دوران

قطعه ای از «دوران» آمادة چاپ

‏¶‏
باران سر بند آمدن ندارد، مدام می‌بارد. این هم اذان نمازدیگر. ‏
مؤذن‌های مساجد این منطقه گوئی با هم مسابقه گذاشته‌اند. همه با چند ‏ثانیه پس و پیش، شروع می‌کنند و از بلندگوها اذان می‌گویند، و چه اذان ‏موجز و مختصری. مؤذن‌ها به یگانگی خدا و رسول‌اش شهادت می‌دهند و ‏امت مسلمان را به‌ نماز فرا می‌خوانند: «حی علی‌الصلوات!» اهل سنّت بر ‏خلاف شیعیان، به ‌همین مختصر کفایت می‌کنند و در شبانه‌روز، به هنگام ‏نمازهای پنجگانه، حتا در برف و باد و باران خدا و رسول خدا و نماز را به‌ ‏یاد امّت می‌‌آورند. مساجد آنکارا مشتری زیادی ندارند، هر چند من به‌همة ‏آن‌ها هنوز سر نزده‌ام. اغلب چند پیر‌زن و پیرمرد و کسانی که هنوز کروات ‏آتاتورک را به گردن نیانداخته‌اند و به سنّت پایبند مانده‌اند، در شبستا‌ن‌ها ‏و در صحن مساجد می پلکند، همین و بس!‏
تا من این عبارت را به آخر برسانم، موذن مسجد همسایه اذان‌اش ‏را تمام کرد و صدای ریزش باران جای صدای موذن را گرفت. باران، باران. ‏آسمان سیاه و دلگیر است و باران هنوز ریز و یکنواخت و مداوم می بارد و ‏چنین که پیداست، روزها و شب‌های آینده نیز پیگیر و سمج خواهد بارید.‏
روزهای ابری و بارانی، در آخر پائیز، حتا در وطن آدمی، دلگیر و ‏غم‌انگیز است، چه رسد به آنکارا، به این شهر عبوس و نا مأنوس. با مردمی ‏که در سرسرای این «هتل» روزنامه ورق می‌زنند و سیگار می‌کشند و هیچ ‏کسی توجهی به دیگری ندارد. همه مسافر و با هم بیگانه‌اند. نه، در سرسرا ‏نفس‌ام می‌گیرد، از هتل دوران بیرون می‌زنم و زیر نم نم باران راه می‌افتم، ‏به کجا می‌روم؟ نمی‌دانم. مدتی زیر نم‌نم باران، سر به‌زیر، گیج و سرگردن، ‏قوز کرده، قدم زدم و تا بالای تپه رفتم. به یاد ندارم جائی را دیده باشم، ‏شاید دیده‌ام، ولی به‌خاطر نسپرده‌ام؛ سرما و نسیم گزنده مرا به‌ خود آورد: ‏موهای تنک‌ام خیس شده بود، مغز سرم درد گرفته بود و لالة گوش‌هایم ‏از سوز سرما می‌سوخت. از خیر پیاده روی گذشتم و از تپّه رو به هتل ‏سرازیر شدم. «دوران» پائین این تپه و در‌گوشة میدان اولوس‌ ساخته شده ‏است. حالا، هر کجا که باشم آن را به سادگی پیدا می‌کنم. ‏
باری، خیلی زود به هتل و به سرسرا رسیدم، مدتی در آن گوشه ‏نشستم و روزنامه‌ای را بر داشتم، ورق زدم و دوباره روی میز ‌انداختم. در ‏صفحة اول این روزنامه‌ها، هر روز زنی برهنه و خوش هیکل، ساق و سم، ‏کون و کپل‌اش را با لوندی به نمایش می‌گذارد و دلربائی می‌کند. من هنوز ‏حکمت چاپ این عکس‌های اروتیک اشتها آور و هوس‌انگیز را، آن هم در ‏صفحة اول و زیر عنوان درشت روزنامه، نفهمیدم. شاید هدف سردبیران ‏محترم این روزنامه‌ها جلب مشتری است؟ ‏
اسلام و اروتیسم؟!‏
اگر زبان می‌دانستم، از آن مرد لاغر‌اندام عینکی می‌پرسیدم. شک ‏کردم، منصرف شدم، نگاهی از سر کنجکاوی به اطراف انداختم: نه، هیچ ‏کسی توجهی به ‌میانه مرد آشفته حال و سرگردانی که من بودم، نداشت. ‏فضای سرسرایِ پردود، مثل هر روز سنگین و غم‌انگیز بود، چند مرد و زن ‏خاموش نشسته بودند و در سکوت سیگار می‌کشیدند، زنی که بینی‌اش را ‏به تازگی جراحی پلاستیک کرده بود، کنار مرد عینکی نشسته بود، پاکت ‏داروهایش را روی میز پایه کوتاه گذاشته بود و با دل انگشت پانسمان‌را به ‏نرمی می‌مالید و انگار بینی‌اش را به مهر نوازش می‌کرد و دلداری می‌داد. ‏زن شلوار تنگ «لی» پوشیده بود، اخم کرده بود و اعتنائی به مرد عینکی ‏نداشت. بی‌تردید این زن و شوهر از شهرستانی به آنکارا آمده بودند و لابد ‏در آن روز سرد بارانی و آسمانِ عبوس، با هم تلخ شده بودند، شاید... ‏
چایِ تلخی خوردم و از جا بر خاستم. ماندن در سرسرا و در میان ‏این مردم دردی از من درمان نمی‌کند، من که نمی‌توانم با کسی رابطه بر ‏قرار کنم، روزنامه بخوانم و یا در بارة موضوعی از کسی چیزی بپرسم، کر و ‏لال! دچار نفس تنگی شدم، حوصله ام سر رفت و آمدم بالا، آمدم به طبقة ‏چهارم و مثل هر‌بار که به آخر می‌رسم و دل‌ام ورم می‌کند، نشستم پشت ‏این میز کوچک و قلم و دفترم را برداشتم: ‏
‏- از هر چه می‌رود سخن دوست خوش ترست!‏
کلید اتاق‌ام را از انباریِ خدمتکار طبقة چهارم بر داشتم و یک‌دم ‏پشت در اتاق همسایه‌ام به کنجکاوی پا سست کردم. من هنوز مستأجر ‏اتاق نوزده را ندیده‌ام، نمی‌دانم زن‌ است یا مرد، جهانگرد است یا یک نفر ‏شهرستانی که به دلیل بیماری و یا حل مشکلی به آنکارا آمده‌است. کسی ‏چه می‌داند؟ شاید پسری و یا دختری ایرانی‌است که مثل من از حکومت ‏آخوندها گریخته و رو پنهان کرده‌است؟ شاید، مدام حدس و‌گمان، شاید...‏
در این طبقه، از اتاق شمارة نوزده که بگذرم، همة اتاق‌ها خالی‌اند ‏و راهرو نیمه تاریک، سوت و‌ کور و حزن‌انگیز. ترک‌ها انگار در مصرف برق ‏و سوخت قناعت و صرفه جوئی می‌کنند؛ ناچارند، به همین دلیل فقط ‏شب‌ها چراغ‌ها و شوفاژ روشن‌است و هرگز آب دوش حمام گرم نیست. هر ‏بار که با ایما و اشاره اعتراض می‌کنم؛ صاحب هتل، آن مرد مؤمن ترشرو ‏شانه بالا می‌اندازد و خدمتکار سر می‌جنباند. یکبار به پذیرش تلفن زدم و ‏چند کلمه ترکی بلغور کردم، ده دقیقه بعد آن پسرک سفید و محجوب در ‏زد و سینی صبحانه را روی میز گذاشت. ‏
‏«یوک، یوک، آخه من که صبحانه نخواستم، گفتم آب سرده، آب، ‏سو، سو...آب دوش یخه... سو، سو....»‏
رفت و برگشت و این بار یک بطری آب معدنی آورد.‏
‏«آخه سر صبح من آب خنک می‌خوام چکار؟»‏
نفهمیدم کی در اتاق‌ام را باز کرده بودم و کی جلو آینه خشک‌ام ‏زده بود. در آینة کدر دستشوئی به چهرة مردی خیره مانده‌بودم که مرا به ‏وحشت می‌انداخت؛ مردی که خسته و غمزده به من نگاه می‌کرد و پلک ‏نمی‌زد. باورم نمی‌شد. راستی این من بودم؟ کی خط ریش‌ام سفید شده ‏بود؟ کی پیر شده بودم؟ کی گذشته بود این‌همه سال؟ یعنی به این زودی ‏ریش‌ام جو گندمی شده بود و پیشانی‌ام چین افتاده بود و موهای سرم ‏خلوت شده بود؟ ‏
‏«پسرم، شب آینه نگاه نکن، غم میاره»‏
مادرم نمی‌دانست که غم و اندوه شب و روز نمی‌شناخت. مادرم، ‏آه، مادرم! با چه وضعی از او جدا شده بودم و در چه حالی او را روی بالکن ‏برادرم جا گذاشته بودم. آن شب، پیش از فرار به وداع رفته بودم، خواب و ‏بیدار و منگ بود؛ بهت زده و ناباور مرا بوسید و زیرلب زمزمه کرد: «چرا ‏شکایت نمی‌کنی؟!» از چه کسی و به‌ چه کسی شکایت می‌کردم؟ مادرم ‏هنوز نمی‌دانست چرا به آن‌جا رفته بودم و چرا شتابزده و پا به راه بودم. ‏حرف‌هائی می‌زد که بیشتر آن‌ها را نمی‌شنیدم و منظورش را نمی‌فهمیدم، ‏بس که گوش‌هایم پر بود و هو‌هو صدا می‌داد. بغض گلویم را گرفته و قادر ‏نبودم حرفی بزنم، اگر لب از لب بر‌می‌داشتم، بغض‌ام می‌ترکید. می‌دانستم ‏که دوباره او را نخواهم دید، وای بر من، وای بر من! چرا آن‌همه دیوانه‌وار ‏سر او داد کشیده بودم، چرا؟ چرا؟... و حالا از دوری او چقدر رنج می‌برم و ‏از وجود خودم چقدر متنفرم. چقدر! هر بار او را به یاد می‌آورم مشت به ‏پیشانی‌ام می‌کوبم و توی این اتاق دور خودم می‌چرخم: ‏
‏«احمق! احمق! چه حماقتی!» ‏
پیرزن بیچاره بسختی روی پا بند می‌شد، روزی چندین و چند‌بار ‏زمین می‌خورد، کف پاهایش پوسته، پوسته و زبر شده بود، این پوست‌ها ‏به پرز موکت گیر می‌کرد و خش‌خش صدا می‌داد؛ نیمه شب‌ها از این صدا ‏می‌فهمیدم که مادرم برخاسته بود و توی آپارتمان در تاریکی راه می رفت، ‏می‌افتاد و دوباره بر می‌خاست. در هیچ کجا آرام و قرار نمی‌گرفت. آه مادر، ‏مادر! هر بار به یاد آن چشم‌های ریز و مژه‌های سوخته و آن نگاه مضطرب، ‏نگران و ترسخورده‌اش می‌افتم، قلب‌ام فشرده می‌شود، قلب‌ام از درد تیر ‏می‌کشد و دستی یخ زده انگار قلب‌ام را می‌فشارد. آه مادر! مادر! گاهی که ‏از آن‌همه بی‌قراری و بی‌تابی‌اش کلافه و عصبی می‌شدم و از کوره به در ‏می‌رفتم، گاهی که احمقانه سرش داد می‌کشیدم، مدتی ناباور به من خیره ‏می‌شد، پلک نمی‌زد و بعد، همه چیز را از یاد می‌برد و دوباره می‌گفت: ‏
‏«حسین جان کجائی؟ حسین جان...»‏
مادرم از تنهائی، تاریکی و اتاق های دربسته وحشت داشت، حتا ‏در پائیز و در سرما، روی تراس می خوابید، حتا در باران، باران... باران! در ‏آنکارا باران می‌بارد و دل ‌ام از تنهائی و دلتنگی آرام آرام ورم می‌کند و ‏نفس‌ام می‌گیرد. آیا در وطن من نیز باران می‌بارد، مادرم هنوز از تنهائی، ‏از گرما کلافه ‌است و از آن چهار دیواری تنگ و کوچک وحشت دارد؟ آیا ‏هنوز در هوای سرد بارانی، روی بالکن دراز می‌کشد و به من فکر می‌کند؟ ‏هوش و حواس‌‌اش را بالکل از دست نداده است؟ به او گفته‌اند که مرا دو‌ ‏باره نخواهد دید؟ ‏
‏« برارت کجا می‌ره؟ چرا حالا، نصف شب می‌ره؟»‏
چه وداع تلخی! چه جدائی غمباری!‏
‏ مادرم گریه نکرد. انگار نفهمید چه اتفاقی افتاده بود. نه، پیرزن ‏نمی‌تواند گریه کند و در فراغ فرزندان‌اش اشک بریزد، بس‌که سال‌ها در ‏مرگ ناگهانی برادرم اشک ریخته، چشمة اشک‌هایش خشک شده‌‌است. ‏حالا به جای گریه، خودش را آرام آرام می‌جنباند و مرثیه‌ای را زیر لب ‏زمزمه می‌کند که مفهوم نیست. لابد نیمه شب‌ها، با آن چشم‌های ریز و ‏بیمزده، مات، مبهوت و پرسا به دور دست‌ها خیره می‌شود و بعد مانند ‏خوابگردها توی‌آپارتمان تاریک راه می‌افتد. ‏
راستی به‌ چه می‌اندشید مادرم؟ به چی؟ به کی؟ در آخر پائیز، در ‏انتهای راه؟
آه ای رنج تو با من همزادی، تو هرگز از من جدا نشده ای، هرگز، ‏هرگز، تو مانند سایه‌ام در کوچه و خیابان مرا تعقیب می‌کنی و چه جولانی ‏می‌دهی این روزها و این شب ها... قلب‌ام را زیر پا انداخته‌ای و بی رحمانه ‏بر آن پاشنه پا می‌کوبی؛ یک‌دم رهایم نمی‌کنی. یک‌دم از خانة تنگ دل‌ام ‏بیرون نمی‌روی ای رنج و چه شریرانه نیمه شب‌ها مرا از خواب می‌پرانی و ‏با زهرخند وکینه جویانه به تماشای حال زارم می‌ایستی. نه، بیفایده‌است، ‏تو در ابر، آسمان و بارانی؛ تو در‌ هوای سرد این اتاقی، تو در آینه به کمین ‏نشسته‌ای، تو در شهر و در نگاه مردم بیگانه حضور داری. هر جا و هر بار ‏به خودم می‌آیم، ترا در کنارم احساس می‌کنم. تو کوله بارت را بسته‌ای با ‏من جلای وطن کرده‌ای، با من همراه و همسفر شده‌ای، پا به پای من تا ‏لب مرز، تا سر‌حد آمده‌ای و در آن‌جا با من انتظار کشیده‌ای، انتظار، ‏انتظار... انتظار...‏