راز نگاهها و کشف دستها
نقل از دفتر یاداشتها
مادرم تا زنده بود میگفت: «دوست به سر نگاه میکند و دشمن به پا» شاید اگر مادرم مثل من برای صاحبکارها و کارفرماهای بیشماری، - خودی و بیگانه- و یا - داخلی و خاجی- کار میکرد و به اندازة موهای سرش صاحبکار و کارفرما میداشت، لابد مثل من متوجه میشد که کارفرها و صاحبکارها، در همه جای دنیا، به «سر و پایِ» کارگر نگاه نمی کنند، بلکه به «دست های» او نگاه میکنند.
از شما چه پنهان من درسن شانزده سالگی، در شمال تهران، به «کشف» دستها و راز این نگاهها نائل آمدم و پس از بیست و دوسال، در این سر دنیا کشفام تأیید شد. باری، در آن سالها، پس از مدتی بیکاری، دست به دامن آشنائی شدم تا شاید مرا به کارفرمایس توصیه می کرد.گیرم بی فایده، این اشنا مأخوذ به حیا بود و مرا سر میدواند و امروز فردا میکرد. نه، با خودم گفتم: «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من». دل دریا کردم و به قهوهخانة رو بهروی سینما پردیس، پاتق «اصغر دهقان» رفتم: از شما چه پنهان چند بار جان کندم، چند بار سرخ و سفید شدم تا سرانجام به خودم نهیب زدم، لب از لب برداشتم و گفتم به چه منظوری به آنجا رفتهبودم و چرا سر چراغ مزاحم او شده بودم. دهقان، آن تودهای سابق که پس از کودتا رفقایش را به کار گرفته بود، نگاهی به قد و بالای اینجانب انداخت و گفت «فردا صبح برو پسیان، به این آدرس، تُنُکه درها رو بتونه کن تا من بیام، آها، بتونة سریشمی بساز...» زمستان و یخبندان بود و نیم متر برف روی زمین نشسته بود. با هزار زحمت و ذلّت آتش گیرا کردم و تا سریشمهای نجاری روی آتش آب میشدند، سینی درها را سمباده کشیدم؛ ساعتی سگ لرزک زدم؛ بتونه سریشمی را آماده کردم و تبغ و کاردکام را برداشتم. نزدیک ظهر آصغرآقا دهقان مثل گربه، بی سر و صدا به سر کار آمد و به تماشا ایستاد؛ در آن لحظههای یخ زده بود که کشف کردم ایشان به دستهای اینجانب که از سرما مثل لبوی پخته سرخ و کبود شده بودند، خیره نگاه میکرد. بیست و دو سال بعد، در این گوشة دنیا، دو باره با همان جان کندن و سرخ و سفید شدن، بلکه بیشتر، به کمک ادارة کاربابی کاری پیدا کردم. «مسیو ژانتییی» به من گفت: « اگه با جهودها مشکلی نداری، فردا با فلیکس برو، حموم رو بتونه کن تا من بیام...» در این گوشة دنیا اگر چه هنوز زمستان و یخبندان نشده بود، اگر چه بتونة روغنی توی قوطی آماده بود، ولی مشگل مهمتری قد علم کرده بود: «زبان!». در آن زمان تازه به کشور گُلها وارد شده بودم و به دشواری چند کلمه فرانسه حرف میزدم، «مسیو ژانتییی» نزدیک ظهر به «شانتیه» آمد، روی لبة وان نشست و مدتی به دستهای اینجانب خیره نگاه کرد. و گفت: « vous avez perdu la main» گوشام زنگ زد و به یاد اصغر دهقان افتادم. ترجمه کلمه به کلمة این گفته میشود : «شما دستتان را گم کردهاید،» به این معنی که «شما مهارتتان را از دست دادهاید». دروغ شاخدار! من به تعبیر دوستان تبریزی «کارگر تیر تهرانی بودم». به قول پدرم «هنر توی بازوی من بود و گم نمی شد.» گیرم باید زبان میدانستم و این را به مسیو ژانتییی توصیح میدادم، افسوس، زبان فرانسه بلد نبودم تا میگفتم: «. Je suis qualifié ء Monsieur» در نتیجه مسیو ژانییی مانند اصغر دهقان در بیست و دوسال پیش، با من رفتار کرد: اصغر دهقان گفته بود: «روزی شانزده تومن، دوست داری از فردا بیا سرکار، اگه به این مزد راضی نیستی، از تو بخیر و از ما بسلامت.» مسیو ژانتییی نیز باهمان لحن مزد و مواجب اینجانب کمتر از آنچه واقعاً سزاوار و مستحق بودم، تعیین کرد و با لبخند کفت: «اگر با این مزد موافق نیستید، در پناه خدا؟»و من چون هیچ خدائی را دراین دنیا نمی شناختم که به او پناه ببرم، پبشنهاد ژانییی را، هرچند به اکراه و دلچرکی، ولی پذیرفتم.