏

تلفن چند بار زنگ زد، به این بهانه نریمان را تنها گذاشتم و روی ‏پنجة پا از معبد او بیرون رفتم. اگر چه من آشکارا به عشرتکدة آنها اشاره ‏نکرده بودم، ولی نریمانِ هشیار پی به منظورم برده بود و با شناختی که از ‏او داشتم، بی‌تردید در اولین فرصت، به شیوة خودش تلافی می‌کرد:‏

‏« راستی، من دوست تو، ماه جبین رو تصادفی دیدم.»‏

دَرِ معبد را باز گذاشت، گره کراوات‌اش را مرتب کرد و کت‌اش را ‏از دوشِ دوسیة صندلی بر داشت و با عجله پوشید:‏

‏« طعنه می‌زنی، تاجبانویِ بیچاره ماه جبین و مه لقا نیست»‏

‏« نه، نه، ولی خیلی شیرین با مزّه ست، تو رو خیلی دوست داره، ‏حالا عجله دارم، باید برم، شب، شب اگه اومدم برات می‌گم، گویا یه لنجی ‏توی خلیج غرق شده، چند‌نفر از همشهریها مردن، زن بیچاره خیلی نگران ‏بود، ازش پرسیدم مگه از‌ خویشانش بودن،‌گفت نه، طفلی همسایة ما بود.» ‏

دم در مکثی کرد، نگاهی پرسا و با معنا به من انداخت:‏

‏« تا شب، ... ببین، شب شاید یه‌کمی دیر بیام، ولی حتماً میام.»‏

اشارة نریمان به لنج و همسایة تاجبانو بی سبب نبود، نه، تلنگری ‏به ذهن‌ام خورد‌ه بود و به‌یاد آن خواب پلشتی افتاده بودم که سرتاسر شب ‏آزارم داده بود، به یاد دریا، توفان، موج‌ها و شیوا، به یاد مهران‌که دریا او را ‏

بلعیده بود... نه، نه، یاد حزن آور مهران هرگز مرا رها نمی‌کرد، هرگز... ‏

 

 

 

 

 

 

‏ ‏