خاموشی دریا (1)
شوکت بارها و بارها مشت به گودی سینهاش کوبیده بود و رو به آسمان نفرینام کرده بود: «الهی لالمونی بگیری دختر!» در آن زمان هنوز دختری نو بالغ بودم و این بیماری لاعلاج را نمیشناختم. سالها بعد که گذرم به زندان و سر و کارم به بازجوها افتاد، اگر چه به آه و نفرین باور نداشتم، ولی با الهام از او کر و لال شدم و مدتی لالمانی گرفتم.
« ببینم، کی بتو کاغد و قلم داد، ها، چی نوشتی؟»
از سالها پیش، هر کجا و در هر اوضاع و احوالی و در هر شرایطی که بودم، اگر کاغذ و قلم میداشتم، هر ازگاهی گوهر تجربهای را یادداشت میکردم. از میان آنهمه هنوز جملهای را بیاد دارم که در بیمارستان، روی برگة کاغذ کاهی نوشته بودم. کاغد و قلم را آن پرستار خوش قلب یا «فرشتة» زمینی به زیر بالشام سُرانده بود و من در آن انباری نیمه تاریک برای او نوشته بودم: « فرشته، اعتماد عاطفه، مانند روح او، در این سالها زخمها خورده و آسیبها دیدهاست، با این وجود، من اگر به انسانها، اگر به شما اعتماد نکنم، ادامة زندگی برایم دشوارتر از این میشود. بله، « اگر اعتماد از میان آدمها برود، ترس و در نتیجه دروغ جای آن را میگیرد!» من اگر پیامی روی این برگة کاغذ ننوشتهام، به دلیل بی اعتمادی بشما نیست، نه، من هیچ کسی را در پایتخت ندارم. بجای « در پایتخت» نوشته بودم «در دنیا»، ولی پشیمان شدم و روی دنیا خط کشیدم. ناله و زاری و شکوه و شکایت از بیکسی در دنیا، بیتردید غمخواری و دلسوزی پرستار دلرحم را بر میانگیخت و من بیرار بودم از این که احدی دل به روز و روزگارم میسوزاند. آری، من از ترحم مردم و از رحمت الهی بیزار بودم.
« ببینم، کی بتو کاغد و قلم داد، ها، چی نوشتی؟»
بازجو غافلگیرم کرد، سر زده و شتابان وارد اتاق شد: «چی ...»
آن تکه کاغذ کاهی را مچاله کردم و به دهانام انداختم:
« آه، اگر اعتماد انسانها آسیب ببیند...»
بازجو فریاد کشید: «جنده!» و رو به تخت خیز برداشت:
«جنده، پرسیدم کی بتو کاغذ و قلم داد؟ کی؟... کی؟... کی؟»
گلویم را چنگ زد و من کاغذ را جویده نا جویده، بسختی بلعیدم:
« وای، وای به روزی که اعتماد انسانها آسیب ببیند.»
خم شد، مداد نازک و کوتاه را از روی زمین برداشت، بتندی قد علم کرد، روی سرم خیمه زد و دو باره از ته حلق هوار کشید:
« با تو هستم؟ لکاته؟ پرسیدم این مداد رو از کجا آوردی؟»
بنا به عادت رو بهتخت همسایهام برگشتم، کسی روی تخت نبود، آن زنِ مشرف به موت را انگار نیمههای شب برده بودند:
« نگفتم خزر؟ همه شون توی «شهر نو»* بزرگ شدن!»
از چندی پیش بجز خودم، کسی صدایم را نمی شنید:
« لگوری، این مداد رو از کجات در آوردی؟ از میونِ لنگت؟»
شاید فحشهای چارواداری و سیلیِ چپ و راست بازجو باعث شد تا آن جمله را هرگز فراموش نکنم. پرستار به من اعتماد کرده بود و بازجو اگر شبانه ناخنهایم را میکشید، فرشته را لو نمیدادم. گیرم او نیازی به گاز انبر و میخکِش نداشت، دست لَخت و سنگین بازجو پردة گوشام را پاره کرد و ناگهان صدها و صدها زنبور به کاسة سرم هجوم آوردند:
« چرا لالمونی گرفتی، مگه کر شدی؟»
آه، شوکت، سرانجام بجائی رسیدم که باید لالمانی میگرفتم.
در آن دم «بوم غلتون» به فریاد عاطفه رسید. صدای زهرا ابدی را از ورای سالها شنیدم و به اشارة او کاغذ کاهی را بلعیدم: « تو آدمفروش نیستی، نه، قیافهت از دور جار میزنه!»... زهرا در زندان زنان شیراز سکتة کرده بود و من اگرچه او را دوباره ندیده بودم، ولی گاه و بیگاه قهقهههای زنگدار خندهاش را بیاد میآوردم: «عاطفه، زندون گورستون زندههاست، شاید ماهها و سال اوّل شبهای جمعه بیان... بیان سر خاک احوالی ازت بپرسن، فاتحهای بخونن و برن. ولی دوران محبس که طولانی میشه، پنج سال، ده سال، ابد، یواش یواش از یاد دوست و آشنا میری، حتا خدا آدمو تو زندون فراموش میکنه.» در آن روزگار ماه منیر از ذبیحالله حامله شده بود، مدام اشک میریخت و من که در مانده بودم، داد میکشیدم: « زهرا، کدوم خدا؟ کدوم خدا؟ خدای شما از قرنها پیش کور و کر شده»
لابد اشارة «بوم غلتون» به بی وفائی خویشان، دوستان و رفقا بود و گرنه، آدمها هیچ حادثه و هیچ کسی را فراموش نمیکنند. خانوادة من اگر چه سراغی از فرزندی که مدتها پیش عاق کرده بودند، نمیگرفتند و هرگز به ملاقاتام نمیآمدند، ولی بیشک مرا فراموش نکرده بودند، خبرها و شایعهها را باد به ولایت میبرد و در کوچهها و خیابانها پخش میکرد، عاطفه قشقائی شب و روز در فکر و خیال آنها چرخ میزد و مانند روحی سرگردان، حتا به خوابهای پریشان آنها راه مییافت. شوکت، به تاجبانو گفته بود که این« عایشه! »* تا دم مرگ، تا لب گور آنها را رنج و عذاب میداد. شوکت و شوهرش اگر عاطفه را فراموش میکردند که آنهمه عذاب نمیکشیدند. به گمان من، مغز آدمی مانند مأمور بایگانی ادارة ثبت احوال و سایر بایگانیها، همه چیز را در قفسهها، به ترتیب حروف الفبا و اولویت روی هم میچیند و برای روز مبادا نگه میدارد. مغز انسان معجزة طبیعت است. در شیارهای مغز، خاطرهها انگار مانند حلقههای زنجیری نامرئی به هم وصل شدهاند، این زنجیره شاید به مرور زمان زنگار بگیرد، یا زیر گرد و غبار از چشم بیافتد و دیده نشود، ولی همیشه وجود دارد. یادها زیر آن لایة خاکستری جا خوش میکنند، همه جا و در همه احوال همراه آدمی هستند و شب و روز با او سفر میکنند. کافیاست تلنگری به این زنجیرة ناپیدا بخورد، ناگهان صدها و صدها تصویر از تاریکی به روشنائی میآیند، جان میگیرند و بسرعت برق و باد از منظرت میگذرند: «عاطفه، اون آیِ بیکلاه، اون نیقلیون، سیاهسوخته اسمش چی بود، چی؟ ... تاج خروس یا تاج ... تاج ، لاکردار، بگو دیگه، تاج ... تاج میدونم که توش تاج داشت»
« تاجبانو... این زن فرشته ست، مثلِ مادر منه، حتا بهتر از مادر»
در زندان زنان شیراز فقط تاجبانو دو بار به ملاقات ما آمده بود و من به «بوم غلتون» گفته بودم که جز او غمخواری در دنیا نداشتم. آن زن که در همة آن سالها جایِ مادرم را گرفته بود، تا آخر مرا تنها نگذاشت و در پایتخت، پیش از دادگاه، به ملاقاتام آمد. من تا او را در زندان ندیدم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و چرا مرا با اتوبوس به قزل قلعه برده بودند و چرا به جای شوکت، تاجبانو در زندان جز جگر میزد:
« آییی عاطفه، دخترم، دختر عزیزم، الهی مادرت برات بمیره، الهی شوکت میمرد و تو رو اینجا، پشت این میلهها نمیدید.»
مأمور با تردید به ما نگاه میکرد و نیشخند میزد. من که از همه جا بیخبر بودم، با حیرت و پرسا به تاجبانو نگاه میکردم.
« چه شباهتی، الله و اکبر، انگار سیبی به دونیم»
تاجبانو به جلد شوکت رفته بود و با زن مجازی و مصنوعی جاهد مو نمیزد. آه و ناله و زنجمورهها، زیر و بم صدا، ابراز احساسات ساختگی و آن شکلکهای با مزّة آن زن زیرک مرا بیاد روزهای ملالآوری میانداخت که بهخانة ذبیحالله میآمد، لب حوض سیمانی سرلک مینشست، سیگاری میگیراند و بقول خودش کلّة شوکت را بار میگذاشت تا شاید دل عاطفه باز میشد و در آن خانة متروک غمباد نمیگرفت. تاجبانو مقلدی با نمک و ماهر بود، ادا، اطوار و صداها را با مهارت تقلید میکرد و در جشنها و عروسیها، هر جا که پا میداد و هر جا که تماشاچی داشت، در نقشهای مضحکی ظاهر میشد و یا با بذله گوئی، نقل هزل و لطیفه همسایهها را از خنده روده بُر میکرد. غرض، گویا تاجبانو دست به دامن شوکت شده بود، شناسنامة او را با هزار دوز و کلک و خواهش و التماس گرفته بود و همراه «خواهر وکیل» و مادرِ مهران به تهران آمده بود و سرانجام اجازة ملاقات گرفته بود. تاجبانو اگر چه اسمی از وکیل نبرد، ولی ملوک، خواهر وکیل، دبیر روشنفکر ادبیات ما بود که از دوران دبیرستان با من دوست شده بود و انگار همو این ملاقات را به همّت و با پادرمیانی برادرش شاهین و دادن «رشوه» جور کرده بود. اینهمه را تاجبانو، با ایماء و اشارة سر و دست و با سایش انگشت شست رویِ انگشت نشانهاش به من فهماند:
« بیمایه فتیره عزیزم. خدا خیرش بده!»
فتیلة مأمور و تاجبانو نم داشت و انگار تاجبانو با او بیرونِ زندان سر به سرگذاشته بود و مثل همیشه و همه جا مزاح کرده بود.
«شوکت خانم، الحق و الانصاف با دخترت مو نمیزنی!»
شناسنامة شوکت هنوز عکس نداشت و تاجبانو براحتی خودش را به جای شوکت، به جایِ نامادریام جا زده بود.
« تعجبی نداره آقا، مادر خدا بیامرز عاطفه سر زا رفته، این دختر تو دامن من بزرگ شده، ولی قیافهش به مادر خدا بیامرزش بُرده»
« آها، حالا فهمیدم، خدا به این خانم رحم کرده... چون اگه قیافة این بیچاره بتو میبرد، وای، وای ... »
« آقا، من دو ساله که جیگر گوشهمو ندیدم، یه سینه حرف دارم، سر به سرم نذار، میخوام دو کلمه با دخترم گپ بزنم.»
مأمور دست دم دهان اش گذاشت و داد کشید:
« مهندس، بیا اینجا، بیا لیمو شیرین جهرمی رو سیاحت کن.»
تاجبانو هیچ کجا کسر نمیآورد، از هیچ کسی پروا نداشت، حاضر جواب و خوش طبع بود و هیچ کسی حریف تیغِ زبانِ او نمیشد:
« این آقا زبون آدم فقیر بیچاره رو نمیفهمه، اگه سر آستینم نو بود، اگه مَکَش مرگِ ما بودم و شورتک و مینیجوب تنم بود، اینقدر مزه نمیانداخت. دخترم تو به این یوسفِ مصری بگو بره کنار، بگو یه خرده بره کنار، ممکنه محو جمال بیمثالش بشم و دستمو با چاقو بِبُرّم»
مأموری که سر به سر تاجبانو میگذاشت، به قهقهه خندید:
« هی، شنیدی مهندس، طرف به من میگه یوسف مصری»
« دکتر، به ریش نگیر، چشمهاش آلبالو گیلاس میچینه!»
« خدا خیرت بده دکتر، برو بذار دو کلمه با دخترم حرف بزنم»
« دخترت چند وقته لالمونی گرفته، با کسی حرف نمیزنه.»
چشمهای نخودی و تابدار تاجبانو مثل همیشه مرا میجستند و نمییافتند، مدام مسیر نگاه او را گم میکردم و سرگردان میشدم.
« خدایا، چه بلائی سرت آوردن دخترم، آخه چرا لال شدی؟»
« خانم محترم، ایشون لال نشده، لالمونی گرفته»
« آقا، آقا، تو که مثل بلبل شیرین زبونی میکنی بگو چرا لالمونی گرفته، بگو چی شده؟ ها؟ آخه چی شده؟»
« من از کجا بدونم، مگه من دکترم خانم، برو از طبیب بپرس.»
« دهه، تو دکتر نیستی؟ اون آقا بیخودی بتو میگه دکتر؟»
تاجبانو آگاهانه و با رندی به مأمور میگفت: « تو»
« نه، بیخودی نمیگه، من جرّاحم، جرّاح...جرّاح. فهمیدی؟»
« لابد ابوی گرامی قصاب بوده که تو جرّاح از آب در اومدی!»
رنگ از رخ مأمور پرید، لحن و صدایش عوض شد:
« اگه زبانتو مالک نشی از همین جا میبرمت تویِ اتاقِ عمل»
تاجبانو به تهدید مأمور اعتنائی نکرد و به شوخی ادامه داد:
« بذار اوّل برم سقاخونه چند تا شمع روشن کنم، آخه شنیدم از ده نفر جخ یه نفر از زیر تیغ جرّاح و ازاتاق عمل سالم و زنده بیرون میاد.»
« هی، لیمو شیرین جهرمی، بگو ببینم، نشنیدی که اینجا زبون آدمِ زبون دراز رو از ته حلقش در میارن»
« آها، دیدی جنبة شوخی نداری آقا. من که گفتم سر به سرم نذار خیر نمیبینی، حالا، حالا یه پیر زن رو توی زندون تهدید میکنی!»
« نترس، هنوز اتاق عمل آماده نشده، بجنب... با دختر لالمونی گرفته ت وداع کن، شاید دوباره اونو نبینی، همین روزها اعدام می شه!»
« شجاعت! آقا، هر وقت دخترمو اعدام کردی، به ما خبر بده تا یه قواره پارچة فاستونی کت و شلواری برات دستخوش بفرستم.»
« بر شیطون لعنت، مهندس این عجوزه کوتاه نمیاد»
« بیا کنار دکتر، بیا اینجا، از دیوار شکسته باید حذر کرد»
تاجبانو بیخ دیوار تف انداخت و با لهجة غلیظ شیرازی زیر دندان جوید: « ولدالزنا، ننه ت سلیطهست.» و بعد صدایش را بالا برد:
« آقا، شیش تیر به کمرت بستی و چهار نعل میتازی، بتاز، بتاز، ولی بدون که دنیا به یک قرار نمیمونه. مردم تا ابد لالمونی نمیگیرن»
درست بیاد ندارم کی و چرا و در کجا لالمانی گرفته بودم، شاید در بیهوشی و در گذر از کابوسها به من الهام شده بود، شاید در سکوت مداوم سلول انفرادی آرام آرام به خاموشی خوگرفته بودم. از مدتها پیش، توی سرم، بیصدا با آدمها حرف میزدم و جواب بازجوها و نگهبانها را نمیدادم. همینقدر بیاد دارم که بعد از سانحة دادستانی و دو بار بیهوشی این اتفاق افتاده بود، دچار افسردگی و پژمردگی شده بودم و شور زندگی در من مرده بود. شاید دیدار مهران در دادرسی ارتش و محکومیّت او، آن ضربة نهائی را فرود آورده بود. من این خبر را روی تخت بیمارستان، وقتی به هوش آمدم، در روزنامه اطلاعات خواندم و دنیا پیش چشمام تاریک شد و آخرین رشتهای که مرا به زندگی پیوند میداد، برید. خاموش شدم، لال شدم، چند روزی در بخش اعصاب و نورولوژی خوابیدم تا شاید علل آن را میفهمیدند، پزشکها عاجز ماندند و این بیماری را نشناختند. آزمایشها و عکسها کمکی به آنها نکرد و بنظر پزشکها ضربة مغزی و بیهوشی، و یا «شوک» باعث و بانی بیماری بود. دو باره به زندان برگشتم و بنا بتوصیة پزشکها اینبار مرا از انفرادی به بند عمومی بردند تا شاید در میان جمع تغییری در رفتار و روحیهام بوجود میآمد. گیرم سکوت ادامه یافت و من از لک بیرون نیامدم. هم اتاقیها، همه با دلسوزی و همدردی به من نگاه میکردند، هیچ کسی نمیفهمید چرا زبان بهکام گرفته بودم و چرا با آنها حرف نمیزدم، چرا مدتها مات و مبهوت به جائی ناپیدا خیره میماندم و از جا جنب نمیخوردم. سرانجام روزی، دختری عاصی شد و از ته سلول فریاد کشید: « خاموشی دریا!» و آخر شب، داستان زیبای ورکور، نویسندة فرانسوی را نقل کرد* من آن قصه را نخوانده بودم، آن شب پیبردم که پدر بزرگ و نوة او، با خاموشی، مخالفت، مقاومت و اعتراض خود را نسبت به افسر آلمانی، به دشمنی که به فرمان ارتش اشغالگر، به آنها تحمیل و در خانة آنها ماندگار شده بود، ابراز کرده بودند و در تمام آن مدّت با او حتا یک کلمه حرف نزده بودند. اگر چه من وضعیّتی مشابه نداشتم، ولی آن سکوت و لالمانی شاید بطور غریزی واکنشی بود در برابر قدرتی ناپیدا که مرا زیر پا انداخته بود و لگد مال میکرد. بازجوئیها و بازپرسیها تمام شده بود و با آن پروندة قطور بی تردید در دادگاه نظامی به اعدام محکوم میشدم، منتها، طبق قانون بیمار را دار نمیزدند و یا او را سینة دیوار نمیگذاشتند و به رگبار نمیبستند. مطمئن نبودم، شاید اگر آن سکوت و خاموشی ادامه مییافت، مرا از زندان دوباره به بخش روانی بیمارستان و از
آنجا به دارالمجانین میبردند و در میان دیوانهها سرانجام دیوانه میشدم.
« عاطفه، همة ایل تبار مهران اومدن تهرون، میدونی ...»
بیتردید روز اجرای حکم اعدام مهران و رفقایش نزدیک شده بود که به همة اعضای خانوادة او اجازة ملاقات داده بودند.
« آخ، خاک عالم تویِ سرم، دوباره دسته گل به آب دادم، اینقدر اشک نریز عزیزم، خدایا، تو هنوز... تو هنوز ...»
یادها، یادها و مرگ رویاها ... دانههای اشک گاه و بیگاه برگونهام میغلتیدند و اگر کسی متوجه نمیشد و نمیدید، من هرگز نمیفهمیدم که بیصدا اشک میریختم: « آخ، تو هنوز...» مرا چشم بسته به آنجا برده بودند، محوطه خشک و خالی بود و چند مأمور دور و نزدیک قدم میزدند و لابد به ما گوش میدادند. من در سایة دیوار، رو به روی تاجبانو ایستاده بودم و آرام آرام کوچه باغها، نارنجستان و نخلها را بیاد میآوردم و زنی را میدیدم که شبیه عاطفة قشقائی بود و از پشت چینة شکسته دیوار سرک میکشید تا شاید درمیان جماعتی که به خوشگذرانی سرگرم بودند، نامزد تهرانی مهران را میدید. آه، یادها! تاجبانو بوی نارنج و ترنج میداد، بوی عطر برگهای کُنار، بوی خاک تفتیدة کوچه باغها، بوی ولایت! تاجبانو هر از گاهی با بال چادرش نم گوشة چشمهایش را میگرفت، نک دماغاش را با کف دست میمالید و یک نفس حرف میزد: «جونم برات بگه!»
چرا تاجبانو اینقدر دماغ اش را میخاراند؟ عصبی بود، یا نشئه؟
در زندان زنان شیراز از «بوم غلتون» شنیده بودم که خارش بینی و بدن نشانة نشئگی تریاک بود: « آه، تاجی، لابد حّب نشاط خوردی؟»
من اگرچه خاموش بودم، ولی تاجبانو انگار همه چیز را در آینة چشمهای نمدارم میدید و پشت پیشانیام را به فراست میخواند:
« میبینی، تلنگم در رفته، جون و رمقی برام نمونده عاطفه، دیگه نمیکشم، مجبورم، چارهای ندارم، اگه حب نخورم... گاهی به قد یه ماش میندازم ته حلقم تا بتونم رو پا واستم. آخه یه فرسخ دو فرسخ که نیست، ولایت ما اون سر دنیاست، نه، خیال نکنی منّت سرت میذارم، بخدا زمین رو به آسمون دوختم تا بیام اینجا ببینمت. ملوک کَرَم کرد، خدایا این زن چقدر تو رو دوست داره، توی قهوه خونة بین راه یه شعر قشنگی واسة ما خوند و گفت: یادش بخیر، این شعر مالِ نسیم ولایت ماست! کدوم نسیم؟ پرسیدم ملوک خانم، نسیم کی بود؟ گفت: عاطفه! خدایا، تو که باز بغض کردی، ملوک قرار شده یه دختر بچّه از پرورشگاه بگیره و به فرزندی قبول کنه. شوهرش زیر بار نمیرفت، آها، راستی بی بی عاتکه سلام رسوند و یه خورده میوه و خشکبار داد برات بیارم، دم در همه چی رو ازم گرفتن...
- مهران، لابد تو هم شنیدی، رفیقی چند روز پیش از ایران تلفن زد، میگفت نصف مردم شهر در تشییع جنازة بی بی شرکت کردن.
بی بی عاتکه سالها در انتظار و چشم به راه صفا از دنیا رفته بود، گیرم هر زمان نامی از او به میان میآمد، کسانی که او را می شناختند به تشییع جنازة بینظیری اشاره میکردند که تا آن زمان گویا در ولایت ما سابقه نداشته بود. بیبی عاتکه و مادرش عالیه، از چشم بسیاری از مردم شباهت نزدیکی به اولیاءالله و قدیسین داشتند، ولی فرزندان آنها به تعبیر اهالی، به خدا پشت کرده و کافر و کمونیست شده بودند.
- بی بی تحت تأثیر بچّههاش به مجاهدین گرایش پیدا کرده بود، شاید اگه از ترس داوری مردم نبود، از این هم جلوتر میرفت.
در روزهای اخیر، صفا خیلی زود خسته و کلافه میشد و تا فصلی به آخر میرسید، من بناچار چند بار کتاب را کنار میگذاشتم:
- بیبی بیشک عقاید و افکار جدید ما رو نمیفهمید، ولی به ما اعتماد کامل داشت، به همسایهها میگفت آدمیزاد باید قلبش پاک باشه، خدا خودش از نیّت خیر و شر آدما خبرداره، این بچّه ها برای رضایت خلق خدا و سعادت مردم مبارزه میکنن، عیسا به دین خود، موسا به دین خود. آره، بیبی هشیار بود، حس کرده بود که با تغییر عقیده و مرام ما، آرمانها و اهدافمون عوض نشده بود.
- همة مادرها مثل بیبی نبودن و نیستن، مجاهدین واسة همین به دین چسبیدن تا مردم مسلمون از اونا فراری نشن. خمینی خر نبود که به اونا متمسّک میگفت. مسلمونی مجاهدین آب توش رفته بود.
- میدونم، بی بیِ ما استثنائی بود، خیلی از خانوادهها واسة کمتر از این چیزها اولادشونو عاق کردن، نمونه ش همین عاطفة قشقائی...
- من مادری رو میشناسم که دهسال به ملاقات دخترش نرفت. میدونی چرا؟ چون دختره بر خلاف میل و ارادة او با یه کمونیست ازدواج کرده بود و زندونی شده بود. متوجهی صفا، دهسال آزگار...
- ... اینجور آدما باید خیلی خود خواه و سنگدل باشن.
- بابام میگفت دنیا جنگل مولاست، همه جور جانور توش پیدا میشه. میگفت: پسرم بعضی آدما فقط شکل آدمن، خب، بریم گردش؟
گاهی دستنوشته را روی صندلی چرخدار میگذاشتم، آرام آرام او را در محوطه میچرخاندم و به دشواری میخواندم:
تاجبانو از قزل قلعه رفته بود و من انگار همه چیز را خواب دیده بودم و حالا، در انتظار مأمور، حرفهای او را بیاد میآوردم:
« شوکت دخترهاشو بیخ ریش چند تا چسخورتر و پخمه تر از جاهد بند کرد. واخ ... واخ، خدا رو شکر، نه عزیزم، شوکت و جاهد در حق تو ظلم کردن و خیر نمیبینن. خلایق هر چه لایق. دل این زن و مرد مثل ته دیگ سیاهه، سیاه، میبینی، من بارها و بارها به شوکت گفتم، بارها به زبون آوردم، گفتم زن، به زلیخا، به ننة مهران نگاه کن، یاد بگیر... این زن جونش واسة بچّههاش در میره. گفتم خدا میدونه چند بار از ولایت اومد پایتخت تا شاید اجازة ملاقات بدن و مهران رو ببینه، عمو عبدالوهاب، این پیرمرد واسة پسرش هندونه برده بود دم در زندون، گفتن هندونه قدغنه، همونجا هندونه رو میکوبه زمین و برمیگرده. عاطفه، این خانواده سرتاسر تابستون لب به هندونه نزدن، باور میکنی؟ میدونی چرا، چون بچّه شون زندون بود و خیال میکردن اونجا هندونه گیرش نمیاومد. سارا، رفیق تو، وقتی شنید برادرش زیر اعدامه، عروس نشد، شب عروسی زد زیر همهچی و گفت برادر منو امروز و فردا میکشن و من بیام عروس بشم، معاذالله...»
لابد دوباره چشمهایم پر شده بود که تاجبانو از سرگذشت مهران گذشت و از پهلو به ماجرای قتل نریمان اشاره کرد:
«عاطفه، خدا به سر شاهده هرجا و هر وقت که حرف قتل نریمان پیش اومده، گفتم آزار تو به مورچه نمیرسه، تو قاتل نیستی، گفتم...»
« تاجی، اشتباه میکنی، نریمان پازندی اصل رو من کشتم»
اگر چه تاجبانو صدایم نشنید، ولی چشمهای لوچ او از وحشت به چرخش افتاد، سرش را بیخ گوشم آورد و آهسته پرسید:
« عاطفه تو، تو ... عاطفه، تو نریمان رو کشتی؟»
صدای مأمور به اعتراض بر خاست و به ما نزدیک شد:
« بیا کنار، نچسب به زندونی، بیا کنار...»
سرم را به تأیید پائین آوردم و تاجبانو با دست بخودش سیلی زد:
« آی خاک عالم، آی خاک عالم...»
تاجبانو از قزل قلعه رفته بود و من هنوز به دیوار تکیه داده بودم و در انتظار مأمور، به آسمان و پرواز پر سر و صدای خیل گنجشگها نگاه میکردم. دیوارهای بلند زندان، چند پاره ابر سفید و تکهای از آسمان آبی و زلال را قاب گرفته بودند و گنجشگها ... آی یی گنجشگها...
.
(1) «خاموشی دریا» نام داستان بلندی است که ورکور نویسندة فرانسوی نوشته است