رصد خانه - بخش نخست رمان «چوبین در»

آخر سال سگ بود که خبر خسوف نا به هنگام ماه و شايعـة شبح ‏خرس و صداها در سرتاسر منطقة چوبيندر پيچيد. درگزارش خبر نگار روزنامة ‏رسمی کشور آمده بود که مردم از چند ماه پيش صداهای مشکوک و مرموزی ‏می شنيدند، صـداهای موهوم و رعب آوری که شب ها تا دم دمای سحر، از ‏ناحية گورستان متروک و مخروب قديمی آبادی به گوش می رسيد و خواب ‏خوش از چشم اهالی می ربود. يک مقام مسؤل روابط عمومی نيروی انتظامی ‏کشور خبر شنيدن صداهای موهوم و مرموز را تکذيب کرده بود و چند نفر ‏از معتـادها و ولگردهای منطقـه را به جرم اخلال و ايجاد اغتشاش دستگير ‏و به زندان انداخته بود. گيرم بی ثمر، چون زوزة سگ ها و آن ناله های موهوم ‏و مرموز شبانه هنوز ادامه داشت و مردم از شهرها و روستاهای دور و نزديک ‏به چوبينـدر می آمدند تا شايد منبـع و منشاء صداهـای مشکوک را کشف ‏کنند و پی به ماهيّت صدا ها ببرند.«رازها، رازها!» از روزی که در ميان مردم ‏ولايت زمزمـه ها در گرفت و شايعة شبح خرس بر سر زبان ها افتاد، آن شوق ‏تلخ آميخته با هراس به سراغم آمد و به ياد عهدی افتادم که با خودم بسته ‏بودم. گيرم هربار دچار ترسی ناشناخته و اندوهی عميق و افسردگی می شدم، ‏هربار بهانه ای می تراشيدم و طفره می رفتم:‏

‏« آه، اگر زمين زبان می داشت!» ‏

الهة خاک خـاموش بود و من بايـد از اين وادی هول و سال سگ ‏گذر می کردم. يادداشت های پراکنده و‎ ‎آن نقّاشی نيمه کاره را از لابه‎ ‎لای ‏اوراق پرونده برداشتم و به تماشای آن طرح کهنه و رنگباخته نشستم . در تابلو ‏ناتمام هيچ نام و نشانی از خرس چوبيندر نبود. طرح خام و خيالی و آن فضای ‏مصنـوعی، درک و دريافـت و تعبيـر سالار از دوران هفـت سالة محبس بود ‏که با واقعيّت خوانانی نداشت. در اين تصوير ديوار قلعه کوتاه بود و ماه عظيم ‏و نا متناسبی از پشت حصار زندان بالا می آمد. نور ماهِ زندانی آجرهای ديوار ‏را شکافته بود و بر درختی خميده و خشکيده می تابيد و تنـها برگ شاخة ‏بلند درخـت کج و معـوج بر رخسارِ ماهِ درشتِ نور افشان لک می انـداخت. ‏در اين سوی ديوار، اسب سفيدی، موجودی بين اسب و گوزن از زير درخت ‏خشکيده بيرون جهيده بود و بين زمين و آسمان به لاشخوری نگاه می کرد ‏که بر بالای برج و بارو پَر می زد. دروازة قلعه در انتهای جاّده ای مارپيچ، در ‏تاريکی فرو رفته بود و هيچ اثری از زندانبان ها و زندانی هائی که روزگاری ‏می شناختـم نبود: «سالار؟» درگير صداهای مرموز و مشکوک و شايعة شبح ‏خرس چوبيندر شده بودم و تا همه چيز را به ياد بياورم ياد داشت هايم را ورق ‏می زدم و گذشته ها را مرور می کردم. آتش زير خاکستر!! نرمه بادی از جانب ‏چو بيـندر می وزيد و خلواره های آتش دم به دم جلای بيشتری می گرفتند. ‏نام خرس چوبيندر به ميان آمده بود و نگاهم هر از گاهی از بالای نقّاشی نيمه ‏کاره به راه می رفت و دنيای پيرامونم را فراموش می کردم، گاهی پشت ميزم ‏می نشستم، مدّت ها به کاغذ سفيد خيره می شدم وکاری از پيش نمی بردم. ‏

‏- روز به خير کادم.‏

ملکة وجاهت مثل هر روز بالای سرم ايستاد، برگة کاغذ را از روی ‏ميزم برداشت و لبخند زد:‏

‏- خط شما به طلسم و اوراد جادو شباهت داره، زيبا و اسرار آميزه، ‏

حيف که من نمی تونم بخونم، صد حيف!‏

‏- سيلوی، تا گرفتار طلسم نشدی کاغذ ها رو بذار روی ميز.‏

‏- کادم، کاش به زبان ما می نوشتی.‏

‏- کادم نه، بگو خادم؟ خا ... دِ... م. بگو خادم خاکی! ‏

‏ تا درگير گفتگوئی تکراری و ملال آور نشوم ، بريدة روزنامة رسمی ‏را برداشتم، به پشت پنجره رفتم و چند لحظه بعد او را در ميان خطوطی که ‏به طلسم و جادو شباهت داشت گم کردم. «شايعه، شايعه برادر!» در گزارش ‏خبر نگار از قول مقام منيعی آمده بود که جماعتی سود جو، کلاّش و شيّاد ‏شايعة شبح خرس و صداهـای موهوم را ساخته اند و همه جا پراکنده اند تا ‏مردم کنجکاو و جهانگردان ساده دل را به چوبيندر بکشانند و از قِبِل آن ها ‏سودی ببرند. اين مقام از بيخ و بن منکر صداهای هول انگيز شده و دستور ‏عدم پيگرد پرونده را صادر کرده بود. به رغم گزارش ابتر روزنامه نگار و انکار ‏مقامات مسؤل استان، مردم نسبت به ماهيّت صداهای مرموز و موهوم و ‏ناله های دردمندی که گوئی از ژرفاهای زمين بالا می آمد، حسّاس شده بودند ‏و به نامه نگاری، شکوه و شکايت ادامه می دادند. نامه و خبرهائی که گه گاهی ‏به اين گوشة دنيا نيز می‎ ‎رسيد: «خادم، خاله منّور را به ديوانه خانه بردند!» ‏منّور، مادر جبرئيل روزهای جمعه، روزهائی که اسيران خاک آزاد بودند، به ‏اين ناحيه می آمد، تا غروب آفتاب توی دشت و بيابان پرسه می زد و آخر ‏شب در پناه چينة ديوار گورستان می خوابيـد: « روزخوش نبينی خرس» نام ‏خرس چوبيندر را خالو خداداد و خاله منّور بر سر زبان ها انداختند و مردم ‏کنجکاو که از نقاط دور و نزديک ولايت آمده بودند، دور او جمع می شدند ‏و بچّـه های تخس چوبيـندرکه او را بارها کنار جاّده و در گورستان آبادی ‏ديده بودند و دورادور می شناختنـد با هم هوار می کشيدند :«خاله خُله، خاله ‏خُله!» منّور مانند زنان کپر نشين بنادر و جزاير آن ديار لباس می پوشيد و ‏بورکه می زد. خاله منّور از چشم مردم ديوانة بی آزاری بود که برخاک نماز ‏می خواند و شکايت پيش خداوند می برد که چرا خادمان و چاکران چاپلوس ‏درگاهش دروازة بهشت را به روی او نمی گشودند. خاله منّور پا برهنه پرسه ‏مـی زد و مدام ورد می خواند و گاهی حيرت زده می ايستاد، رو به آسمان ‏سر و دست می جنبـاند: « خرس، خرس خالو خداداد!!» همسايـه ها ايـن زن ‏پريشانحواس، ژنده پوش و پا برهنه را هنوز به ياد داشتند و آن صدای دمّام ‏و اورادی را که سال هـا پيش از پشت ديوار خـانة آواره هـای جنـگی شنيده ‏بودند، فراموش نکرده بودند، اورادی نا مفهوم که با صدای دف و دهل همراه ‏بود و آدمی را به ياد قبايل قارة آفريقا و رقص های ديوانه سر و آواز پر شور و ‏خلسه آور بومی ها می انداخت. در آن روزگار، آواره های جنگی بندری در ‏خانة کلنـگی پشت باروی خرابـه دور هم جمع می شدند، بر دف و دهـل ‏می کوبيدند و زاری می کردند و تا مدّت ها کسی حکمت و علّت ساز و آواز و ‏اوراد بومي های بنادر جنوب را نمی دانست و از مراسم زار و « بابا زار!» خبر ‏نداشت. سال ها گذشتـه بود، همولايتی های خاله منّـور پراکنده شده بودند ‏ولی دف و دهل در پستوی خانة آن ها مانده بود. گويا زبان يکی از همسايه های ‏قديمی منّور لق خورده بود و نيـروهای انتـظامی شهرکه از مدـّت ها پيش ‏در پی مستمسکی بودند تا تکليف مادر نمونة مسلمان را روشن کنند، آن ‏ساز و دهل گرد و غبار گرفته را در پستـوی خانه کشف کردنـد و همراه پدر ‏پير جبرئيل به چوبيندر آوردند. جوانکی از چينة شکستة ديوار بالا رفت و ‏فرياد کشيد: «لاشخورها!» فرياد جوانک در ميان همهمة مردم محو شد و ‏منّور شانـه به شانـة مأمور راه افتاد. پدر و مادر جبرئيل و چند زن ‏‏«فاجره!» و «بدکاره» را که برای تن فروشی به ناحيه آمده بودند، به جرم ‏اشاعة فسق و فجور و فساد بـه پاسگاه شهرستان بردنـد و زن همسايـه ‏آهی به آسودگـی کشيد: «جادوگر جن گير!» منّور شانه به شانة مأمور می ‏رفت و زيرلب زمزمه می کرد: «آی خالوخداداد، خرس!» خبرنگار نو قلمی که ‏از پايتخت آمده بود، خالو خـداداد و مادر جبـرئيل را نمی شناخت و پی به ‏مراد و منظور او نمی برد: « چی؟ خرس؟ ها؟ کدام خرس؟» جناب سروان ‏دست روی سينة خبرنگار روزنامة رسمی کشور گذاشت و زير سبيلی گفت: ‏‏«هيس، زنک خُله» خبرنگار زبان به کام گرفت، از خير شبح خرس گذشت و ‏راهش را به سوی جيپ مقام مسؤل نيرو های انتظامی کج کرد. جوانکی که ‏روی چينة ديوار ايستاده بود، دوباره فرياد کشيد: «آهای، لاشخورها، ‏لاشخورها» جوانک با انگشت اشاره، برج و باروی قلعـه را نشان مـی داد و ‏تا توجّـه مردم را جلب کند، پر و بال مـی زد: «لاشخـورها!» مردم محـو ‏تماشـای مادر جبرئيـل بودندو پرواز لاشخورها را بر آسمان قلعه نمی ديدند: ‏‏«مخ يارو تکان خورده!» مادرجبرئيل و دف و دهل او را بردند ولی صداهای ‏موهوم و مرموز شبانه را علاج نکردند. نـه، تلاش و تمهيـدات نيروهای ‏انتظـامی ثمری نمی بخشيـد و مردم کوتاه نمي آمدند. شايعه ها روز به روز ‏رنگ ولعاب تازه ای می گرفت و دامنة آن ها گسترده تر می شد. روزنامه ‏نگارهای کهنه کار و خبره، گاهی به نعل و گاهی به ميخ می زدند و دم به ‏تله نمی دادند. خبرنگارها از برکت زبان رمزی که بـه مـرور زمان آموختـه ‏بودند، با ترفنـد و اشاره و کنايـه از کنـار حـوادث می گذشتند و جان به ‏سلامت می بردند. با اينهمه، خبرها هراز گاهی به بهانه ای در روزنامه ها درز ‏می کرد. رازها در سينة خاک خفته بودند و من از راه دورصداهای مرموز و ‏مشکوک را می شنيدم و چهار گوشة تاريک و روشن قلعة چوبيندر را می ‏ديدم و پس از سال ها همه چيز درمنظرم جان می گرفت: ‏

‏«آهای کجائی؟ کجائی سالار؟» ‏

‏ از کجا به کجا رسيده بودم و چرا در اين جا به دام افتاده بودم؟ ‏چرا گذشته رهايم نمی کرد؟ گذشته مانند خرسنگی با زنجير آهنی به پايم ‏بسته شده بود و همـه جا پا بـه پايم می آمد: خرسنگ! هـول و هراس و ‏کابوس و کوله بار آن سال های ادبار و نکبت را با خودم به اين سو و آن سو ‏می کشاندم و مدام از زير بار شانه خالی می کردم، بهانه می تراشيدم و ‏دست به قلم نمی بردم: « آهای سالار، کجائی سالار؟»‏

شب افتاده بود و باران نرم نرمک برکاج پای پنجره می باريد و ‏من از ورای رشته های باران ديوانه هائی را مـی ديـدم که در آن اتاقـک ‏تاريک در چرک و کثافت می لوليـدند و از لذّتی حيوانی زوزه می کشيدند. ‏زوزه هائی که به صداهای مشکوک و مرموز چوبيندر شباهت داشت. اين ‏صداها هرگز در کاسة سرم خاموش نمی شد و اين پردة هول ازمنظرم کنار ‏نمی رفت:«خرس چوبيندر، چوبيندر!»‏

چشم از رشته های نازک باران و آن خروس سربی بالای صليب ‏کليسا بر داشتم و به پشت ميزم برگشتم: «خرس بزرگ!»‏

ابروهای ملکة وجاهت بالا جست، لب ورچيد و از اتاق بيرون رفت:‏

‏«چيه؟!» آن شبح‎ ‎سفيدی که گاه و بی گاه ظاهر می شد و چرخی توی اتاق ‏می زد، راهی به دنيای من نداشت و از اسرار صور فلکی آسمان ميهن ما هيچ ‏چيزی نمی دانست. شبح سفيد روی پنجة پا تا نزديک ميز می آمد و هربار ‏آهسته سرک می کشيد. از چشم او سال اژدها و ذوالجناح طلسم و جادو ‏بودند و هفت برادران چند لکة سياه، چند ستارة پنج پر کوچک که من ‏روی صفحة کاغذ رسم کرده بودم و آن زن ظريف مينياتوری، ربابه ...‏

‏- خرس بزرگ يا هفت برادران؟‏

من و آن شبح سفيدی که مدام روی پنجة پاها راه می رفت به ‏ندرت هم کلام می شديم. پنـجرة اتاق رو به کليسای دهکـده و جنـگل ‏کاج ها باز می شد و چشم انداز ما آسمان فـراخ و اغـلب ابری و خاکستری ‏بود و آن جنگل کبود و شيروانی های اُخرائی خانه ها و بام سربی و زنگار گرفتة ‏کليسا و خروس يک پا. هربار که به آن خروس سربی يک پا خيره می ماندم ‏ملکة وجاهت روی نک پا وارد اتاق می شد. از آن روزی که ملکة وجاهت ‏مرا نيمه بيهوش پای پنجره پيدا کرده بود، هر از گاهی آن اسب حنائی رنگ ‏حلوائی در عمق تاريک ضميرم به چرخش در می آمد و اشک در چشم هايم ‏حلقه می زد. چرا؟ چرا در خاموشی اتاق اشک می ريختم؟ چون دريافته ‏بودم مانند آن اسب پير کارخانة شيره پزی حاج حاتم حلوائی سال ها بيهوده ‏دور خودم چرخيده بودم؟ چرا؟ چون سرانجام پذيرفته بودم که همة آرزوها ‏و آرمان هايم بر باد رفته بود؟ نه، من هنوز به آن مرحله نرسيده بودم و ‏هنوز قصد نداشتم به زندگی ام خاتمه بدهم. نه، کتمان نمی کنم، بارها به ‏مرگ و نيستی فکرکرده بودم ولی آن شبی که ندائی شنيدم و از قاب پنجره ‏به سوی ماه پرکشيدم، چنين خيالی نداشتم، نه، درآن شب شورانگيز نوری ‏به دنيای درونم تابيده بود، دچـار خلسه و جذبـة غريبی شده بودم و گمان ‏می کردم مانند برگزيدگان خداوند قادر به انجام هرکاری هستم. در واقع مدعّی ‏پيامبری شده بودم، اين حکايت را بعدها از زبان ملکة وجاهت شنيدم. گيرم ‏دوران نبّوت من بيش از يکی دوماهی به درازا نکشيده بود و بعد با دست و ‏پای شکسته از روی ابرها به زمين آمده بودم. روزی که دوباره پا برخاک ‏گذاشتم و همه چيز را دريافتم، دچار افسردگی شدم و ساعت ها به بام کليسا ‏و آن خروس سربی يک پا نگاه می کردم و ذوالجناح پير عارف در چشم اندازم ‏می چرخيد و اشک هايم بند نمی آمد. ملکة وجاهت مانند شبح سفيدی توی ‏اتاق می پلکيد و هراز گاهی از بالای شانه ام سرک می کشيد. ملکة وجاهت ‏دفترچه ای را به من داد که از ايّام کوتاه پيامبری ام به يادگار مانده بود. ‏در آن دفترچه به همة زبان های زنده و مردة دنيا نوشته بودم. چينی، ژاپنی، ‏عربی، اردو، روسی و يونانی و... در آن دو ماهی که روی ابرها سير و سياحت ‏می کردم و همراه پيروانم به گلگشت می رفتم، به همة زبان های زندة دنيا ‏حرف می زدم و می نوشتم. پير دختر همسايه بعدها می گفت که روزی چند ‏ساعت بی وقفه می نوشته ام، خوشخوی، خنده رو، خوش برخـورد بوده ام ‏و لبخند هرگز از لبم دور نمی شده است. جادو باطل شده بود و من تمام ‏قدرتم را ازکـف داده بودم و با حسرت و دلتـنگی به خطوط کـج و معـوجی ‏نگاه مـی کردم که اغلب ناخوانا، مغشوش و نا مفهوم بودند. در ميان آن همه ‏مطلب آشفته، گاهی عبارتی مرا به شگفتی وا می داشت. گاهی صحنه ای و يا ‏حادثه ای با چنان دقّت و شفافيتی بيان شده بود که از باز خوانی آن حيران ‏می ماندم. گاهی مرز خواب و بيداری، واقعيّت و خيال، کابوس و رؤيا به هم ‏می ريخت و دچار سرگيجه و سرسام می شدم. شب ها با ضرب و زور قرص ‏آرامبخش و خواب آور می خوابيدم و اغلب خواب های پلشت می ديدم و از ‏کابوس ها گذر می کردم. شبی ذوالجناح را به خواب ديدم که آماس کرده بود ‏و از درد می ناليد. خالو خداداد با تفنگ شکاری زهتاب از راه رسيد، لولة ‏تفنگ را روی شقيقة اسب حنائی گذاشت و شليک کرد. با صدای انفجار گلوله ‏از خواب پريدم و روی لبة تخت نشستم. اتاق تاريک بود و ملکة وجاهت در ‏جائی نه چندان دور خرناسه می کشيد و صدای سالار توی کاسة سرم مکرّر ‏می شد: «خادم، کشتن، همة بچه ها رو کشتن.» کجا بودم؟ ديار فرنگ؟ کی ‏به اين جا رسيده بودم؟ چند بهار و چند زمستان در جوار ملکة وجاهت و در ‏کنار اين کليسا و خروس يک پا از سر گذرانده بودم؟ کی گذشته بودند اين ‏همه سال؟ دوران کوتاه رسالت و پيامبری ام در پائيز گذشته بود و زمستان ‏و سرمای گزنده از راه رسيده بود و روزگارم اغلب پشت پنجره و در انتظار ‏پستچی و چهرة آشنا می گذشت. آشنائی که سال ها چشم به راهش بودم، ‏آشنائی که هرگز نمی آمد. ميزم را جا به جا کرده بودم و آن را نزديک پنجره ‏گذاشته بودم و برای تماشای جنـگل و کليسا و خروس يک پا نيازی نداشتـم ‏از جا بر خيزم. گاهی دست هايم را زير چانه ام ستون می کردم، باران و بام ‏سربی کليسا، خروس يک پا وکاج ها را از ياد می بردم و در آن دوردست ها ‏به ذوالجناح حنائی پيری خيره می شدم که به پهلو غلتيده بود، سر و گردن ‏برخاک داغ گذاشته بود و خون از شقيقه اش نرم نرمک می جوشيد، ذوالجناح ‏جايش را به جنازة پسر عمو داور می داد که توی کيسة خونی پلاستيکی ‏روی سکوّی غسّالخانه دراز به دراز افتاده بود و جای زخم گلولة زير گلويش ‏خونمرد شده بود. خم می شدم وکيسه را از روی چهرة داور کنار می زدم، ‏موش ها از کيسة پلاستيکی بيرون می زدند، موش ها جيرجير کنان به ‏هر سو می گريختند، رگبار گلوله زير طاق غسالخانه می ترکيد و جنازه ام ‏چرخی می زد و به ته چاله می افتاد و موش ها هجوم می آوردند ...‏

‏ -کادم، باز هم کابوس؟ ‏

ملکة وجاهت به انبوه روزنامه های کهنه، عکس ها و يادداشت های ‏روی ميزم اشاره می کرد و سرمی جنباند و زيرلب می گفت: مازوخيسم. نفس ‏نفس زنان و خيس عرق بيدار می شدم، از جا برمی خاستم و به پشت پنجره ‏می رفتم و به تماشای خانة خدا می ايستادم. نور ملايم و آرامش بخشی از ‏چند زاويه و بر ديوار سنگی کليسای قديمی می تابيد، خانة خدای عيسويان ‏مانند تابلو زيبائی بر پردة سياه شب نقش بستـه بود، خروس يک پای بالای ‏صليب گوئی به تمـاشای کهکشان ها حيران مانده بود و هيچ صدائی به جز ‏نالـة پارکت های کهنـه و جير جير دمپائی ملکة وجاهت نبود. آن شبح سفيد ‏هميشه بعد ازمراسم اعدام به سراغ «کادم »می آمد و توی اتاق راه می افتاد ‏و من مدّتی پشت پنجره می ايستادم و به خانة خدا خيره نگاه می کردم تا ‏آن پردة هول کم کم از منظرم فرو می افتاد و آن صداهای مهيبی که درکاسة ‏سرم پيچيده بود، به مرور محو می شد و به جای دندان های تيز موش ها، ‏لب های نرم و نمـدار و نفس گرم ملکـة وجاهت بناگوشم را قلقلک می داد: ‏

‏- آه عزيزم، کادم، کادم، آخه چرا ...‏

تا فراموش نکنم، طی سال ها، به مرور، همة خرده ريزهای مربوط ‏به خرس چوبيندر و هرچه را که به آن روزگار نکبت و پلشت و به زمانة نسل ‏ما مربوط می شد، با دقّت و حوصلة منّبت کارها از دير باز جمع آوری کرده ‏بودم. شعرها و يادداشت ها و نقاّشی های سالار را جداگانه گذاشته بودم تا ‏شايد روزی فرصت مناسبی پيش می آمد و راه می افتادم. پانزده سال از عمرم ‏گذشت، کم کم بر قطر پرونده افزوده شد و هرگز چنين فرصتی پيش نيامد. ‏گر چه در اين مدّت مدام به ياد خرس چوبيندر بودم ولی هربار بهانه ای ‏می تراشيدم و از نوشتن طفره می رفتم. از بازگشت به گذشته ها و گذر ‏دوباره از آن کوره راه وحشت داشتم، اگر آن شب بهاری نوری به اندرونم ‏نمی تابيد، اگر صدای سالار را از راه دور نمی شنيدم و مانند عقابی از قاب ‏پنجره به سوی ماه پرواز نمی کردم، اگر بر سنگفرش زير پنجره نمی افتادم، ‏مچ پايم از چند جا ترک بر نمی داشت و دو ماهی با اولياء و انبيا محشور ‏نمی بودم و مدّعی پيامبری نمی شدم، هرگز چنين جسارتی نمی يافتم و ‏دست به قلم نمی بردم. در آن دو ماهه قدرت تخيّل و آفرينش غريبی يافته ‏بودم و بی وقفه می نوشتم، داستان ما در آن ايّام کوتاه پيامبری، درهمان دو ‏ماهة شوريدگی و ديوانگی من و زير نگاه ناباور و حيرت زدة ملکة وجاهت به ‏روی کاغذ آمد. در همان دوماهه بودکه حيوانات اهلی و جانوران وحشی از ‏تاريکی غار بيرون خزيدند و در آن دوردست های دور، در آن چشم انداز ‏کبود راه افتادند. سال سگ به آخر می رسيد، دنيا بر سر شاخ گاو می چرخيد ‏و اژدهائی مهيب در دهانة غار ايستاده بود، شعله های آتش از دهانش بيرون ‏می زد و مبارز می طلبيد: سال اژدها در پيش بود، بايد بر ترس و ترديـدم ‏

چيره می شدم و از اژدها آغاز می کردم، از اژدها، از سال اژدها! ‏

‏- روز به خير، نقّاشی می کنی کادم؟

خرس بـزرگ را بالای صفحـة سفيد رسم کرده بودم و کمـی دورتر ‏

اسامی سال ها را نوشته بودم: سال اژدها، سال اسب، سال ميمون و سال...‏

‏- نه، دارم غم رصد می کنم.‏

ملکة وجاهت شانه بالا انداخت و با قهر و ناز از اتاق بيرون رفت.‏