شبح

فصلی از « خون اژدها»

نریمان انگار‌ «جغد عینکی» را اجیر‌کرده بود تا روز و شب‌ نزدیک هتل Lutia کشیک می‌داد و در‌ کوچه پسکوچه‌ها سایه‌ام را دورادور راه می‌برد. من تا روز آخر نام، نشان و منظور آن جوانک سمج را نفهمیدم و پی نبردم به چه نیّتی مرا همه جا تعقیب می‌کرد. خاطر خواه شده بود یا مزدور نریمان بود. من شب‌ها تنها بودم، ‌جوانک غروب‌ها تا سرسرای هتل می‌آمد، از آنجا تلفن می‌زد و می‌پرسید آیا به چیزی نیاز داشتم یا نه. چند ‌بار مؤدبانه به او جواب دادم، ولی وقتی سماجت و وقاحت را از ‌حد گذراند، تا صدای او را می‌شنیدم، گوشی را روی دستگاه می‌کوبیدم: «کَنِه!»

«‌الو، چی داری می‌گی، میام، میام، تا چند دقیقة دیگه اونجام.»

شتابان و نفس نفس زنان از راه رسید و گره کراواتش را شل کرد:

« عاطفه، سر راه هول هولکی یه چیزائی برات خریدم، قابل تو رو نداره، برگ سبزی ست تحفة درویش، ببینم، یارو کجاست؟»

پاکت‌ها را روی تخت انداخت و با اشارة من تا پشت پنجره رفت:

« چی؟ گفتی بپّا؟ نمی‌فهمم، آخه کی تو رو اینجا زیر نظر داره؟»

« ببین، اون جغد عینکی، می‌بینی، اون طرف خیابون واستاده»

« آها، آها ... قرمساقِ نمک نشناس، دیوّثِ بی همه چیز.»

« این جوون دلیر باید نَسَبش به رِشک لیفة تنبون و کَنِه برسه»

 «غمت نباشه ترک شیرازی من، گوش این قُرُمدَنگ رو می‌کشم، آره، بورسش که قطع بشه، مجبوره بره تو رستونا ظرفشوئی‌کنه»

« من تا حالا خیال می‌کردم از خویشان شماست، گفتم شاید ...»

« خویش؟ این الدنگ مافنگی از دولت ما بورس می‌گیره و الواتی می‌کنه، تو رو اینجا تنها دیده، لابد زانوهاش سست شده، بی‌چشم و رو.»

 « آقا نریمان، من ملکة آفاق نیستم، خواهش می‌کنم همه‌چی رو به پایِ جمال بی مثال من نذارین، این آقا انگار مأموریّت داره.»

« عزیزم، من به این یابو علفی گفتم هرازگاهی تلفن بزنه، همین، محض احتیاط، نمی‌دونستم بهانه‌گیر میاره و مثل کنه بتو می‌چسبه.»

« حدس می‌زدم، آخه بی‌اجازة شما هرگز جرأت نداشت تا پشت در اتاق هتل بیاد و از سوراخ کلید به من نگاه کنه.»

« چی؟ ... به روح مادرم قسم اگه یه بار دیگه بیاد اینجا... گُه لوله لگد به بختش زد. عاطفه، دیگه هیچوقت قیافة نحس اونو نمی‌بینی.»

« بذار بیاد اینجا واسته تا علف زیر پاش سبز شه، به هر حال من دو روز دیگه بر می‌گردم ایران و ...»

روی لبة تخت نشست، مچ دست‌ام را گرفت، کشید و وادارم کرد تا کنارش بنشینم:

« ازم دلگیری؟‌ ها؟ ببین عزیزم، به روح مادرم قسم گرفتار شدم، نتونستم، یه مشکلاتی پیش اومد که نشد، اگه فردا فرصتی پیش بیاد، آره، فردا، فردا صبح زود تلفن می‌زنم، شاید...»

 در‌آن چند روز، فقط یک بار برای نریمان فرصتی پیش آمده بود، با او سوار کشتی تفریحی شده بودم و پاریس را دورادور تماشا کرده بودم. آن روز آفتاب ملایم و ملسی می‌تابید و من روی عرشه، به توضیحات زن راهنما گوش تیز‌کرده بودم تا شاید چیزی از‌حرف‌های او دستگیرم می‌شد. نریمان زبان فرانسه را کم و بیش می‌فهمید و ترجمه می‌کرد. بنظر او همة انبیة تاریخی و زیبای پاریس در‌حاشیة رود سن ساخته شده بود و بهترین  جا برای سیاحت این شهر روی عرشة آن کشتی تفریحی یا بالای برج ایفل بود. پای برج ایفل چند تا عکس از ترک شیرازی‌اش انداخت و از راه پلّه ها تا رستوران طبقة دوم برج بالا رفتیم و بیش از دو ساعت پشت میز ناهار خوری نشستیم تا سرانجام آقا نریمان رضایت داد و نیمه مست از جا برخاست. من‌ در‌آن رستوران شیک فهمیدم‌ که غذا و امر خوردن برای جهانگردان پولدار و بورژواهای فرانسوی با چه مراسم و مناسکی همراه بود و آشپزی تا مرزهای هنر پیش رفته بود و چه لذتی می بردند از خوردن...

« آقا نریمان، من به‌اینجور جاها عادت ندارم، راحت نیستم، گیرم  یه بار دیگه با هم رفتیم رستوران Maxime و یا Tour d,argent، خب ‌که چی؟ شکم آدم‌که پنجره نداره. باور کن من، من به یه ساندویچ کالباس یا ژامبون قانعم، اگه به من باشه ...»

« عاطفه، صحبت رستوران تنها نیست، شبهای پاریس قشنگه.»

 « آقا نریمان، شما باید بهتر بدونین، من اهل‌کاباره لیدو و مولن روژ نیستم، کلیساها و اوپراهای پاریس رو دیدم، تو شانزه لیزه قدم زدم، از برج ایفل و تپة مونمارتر بالا رفتم، نقاش‌های میدون تِتر رو دیدم و ...»

 « آخ، ایکاش می‌دادی نقاش‌ها یه پوتره ازت می‌کشیدن!»

 به نرمی از کنار نریمان برخاستم و به پشت پنجره رفتم:

« صداقتش حوصله‌ نداشتم یه ساعت مثل مجسمه روی چارپایه بشینم، شاید اگه شما همراه من بودین و اگه پیله می‌کردین...»

« حق داری، توی این چند روزه اغلب تنها بودی، شرمنده‌م.»

« نه، تنها نبودم، ‌‌‌‌کارآگاه خصوصی سایه به سایه‌م می‌اومد. طفلی انگار نگران بود، می ترسید مبادا توی پاریس بلائی سرم بیارن!»

بی تردید جغد عینکی در‌بارة دوست خزر، آن دانشجوئی که اغلب

روزها در پاریس همراه من بود، به ولینعمت‌اش گزارش داده بود. من دو بار او را از نزدیک دیده بودم. یک‌بار در رستوران Cité هنگام گفتگو با بهرام، دوست خزر، و بار دوّم در‌ میدانBastille در‌ تظاهرات دانشجویان. این برخوردها بنظرم تصادفی نبود، با اینهمه نریمان هیچ اشاره‌ای به دیدار من و دوست دانشجوی خزر نکرد و آن را مسکوت گذاشت:

« من ... من حساب اون چارچشم مافنگی رو می‌رسم»

اگر‌چه بر افروخته بود و فریاد می‌کشید، ولی هیچ اثری از خشم و نفرت در صدای او نبود، نه، نه، نریمان مثل همیشه نقش بازی می‌کرد:

« عاطفه، کافیه یه اشاره بکنم، بله، فقط یه اشاره، معلق می‌شه!»

گوشی را برداشت، شمارة پذیرش هتل را گرفت و به زبان فرانسه حرف‌هائی زد که من از آنهمه فقط کلمة لطفاً و شامپاین را فهمیدم:

« تا سفارش ما رو بیاره، تر و فرز یه‌دوش می‌گیرم، تنم بوی عرق می ده، اعصابم داغونه، داغونم، داغون، بسکه امروز سگدو زدم.»

دوش آب گرم، چند پیک شامپاین خنک، هماغوشی و عشقباری با ترک شیرازی، اعصاب او را آرام کرد. آهی به رضایت و کامیابی‌کشید، به پشتی تخت یله داد و سیگاری گیراند:

 « کاش شب آخر تو رو بجای اون مارمولک می‌بردم مولن روژ!»

 « کاباره مولن روژ؟ زیاد غصّة این چیزها رو نخور، مهم نیست.»

« عاطفه، دلم می خواد بدونم چی واسة تو مهمّه، واقعاً چی؟»

من اگر‌‌چه بندرت با نریمان تلخ می‌شدم و رو تُرش می‌کردم، ولی او از روز نخست پی برده بود که اغلب غایب بودم و حضور نداشتم، فهمیده بود که چیزی در زندگی مشترک ما کم بود، که من به‌‌رغم آن لب خندان و روی ‌‌خوش، به‌رغم ارضاء غرایز و تظاهر به‌ سیرابی و رضایت، خوشبخت نبودم، خیالباف، سرما زده و دلمرده بودم. نه، بر خلاف انتظار نریمان، حتا سفر پاریس و آن تحفه‌ها و هدیه‌های‌‌‌‌‌ گرانقیمت مرا به شوق نیاورده بود ‌و آن رویای دیرینه، آن شبح هنوز همه جا با من همسفر بود. نریمان عشقِ مجازی و رویای مرا از دیرباز می‌شناخت، گیرم هرگز نامی از او نمی‌برد، به اشاره و کنایه کفایت می‌کرد و طفره می‌رفت، شاید امیدوار بود که زمان و زمانه نقش او را از خاطرم می‌‌‌زدود و به مرور زیرگرد و غبار روزگار محو می‌شد. من هنوز نمی‌دانستم که رویای من، کابوس نریمان شده بود و چرا به‌ آن شبح حسادت می‌کرد، چرا به او کینه می‌ورزید و او را از یاد نمی‌برد. من همه چیز را به‌حساب پیری ‌و جوانی می‌گذاشتم. نریمان بیش از پنجاه بهار را پشت سرگذاشته بود و از همة جوان‌ها، از جوانی حتا نفرت داشت، پیری در کمین نشسته بود و جوان‌ها خطری بالقوه بودند و لابد دیر یا زود آن ترک شیرازی با جوانی آب به گِل می‌گرفت و او را رها می‌کرد.  

« کاش خودم می‌دونستم، نمی‌دونم، باورکن نمی‌دونم!»

« عاطفه، لابد هوس بچّه‌‌کردی؟ هوس زنگولة پایِ تابوت؟ها؟ لابد می‌خوای یه میراثخوار داشته باشی ‌تا روزی که من سرم رو زمین میذارم، سرت بی‌کلاه نمونه!»

« آقا نریمان، من بخاطر ارث و میراث با شما ازدواج نکردم»

« آخه چته؟ دنبال چی می‌گردی، تو هیچوقت شادِ شاد نبودی و نیستی، هیچی تو رو راضی نمی‌کنه، من که بچّه نیستم، می‌فهمم»

به شوخی برگزار کردم و از بحث جدّی تن زدم:

« آخه من بُتّه مُرده م، مادر مرده‌م، اینجوری بار اومدم.»

« هی، هی ... مبادا‌ از من برنجی، بگو، بگو چی می‌خوای تا برات فراهم کنم، ها؟ بگو، می‌خوام بدونم چی برات اهمیّت و ارزش داره؟»

« چی؟... کتاب موژه رو با نوارهاش برام بخر، می‌خوام برم کلاس و فرانسه یاد بگیرم. از این زبون خیلی خوشم اومده»

« عاطفه، ببینم، منو دست انداختی، سر به سرم می‌ذاری؟»

« آخه چی بگم؟ من همه چی دارم، هیچ کم و کسری ندارم»

از جا برخاست، پشت میز نشت و دفترچه ام را برداشت:

«... امروز تنهائی کنار سن قدم زدم، رود سن مانند گردنبندی از گردن عروس شهرهای دنیا ... همین، دیگه چیزی ننوشتی؟»

یادداشت‌های پراکنده‌ام را از او پنهان کرده بودم.

«نه، صداقتش جرأت نکردم چیزی در‌بارة پاریس بنویسم، مسحور شدم. دقّت کردی‌آقا‌ نریمان، هیچ کوهی‌ نزدیک شهر پاریس نیست، ولی همة کاخ‌ها، کلیساها و ساختمون‌ها رو با سنگ ساختن، این سنگ‌ها رو از کجا آوردن، بنظر شما با چی‌آوردن، ها؟ می‌گن کاخِ لوور حدود هفـت صد

سال پیش ساخته شده، اینهمه سنگ، اینهمه عظمت، وای حیرت انگیزه.»

 نریمان رو به من چرخید و دفترچه را بست:

« جالبه، اون مارمولک سیاهسوخته صبح تا شب توی فروشگاه‌ لافایت و کوچة «سنت اونوره» و پاساژهای شانزه لیزه پرسه می‌زنه و هی می‌خره و هی می‌خره، داره خودشو خفه می‌کنه، تا حالا چند تا چمدونو تا خرخره‌ش پر‌کرده، ولی تو، تو از من از سنگ و ساختمون می‌پرسی...»

« آخه من شنیده بودم‌که شهر پاریس خودش یه موزه‌ست. الحق والانصاف درست گفتن. هر گوشه این شهر یه موزه ست!»

« من تا حالا چندین بار اومدم پاریس ولی فرصت نکردم یه موزه

برم، نه، این چیزها حتا به فکر اون مارمولک نرسیده و نمی رسه.»

« منم دو‌تا موزه بیشتر نرفتم، موزة لوور و موزة اورسی، اگه کسی بخواد همة موزه‌های پاریس‌ و‌حومه رو ببینه، اگه بخواد پاریس و تاریخ اونو بشناسه، باید یه سالی اینجا بمونه و هر روز بخونه و بگرده.»

« می‌دونی عاطفه، باور کن چند بار به سرم زده که تو رو بذارم اینجا تحصیل کنی، سالی چند بار بیام اینجا و چند روزی با تو باشم، ولی، ولی، صداقتش دوری تو برام خیلی سخته، اگه با من نباشی دق می‌کنم.»

« خب اگه اجازه بدی همونجا، تو ولایت به تحصیل ادامه میدم»

« عزیزم، این که دیگه اجازه نمی‌خواد، باید کنکور بدی»

 از تخت پائین آمدم و لنگ لنگان رو به حمام راه افتادم:

« ببینم، چی شده، چرا می لنگی، ها؟ زمین خوردی؟»

« نه، در این چند روزه بس‌که پیاده راه رفتم انگشتم تاول زده.»

نریمان در جریان همه چیز بود و بی تردید جغد چهار چشم به او گفته بود که من همپای بهرام، دوست خزر، به تظاهرات دانشجوها رفته بودم، از‌ ماجرای دادگاه نظامی، محاکمة گروه فلسطین و اعتراض نیروهای مترقی مقیم پاریس خبر داشتم، بهرام چندین و چند ساعت‌ با من حرف زده بود، جزوه هائی به من داده بود که شب‌ها درتنهائی می‌خواندم و آن‌ها را پنهان می‌کردم، جزوه و اسنادی را در چمدانی جاسازی کرده بود و قرار شده بود تا برای خزر تحفه می‌بردم. بهرام هر‌ روز صبح زود تلفن می‌زد، توی‌کوچة babylone، جلو فروشگاه Bon marché قرار می‌گذاشت و اگر دیر می‌کردم، منتظر من می‌ماند. نظر بهرام در بارة واقعة هواپیما‌ربائی و سرنوشت آن‌ها در عراق دو پهلو و گنگ بود و با احتیاط به موضوع نزدیک می‌شد و من نمی‌توانستم با صراحت در بارة آن دو نفری‌که گویا بتازگی به پاریس آمده بودند، چیزی از او بپرسم. در‌هر‌حال آن‌ها به آلمان رفته بودند و من هیچ آشنائی را در آن تظاهرات و در رستورانcité  ندیدم.

« کاش سر راه می‌رفتی و تظاهرات این سوسولها رو می‌دیدی»

« مگه اون چارچشم بشما نگفته آقا نریمان؟ اتفاقاً رفتم و تماشا کردم، ولی من از سیاست سر در نمیارم، چند دقیقه بیشتر نموندم»

« بهتر عزیزم، چه بهتر، سیاست بازی توی مملکت ما هزینه داره. سوسول‌ها گلو جر می‌دن، به شاه مملکت و رژیم بد و بیراه می‌گن که چرا خیانتکارها رو توی دادگاه نظامی محاکمه می‌کنه، لابد شعارها رو دیدی؟»   

« صداقتش ترس برم داشت، نه، نه، زیاد نموندم، توجه نکردم»

« ببین عزیزم، همة این جوونا که شر و شور دارن، وقتی به ایران

برگردن، رام و آروم می‌شن، می‌رن سرکار، ازدواج می‌کنن، بچّه دار می‌شن و پاک یادشون می‌ره که یه زمانی در غربت عَّر ‌و تیز می‌کردن. آره، تب و تاب اونا فروکش می‌کنه و عقل به سرشون میاد. جخ چند نفری ته غربیل بمونن، گیرم اونا حتا اگه آتیش بشن، جائی رو نمی‌سوزنن»

نیمه برهنه، دم در حمام منتظر مانده بودم تا نطق نریمان به آخر می‌رسید و نمی‌رنجید. من در آن چند روزه فهمیدم که نفرت او از جوانان و دانشجویان مخالف رژیم و اپوزیسیون، بی‌ربط به آن شبحی نبود که همه جا پرسه می زد و او را آزار می‌داد.

« عجله که ندارین، زود میام بیرون، دو دقیقه، می‌خوام چمدونامو ببندم، نمی دونم اینهمه سوقاتی رو که شما خریدین کجا جا بدم»

نریمان با پنجة پا در چمدان را باز کرد و با لحنی پدرانه گفت:

« عزیزم، مواظب باش این جماعت آب تو گوش‌ِت نکنن»

خودم را به کر گوشی زدم و شیر آب را باز کردم. نریمان تا پشت در حمام آمد، لای در را باز کرد و سرک‌کشید: « تا فردا»

نریمان رفت و ‌اضطراب دغدغه به سراغ‌ام آمد. کنایة او بی سبب نبود، لابد از وجود کتاب‌ها و جزوه‌هائی که‌ بهرام در این چمدان جاسازی کرده بود، با خبر شده بود، اگر در جاسازی اسلحه گذاشته باشند، اگر ...

- اون سال‌ها حمل ‌‌‌‌‌آثار و ادبیّات اپوزیسیون خارج از کشور مثل حمل اسلحه خطرناک بود، اگه یه جزوه و یا کتابی ‌از مسافری می‌گرفتن سر و کارش به ساواک و زندان می‌افتاد.

دستنوشته را کنار گذاشتم و از روی لبة تخت برخاستم:

 - با اینهمه، این آثار و حتا اسلحه وارد ایران می شد.

بیماری پیشرفت کرده بود، ماسک هوا مدام روی دهان صفا بود و من از برق چشم‌هایش می‌فهمیدم که لبخند می‌زد.