شاخه‌های شکسته

نقل از مجموعه داستان « ایستگاه باستیل»

دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویخته‌اند و ما، هر شب زیر طاق ‏کبود‌و چرک این‌جا، میان خرده شیشه‌ها، بطری‌های شکستة آبجو و ‏نوشابه‌های رنگارنگ، کاغذ پاره‌ها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان ‏می‌چرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره می‌مانیم تا ‏وطنمان را پیدا کنیم.

همة ما روی زمین کوچک کاغذی جا نمی‌گیریم، ‏شانه به شانة هم می‌سائیم و به‌زبان‌های مختلف و با شوق حرف می‌زنیم و ‏هر‌کدام گوشه‌ای از خاک را نشان می‌دهیم. سال‌ها پیش شنیده‌ام که ‏وطنم گربه ای است در آسیای میانه و حالا فرسنگ‌ها دور از یار و دیارم ‏ایستاده‌ام و با انگشت به شیری اشاره می‌کنم که سرش مانند سبلان ‏افراشته است و یال زیبای بلندش بر امواج خزر می لغزد و با وقار بر آبهای ‏گرم خلیج لمیده است.‏

‎- ici, c,est mon pays, lion, lion.‎‏(1)‏

داوید مثل هر شب سیاه مست است، یله به دیوار می دهد و با ‏بیزاری نگاهمان می کند: (2) « ‏Mérde‏ ، ‏Mérde‏»‏

همه ناگهان خاموش می‌شوند و رو به او بر می‌گردند. آن مرد ‏کوچک اندام چینی آرام آرام بطف ام می‌آید، زیر بازویم را می‌گیرد و به ‏گوشه‌ای می‌برد. سرم گرم است، داوید را بی جواب گذاشته‌ام و خودم را ‏می‌جوم. چشم از او برنمی‌دارم. جوان بلند بلائی‌است، موهای زبر و حنائی ‏رنگ‌اش را مثل نازی‌ها اصلاح کرده، پیراهن و شلوار سیاه پوشیده و ‏چکمه‌های نظامی بپا کرده است، بلوزش را روی دوش انداخته و بی اعتنا ‏به من آبجو می‌خورد. داوید از ما نیست و مرد کوچک چینی، کلیدار و ‏معاون رئیس حریف او نمی‌شود. از همه زهر چشم گرفت و مدیر ‏Foyer‏ ‏نیز زیر سبیلی در می‌کند و از دشنة داوید چشم می زند. پناهنده‌ها از دنیا ‏دور می‌شوند، داوید لبخند می‌زند، ایگور، آن مرد شانه پهن و پُر اهل ‏یوگسلاو یک‌دم مکث می‌کند، روی پا بند نیست، تلو تلو می‌خورد و بدیوار ‏می چسبد:‏

‏« بیا، ... بیا ... ببین، بهشت... اینجا ووووطن من»‏

صدا در گلویش می‌شکند، پای دیوار می‌نشیند، گره می‌خورد، ‏پیشانی‌اش را روی کاسة زانو می‌گذارد ومی گرید. مرد چینی سرش را به ‏دلسوزی می جنباند و باز همان حرفهای همیشگی را نیمزبان، زیر گوش‌ام ‏پچ پچ می کند:‏

‏« نگفتم، دو نیم، کلة آدم مهاجر دونیم... نیم در وطن، نیم ایجا.. ‏آدم مهاجر ... مسیو... بیمار... بیمار»‏

به لامپ شکستة سقف نگاه می‌کند، سر می جنباند، سرشب دو ‏باره آن را شکسته‌اند.‏

‏« دایم شکست... پیزی شکست... خطرناک، آدم کشت... چاقو ‏کشید... بیاکنار تو... خود را کشت ... تا حالات چند نفر ... خود را کشت، ‏دخالت نکن. مسیو.. مواظب باش...»‏

چند ماهی است که یانگ را می شناسم، اینجا، هر کسی او را به ‏

نامی صدا می زند: چانگ، شونگ، یانگ، نیکلا، کوتوله، مارخانگی و... یانگ ‏

همیشه لبخندی کمرنگ به لب دارد و جلد راه می رود. زبر و زرنگ است ‏و سازگار، ملایم، نرمخو و بردبار. هیچ چیز از چشم‌های ریز و هشیارش ‏دور نمی‌ماند. همه کارة فوایه است و همه کار از دست‌اش بر می‌آید. ‏پناهنده‌ها او را دوست دارند، ولی داوید سایه اش را با تیر می زند و او را ‏روی زمین سبز نمی بیند. ‏

‏« بیا اینجا، بیا جلو مار خانگی، بیا بگو ببینم وطن تو کجاست؟»‏

همة ما از ماجرای او داوید با خبریم، می‌دانیم که جوانک بخاطر ‏شهادت یانگ دو ماه در زندان آب خنک خورده است.‏

‏« بیا مار خانگی، بگو، تو سرخ نستی؟»‏

یقه‌اش را می‌گیرد و بپای دیوار می‌کشاند:‏

‏« چرا خفه شدی؟»‏

یانگ آرام است و لبخند می‌زند:‏

‏« من وطن، می فهمی، وطن فراموش کردم، کوچک بودم، زیاد ‏کوچک بودم، وطن از دست دادم. گم کردم، بیاد ندارم...»‏

داوید قوطی آبجو را توی مشت له می‌کند، دور خودش می‌چرخد ‏و آن را به‌سقف هشتی می‌کوبد. تتمة خرده‌‌‌های‌‌لامپ شکسته فرو می‌ریزد:‏

‏« چین ... سرخ»‏

آب دهان‌اش را پیش پای یانگ پرت می‌کند و مستانه می‌خندد:‏

‏« مار خانگی، کمونیست»‏

یانک سرش را به انکار می‌جنباند و از دسترس او دور می‌شود ‏داوید رو به تازه واردها بر می گردد و با لودگی تا کمر خم می‌شود و کلاه ‏از سر بر می‌دارد. « نسیم چمنزار» آن دختر ریز نقش کامبوجی بازوی ‏نامزدش را می‌چسبد و راه‌اش را کج می‌کند. جوانک نازک و سیاهچردة ‏بنگلادشی از دیدن داوید یکّه می‌خورد، یکدم در نگاه او درنگ می کند و ‏

بی‌اختیار زخم کهنة گردنش را می‌مالد.‏

‏« آها ژیگولو، مفتخور، دیدی؟ برگشتم، زود برگشتم»‏

نسیم چمنزار بازوی نامزدش را می کشد و تلاش می کند او را با ‏خودش ببرد.. دخترک از ماه‌ها پیش دلباخته است و همراه این جوانک در ‏‏« فوایه» ماندگار شده است. قرار شده سرسال عروسی کنند. پدر و مادرش ‏او را با قهر رها کرده‌اند و رفته‌اند و داوید امّا هنوز مثل سد سکندر ایستاده ‏و دست بردار نیست. زخمی است، هم از دختر و هم از جوانک زخمی‌است ‏و تا زهرش را نریزد آرام نمی گیرد:‏

‏« مفتخور، بزدل، مزّلف، کلاغ ...»‏

مرد چینی آن‌ها را در پناه‌اش می‌گیرد و تا دم در می برد. با سر ‏و چشم از من می‌پرسد «‌منتظر چی هستم؟» به باجة تلفن اشاره می‌کنم، ‏قرار است از ایران تماس بگیرند، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با سرانگشت ‏به شقیقه‌اش می‌کوبد و مرد مست را نشان می‌دهد. خولیو، سرخپوست ‏پروئی، سیگارش را آتش می‌زند، دندان بر دندان می‌ساید، آرواره‌های بهم ‏فشرده‌اش از زیر پوست بیرون می‌زند. دنیس، جوانک چشم آبی و زیبای ‏ترک، پشت به دیوار داده است و عصبی پاشنه پا به زمین می‌کوبد. ژان، ‏آن‌مرد سیاهپوست درشت استخوان زعیری، مانند خدای چوبی‌ آفریقائی‌ها ‏خموش و پرخشم ایستاده است و چشم از داوید بر نمی‌دارد. یوگسلاویائی ‏پشت‌خم پشت‌خم و‌هق‌هق کنان بیرون می‌رود. داوید سکّه‌ای توی دستگاه ‏می اندازد و قوطی آبجو را بر می‌دارد و توی جیب شلوارش می‌چپاند:‏

‏« آهای سرخپوست، یه آبجو ما رو مهمون نمی‌کنی؟»‏

دخترک کوتاه قامت و تُپُل بولیویائی از جا می‌‌جهد، به ما نگاه ‏می‌کند و مردّد رو به دستگاه می‌رود. خولیو حرفی را زیر دندان می‌جود و ‏با کف دست به‌دیوار می‌کوبد. پولیا جمله‌ای بزبان اسپانیولی می‌گوید و به ‏روی داوید می‌خندد. داوید‌ با‌ نک دشنه‌اش روی دنیا علامت می‌گذارد، لبة ‏چاقو آرام‌آرام از رگ همة کشورها عبور می‌کند، موهای تنم سر برداشته‌اند ‏و زنوهایم می‌لرزند.‏

‏« کجاست، بنگلادش، گُه، کلاغ...»‏

جرعه‌های آخر او را از پا در می‌آورند، می‌نشیند، پاهایش را باز ‏می‌کند، قوطی آبجوش را روی شکم‌اش می‌گذارد‌و چشمهایش را می‌بندد. ‏حریف که گوئی منتظر چنین لحظه‌ایست از تاریکی بیرون می‌آید، همه با ‏بهت و ناباوری نگاه‌اش می‌کنند. چشم‌های بنگلادشی مثل چشم گربة ‏سیامی می‌درخشند، آرام آرام رو به داوید می رود، موهای او را می‌گیرد، و ‏هوار می‌کشد. هموطنان‌اش هراسان اند و پا به پا می‌مالند. نامزد نسیم ‏چمنزار دیوانه شده است:‏

‏« احمق، کودن، وطن من گرسنه نیست، نگاه کن، چاقو‌کش، من ‏گرسنه نیستم، ... من مفتخور نیستم... کار ... می کنم...گرسنه... شیطان، ‏به خاطر شکم نه... اینجا بخار شکم نه...»‏

مرد مست روی‌‌‌‌ کندة زانوهایش می‌افتد، سینة دست‌هایش را ‏مثل سم اسب بر زمین می‌گذارد و گردن می‌کشد. به خود می‌آید، حریف ‏قدیمی را، مار سیاه زخمی را رو به رویش می‌بیند که بطری شکسته‌ای را ‏بالا برده، ملاج‌اش را نشانه رفته، دست‌اش امّا در تردید و ترس، در هوا ‏خشکیده‌است. مرد چینی نفس زنان از راه می‌رسد، همه دورتا دور به‌دیوار ‏چسبیده‌اند، کسی نطُق نمی‌کشد، بنگلادشی چشم از حریف بر نمی‌دارد. ‏تلفن ناگهان در این سکوت زنگ می‌زند، صاعقه‌ای‌‌ گوئی ‌از اندام نازک و ‏شکنندة بنگلادشی عبور می‌کند. او را می‌لرزاند و مانند مترسکی بر جای ‏می‌گذارد. صدای زنگ تلفن مانند ناقوس کلیسا در‌خاموشی و هراس مکرّر ‏می‌شود. موهای تن‌ام سر بر داشته‌اند و دل‌ام به ‌نخی بند است. نمی‌توانم ‏از جایم جنب بخورم. میخ شده‌ام. به تیغة چاقوی مرد مست خیره ‏مانده‌ام. می‌دانم که تلفن برای من زنگ می‌زند. از سر شب منتظر بوده‌ام ‏و همراه آن‌ها آبجو خورده‌ام اما حالا، حالا دلواپس واقعه‌ای هستم که دارد ‏رخ می‌دهد. جوانک سیاهچردة بنگلادشی، مانند پرنده‌ای در نگاه افعی ‏مسحور شده‌است. داوید این را احساس کرده‌، مستانه یورش می‌برد:‏

‏« مفتخور، سوسک، می کشم، می کشمت امشب، کلاغ»‏

بنگلادشی‌ها جوانک را سینه می‌کنند و با هم می‌گریزند. داوید ‏سکندری می‌خورد و توی شکم دیوار می رود:‏

‏« می‌کشم، سوسک، ...گه، کلاغ»‏

کف به لب آورده، عربده می‌کشد و نمی‌داند دشنه اش را به قلب ‏چه کسی فرو کند، مبارز می‌طلبد، تلوتلو می‌خورد و تیغة چاقویش را از ‏دم نگاه همه می‌گذراند، می‌خندند و قاه قاه می‌خندد. کسی دم نمی‌زند، ‏رو به من می‌آید، به باجة تلفن می‌خزم و گوشی را بر می‌دارم، سردی ‏دشنة او را لای‌‌‌‌ِگوش‌ام احساس می‌کنم، مهرة پشت‌ام تیر می‌کشد، هزاران ‏زنبور در کاسة سرم وز وز می‌کنند، زبان‌ام بند آمده است:‏

‏«الو، الو ...»‏

صدای برادرم را از اره دور می شنوم:‏

‏« سلام داداش»‏

داوید هنوز همانجا ایستاده است، نفس نفس می زند، دهانش را ‏مانند پوزة کفتار جلو می‌آورد و زوزه می‌کشد:‏

‏« الو، ...‏‎ ‎خمینی ... یارو اینجاست.» ‏

صدای آژیر از راه دور می‌آید، حرف‌های برادرم را نمی‌شنوم، ‏گمان‌ام حال‌اش خوش نیست، مکث های طولاتی و آن‌جور آه کشیدن‌اش ‏آزارم می‌دهد، بر خلاف هربار ‌از روز و روزگارم نمی‌پرسد، چیزی، حرفی ‏دارد، زبان‌اش‎ ‎‏‌نمی‌چرخد. احساس می‌کنم در آن سو اتفاق ناگواری ‏افتاده‌است، سراسیمه‌ام، صدای آژیر دم به دم نزدیکتر می شود.:‏

‏« بیا، اوّل با صادق صحبت کن ...»‏

‏« الو، صادق چی شده؟»‏

‏« تو که منو می‌شناسی رفیق، همیشه کارهای سخت رو به من ‏واگذار می کنن»‏

‏« بگو صادق...»‏

‏« به‌ات تسلیت می‌گم، چه کنم به هر‌حال باید با خبر می‌شدی»‏

‏« مادرم، آره»‏

‏« خدا رحمتش کنه،»‏

مرد مست هنوز دور خودش می‌چرخد ودشنه‌اش را دور سرش ‏در هوا می‌چرخاند، مبارز می‌طلبد، همه رفته‌اند، گریخته‌اند، تنها مانده‌ام، ‏نگاه‌ام تار است، بند بندم می‌لرزد، گوشی تلفن را رها می‌کنم، داوید دشنه‌ ‏را فرود می‌آورد، دشنه درست به قلب آن شیر لمیده بر آب‌های خلیج، ‏قلب‌ام می‌نشیند. خون فواره می‌زند و دیگر جائی‌ را نمی‌بینم، زیر پایم ‏خالی می شود، سرم به دوار می افتد و به عمق تاریکی، به عمق چاه فرو ‏می‌روم، صدای مرد مست را از راه دور می‌شنوم:‏

‏« گه، ایران نه، بنگلادش، کو بنگلادش، کلاغ...»‏

روی کندة درختی در تاریکی کز می‌کنم، صدای مادرم را از ته ‏چاه می‌آید، باد می وزد، دیوباد، درخت‌ها همهمة هراسناکی دارند، مادرم ‏در بارد می گرید:‏

‏« وای، چه سر پر شوری داشتی تو، برّه‌م»‏

زانوهایم را بغل گرفته ام، در ته چاه نمدار نشسته ام و به آسمان ‏

پرستاره نگاه می کنم. دیوباد در آن بالا زوزه می کشد، مادرم سر به چاه ‏

فرو برده و در باد فریاد می‌کشد ‏

‏« آهای دیوانة زنجیری، ازخلق خدا به‌در، ایوب جوابم بده.»‏

‏« زنده‌م مادر، هنوز زنده‌م»‏

‏« چشمهاتو سفید کردی و سرانجام جانتو به خاطر اونا از دست ‏می‌دی، مگه چیه؟ کلام قرآنه؟»‏

‏« همه رو آتش زدی مادر؟»‏

‏« همه رو آتش زدم تا آتش به خانمامون نیفته»‏

در کوچه باغ‌ها رو به شعله‌های آتش می‌دوم، درخت‌های سیب و ‏گلابی در باد می‌نالند. سرم سنگین است وچشمهایم می‌سوزد. تمام روز ‏حرف زده‌ام، از دادگاه بر می‌گردم و هنوز آن مرد اخمو و ترشروی ریشو ‏در ذهن‌ام حضور دارد، مثل کنه به دیوارة مخ‌ام چسبیده‌ و رها نمی‌کند:‏

‏« گزارش شده، آقا، شما در کتابتون کفر گفتین»‏

‏« شما کتابو خوندین حاج آقا» ‏

‏« من فرصت رمان خوندن ندارم، همه چیز در پرونده هست، ما ‏از مدتها قبل خبرداریم که شما چه مسلکسی دارین، انکار می کنین؟»‏

‏« حاج آقا، شما در مسند قضاوت نستین»‏

‏« در بارة شما قضاوت شده آقا، من فقط مأمورم، بفرمائیین، چند ‏روز دیگه حکم دادگاه به دستتون می رسه»‏

از دادگاه بر می گردم، حمید شاگرد سابق ام در خم جاده چشم ‏به راهم نشسته است، صدایش از ترس می لرزد:‏

‏« آقا، برگردین، خانه، باغ، مادر، مادر شما، دارن می گردن، همه ‏جا رو بیل می زنن، کسی خانه تان نیست، بر گردین. برین باغ، خیرالله»‏

‏« مادرم کجاست، بچّه م، زنم؟»‏

‏« کلة سحر رفتن آقا، برگردین، از اینجا برین، مادرت گفت از ‏

‏ اینجا برین، بار وانت کردن، همة کتاب‌ها رو بار وانت کردن و بردن باغ ‏خیرالله، بردن آتش بزنن، داماد خیرالله از زندان برگشته، با چند تا پاسدار، ‏آقا، دنبال خانة شما می گشتن، به خدا راست می‌گم، از خودم نشونی رو ‏پرسیدن، دارن همه جا رو بیل می زنن، دنبال اسلحه می گردن»‏

به پرچین گلی کوتاه موزار می‌رسم، دست به دیوار می‌گیرم تا از ‏پا نیفتم، بس که دویده‌ام سینه‌ام می‌سوزد و به سختی نفس می‌کشم، ‏کار از کار گذشته است دیر می‌رسم، خیلی دیر، مادرم روی جعبه‌ای ‏چوبی نشسته و به اوراق نیمسوختة کتاب‌ها نگاه می‌کند، خودش را آرام ‏آرام می‌جنباند و ورد می‌خواند. واژه ها در آتش می‌سوزند و قلب کلمات ‏مثل اسپند می‌ترکند و در هوا خاکستر می‌شوند. زبانه‌های آتش در باد ‏می‌رقصند و چهرة زمخت خیرالله را روشن می‌کنند. صورتاش از هرم ‏آتش بر افروختهاست و شادمانه آواز می خواند:‏

‏« بریان می‌کنیم، ای کتاب بیان می کنیم»‏

نگاه‌ام مانند پرنده‌ای سوخته‌بال در میان شعله و دود پرپر می‌زند ‏و جوجه‌هایش را می‌جوید، اثری از دستنوشته‌هایم نیست، کتاب‌های ‏سوخته در باد ورق می‌خورند، سوخته اند؟ حاصل دهسال عمرم خاکستر ‏شده، خاکستر...‏

‏« چکار کردی خیرالله، آتش زدی؟»‏

چشمهای خیرالله از دود و آتش سرخند و کودکانه می خندد:‏

‏« نگفتم مادر، تا موی آقا رو آتش بزنیم یهو مثل جن از زمین ‏سبز می شه، برو کنار اقا، برو کنار بذار بسوزن، همین دم است که لشکر ز ‏شام می‌آید.»‏

خرمن آتش را دور می‌زنم، باد می‌پیچد و اژدها نفیر می‌کشد، ‏موژه‌ هایم می سوزد، پس می‌نشینم، عرق می‌زیزم، نفس نفس می‌زنم و با ‏چوب بلندی لاشه‌های نیمسوخته را زیر رو می‌کنم و بدنبال عزیزان‌ام، به ‏دنبال دستنوشته هایم می‌گردم:‏

‏« آی مادر، مادر، آخه چرا دستنوشته هامو سوزوندی؟»‏

‏« برو پسرم، از این سرزمین برو، از سرزمین نفرین شده برو!»‏

بر می‌گردم و یقة خیرالله را می‌چسبم:‏

‏« نخند احمق کلّه خر، من اونا رو بتو سپرده بود، می فهمی؟»‏

روزگار سیاه و پلشت از راه رسیده، هر روز در گوشه‌ای از شهر ‏کتابخانه ای آتش می‌گیرد، آتش می‌زنند، مردم کتاب‌ها را دفن می‌کنند ‏و یا به آب رودخانه می‌سپارند و یا در تنور می‌سوزانند. دوستان و عزیزان ‏گونی گونی کتاب و نوار و جزوه می‌آورند تا در گوشة باغچه‌ام چال کنم. ‏گاهی ماشین تحریر و اسلحه قاطی کتاب‌ها است. خیرالله را می بینم و ‏دستنوشته‌هایم را به او می سپارم، به آن‌ها احتیاج دارم، بادی دم دست‌ام ‏باشند، می‌پذیرد:‏

‏« اما به‌ یک شرط آقا، من این چیزها رو مثل تخم چشمم نگه ‏داری می‌کنم به شرطی که ...»‏

‏« نخند خیرالله، حرف بزن»‏

‏« بشرطی که بابای قرمساقمو راضی کنی برام زن بگیره»‏

‏« خیرالله، راسته که یقة زن برادرشو چسبیدی؟»‏

‏« آخه مرتیکه رضا نمی‌ده، باید خرفهمش کنم، جوونی خودش ‏یادش رفته، می‌گن دو تا نشمه تو شهرنو داشته و به همة بیوه زن‌های ‏ولایت می‌رسیده، نوبت به ما که رسیده آسمون تپیده. جاکشا در جنده ‏خونه رو هم بستن، چکار کنیم، خواجه که نیستیم»‏

‏« کسی رو زیر سر داری، نم کرده ای، چیزی؟»‏

‏« مادرشو راضی کردم، مونده بابام، به هیچ قیمتی رضا نمی ده»‏

‏« بابات با من، راضیش می‌کنم»‏

‏« قبول»‏

یقة خیرالله را می‌چسبم، مقاومت نمی‌کند، ریسه می‌رود، به ‏پشت روی خاشاک دراز می کشد:‏

‏« خیرالله، تو به من قول دادی مرد،»‏

آرام می‌گیرد، از زمین بلند می‌شود و گرد و خاک تنبان گشادش ‏را می‌تکاند. چوبدستی‌اش را بر می‌دارد و آتش را چاق می‌کند:‏

‏« خیرالله امانتداره آقا، امانت دار، می‌بینی؟ این کتاب‌ها به اندازة ‏کمچک ارزش ندارن، حتا نمی‌شه باهاشون ذغال درست کرد، این داماد ‏دیّوث ما باعث شد توی کورة ذغالم فاتحه بخونم، می بینی؟ بگو قرمساق، ‏تو که خایه‌شو نداری پای حرفت واستی چرا گُه زیادی می‌خوری؟ چرا دم ‏از خلق می‌زنی؟ بفرما، حالا طاعون شده و به جان مردم افتاده. توبه کرده، ‏کسر آورده، سرشو مثل یابو علفی پائین انداخته و همه رو لو داده. لو رفته ‏اقا، می‌فهمی؟ باغچه‌تو شخم زدن و گنج رو پیدا کردن، می‌شنفی؟ حیف، ‏حیف اون تپانچه، منو بگو که خیال می‌کردم آدمه و چیزی بارشه، غم اونا ‏رو نخورآقا، اونا رو نسوزوندم، ما که سر علف نخوردیم آقا، آدمیم، برو آقا، ‏برو به فکر جان خودت باش، جای اونا امنه»‏

دل‌ام آرام می‌گیرد و احساس می‌کنم سبک شده‌ام، او را بغل ‏می‌گیرم و گونه و سر و شانه‌اش را می‌بوسم.‏

‏« منو زیاد لوس نکن آقا، کاری که نکردم، از توی کیسة ذغال ‏در آوردم و انداختم توی چاه، حالا دیگه دست به فلک به اونا نمی رسه»‏

‏« چاه، کدوم چاه؟»‏

‏« هول نکنین آقا، چاه آب نیست، سال‌ها پیش خشک شده»‏

‏« کی؟ کی اونا رو انداختی توی چاه؟»‏

‏« سر فرصت می‌ریم سراغشون آقا، نترسین، به فکر جان خودتان ‏باشین حال و دمی سر و کلّة خولی پیدا می شه، یقین پاسدارها رو میاره ‏اینجا، بزن به چاک جاّده، تا دیر نشده بزن به چاک...»‏

‏« گوش کن پسرم، برو، از اینجا برو، دنبالت می‌گردن»‏

‏« طناب خیرالله، طناب بیار»‏

مادرم بال پیراهن‌ام را گرفته و التماس می‌کند:‏

‏«خودتو به کشتن می‌دی لجبار، نمی‌ذارم، نمی‌ذارم نصف شب تو ‏چاه بری»‏

شعله‌های آتش فروکش کرده و باد خاکسترهای داغ را به هر سو ‏می‌پراکند، گه‌گاه جرقّه‌هائی در تاریکی می‌جهند، در هوا می‌ترکند و پوش ‏می‌شوند، همهمه‌ای از کوچه باغ می‌آید، حمید بر یال دیوار ایستاده است، ‏سوت می‌کشد، یکدم مردّد می‌مانیم و به دهانة چاه نگاه می‌کنیم، خیرالله ‏به آلونک می دود و با طناب بیرون می آید:‏

‏« نگفتم آقا؟ حالا بجنب، مواظب باش، چاه پوسیده ست، ننه، ‏بدو چوب و چلیک بریز رو آتش، بدو، نترس ننه، کمچک، ترکه، اوناهاش.. ‏آتشو چاق کن، داریم ذغال درست می‌کنیم، می فهمی ننه؟ داریم ذغال ‏درست می کنیم...»‏

طناب را به‌کمرم می‌بندم، گره می‌زنم و آرام آرام به عمق ظلمت ‏فرو می‌روم. گزمه‌ها باید رسیده باشند، دورخودم می‌چرخم، پاهایم به‌بدنة ‏چاه نمی‌رسد، در هوا معلق می‌مانم. طناب شل می‌شود و مانند ماری ‏یخزده همراه من سقوط می‌کند. تودة خار و خاک و خاشاک روی سرم ‏می‌ریزد. دلم ضعف می رود، حتماً قوزک پایم شکسته‌است. از درد بخودم ‏می‌پیچم و ببالا نگاه می‌کنم، ستاره‌ها تک تک می‌میرند و در سیاهی غرق ‏می‌شوند. آسمان سیاه ودنیایم سیاه است و من مانند عقزبی زخم خورده، ‏در رطوبت خاک و تاریکی، در کنار دستنوشته‌هایم دفن شده‌ام. هراس به ‏جانم می‌افتد و یکدم احساس می‌کنم توی قبرم خوابیده‌ام و مادرم آن ‏بالا، بر مزارم می‌گرید. صدای گزمه‌ها را می‌شنوم، به زبان فرانسوی حرف ‏می‌زنند. به خود می‌آیم، سر از زانو بر‌می‌دارم، آن مردک کوچ اندام چینی، ‏یانگ را می‌بینم که کنار به‌کنار آن‌ها راه می‌رود و دسته کلیدش را ‏می‌چرخاند، مرا انگار نمی‌بیند، اشباحی هستند که از نگاه‌ام می‌گریزند، ‏سرم سنگین است و قلب ام درون سینه‌اام آرام نمی‌گیرد:‏

‏« چه سر پر شوری داشتی تو برّه م» ‏

به آسمان نگاه می‌کنم، ستاره‌ها فوج فوج ولوله می زنند، نفس ام ‏راست می شود:‏

‏« مادر، مادر»‏

‏« اجنّه ها رفتن پسرم، خیرالله رفت طناب بیاره»‏

خیرالله نمی‌آید، فریادهایش را از ته چاه می‌شنوم، او را در باغ ‏همسایه از قناره آویخته اند. مانند شتر کارد خورده عر می‌کشد و مادرم ‏بر سر چاه می‌گرید و دیوباد در شاخسار آواز می‌خواند و هر دم خار و ‏خشاک بچشم‌ام می‌ریزد. می‌دانم که سلاحی درکار نیست و بی‌جهت او را ‏می‌زنند. خیرالله، همان روزهای اوّل، بعد‌از این که دامادشان را به زندان ‏می برند، دفینه را از زیر خاک بیرون می‌آورد، تپانچه را می‌فروشد و سور ‏سات عروسی‌اش را جور می‌‌کند. حرف او را باور ندارند و تا نیمه‌های شب ‏می‌زنند. بعدها، عزیزی برایم می‌نویسد که خیرالله در زندان خل شده، ‏کتاب‌ها را مثل موش می‌جویده و تفاله‌اش را به روز زندانی‌ها تف می‌کرده ‏است. خبرها خیلی زود به اینجا می‌رسند، باد خبرها را می‌آورد، خبرهائی ‏که همه بوی مرگ و میّت می‌دهند. دیوباد هنوز زوزه می‌کشد و شاخه‌ها ‏می شکنند و فرو می‌افتند و من در این سر دنیا احساس می‌کنم که هنوز ‏در آن دخمة نمور به دنبال چیزی می‌گردم که هرگز نخواهم یافت. دیر ‏زمانی است که از آن چاه ویل گریخته‌ام و در مه و باران سرگردانم و ‏نمی‌دانم به کجا می روم.‏

‏« بیداری مادر»‏

رفته ام تا برای آخرین بار او را ببینم و وداع کنم، پلک‌هایش را ‏به سختی باز می‌کند و دست‌ام را می‌گیرد:‏

‏« ... چرا شکایت نمی‌کنی پسرم؟ چرا از دست اونا به محکمه ‏شکایت نمی‌کنی؟»‏

هوش و حواس‌اش بجا نیست، هذیان می‌گوید، مرگ خواهرم او ‏را از پا در آورده است. تمام شده، مشتی استخوان و نگاهی سرگشته و ‏بیمزده. از او فقط ترسی باقیمانده که در مردمک چشم‌هایش رسوب کرده ‏است، ترس، اضطراب و دلواپسی...‏

‏« بارون میاد پسرم؟ سر مزار خواهرت رفتی؟ هوا چقدرتاریکه، ‏باد افتاده؟ ببرین پسرکمو از چاه در بیارین، مچ پاش شکسته، ها؟ برّه م، ‏توئی؟ چرا به محکمه شکایت نمی‌کنی؟»‏

پیشانی‌اش را می‌بوسم، شانه‌هایش را می‌گیرم و او را به نرمی ‏روب تشکچه می‌خوابانم و از‌جا بر‌می‌خیزم. همه دور تا دوراتاق ایستاده‌اند ‏و خاموش نگاه‌ام می‌کنند. دخترک‌ام به سویم پر می‌کشد، چشم‌های ‏همسرم در اشک می‌درخشد، برادرم پا به پا می‌مالد. وحشت‌زده و بی‌تاب ‏است، باید بروم، تا دم در آپارتمان می‌روم، یکدم می‌مانم و نگاهشان ‏می‌کنم، عزیزان‌ام بر امواج می‌غلتند و از چشم می‌افتند. می‌روم، جلد ‏می‌روم تا آن‌ها را، تا مادرم را جا بگذارم، گیرم نمی‌توانم، سایه به سایه‌ام ‏می‌آید، صدایش را در سرتاسر راه، در کوه‌های مه گرفته می‌شنوم، او را ‏در مساجد آنکارا و استامبول میان زن‌های سیاهپوش و محجبّه می‌بینم، ‏کنار دریای مرمره، کنار به کنارم قدم می‌زند. خطوط چهره‌اش بر تمام ‏کاشی‌ها حک شده‌است. پهنای آسمان‌ در تصرف اوست، بر‌ ابرهای سفید ‏می‌لغزد و تا دم پنجرة هواپیما می‌آید. شب‌هائی که دل‌ام از تنهائی ورم ‏می‌کند، برایم چهاربیتی می‌خواند. روزها، در راهروهای پیچ در پیچ مترو، ‏در پیاده روهای چرک پیگال او را می‌بینم که از مردهای مأبون، از ‏فاحشه‌ها سراغ برة گمشده‌اش را می‌گیرد:‏

‏« حالا به چه زبونی حرف می‌زنن کفتربچّه هام؟»‏

در آن‌اتاقک نمور که‌‌‌پنجره‌اش به اتاق‌کار فاحشه‌ای باز می‌شود ‏در کنارم از سرما می لرزد:‏

‏« آخه چرا خودتو اینجوری آواره کردی پسرم، توی این دخمه ‏رماتیسم می‌گیری»‏

نگاه بیمزده و مضطرب‌اش همه جا می‌گردد و مرا پیدا می‌کند:‏

‏« چه سر پر شوری داشتی، برهّ م»‏

‏« آی مادر ...آی مادر...»‏

شعله‌ای درون سینه‌ام زبانه می‌کشد و مرا سر تا پا می‌سوزاند. ‏عطش دارم، کام ام خشک است و دهن‌ام مثل زهر مار تلخ. برخاسته ام و ‏در تاریکی، زیردرخت‌های زبان گنجشک قدم می‌زنم، گزمه ها هنوز توی ‏فوایه می‌گردند و از ساختمانی به ساختمانی دیگر می‌روند. سیگارم را زیر ‏پایم له می‌کنم، مادرم روبه رویم ایستاده است:‏

‏« اینجا کجاست برّه م؟ آخر دنیا؟»‏

در آخر دنیا به دنبال همزبانی می‌گردم تا بگویم: مادرم مرد» و ‏این تخته سنگ را از روی سینه‌ام بردارم. کسی‌را نمی‌یابم، زبان هیچکدام ‏را نمی فهمم، چینی، کامبوجی، لائوسی، ویتامی، ترک، عرب، بنگلادشی، ‏پرتقالی، لهستانی، کُرد، ... نه، کسی زبان‌ام را نمی‌فهمد. باید کنار همدل ‏و همزبانی بنشینم و سرم را روی شانه‌اش بگذارم و بگریم. به گورستان ‏متروک دهکده می‌روم، راهم را خوب می‌شناسم، هر روز غروب از همین ‏باریکه راهی که از میان موزار می‌گذرد، راه می‌افتم و تا دیر وقت شب به ‏اتاقک‌ام بر نمی‌گردم. راه رفت عات‌ام شده، در یکجا آرام و قرار نمی‌گیرم، ‏میدانم اگر بمانم، زیر این صخرة عظیم اندوه خرد می‌شوم. از کنار همه ‏چیز، از کنار بهار بی تفاوت می‌گذرم، انگار توی خواب راه می روم، حضور ‏ندارم، در این دیار نیستم و نمی‌توانم دل بگذارم. از خودم فرار می‌کنم، از ‏واقعیّت می‌گریزم و مثل جغد به خرابه‌ها و سکوت پناه می‌برم. در این ‏گوشة پرت و دور افتاده همة ما سرگردان‌ایم و مانند خار و خاشاک در ‏یورش باد به این طرف و آن طرف می‌غلتیم، هر‌کدام دنیای خودمان را به ‏دوش می‌کشیم و نمی‌دانیم آن را کجا زمین بگذاریم. به هر طرف که نگاه ‏می‌کنی، مردی را می‌بینی‌که خاموش قدم می‌زند. آن پیرمرد چوبدار کرد ‏شب و روز در حاشیة پیاده رو، زیر درخت‌ها می‌رود و بر می‌گردد، هر و ‏هر شب روز در همان مسیر. پیرمرد، خانه کوچ، با نوه و نبیره‌هایش آمده ‏است، روستایش را گویا ارتش ترکیّه به توپ بسته است. خانه‌اش ویران ‏شده و مال و حشم در آتش سوخته‌اند. این مرد درشت استخوان روستائی ‏یکدم در اتاق بند نمی‌شود، سرکلاس زبان دوام نمی آورد، مدام سر به زیر ‏راه می‌رود و تسبیح می‌چرخاند و خیره به زمین پیش پایش نگاه می‌کند. ‏گاهی به هم می رسیم، سری می جنبانیم و می‌گذریم. ماری اودیل ما را ‏پیدا می‌کند، دست او را می‌گیرد و به من لبخند می‌زند:‏

‏-‏Vous pouvez venire, vous aussi.‎‏(3)‏

کام نا کام از پی پیر دختر مهربان می روم. کلاس‌اش را بیرون ‏فوایه است دایر می‌کند، دارند زیر پایش را جارو می‌کنند، گویا زیادی با ‏پناهنده ها گرم گرفته است. می‌گوید به آن دخمه تبعیدش کرده اند تا ‏گورش را کم کند. کلاس زبان مادام اودیل اتاق محقری است با دو تا ‏پنجرة زهوار در رفتة چوبی، تا چندی پیش انبار آذوقه بوده است، بردیوار ‏بیرونی‌کلاس با خط درشت نوشته اند: «مرگ بر عرب‌ها»، «خارجی‌ها گم ‏شوید»، « فرانسه برای فرانسوی‌ها». پیردختر در کلاس را باز می‌کند و به ‏ما لبخند می زند: (4)« ‏Entre, papi‏» ‏

کنار پیرمرد چوبدار می‌نشینم، از آنجا زمین برهنة فوتبال پیدا ‏است. بچّه‌های قد و نیم‌قد در حاشیه ایستاده اند و به هنرنمائی داوید نگاه ‏می‌کنند. داوید بلوزش را بر تیرک دروازه آویخته است و هر بار توپ را ‏می‌کارد، چند قدمی عقب می‌رود و دیوار چوبی و پوسیدة کلاس زبان را ‏نشانه می‌گیرد. شیشه‌های پنجره می لرزند، همه شاگردها سر از کتاب بر ‏می‌دارند و پرسا به معلمة لاغر اندام نگاه می‌کنند. ماری اودیل یکدم از ‏بالای عینک به ما خیره می شود، مکث می‌کند، منتظر می‌ماند تا داوید ‏توپ‌اش را بر دارد و از پشت شیشه شکلک در بیاورد و برود و بعد داستان ‏ناتمام سیندرلا را از سر بگیرد. توپ‌ها مدام شلیک می‌شوند، هر روز زیر ‏رگبار زبان فرانسه بلغور می‌کنیم و خون خونمان را می‌خورد. پیردختر با ‏سماجت ادامه می‌دهد، نمی‌خواهد تسلیم شود و سنگرش را ترک کند. ‏مدام لبخند می زند و با خونسردی از کنار قضایا می گذرد. بیفایده است، ‏داوید دست بر دار نیست، این بار توپ به جام شیشه اصابت می‌کند و ‏خرده شیشه‌ها به سر و رویمان می‌پاشد. چند نفر زخمی شده‌اند. همه بپا ‏خاسته اند و هیاهو می‌کنند. ماری اودیل ما را وادار می‌کند تا بنشینیم و ‏آرام بگیریم:‏

‏ ‏‎- Du calme, du calme, Il cherchr la bagare.‎‏(5)‏

همراه پیرمرد می‌آیم بیرون و سیگاری آتش می‌زنم، چوبدار روی ‏لبة سکو سرلک می‌نشیند و سیگاری می‌پیچد. لای‌ِانگشت‌ها و سبیل‌های ‏درشت اش زردند، هنوز بوی گوسفند و شیر و بوی خاک از او می تراود. ‏مرا بیاد چوپان‌های ولایت‌ام می‌اندازد، در کنارش احساس آرامش می‌کنم، ‏از او، از این پیرمرد چوبدار آواره بوی ولایت‌ام را می‌شنوم، به کلام نیازی ‏ندارم. نگاهی گذرا کافی‌است تا به عمق ضمیر هم پی ببریم. با او انس ‏گرفته‌ام، حضورش به من آرامش می‌دهد. پیرمرد به ساحلی خلوت و دور ‏افتاده می‌ماند که آدم می تواند بر ماسه‌های نرم و گرم‌اش بلمد و خود را ‏رها کند. شب‌ها، گاهی تا دیر وقت کنار هم راه می‌رویم، زبان همدیگر را ‏نمی‌فهمیم، اندوهمان را گه و بی‌گاه زمزمه می‌کنیم، زمزمة چوبدار پیر ‏آرام آرام اوج می‌گیرد، شب از راه رسیده‌است ولی من هنوز پا برهنه بر ‏ماسه‌های باران خوردة ولایت‌ام می‌دوم، دنیا و مافیها را از یاد برده‌ام، نوای ‏نی چوپان از راه دور می‌آید و زیر آسمان پر ستارة کویر می پیچد و مرا از ‏جا می‌کند. می روم، آتشی در سینه‌کش ماهور کورسو می‌زند و مردی در ‏دل شب فریاد می کشد، فریاد، فریاد ...‏

سنگینی دست چوپان پیر را روی شانه‌ام احساس می‌کنم، به ‏خود می‌آیم، کودکی‌ام از‌من می‌گریزد و مرا زیر‌ درخت‌های زبان گنجشک ‏تنها می‌گذارد. بیابان و آتش و نم نم باران و مه گم می‌شوند، شب افتاده ‏است، باید بروم و به ایران، به منزل برادرم تلفن بزنم، می‌دانم که مادرم ‏هنوز چشم به راه است، باید بروم ...‏

به هشتی برمی‌گردم،

دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویخته‌اند و آواره های نیمه مست، ‏در مه دود سیگار، مانند گلة گرک زده‌ای گرد هم می‌چرخند و هر بار ‏جلو دنیا درنک می‌کنند. داوید یله به دیوار داده و از‌گوشة چشم نسیم ‏چمنزار را می‌پاید، خولیو، دنیس و ایگور جلو دنیای رنگ و رو رفته ‏ایستاده اند وگمشده شان را می‌جویند. فضا سنگین است و شب آبستن. ‏می‌دانم که امشب فاجعه‌ای رخ می‌دهد، شمارة تلفن کابین فوایه را به ‏ایران می‌دهم و کنار باجه تلفن به انتظار حادثه می‌مانم. صدای ناقوس در ‏سکوت طنین می‌اندازد و دشنه فرود می‌آید، دشنه به قلب‌ام می‌نشیند و ‏به ظلمت پرتاب‌ام می‌کند: مادرم مرد!‏

دیری‌است که در ظلمت، در عمق جاه، بر کندة درختی نشسته‌ام ‏و هیچ ستاره‌ای بالای سرم نیست. باران نرم نرمک می‌بارد و‌آسمان تاریک ‏تاریک است و گزمه ها هنوز گشت می‌زنند. گیج ام، نمی‌دانم به کدام سو ‏بروم و به چه کسی بگویم: مادرم مرد.‏

مردی ازدرد نعره می کشد. از جا می‌جهم، گزمه ها می‌دوند، پیر ‏مرد، چوبدار‌کرد از پناه درخت‌ها بیرون می‌آید، قلب‌ام می‌لرزد، مانند ابری ‏سرشار چشم به راه نسیم خنکی هستم تا بر شوره زار بگریم. نسیم از راه ‏می‌رسد، لبریز می‌کنم، سرم را روی شانه‌هایش می‌گذارم و بند از زبان‌ام ‏بر می‌دارم، بغض‌ام می ترکد:‏

‏« مادرم رد کوپلان،»‏

صدای آژیر از دوردست‌ها می‌آید، همهمه بالا می‌گیرد، برمزار ‏مادرم می‌نشینم و بر مزار مادرم مرثیه می‌خوانیم. رگبار بر برگ درخت‌ها ‏می بارد، زنی در دل شب جیغ می کشد:‏

‏« کشت، آی یی کشت..»‏

کوپلان زیر بازویم را می‌گیرد و از جا بلندم می‌کند، نمی‌گذارد ‏به جمعیّت نزدیک شوم. دور جنازه حلقه زده‌اند و نسیم چمنزار، در آن ‏گوشه سنگ شده است. سرم سنگین است، سراپا خیس‌ام، همه چیز ‏مانند خواب پلشتی از نظرم می‌گذرد. روی پاهایم لق می‌خورم و همراه ‏چوبدارمی روم. همسایه ها به تماشای واقعه رفته اند. پشت میز آشپرخانه، ‏رو به روی هم می‌نشینیم، خاموش، دو اندوه در برابر هم.‏

پیرمرد دست روی دست ام می گذارد و به تسلی می فشارد. بر ‏

می‌گردم و از پنجره به‌دنیای تاریک نگاه می‌کنم. گزمه‌ها جنازه را می‌برند. ‏پناهنده‌ها کم کم پراکنده می‌شوند و «نسیم چمنزار» اما هنور زیر باران ‏ایستاده و خیره به دور دست‌ها نگاه می کند. ‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‏1- اینجا، اینجا وطن من است، شیر، شیر ..‏

‏2- گُه، گُه ( کلمه‌ای که ورد زبان‌هاست)‏

‏3- شما هم می توانید به کلاس بیائید

‏4- بیا تو، پدر بزرگ

‏5- آرام، آرام، این دنبال دعوا می‌گرده