منزل یازدهم

 کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را می‌کشد.

سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکان‌‌های شديدی از حرکت می‌ماند.  صحرا به‌ پشت پنجره می‌‌دود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ می‌چرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت می‌کنـد و اشبـاح دور و دورتر می‌شـوند. صـدای تلق و تلق چرخ هـای لوکـوموتيـو که به مرور سرعـت می‌گيـرد با  صـدای رگبـار مسلسل در هم می‌آميزد. صحرا به راهرو می‌دود، هيچ کسی انگار صدای رگبار مسلسل را نشنيده‌است. هيـچ‌ کسی انگار توی اين قطار لکنته نيست، قطـار خالی‌است و صدائی از جائـی دور در باد می‌پيـچد: «برادرها، برادرها!» صحـرا به پشت پنجره می‌دود،  جنازة الّهيار هنوز بالای دار در باد سرخ تاب می‌خورد  و سايـه‌های مشکوک جـا به جـا می‌شوند:

« برادرها، برادرها!»

 صحرا ازخواب می‌پرد و خود به خود دست روی قلبش می‌گذارد: «الهيّار؟» کابوس ها او را رها  نمی‌کنند. خواب، خواب‌های پلشت و تلق تلق مداوم چرخ هـای کهنه و زنگارگرفتـة قطار و چهرة ورم کردة الهيـّار. چرا الهيار؟ چرا آن جوانک سنگتراش به خواب هايش راه يافته بود؟ کی و کجا از او جدا شده بود؟ چند ماه از اقامت او در منزل خالة غلام گذشته بود؟ کی و چرا به  آن جا رفته بود؟ چرا دو باره به پايتخت برگشته بود؟ جا به جائی مدام و سر گردانی! مردان، مـردان! زير زميـن مردان و دلشـاد يکـدم از منظرش می‌گـذرند و صـدای مهربان خالة غلام توی سرش می‌پيچد:

«يات، يات قيزيم!»

خواب کجا بود خاله؟ 

خواب  صحرا  سبک است  و شبی چندين  بار  ليچ عرق  و  سراسيمه از خواب می‌پرد و به ضربان تند و مضطرب قلب‌اش گوش می‌دهد: «يات...!» اگر پاکار درويش اين اتاق را به او اجاره نمی‌داد، از زير  زمين نمور مردان به کجا می‌رفت؟ صحرا از ايستگاه راه آهن به حجرة درويش تلفن می‌زند. غلام آن صدای  خستـه  و آشنا را می‌شناسد  و پی به منظور او می‌برد: « اگـه کلبه خرابة خالة ما قابل شما رو داشته باشه!» پاکار که بی اجازة ولينعمت آب نمـی خورد، از اين فرصت استفـاده می‌کند تا محبّت های او را جبران کند.‌ «دستخوش غلام!» گر چه صحرا  در  خانة خالة  غلام زندانی نيست، ولی مانند زندانی‌ها روزگار می‌گذراند. پيرزن صاحبخانه در اتاقکی توفالی نزديک دروازة آهنی خانه زندگی می‌کند. گوش تنها مؤنس و همزبان صحرا سنگين است و چشم هايش کم نور. پير زن ترک زبان است و صحرا نيمی ازحرف های او را  نمی‌فهمد، روزها خاموش رو به روی هم می‌نشينند و گاهی تا غروب آفتاب يک کلمه با هم  حرف نمی‌زنند. خالة غلام گوئی برای آدم هائی که در آن جا حضور ندارند، زير لب برای ارواح نجـوا می‌کند، از کتـری  لعابی چای می‌ريزد، با سر و صدا هورت می‌کشد و باز کارش را از سر می‌گيرد: بسته بندی! حرفة پيچيده و مشکلی نيست و خالة غلام چند سال است که به آن اشتغال دارد: نرمه چای را روی کاغذ نازکی می‌ريزی، تا می‌زنی، نخی به گلويش می‌بندی و زير دستگاه منگنـه می‌کنی. تمـام! صحرا بـه رغم لرزش بی امان انگشت‌ها، بعد از چند روز به ياری پيرزن عبوس مهارت پيدا می‌کنـد و تا هيچ شک و ترديدی بر نيانگيـزد، زانو بـه زانوی خـالة غلام می‌نشيند و نرمه چای بسته بندی  می‌کند و آن‌ها را توی کارتن‌های ويژه می‌چيند. درويش که  هنوز آن کلام جادوئی را نيافته است، آفتابی نمی شود. درويش در تاريکی ها کمين کرده و با حوصله همه چيز را دورا دور دنبال می‌کند. خانة خالة غلام از محلّة سنگ تراش‌ها چندان دور نيست و صحرا تمام روز صدای يک نواخت و مداوم قلم و چکش‌ها را می‌شنود و از خود می‌پرسد چرا تا آن روز به چنين عذابی نيانديشيـده است؟ چطور ممکن است انسانی همة عمر روبه روی تخته سنگی بنشيند و با ميخ و چکش آن را بتراشد و از صدای چکش ده ها و ده ها سنگتراش مجاور سرسام نگيرد و ديوانه نشود؟ چرا آدميزاد به همه چيز عادت می‌کند و کم کم خو می‌گيرد؟ اين آيا از فضـايل انسانی است؟ عادت فضيلت است؟ آدميزاد به فقر و ظلم و در به دری هم عادت می‌کند؟ مگر خالة غلام و ساير همسايه‌ها عادت نکرده‌اند؟ مردم اين محلّه انگار صدای چکش سنگتراش‌ها را نمی شنوند و قيل و قال صدها و صدها بچّه و صدای بلند گوی مسجد و هياهوی کوچه را نمی‌شنوند، خم به ابرو نمی‌آورند و هيچ شکوه و شکايتی ندارند. در اين محلّه بچّه از زمين سبز می شود و مانند مورچه از در و ديوار بالا می‌رود. خانة خالة پير غلام آن قدر کوچک است که صحرا گاهی احساس می‌کند وسط کوچه و در دايرة بازی بچّه‌ها نشسته‌است و دارد چای می‌پيچد و يا جـلو درها با زن هـای همسايه سبزی آش و سبزی قورمه پاک می‌کند. صداها، بوها و حوادث کوچه و محلّه به راحتی به اتاق راه می‌يابند و ديوار حياط آن قدرکوتاه است که اگر رهگذری بلند قامت از کوچه بگذرد و صحرا از دلتنـگی سر بلند کنـد، کاکل رهگذر را بر يال ديوار می‌بيند. خانة خالة پير غلام دو اشکوبه است و طبقة همکف حدود هفتاد هشتاد سانتيمتری کرسی دارد و اگر پردة تيـرة اتاق را تا نيمـه نکشی، اتاق و کارگاه آن ها مثل صحنـة تأتر تماشاگه همسايـة رو بـه روئی خواهد شد که غروب ها با زير پوش رکابی روی بالکن هارتل می‌زنـد و بـدن سازی می‌کند. «ياالله، ياالله!» اين هـم  صدای آشنـائی‌است که صحـرا با شنيـدن و اشارة خـاله چادری روی سر می‌اندازد و منتظر می‌ماند تا جوانک خاله از راهرو بگذرد و به بالاخـانه برود. اسم جوانـک خاله الّهيـار است و در بالاخـانه زنـدگی می‌کند. خالة غلام دو تا اتاق کوچک تو در توی طبقة همکف را موقتاً در اختيار «نورچشمی» درويش گذاشته و در ازای آن دسته اسکناسی دريافت کرده که به اندازة کراية سالانة اتاق‌ها است. از روزی که صحرا به اين خانه وارد شده، خاله به انباری نقل مکان کرده‌است و شب‌ها برای آيندة الهيـار نقشه می‌کشد. خالـه به عمرش هرگز چنين پول قلنبه‌ای از کسی دريافت نکرده‌است و بعد‌از اين نيز اميدی به دريافت چنين مبلغی ندارد و  به همين دليـل تصميـم گرفتـه است پول را در جـای مناسبی خرج کند:

«عروسی الهيار؟!»

در کوچة کج و معوج خالة غلام فروشنده‌های دوره گرد مدام جار می‌زنند و وسایل، اسباب و لوازم خانه و آشپزخانه  می فروشند.  دوره گردها تمام مايحتاج زندگی مردم  را قسطی  می‌فروشند  و  مادر غلام گاهی دست صحرا را می‌گيرد و او را به در حياط می‌برد و با اشاره به تل پارچه‌های رنگارنگ و ارزان قيمت بزّاز چيـزی به زبان ترکی می‌گويد که اين زن تنها نمی فهمد و ابلهانه لبخند می زند: «يوک، يوک!» زن‌های همسايه با حسرت به چشم و ابروی زيبا و قد و قامت رعنای مهمان خالة غلام نگاه می‌کنند و با ايماء و اشاره به او باهم در گوشی حرف می زنند. خبر زيبائی صحرا مانند عطر ياس‌ها توی آن کوچة قناس می‌پيچد و هر روز بر شمار رهگذران بلند قامت بيخ ديوار افزوده می‌شود. جوانانی که روی پنجة پا راه می‌روند تا از بالای ديوار مهمان زيبای خالة غلام را ببينند. گرچه  صحرا تکيده تر  شده و حلقة کبود دور چشم هايش عميق تر ولی اين همه به حسن و ملاحت طبيعی او آسيب  چندانی نمی‌رساند. در چشم های سياه،  درشت  و  افسونگر صحرا نيروئی شگفت انگيز و چنان جذاّبيّتی نهفته است که هيچ مردی نمی‌تواند از برابر او  بگذرد و زانوهايش نلرزد. اگر به اين چشم‌هـا خيره نگاه کنـی، چاهی بی انتها زير پاهايت دهان باز می‌کند  و مانند درويش در نامتناهی رها می‌شوی و يا مانند الّهيار سرگيجه می‌گيری و شب ها تا سحر در بالاخانه قدم می‌زنی. اين جوان بيش از چند بار صحرا را نديده‌است و چشم‌های گيرای اين زن آتش به جانش انداخته است. الّهيار بيمار و خيالاتی شده است و شب ها تا دير وقت در بالاخانه قدم می‌زند و با صدای بلند ورد می‌خواند: «الله، الله!» خالة غلام که به راز بی قراری جوانک پی برده، روزها زير لب نق می‌زند و اخـم هايـش روز به روز بيشتر توی هم مـی‌رود. الّهيار تازگی‌ها سرفه می‌کنـد، آخر شب به بالکن  می‌آيـد، روی نردة چوبی خم می‌شود و می نالد: «الله، الله، الله!» صحرا ميـان خواب‌های بريده بريـده ناله‌های او را می‌شنود و توی رختـخواب از اين شانه به آن شانه می غلتـد: «خل شده؟» آخر شب چراغ انباری خاله خاموش می‌شود، شهر به خواب می‌رود و الّهيار هنوز به زاری ورد می‌خواند: «الله، الله!» جوانک سنگتراش در بالاخانة خاله خدا را به ياری می‌طلبد و در اين اتاقک تاريک ترسی موهوم و گنگ به سراغ صحرا می‌آيد، ترسی که هيچ شباهتی به هراس مداوم او ندارد. صدای تق تق پای  جوانک بيشتر از صدای مداوم چکّش سنگتـراش‌ها او را آزار می‌دهد. چرا؟ چون الهيار جوان مانند قوچ مستی در بهار، در هوای مادينه بی تابی می‌کند و کف می ريزد؟ چرا؟ چون ناله‌های جوانک کم کم خيالات مبهمی را سبب می‌شود که اين زن تنها بسختی آن‌ها را می‌تاراند و تا به خواهش تن تبدار تسليم نشود آرواره هايش را با خشم و عصبيّت بر هم می‌فشارد. گيرم آن ميل تند آشنا مانند دود از عمق وجودش بالا می‌آيد و پوست تنش در تمناّی دردناک وخوشايندی مور مور می‌شود: «ديوانگی!!» شايد ديوانگی جوانک گل کرد و نيمه‌های شب ...

صحرا خيال خوش جوانک را با سماجت از سر می‌راند ولی چهرة بر افروختة او دوباره با سماجت ظاهر می‌شود: چند ساله به نظر می‌آيد؟ بله؟ بيست يا بيست و دوساله؟ لابد سنگتراش است؟ غروب ها که از راهرو باريک خانه می‌گذرد تا به بالاخانه برود بوی نرمه سنگ توی‌‌‌اتاق می‌پيچـد و صحـرا به‌رغم حضور خاله از گوشة چشم او را ورانداز می‌کند: بله،  بيست يا بيست ودو ساله‌است، با چهره‌ای معصوم و کودکانه، يک خرمن موی سياه و مجعّد، چشم های خمار و نگاهی ترسخورده و رميده که هر بار آن را به سرعت از صحرا می‌دزد و مانند دخترهای نوبالغ از شرم گر می‌گيرد  و  به پشت پايش خيره می‌شود. جوانی رعنا، نجيب و‌خجالتی! مردهای خجالتی خطرناکند. اگر ديوانگی جوانک گل کرد و نيمه‌های شب به سرش زد، اگر، اگر... صدای پا هنـوز به گوش می رسد، شب از  نيمـه گذشتـه است و نگاه نگران صحرا ميان سايه های مشکوک سرگردان‌است. کسی‌ انگار از راه پلّه‌ها پائيـن می‌آيد، صحرا به ياد چفـت و بست پشت در اتاق می‌افتد و قلب‌اش به شدّت می‌زند. جوانک در نيمه راه درنگ می کند. صحرا با خودش درگير است و از جا جنب نمی‌خورد تا مثل هر شب چفت پشت در اتاق را ببندد. چرا؟ چرا سر شب چفت در را نبسته است؟ چرا؟ چون چشم به راه و منتظر است؟ منتظر وقوع چه حادثه ای؟ نه، اين طپش قلب از ترس نيست، نه، چيزی فراتر از ترس او را چنين منقلب کرده است. مقاومـت درونی صحرا در هـم شکستـه، تسليم شده است و از همين رو  مانند مشت گره می‌خورد و از درد مچاله می‌شود. جوانک از نيمه راه بر می‌گردد تا دو باره توی اتاق راه بيفتد: «الله، الله! الله!....» صحـرا حتـا از تصوّر آن چه که می‌توانست پيش بيايد و به تصادف پيش نيامد، شرمنده‌است، مثل تنور داغ می‌شود و احساس می‌کند تمنّا درون پستان‌‌های ورم کرده و در ذرّه ذرّة وجودش می‌طپد. تن تبدار و بی تاب! شگفتا که هرگز چنين حس و حالی را در‌کنار ساسان تجربه نکرده است و اينک در آوارگی رازهای جسم و جانش را به بوی عطر خاکه سنگ کشف می‌کند: ايکاش، ايـکاش آمـده بود  و او را سخت در آغوش فشرده بود، ايکاش...آه، چقدر به آغوش گرم جوانک و نوازش دست‌های مهربان او نياز دارد، چقدر نيـاز دارد تا بعد از مدّت‌ها گره از جسم و جان‌اش بگشايد و در آغوش گرم اين جوانک عاشق رها شود، جان و جسم‌اش را ايثار کند، مثل ابر ببارد و سر بر سينه‌اش بگذازد و اندوه چندين ساله را بگريد. ايکاش می‌آمد، ايکاش! تمام هستی صحرا خواهش و تمنّا است، رها شده‌است، از همة قيد و بندها رها شده است، آماده است تا جسم و جانش به تاراج برود، ليچ عرق و مست لذّت نفس نفس زنان در بستر بيفتد و بوی خوش نرمه سنگ و تن تبدار او را مانند مائدة حيات ببلعد و از هوش برود: «مگر ديوانه شدی صحرا؟» گرما، گرما! طاقباز دراز می‌کشد، دکمـه‌های پيـراهن را به نرمی باز می‌کند، به شانه می‌غلتد و با آهنگ قدم‌های جوانک، خاموش و بی‌صدا اشک می‌ريزد. نه، خيال جوانک سنگتراش او را رها نمی‌کند و مانند پروانه ای زيبـا مدام دور سرش چرخ می زند و صدای پای او مانند چکّش سنگتراش ها آزارش می دهد: «جوانک بز دل!» خالة پير که از احوال الّهيار بی خبـر نيست، به حيـاط می‌آيد و با چند سرفة خشک هشدار می‌دهد: «يات بالام!» گيرم سنگتراش جوان تب کرده‌است و‌خواب به چشم‌هايش نمی‌آيد. آری، بيست ساله‌است و هنوز نرمی پستان زنی را لمس نکرده است. بيست ساله است و در عشق اين زن زيبای سی و يک ساله می‌سوزد: «الله، الله! » نه، صحرا مانند خالة پير غلام يقين دارد که اگر اقامت‌اش در آن خانة کلنگی به درازا بکشد، سرانجام نيمه شبی به درمان درد جوانک از پلّه‌ها بالا خواهد رفت و زنا ...«ديوانگی، زن زناکار!» زنا؟ زانيه؟ اين واژه ها از کدام جهنّم می آيند که مانند عقرب روح او را می‌گزند؟ زن زانيه و آن روز برفـی  و  صحنـة سنگسار از نظـر صحـرا می گذرد و پشت‌اش از تـرس می‌لرزد. از ياد آوری صحنـة سنـگسار و مردمـی که بـه دنبـال قلوه سنـگ برف هـا را زير و رو می‌کردند، عق می زند و ماننـد فنر از جا می‌جـهد و چفت پشت در اتاق را می‌بندد: «زانيه!»... مدّتی نيـمه برهنه در درگاهی می‌مـاند،   به صدای پای جوانک گوش می‌دهد، زير لب زمزمه می‌کند: «زانيه!» مشتی از  سر  خشم به  ديـوار اتاق می‌کوبد، چفـت در را دوباره باز می‌کنـد،  روی رختـخـواب می‌نشينـد و زانوهايش را بغـل می‌گيـرد: «اَه، بزدل» صـدای الّهيـار هنـوز از بالاخانه می‌آيـد:  «الله، الله، الله!» صحرا اگر چه  هنوز  دست از پا خطا نکرده است، ولی در خلوت و خيال از آن حصاری که طی سال‌ها بر‌ گرد او کشيده شده بسختی گذشته است و لذّت اين «گناه ناکرده!» را چشيده و حالا در تاريکی اتاق مچاله شده، گوش به صدای پای جوانک خوابانده تا شايد دو باره از پلّـه ها سرازير شود و اين بار ترس بر او غلبه نکند، در نيمـه راه زانوهايش نلرزد و آن چند پلّة باريک را روی پنجة پا پائين بيايد. آرزو؟ رؤيا؟ رؤيای خوشی که کم کم به کابوس بدل می‌شود و‌ به خواب های بريده بريدة صحرا راه پيدا می‌کند: کابوس!... صحرا به ديوار يله می‌دهد و سر لک به خواب می رود، هنوز در مرز مه آلود و محو خواب و بيداری نوسان می‌کند و مانند اغلب اوقات می‌داند که دچار کابوس شده‌است:

جوانک تنديس سنگی برهنة او را بغل گرفتـه‌است و مانند بند بازها بر روی سيـم باريکی قـدم بر می‌دارد و به سوی محلّة سنگتـراش‌ها می‌رود. سايـة الهيـار و تنديس سنگی صحـرا روی زمين خاکی افتـاده است، برادران مسلّح تکبيـر می‌گويند و سايه به ساية او می‌روند و جماعتی آن‌ها را دنبال می‌کند و برای سلامتی بندباز صلوات بلند می‌فرستند. تيری از جائی ناپيدا شليک مـی‌شود، هيـاهوی جمـاعـت بالا  می‌گيرد، جوانک يک دور، دورخودش می‌چرخد، سرنگون می‌شود ولی نمی‌افتد، انگار‌‌‌‌ پاهای او را به سيم بندبازی بسته‌اند، الّهيار و تنديس مانند لنگر ساعت ديوارکوب در هوا تاب می‌خورند،سايـة آن‌ها روی خـاک نمدار می‌لغـزد  و  با سرعـت مـی‌رود و بر می‌گرد: «برادرها تکبير!...» در انتهای کوچة خالة غلام تکبير می‌گويند، کسی ديوانه وار کوبه به در می‌کوبد: «خاله انيسه، انيسه» صحرا از خواب می‌پرد، آفتاب رفته است، از بندباز  و تنديس برهنـه اثری نيست، هوا تاريک است و کسی از بالای ديوار صدا می‌زند: «خاله، خاله انيسه!» در انباری با نالة گوشخراشی باز می شود، خالة پير غلام چراغ حياط را روشن می‌کند، از کنار حـوض سيمانی وسط حياط می‌گذرد و به پشت در خانه می رود: « کيمده؟» صحرا به خود می‌آيد و دکمه‌های پيراهن‌اش را خواب آلود و گيج می‌بندد. پيرزن به راهرو می‌آيد و تلنگری به در اتاق می‌زند:

- باجی، صحرا باجی!

- چی شده مادر؟ چه خبره؟

- باجی، باجی اوشاخ لر!

برق راهرو روشن است و نور چراغ چشم های خسته، سرخ  و بی خوابی کشيـدة صحرا را آزار می‌دهـد. چند بار پلک می‌زند تا سرانجام بهرام را می‌بيند و برايش آغوش باز می‌کند: «آه، پسرکم!» سرانجام سينة گرمی تا صحرا سر برآن بگذارد و های های گريه کنـد. خالة غلام به حياط بر گشتـه است و صحرا صدای درويش را می‌شناسد که با پير زن به زبان ترکی خوش و بش می‌کند.

- ها؟ با عمو درويش اومدی عزيزم؟

- با موتور اومديم مامان، بنز که توی اين کوچه ها ...

- بهرام، به مامان بزرگت که نگفتی؟ ها؟

- نه، هيچ کسی خبر نداره، عمو درويش همين حالا، پشت در حياط به من گفت. من که نمی‌دونستم تو اين جا کار می‌کنی.

نگاهی به دستگاه منگنه و بسته‌های چای می اندازد:

- واسة کی چای بسته بندی می‌کنی؟ واسة درويش؟

- تا اين وقت شب کجا بودی بهرام؟

بهرام به مادر خيره خيره نگاه می‌کند:

- چرا اومدی اين جا مامان؟ چرا نمی‌ری سر کار؟

صحرا از همان دم اوّل به شک افتاده است:

- تو از کجـا می‌دونی که من ديـگه سر کار نمی‌رم؟ ها؟ نکنـه

رفتی تيمارستان؟ بهرام؟ آره؟ رفتی سر کارم؟

بهرام نمی‌تواند به چشم‌های مادرش نگاه کند و دروغ ببافد.

- از تيمارستان به عمو درويش تلفن زدن تا بره جنازة ...

- جنازه؟ تيمارستان؟ تو کجا بودی که شنيدی؟

بهرام ناشيانه و بسختی طفره می‌رود:

- مامان، عمو  درويش  گفـت  که  خواهـر  آقای  وکيل تو تيمارستان خودکشی کرده، گفت بايد بره جناره رو تحويل بگيره، گفت ...

بهرام نگاهی به چهرة تکيـده و رنگ پريدة مادر می‌اندازد و زبان به کام می‌گيرد. بهرام  مدّت ها پيش از عمو درويش به تيمارستان می‌رود، خواهـران انجمن اسلامی تيمارستان او را دوره  می‌کنند و سراغ مـادرش را از او می‌گيرند. همکارهای صحرا  که  بهرام را از کودکی می‌شناسند، از دور دستی به آشنائی تکان می‌دهند ولی هیچدام قدم جلو نمی‌گذارند و به پچ پچه ادامه می‌دهند. بهرام  تا ظهر در دفتر خواهران انجمن اسلامی می‌ماند و  به سؤال های مکّرر آن‌ها جواب می‌دهد و سرانجام می‌فهمد که مادرش «کمونيست فراری» است. بار دوّم با مرسدس بنز وارد تيمارستان می‌شود و اين بار روی صندلی نرم و چرمی می‌لمد تا عمو ترتيب کارها را بدهد.

- ببينم، بهرام، مگه تو شب‌ها خونة عمو درويش می‌خوابی؟

- نه مامان، با مه لقا حرفم شد، مه لقا گفت که تو ما رو خراب کردی. منم عصبانی شدم و با کفکير زدم پشت دستش و بعد ...

- بعد چی بهرام؟ بعد کجا رفتی؟

- بعد با قطار رفتم پيش بابا بزرگ، می‌خواستم همونجـا بمونم و برم مدرسه، بابا بزرگ عصبابی شده بود و سر ننه گوهر داد می‌زد. می گفت نان‌خور زيادی نمـی‌خـوام. من پشـت ديوار بودم و با گوشای خودم شنيدم. برگشتم تهرون. رفتم حجرة عمو درويش، چند شبه که همونجا می‌خوابم.

مامان، بابا بزرگ می ترسه، از همـه چی می‌ترسه، ننـه گوهر حـرفی نداره

که من اونجا بمونم ولی بابابزرگ ...

- با اين سرما توی حجره می‌خوابی؟

- می‌خوام پيش عمودرويش کار کنـم، می خـوام شاگرد حـجره بشم، عمو گفت اگه پسر عاقلی باشم ...

- چی می‌گی بهرام؟ درس و مشق و مدرسه ...

- ول کردم، مدرسه رو ول کردم.

صحرا شانه های پسرش را می‌گيرد و او را می‌جنباند:

- چی؟ ول کردی؟ ها؟ بابات خبر داره؟

- آقا می‌خواد عمو درويش ما رو بکشه، هفتة پيش تو خونة ماهرخ عربده می‌کشيد، به خدا  ديوونه شده بود، با هم دست به يخه شده‌ن. آقا از جيبش چاقو در آورد، چاقوی ضامندار، عمو درويش فرار کرد. آقا دويد توی کوچه، جلو همسايه‌ها داد می‌زد: «بالأخره اين جوجه تيغی تيمچه رو می‌کشم.»

- بهرام بگو بابا، فهميدی؟ بگو بابا!!

- ساسان بابای من نيست، ازش متنفّرم.

- پسرم، تو به مامان قول دادی ... يادت رفته؟

- مامان، آخـه نمی‌شه، تازه مگـه عمـو درويش درس خونده که پولش از پارو بالا می‌ره؟

- پسرکم، آدم که واسة مدرک و پول تحصيل نمی‌کنه.

- نمی‌شه مامان، نمـی‌تونم.  به خاله شوکت گفتـم می‌خـوام کار کنم، گفتم می‌خوام يه اتاق اجاره کنم و آبجی رو ببرم پيش خودم.

- خاله شوکت؟ تو با کی رفتی پيش خاله شوکت؟

- با عمو درويش، آخه آقای کاظمی رو بردن بيمارستان.

صحرا به ياد آن شب سرد برفی، سياهپوش و خاموشی خانة ماهرخ

می افتد و  ناخن‌هايش را می‌جود. اگر آقای‌کاظمـی از زندان به بيـمارستان

منتقل شده، او را زير شکنجه ناقص کرده‌اند. شکنجه؟! تا تصوير مثله شدة پيرمرد را از نظر دور کند، صدايش را بالا می‌برد:

- خيال کردی بابات اجازه می‌ده؟

- اگه جلو منو بگيره با چاقو می‌زنمش ... اگه ... اگه ...

- بهرام؟! نشنوم دوباره اسم چاقو بياری.

- مامان، من بچّه سوسول نيستم، وقتی گفتم می‌زنم ...

- بهرام، بهرام، من نمی‌خوام که تو چاقوکش بشی.

- آقا چاقوی ضامندار داره، هه، چاقو به رخم می‌کشه. زکی! خيال کرده من از ماس ماسکش می‌ترسم. آدم فروش ...

- بهرام، کی به تو اجازه داد که به بابات ...

- مگه تو نگفتی که همه شون جاسوس و آدم فروشن؟

- بهرام، کافيه، کافيه!

- مامان، من با گوش خودم شنيدم ...

- گفتم کافيه!

- آقا افتاده تو کار قاچاق، معتاد شده. بهاره طفلی ...

- ها؟ بهاره چی؟ بگو، بهاره چی شده؟

- بهاره دايم مريضه مامان، خواهرم داره دق مياره. مامان آخه تا کی ما بايد ... مه لقا می‌گه زنکة کمونيست فرار کرده. درسته مامان؟ مگه تو فرار کردی؟ آره، تو از دست کميته فرار کردی؟

- هيس، هيس، صدات می‌ره بالا!

گفتـگوی خالة غلام و ابوالقاسم درويش توی حيـاط ادامه دارد، پيرزن بيخ گوش درويش پچ پچه می‌کند و صحرا از تأخـير درويش نگران می‌شود و پی به آشفتگی اوضاع می‌برد.

- بهرام، به هيچ کسی نمی‌گی اومدی اين جا، فهميدی؟

- آره، عمو درويش قبلاً سفارش کرد.

درويش تلنگری به در می‌زند، سری برای صحرا خم می کند و با

اشاره به بهرام می گويد:

- ملاقات تموم شد مرد جوان، بريم.

- تو که گفتی امشب پيش مامان می‌خوابم.

- مگه بچّه ای که پيش مامانت بخوابی؟ ها؟ بريم ...

بهـرام دل شکستـه از جا بلنـد می‌شود و پرسا بـه مـادرش نگاه می‌کند، هنوز همة حرف هايش تمام نشده‌است:

- مامان، اون آقا ريشو دوباره رفته خونة بابابزرگ ...

- بريم جوون، بريم!

- دائی قاسم می‌گفت اگه ...

- بريم گفتم، بريم ... بريم.

درويش سرشانة بهرام را پدرانه می‌گيرد، به راهرو می‌برد و تا لنگة در را ببندد با اشاره به صحرا می‌فهماند: «ميام!»

- ببين، عمو درويش، بچّه رو کجا می‌بری؟ ها؟ حجره؟

- ميام، گفتم که الان ميام.

صحرا تا در اتاق می‌رود و آهسته می‌پرسد:

- چه خبر شده؟ خاله چی زير گوشت پچ پچه می‌کرد؟

درويش با چشم و ابرو بالاخانه را نشان می‌دهد:

- ميام، ميام، نخواب الان بر می‌گردم.

روی پاشنة پامی‌چرخد، عينک و روزنامة مچاله شده را پيش پای صحرا می‌گذارد:

- تا تو يه نگاهی به خبرها بندازی من برگشتم.

درويش موتور سیـکلت خـاموش را تا سر کوچـه هل  می‌دهـد، در 

خم خيـابان خاکـی، بهـرام را بر ترک مرکـب مرگ می‌نشاند و ماننـد باد:

صرصر در دل شب خاموش می‌راند

- گفتم چشم هاتو ببند مرد جوان. کور شو، فهميدی؟

باد صدای ابوالقاسم درويش را می‌برد.

- بله، فهميدم عمو درويش!

- شتر ديدی، نديدی، کور، کر، فهميدی؟

درويش در حاشيـة شرقی شـهر چرخی می‌زند و بعد راه‌اش را به سوی هفـت  حوض کج می‌کنـد. در نبش ميـدان انگشت روی زنـگ در خانـه ای می‌گذارد: «کور و کر» موتـور خاموش را به حياط هل می‌دهد و بسختی روی جک سوار می‌کند، بهرام را به آن زن حامله می‌سپارد و تا خيابان اصلی پياده می‌رود و منتظر تاکسی می‌ماند. در اين مدّت صحرا صفحة ترحيم را به دنبال نام های آشنا چند بار مرور می‌کند، جنازة همة اعـدام شدگان آن روز را از نظر می‌گذراند ولی هيـچ اثری از ميثـم شبگرد نمی‌يابد. جنـگ هنوز ادامه دارد، سپاه ظفرمند اسلام به سوی فتـح کربلا و آزادی قدس به پيـش می‌رود  و  صحرا با نـک خودکار چشم آخونـدها را از کاسة سر بيرون می‌‌ورد: «آفت!» درحياط خاله باز است و درويش مانند روباه به درون می‌خزد:

- ملکة وجاهت انگار خوابيده؟

صحرا روزنامه را به گوشه ای پرت می‌کند:

- غير از خرابی و جنگ و اعدام هيچ خبری نيست.

- صحرا، تو بيشتر از سهم خودت حرص می‌خوری.

- دارن يک نسل رو نيست و نابود می‌کنن.

درويش نگاهی سطحی به روزنامه می‌اندازد:

- دنيا تا بوده چنين بوده ... ببين، يه ذرّه به فکر خودت باش.

- چی شده؟ خاله چی می‌گه؟ ها؟

- مگه تا حالا ترکی ياد نگرفتی؟ نفهميدی؟

- نه، اخلاق خاله از چند وقت پيش عوض شده.

- خاله می‌گفت الهيار تب می‌کنه، ناخوش شده، چند روزه سر

کار نمی‌ره و شب و روز داره هذيون می‌گه. کار الّهيار بيخ پيدا کرده.

صحرا از روزگار او خبر دارد ولی خاموش می‌ماند.

- آره، قضيّه از اين قراره. خاله از رسوائی می‌ترسه.

- می‌دونم، می‌دونم، باشه، تا آخر هفته از اين جا می‌رم.

- صحرا، شايد مجبور نباشی از مملکت بری. ها؟ بالأخره اين همه شر و شور و بگير و ببند يک روزی می‌خوابـه. کشت و کشتـار که تا قيـام قيامت ادامه پيدا نمی‌کنه؟ تو اگه به خاطر دائی ميثم ...

گوش های صحرا به شنيدن نام دائی تيز می‌شود:

- ها؟ مگه تو از حال و روز دائی ميثم باخبری ؟

درويش در همه جا دوستانی دارد و اگر اراده کند می‌تواند در جريان  جزئيات  پروندة  ميثم  شبگرد، بازجو  و  بازجوئی ها قرار بگيرد:

- گفتم اگه به خاطر دائی ميثم رو پنهان کردی و مخفی ...

- بگو چی شده؟ ها؟ اعدامش کرده ن؟

- صحرا، من که غريبه نيستم، کم و بيش توی جريان زندگی شما بودم. تو که مثل ميثم شبگرد و رفقا آلودة سياست نبودی، تو که عليه حکومت اسلامی سلاح به کمرت نبستی؟ گيرم چند صباحی ...

- عمو درويش، بگو چه بلائی سر دائی ميثم اومده.

- بلا؟ کدوم بلا؟ صحرا، اين روزها گزک دست ملاّها افتاده و به دشمنان اسلام و انقلاب رحم نمی‌کنن.

صدای صحرا در گلو می‌لرزد:

- انقلاب، اسلام!

- گوش کن صحرا، اگه چند صباحی صبر کنی من ...

- تا ديروز زير ساية خدا گردن می‌زدن و امروز زير ساية اسلام

عزيز! نه، در اين خراب  شده  آدم های  شريف  و  وطن  پرست هيچ وقت جائی نداشتن، هميشه قربانی شده‌ن.

درويش مشت کف دست‌اش می‌کوبد:

- صحرا، آخه تو از چی فرار می‌کنی؟ آخه وضع تو که ...

- از مرگ و مرگ و اعدام و نکبت و ادبار!

مرگ در سر زمين او پرسه می‌زند،  مرگ در قفای او می‌دود.  همه جـا با خشونت، تجـاوز، مرگ  و خبر مرگ  و بيـم و هراس مرگ رو به رو می‌شود. احساس می کند وطن‌اش را بيگانگان اشغال کرده‌اند و مردم را به بردگی و اسارت گرفتـه‌اند. مردم را نمـی‌شناسد، چهـرة جديد مردم را نمی‌شناسد. مردم به اين زودی خود را با اوضاع و شرايط تطبيق داده‌اند؟ عوض شده اند؟ باورکردنی است؟ چرا او نمی‌تواند خود را همرنگ کند؟ نه، صحرا زندانی است، صحرا  بيزار از سرزمينی‌است که در سال های اخير ميدان تاخت  و تاز و تهاجم و تجاوز بی فرهنگ ترين مردم گرديده و به کشتارگاه آزاديخواهان تبديل شده‌است.

- من جسارت نمی‌کنم صحرا، ولی، ولی با اين‌حال عاقلانه نيست تصميم بگيری، عبور از کوه و کمر، برف، سرما و جنگ ...

- اگر بشه بچّه‌ها رو با خودم ببرم یه لحظه ترديد نمی‌کردم.

- امکان نـداره، خطرناکـه، آره، اون طرف مرز هم خطرناکه، واسة يه زن تنها خطرناکه. من از ترکيّه خبر دارم. از روزگار زن و دخترهای فراری و تنـها خبر دارم. قيامته. اوضاع خيـلی خرابه صحرا، می‌دونم که از آوارگی و دربه دری خسته شدی، از بيکاری و زندگی مخفی به تنگ اومدی. نه جائی، نه مکانی نه هويّتی. مدام در حال فرار. قبول ولی اين وضع که تا قيامت ... اگه از من می‌شنوی ...

نگاه صحرا درجائی ناپيدا گم شده و ناخن هايش را می‌جود.

- بختک، مثل بختک روی مردم اين مملکت افتادن.

- صحرا، يه وقـت خيال نکنی که من واسـة پول اين حرف ها رو می‌زنم؟ بيا، اين پول، اين تلفن قاچاقچی، اينم آدرس آشنا ...

درويـش يـک بسته اسکناس پيـش پای صحـرا می‌گـذارد و با دست های لرزان پاکت نامه ای از جيب‌اش بيرون می‌آورد:

- به هرحال بنده در بست درخدمتم، هر کاری که از دستم بر بياد دريغ نمی‌کنم. بی تعـارف، من تازگی يه خونـة نقلی اون بالاها خريدم، در واقع از صدقة سر انقلاب و به ما رسيده، حاج آقا مؤمن بود و نمی ‌خواست توی خونة غصبی نماز بخـونه. بيـچاره نمی‌دونه که آخوندهـا تمام خاک ايران زمين رو غصب کرده ن. بگذريم، صداقتش مه لقا در جـريان نيست. از وجود اين خونـه بی خبره، اون طرف هاکسی کاری به کار ما نداره، دنجه، پرت و خلوته، مگس پر نمی‌زنه ...

صحرا به ياد خانة دلشاد خانم خندان  و مردان می‌افتد و از پيشنهاد درويش تکان می‌خورد، به وضـع خودش پی‌‌‌‌‌‌می برد و اندوهی ملايم قلب‌اش را می‌فشارد: «آها، که اين طور!» ضربه ناگهانی و غير منتظره است و او را دمی به خاموشی وا می‌دارد: چه انتـظاری داشتی صحرا؟ ها؟ درويش که يک عمر با معـامله و خريد و فروش سر و کار داشته‌است و ارزش همه چيز را با پول سنجيده‌است مگر می‌تواند به زبان ديگری حرف بزند؟ داد و ستد! هر چيزی بهائی دارد، حتّا مهربانی و محبّت وگذشت و دوستی! مگر صحرا نمی بايد به طريقی محبّت‌های او را جبران کند؟ درويش در ازای اين همه گشاده دستی چه توقعّی دارد؟ مگر خانة خلوت شمال شهر تهران را برای او نخريده است؟ معامله! بله، در اين دنيا مردم  همـه چيـز را زير پوشش و عنـاوين متفاوتی معامله می‌کنند.

- ببين، می‌دونم، نـه، خيـال بد نکن صحرا، من ... من فکر کردم که مشکل تو با پليس، با صالح سياهپوش... ببين صحرا، اگه ...

صحرا ناخن‌هايش را در سکوت می‌جـود و می‌جود.. ناخن‌هـا به

گوشت رسيـده‌اند و خون به لب‌هايش نشت می‌کند، خطوط چهره‌اش کج و معوج می شـود و کم کم ‌به خنده می افتد، ماننـد عروسک کوکی می خندد، خنده ای عصبی و خشک که بيشتر به گريه شباهت دارد. درويش از خندة

هيستريک صحرا و صدای پای الهّيار عاصی می‌شود:

- اين الدنگ می‌خواد تا صبح قدم بزنه؟

خنده‌های صحرا سرانجام به هق‌هق گريه ختم می‌شود و آن کلام جادوئی از ياد درويش می‌رود:

- چرا به من خبر ندادی تا گوش اين ياردان قلی بک رو به ديوار اتاق ميخ کنم؟

صحرا اشک هايش را با گوشة چارقد خشک می‌کند:

- چرا؟ مگه قدم زدن در جمهوری شما قدغنه؟

چشم های هشيار و موذی درويش برق می‌زند:

- مهم نيست، من به نيـش وکنايـه عادت دارم. گيرم تو هم مثل کاظـمی و ساير رفقـا به جمهـوری ما رأی دادی. باشه، بگـذريم، اگه چند صباحی دندون روی جـگر بذاری و طاقـت بيـاری قول مـی‌دم همه چی درست بشه، آره، در جمهـوری ما همـه چيز رو می شه خريـد. منتـها  هر چيزی قيمتی داره. من، من اگه تا حالا اقدام نکردم ... من اگه ... صحرا، من قاضی شرع رو با پول آتش می‌زنم.

- آه، يعنی من اين همه ارزش دارم.

درويش که به گمان خودش آن کلام جادوئی را يافته، نگاهش را با شرم می‌دزد و زير لب زمزمه می‌کند:

- ارزش تو خيلی بيشتر از اين هاست.

پرده سر انجام فرو می‌افتد وکلام صحرا زهرآلود می‌شود:

- ارزش دلشاد خانم رو هم تو تعيين کردی؟

لبخند از ميان ريش و سبيل جو گندمی درويش می‌پرد.

- ها عمو درويش؟ برادر سياهپوش چه قيمتی پيشنهاد می‌کنه؟

- صحرا من مثل مردان و سياهپوش نيستم.

- چی؟ بگو تو مثل کی هستی عمو درويش؟

- مثل خودم، مثل جوجه تيغی تيمچة تهران.

- ابوالقاسم درويش عوض شده، منتها خودش خبر نداره.

- صحرا، به قمر بنی هاشم قسم من همونم که بودم، من ...

- نه، نه، پای صالح سياهپوش رو تو به خونة ماهرخ باز کردی  چرا؟ به بهانة ساسان لولو سر خرمن واسة من آوردی، نه، نه، نگو که می‌خواستی دست ساسان رو توی اداره بند کنی. قصد و غرض تو ...

- صحرا، خدا به سر شاهده نيّت من خير بود،

- نه، نه، نگو که اين آقا رو نمی‌شناختی و از قصد و غرض او خبر نداشتی، نه، نه، نگو که از گذشته و سابقة او خبر نداشتی ...

- به پير قسم ماهرخ اونو دعوت کرد، من فقط ... من ...

- ماهرخ صالح سياهپوش رو از کجا می شناخت؟

- اَه، خاک بر سرم، مرده شوی، خراب کردم.

- ها؟ بگو چی رو خراب کردی عمو درويش؟

ابوالقاسم  درويش  جان می‌کند، به رغم ميـل او سخـن به مسيـر ديگری می‌افتد و نمی‌تواند به راحتی خودش را از تنگنا برهاند.

- صحرا، به پير، به پيغمبر قسم قصدم اين نبود. من صد تا مثل سياهپوش رو می برم لبه چشمه و تشنه بر می‌گردونم. ببين، چند، روز ديگه طاقت بيار، امشب ديگه نمی‌شه، بيا اين آدرس و اينم کليد، فردا به اون خونه می‌ري و بعد سر فرصت با هم حرف می‌زنيم.

صحرا مثل ميّت سفيد شده است:

- چند روز ديگه قيمت و ارزشم بالاتر می‌ره؟

- تمنّا می‌کنم، امشب ديگـه نمی‌شه با هـم حرف بزنيـم، جهـت

تحقيـر شدی و افتـادی سر لج. گوش کن، آروم باش، ديگـه ناخن برات نمونده، داری خون می‌خوری. آروم باش ...

- چرا؟ بگو که تو هم مثل سايرين واسة صحرا کمين کرده بودی،

بگو که تو هم منتظر فرصت مناسب بودی.

- به خدا قسم من تا چند روز پيش نمی‌دونستم چرا به تو کمک می‌کنم. آره، دست خودم نبـود، من که نيّـت بدی نداشتـم، من که مثل ديگرون برات دام پهن نکردم. من ... باور کن من با دل و جون ...

- آها، از چند روز پيش اين خيال توی سرت افتاد؟ آره؟

- اشتباه می‌کنی، به پير، به پيغمبر اشتباه می‌کنی.

- آره، من تا امشب در بارة تو اشتباه می‌کردم.

- چرا؟ چون امشب يهو شاخ در آوردم؟

صدای پای الّهيار توی پاگرد شنيده می‌شود و درويش که تا بيخ گلو سرخ شده است لبة تيغ را به سوی او بر می‌گرداند:

- اگه، اگه اين الدنگ بياد پائين يه گلوله حرومش می‌کنم.

طپانچة ظريفی را از جلد چرمی‌اش بيرون می‌آورد:

- خانم، تو اگه به اين ياردان قلی رو نمی‌دادی.

درويش در اتاق را باز می‌کند و هوار می‌کشد: «يات يابو!!»

- عجب، تازگی مثل برادرها اسحله می‌بندی.

- آره خانم، آره، اگه تو به اين جلنبر  سنگتراش روی خوش نشون نمی‌دادی، اگه تو به‌اش لبخند نمی‌زدی ...

- چی؟ انگار يه جاهائی سوء تفاهم پيش اومده.

- سوء تفاهم؟ نه خانم، تو، تو اين يابو رو هوائی کردی.

- بله؟ ازکی قرارشده که بنده به توحساب پس بدم؟ ها؟ گيرم که من به جوونی لبخند زده باشم، به کسی چه ربطی داره؟

- خانم، تو پيش ما امانتی، تو ناموس ما هستی.

- چی؟ ناموس؟ از کی بنده ناموس تو شدم؟

- تو اگه ناموس ما نبودی تا حالا ... تا حالا ...

- تا حالا چی؟ تا حالا دستگير شده بودم؟

- صحرا،  ما يک  عمر  با هم نون  نمک  خورديم، قبول،  دنيا عوض شده، مملکت زير و رو شده...آخه من که گربه کور نيستم. صحرا تو هنوز مثل ناموس ما ...

- نه، نه عمو درويش، نه! اين پنبه ها رو از گوشت بيار بيرون،  من ناموس هيچ کسی نيستم و به اين بهانه باج نمی دم؟

- آخه کی از تو باج می‌خواد؟ کی باج می‌خواد؟

- تو، مردان، سياهپوش، ساسان، همه، همه، همه ...

- خانم، همة اين گه لوله‌ها به من مديونن، غلام، مادر غلام، خالة غلام، پسرخالة سنگتراش غلام، آره، من زيربال همة اين عنينه‌ها رو گرفتم، اين خرچسونک ها حق ندارن به ناموس ما چپ نگاه کنن.

درويش بر افروختـه به راهرو می‌دود، پا روی پلّـه می‌گذارد مدّتی به زبان ترکی فحاشی می‌کند و نفس زنان بر می‌گردد.

- آره، اين انچوچک رو من از خدمت سربازی معاف کردم.

- بی خودی ليـچار بار مردم نکن، اين جوونـک مثل برّه نجيب، آروم، سر به زير و مؤدّبه و من تا حالا ...

- مؤدّب، سر به زير، ها، ها!  خبـر داری که اين ياردان قلی چوب توی آستين مادرش کرده تا از تو خواستگاری کنه؟ ها؟ 

- خب؟ مگه، مگه کار خلاف شرع کرده؟

درويش موهاي زبر سرش را با درماندگی می‌کشد:

- ببين، فردا تصميـم نگير، آره، چند روز ديـگه طاقت بيار، برو توی اون خونه با خيال راحت بخواب، استراحت کن، به آينـدة بچّه‌ها  فکر کن، بذار اعصابت يه کمی آروم بشه، بعد که آروم گرفتی کلاهت رو قاضی کن. ببين، من توقّعی از تو ندارم، من عاشق بچّه هام، چرا؟ نمی‌دونم، شايد واسة اين که بچّـه‌ها مال تو هستن. صحرا، تو اگه از مملکت بری بچّه‌ها از دست می‌رن. طاقت بيار، عجله نکن، بذار آب ها از آسياب بيفته، من ترتيب

همة کارها رو می‌دم.

- عمو درويش، رک و راست بگو در عوض چی از من می‌خوای؟

- خدا به سر شاهده هيچی، هيچی! من از قديم می‌دونم که ملک جمشيد و  امير ارسلان نامـدار نيستم، بنـده هيچ سنخيّتی با... ببين، اگه اجازه بدی سالی، ماهی، هفته ای سری به‌ات می‌زنم، اگه، اگه يه استکان چای تلخ تعارفم کنی ممنـونت می‌شم، اگه يـه آبگوشت بزباش برام بپزی می‌ذارم توی چشمم. اگه دستـور بدی بچّه‌هـا رو به گردش می‌برم، توی استخر خونه بازی می دم. مثل غلام حلقه بگوش دست به سينه می‌مونم تا  تو مرخصم کنی.

صحرا به گليـم کهنة زيرپايش خيـره مانده‌است و خاموشی او به درويش جسارت بيشتری می‌دهد:

- من شاعر نيستم، درس و مشق نخوندم، چار کلاس بيشتر سواد ندارم ولی خوش دارم که تو روی مبل کنار استخر لم بدی، کتاب بخونی، منم زير مهتابی بنشينم و تماشات کنم. من سال‌هـاست که تو رو دزدکی تماشا می‌کنم، آره، از همان شب نامزدی هتل تجير ... از قديم و نديم، هر روز، هر شب ... هر روز، هر شب ...

- عاليه، عالی! بنده توی اون قصر چکاره هستم؟

- نور چشم من، تاج سر من.

- خجـالت نکش بگو صيغـة من، بگو معشوقة من. آی، آی، ببين کار ما داره به کجاها می‌کشه.

- به خدا غيرتم قبول نمی‌کنه که تو آوارة کوه و کمر بشی.

- می‌دونی چند هزار تا زن آوارة کوه و کمر شده ن؟

- من که مسؤل آوارگی مردم نيستم، من ‌خوام تو رو از مهلکه نجات بدم. به حرمت علی قسم نيّت من خيره.

- مگه نيّت الّهيار سنگتراش خير نيست؟

- اين الدنگ بايـد نوکری تو رو بکنـه، اگه رضايت بدی ميـارمش خونة شمرون تا شب و روز در خدمت خانم باشه.

- آها، نوکر؟ با مردان و سياهپوش چکار می‌کنی؟

- صحرا، گفتم که تو ناموس مائی، من چشم کسی رو که به تو چپ نگاه کنه از کاسه در ميارم.

 ابوالقاسم درويش چمـدان کهنـه را از روی زمين بر می‌دارد و به درماندگی و التماس به صحرا نگاه می‌کند:

- ببيـن، اين همه لجبـازی بالأخره کار دست تو می‌ده. صحرا، با اين حال و روز به تو مشکوک می‌شن. فردا يه تاکسی در بست بگير و بيا جاّدة شمرون، بيا پسيان.

صحرا چمدان را از دست او می‌گيرد و می‌گذارد بيخ ديوار.

- گفتم که اين جا ديگه امن نيست خانم.

- فهميدم، من فردا صبح از اين جا می‌رم.

- آخه کجا می‌ری؟ تو که جائی نداری؟ چرا لج می‌کنی؟

- دنيا بزرگه، بالأخره يه جائی پيدا می‌کنم.

درويش کليد خانـة جادة شميران و بستـة اسکناس را از زمين بر می‌دارد و روی چمدان کهنة صحرا می‌گذارد:

- محض احتيـاط، شايد تا فردا پشيـمان شدی. به هر حال چند روزی واسة ما چای بسته بندی کردی.

- اين همه پول واسة چند روز کار ساده؟ نه آقا، ممنون.

 درويش دريا دل و شکيبا سرانجام از کوره به در می‌رود:

- آخه خانم، قاچاقچی که ماچ نمی‌گيره آدم ببره؟

صحرا در اتاق را باز می‌کند و دم در منتظر می‌ماند.

- من مثل مه لقا بلد نيستم ماچ بدم عمو درويش، بفرما.

- عجله نکـن، چشم، چشم، الان رفع زحمت می‌کنـم. زياد طول

نمی‌کشه. می خوام باهات اتمام حجّت کنم و با وجـدان راحت برم. ببين، فردا تا غروب دروازة خـونة شمرون به روی خانم بازه، بعـد از غروب آفتاب مهلت تموم می‌شه، تمام! اگه تا فردا رأيت عوض نشد، هر اتّفاقی که برات بيفته ديگه من مسؤل نيستم.

صحرا بستة پول و کليد‌ها را به درويش بر می‌گرداند.

- خانم، بخت هميشه در خونة آدم رو نمی‌زنه. تا فردا خانم، عاقل باش ... فهميدی؟ عاقل باش.

صحرا لنگه‌های در را محکم به هم می‌کوبد:

- باج خورها، باج خورها...

درويش گذرا تلنگری به در آهنی خانة خاله می‌زند و پياده از بيخ ديوار راه می‌افتد. تلنگر نهائی دروي‌ش ناقوس خـطر و تهديدی‌است برای صحرا که در پناه پردة تيره و ضخيم اتاق آماده می شود و چمـدانش را می‌بندد: «باج خورها!» نه، صبح در راه‌است و مجالی برای خوابيدن نيست. بايد هر‌چه زودتر بجنبد و پیش از اذان صبح از اين خانه خاله، برود. خاله، سنگتـراش؟ خاله خوابيـده است و الهيار ماننـد سايه از پی صحرا به کوچه می‌سُرَد، مدّتی در سکوت شانه به شانة او قدم می‌زنـد و سرانجام با ترديـد دست دراز می‌کند: «خانم چمدون!» تا جوانک سنگتراش دستة چمدان کهنة او را بگيرد، دست‌ها لحظه‌ای با هم تماس پيدا می‌کنند و گرمای تن تبـدار الّهيار به زير پوست سرد و سرما زدة آن زن تنها می‌دود. آه، چه گرمای دلپذير و لذّت بخشی! صحرا لبخند می زند: «ممنون!» تتمة راه در خاموشی می‌گذرد. ماشين کرايه از راه می‌رسد، صحرا به ايستگاه راه آهن می‌رود و الهيار در حاشة خيابان خلوت مانند تنديس سنگی بر جا می‌ماند: «الله، الله، التله!» صدای جوانک تا مدّت‌ها توی سر صحـرا می‌پيـچد. گيـج خواب و خسته از کرايه پياده می‌شود. خارهای زنگ زدة ساعت ساختمان راه آهن بـه صفحة چرک چسبيـده‌اند. هوا سرد، آسمان ابری‌است  و  نرمـه برفی  بازيگـوشانه می‌بارد. شهر از خواب بيـدار شده است، ماشيـن و آدم و چهار پا در هم می‌لولنـد، غوغا تا عرش بالا می‌رود و مخ  صحـرا توی کاسة سرش می‌لرزد. دل‌اش بـه نخی بنـد است و اعصاب فرسوده‌اش تحـمّل اين همه صدا را ندارد. به کجا برود؟ اين زمان سربی را در کجا از سربگذراند تا توجّه  کسی را جلب نکند. کجا؟ کجا؟... زنی تنها و زيبا به هر کجا که برود نگاه کنجکاو مردم را بسوی خودش جلب می‌کند. ايکاش، ايکاش جوانک سنگتراش در کنار او می ماند و تا عصر با هـم قدم می‌زدند، با هـم در قهوه خانه‌ای صبحانه می‌خوردند، سوار اتوبوس های شرکت واحد می شدند و در پايتخت گشتی می‌زدند. شايد در جای خلوتی دوباره دست‌های يخ زده‌اش را توی دست های داغ جوانک می‌گذاشت، به او لبخند می‌زد، گرمای تن او را ذرّه ذرّه جـذب  می‌کرد، آرام آرام داغ می‌شد و دمی در نـگاه  محجوب او آرام  می‌گرفت. کاش دست گرم جوانک را رها نمی‌کرد و  با  هم به گورستان بهشت زهرا می رفتنـد، در گوشة  دنـجی، دور از  نـگاه غيـر، بر  سر گوری می‌نشستند و او به ياد همة عزيزانی که از کف داده بود، اشکی می‌ريـخت و  بار دل‌اش را سبک می‌کرد. هر چند صحرا از گور و گورستان و مرگ بيزار است. از اين همه زاری، اشک و آه، ناله و نوحه، شهيد و شهادت بيزار است، عزاخانة عمومی، حجله های بي شمار سر کوچه ها، عزاداری شبانه روزی و سنگينی نگاه  مردهـا! آه، شادی و نشاط حيـات از اين ديار گريخته است و مرگ در کوچه و خيابان و بیابان پرسه می‌زند. همه جا صحبت از مرگ ‌است و  اعدام و شهادت جوانان در جبهه‌های جنگ.  جنگی  که  انگار پايانی  ندارد  و  هيچ  کسی  انگار  به  زندگی  نمی‌انديشد، انديشة مرگ و شهادت چنان در اين ديار غالب شده است که انديشيدن به حيات باعث  شرمساری آدم‌ها است. مرگ مقدّس:‌  شهادت! مرگ منفور:  اعدام! مرگ ارزان:  طناب دار! جان آدمـيزاد در اين ديـار بموئی بسته‌است. وفور و حضور مرگ هستی آدمیان را به ابتذال کشانيده است.  مردم ما مانند خوابگردها راه می‌روند و مانند طلسم شده ها در ايـن گرداب می‌چرخنـد و می‌چرخنـد و هيچ پرسشی برای آن ها پيش نمی‌آيد. سرگيجة همگانی! صحرا دير زمانی‌است که دچار سرگيجه شده است و نمی‌داند به کجا پناه ببرد و از چه کسی ياری بطلبد. انحطـاط و انهـدام! وطن در برابر چشم هايش منهدم شده است، منـهـدم می‌شود و او هنوز با آن چمـدان کهنه سفر می‌کند و از  هراس نکبتی که در  قـفای او  چهار نعل  می‌تازد، می‌گريزد. هراسی که از لولة تفنـگ ها، دهانة گشاد بلنـد گوهـای مساجـد و منـابر و دهان مردم مدام شليّـک می‌شود و در هوای دود آلود و کثيف شهر موج می‌زند. مردمی که گوئی مسخ شده‌اند و  هر روز در کوچه‌ها و خيـابان ها مرگ کسی را فرياد می‌کشند. مرگی که هراس را باز توليد و تکثير می‌کند. هراسی که در جان او رخنه کرده‌است و از همه جا بيمناک است، به همه چيز مظنون است و از همه کس می‌ترسد. از جاهای خلوت شهر می‌ترسد، از اجتماعات مردم و  راه پيمائی های هر روزه و فرياد های گوش خراش، از آن چهره‌های عبوس،‌ مسخ شده و از آن دهان-  هائی که به نفيـری ابدی باز مانده اند، از خواهران محجّبـه که از حريم زن مسلمان پاسداری می‌کنـد و با نگاه تيز او را ماننـد لاشة شکاری از هم می‌درند، از شلوغی معابر و مساجـد، از پليس وپاسبـان و پاسـدار که گـوئی سرزمينی بيگانه را فتح کرده اند، از همه کس و همه چيز  و همه جا می‌ترسد و مدام وحشت زده دور و برش را می‌پايد. با هر نشانة مشکوکی مثـل آهو رم می‌کند و از بيخ ديوار محتاط قدم بر می‌دارد: «آهای جيگر طلا» متلک، نيشگون، انگـولک! تـجاوز، تـجاوز در اين ديار عادی شده‌است. همة مردم عصبـی، مهـاجم و متـجاوز شده‌اند همه از هم انگار نفـرت دارند، از  هم بيزارند و صحرا به اصالت رفتار اين مردم شک می‌کند. به همه شک می‌کند. اين مردم آيا همان مردم فداکار و جان برکف دوران پيش انقلاب و انقلاب هستند؟ نفاق، تفرقه، نفرت! آمدند وتخم نفرت کاشتند و اين سرزمين ويرانه خواهد شد. بيکاری، بی تفاوتی، جـهل، خرافه، ياس و نـفرت! بيـکاره های کوچه  و خيابان، قاچاق فروش ها و دست فروش هائی که مدام از چنگ پليس می‌گريزند، جماعتی که مانند سيـلاب  و چرکاب در  پياده روها موج می‌زننـد، که از هم  بيـگانه‌اند، بيـگانه از کنـار هم می‌گذرند و  نم‌ داننـد بـه کجا  و کدام سو می‌رونـد، سرگردانی، حيرت، حسرت و منـع! جوانانی که از همه چيز اين دنيا محرومند و منع شده اند، به  مواّد مخدّر رو  آورده‌اند و در‌گوشه و کنار شهر چرت می‌زننـد، منع،  محروميّـت، محرومان  جنسی که  منتظر فرصت اند تا وقيحانه ترين  و چرک ترين متلک ها را مانند آب دهن به روی زنی پرتاب کنند که تنها از برزنی گذر می‌کند.  بيزاری،  بيزاری! آه،  به کجا و به  چه کسی می‌شود پناه برد؟ به الهّيار سنگتراش؟ چرا دست جوانک را در ميانة راه رها کرد؟ چرا با هم سوار ماشين کرايه نشدند؟ سنگتراش آماده بود با او، پا به  پای او تا آن سردنيا سفر کند. ايکاش با الهّيـار به گوشه ای دنج و دور افتـاده‌ای می‌رفـت و دور از چشم دوست و آشنا زندگی تازه‌ای را از سر می‌گرفت.  چرا جوانک سنگتراش را در  حاشية خيابان تنها بر  جای گذاشت  تا  با  خيال او سفر کند؟ چرا دوباره به کوی سنگتـراش ها برنگشت سراغی از او نگرفت؟ صحرا از بيـخ ديـوار مـی‌لغزد و نرم وآهسته به کوچه می‌پيچد و تا حمّام عمومی جلد می‌رود. حمام عمومی محـلّة گمرک غلغله است و تا نوبت به صحرا برسد، حدود يـک ساعت روی صنـدلی آهنـی ارج و زير بال چادرش چرت می‌زند. حمـاّم زنانه، ده ها و ده ها صدای زير و بـم مانند دود در هم کلاف درکلاف می‌شود و می‌رود تا سقف شيشه ای بينة حمّام را بترکاند. گرية بچـه هائی که از آب و صابون و کيسة زبر مادر بيزارند، صدای دلاّک حمّام، هياهوی مداوم زن‌ها، بوهای تند و زنندة مواّد نظافت و چربی و روشور، همه و همه چيز از خواب سبک او می‌گذرند و در مه و بخار گرم گم می‌شوند. اخم آسمان کم کم باز می شود،  آفتاب رنگ پريده و بی رمقی از ورای شيشه های چرک ‌سقف ‌می‌تابـد و گرمای دل چسب حمّام رخـوت و خـواب می آورد. گيـرم صحرا از ترس نمی‌خوابـد، چرت می‌زنـد و هر بار با لرزش ملايـمی از جـا می‌پرد و چشم بستـه، دست به سوی چمـدانی که بـه زير صندلی سرانده است، دراز می‌کند. گرچه چمدان کهنه را با چادر شب استتار کرده است ولی اضـطراب و دغدغـه با خون در وجود صحرا چرخ می‌زند: «کجا بروم؟ کجا؟» برهنه در برابر آينة حماّم می‌ايستد و نگاه‌اش به راه می‌رود: «کجا؟» نرم نرمک نک پستان‌هايش را می‌مالد و نمی‌توانـد چشم از آن نقطـة نا پيدا بر دارد: « کجا، کجا بروم؟» احساس غريبی به سراغ صحرا آمده است: حس حضورمرگ! نه، از اين مرگ انگار گريز و گزيری نيست. گيـرم هر چـه به مرگ نزديک تر می‌شود آن نيروی  شگفت انگيز حيات  بيشتر در اندرون صحرا به جنب و جوش می‌آيد و از گوشه و کنار وجودش سرک می کشد. او که از هراس و جار و جنجال شيفتگان مرگ و شهادت به حمّام نمره پناه آورده است تا شايد دمی آرام بگيرد و بی دغدغه چرتی بزند، در برابر اين آينة بخار گرفته به مرگ و زندگی می انديشد: الهّيار! ذرّه ذرّه بی تابی های شبانة جوانک سنگتراش را به ياد می آورد و درآينه لبخند می زند. لبخندی محزون: «ايکاش، کاش از پلّه‌ها بالا می رفتم؟ وای، طفلی چه رنجی می‌کشيد!» دلسوزی يا حسرت؟ در اين ديار هزاران هزار جوان رعنا، نا کام و حسرت به دل به خاک می‌افتند و  اين زن تنها زير ريزش دلپذير آب گرم دل به حال جوانکی می‌سوزاند که گرمای دست‌هايش يکدم او را منقلب کرده‌است. خيال خوش الهّيار چندان دوامی نمی‌آورد و ياد دائی ميثم و مرگ و تنهائی بچّه ها طعم اين گناه نا کرده را به کام او تلخ می کند. نه، زير پايش خالی شده است و اميدی به هيچ کسی ندارد. شايد اگر پای بچّه ها درميانه نمی بود اين سرنوشت ناگزير را ساده تر مـی‌پذيرفـت. درويش؟ نـه، نـه، اگر زانوهايش يک لحظـه بلرزنـد سقـوط می‌کند. بچّه ها؟ کم مانده بود پيشنهاد «جوجه تيغی تيمچه!» را به خاطر بچّه‌ها بپذيرد. چرا کتـمان کند؟ چرا؟ اگر درويش از پرده بيرون نمی‌آمد و مانند قديم ... نه، صحرا از قديم و نديم به نيّت او پی برده بود. صحرا قدم به قدم تا لبة پرتگاه جلو رفت و ناگهان پا پس کشيد. به ياد مردان و دلشاد افتاد و تا ريشه تحقير و توهين شد و از خفّت و خشم عقل سليم را از دست داد و همة پل ها را پشت سرش خراب کرد. چرا چنين واکنشی عصبی نشان داده بود؟ حق نبود آيا با درويش کنار می‌آمد و آينده بچّـه‌ها را تأمين و تضمين می‌کرد؟ شايد اگر مثل آن زن سر زنده وشاداب به زندگی دل بسته بود روزگار اين همه به او سخت نمی‌گذشت؟ نه، دلبستگی به زندگی کافی نيست، نه، دلشاد گرفتار اين انديشه ها نبود، دلشاد از اين قيدها و بندها رها شده بود، به مردان باج می‌داد، لابـد به رغم ميل خـودش با او می‌خوابيد و با معشـوقه‌هايـش عشق می‌ورزيد، همان کاری که درويش آشکارا به او پيشنهاد کرده بود: معاملة پا يا پای! بله، اگر بادرويش وارد معامله می‌شد، اگر بوی گنـد دهان و عرق تنـد زير بغل او را تحمّـل می‌کرد، چه اتّفاقی می‌ا ‌فتـاد؟ چه چيـزی در زندگی او عـوض می‌شد؟ شايـد همة ارزش‌ها در درون او فرو می‌ريخت و قـدم به قـدم سقوط می‌کرد؟ توجيـه؟ بله، قـابل توجيه بود: آری، تسليم شده تا  خيـلی چيزهـا را نجات بدهد! بعد؟ بعد که ماجـرای آن‌ها از پرده بيرون می‌‌افتـاد،  ديگران به چه چشمی بـه او  نگاه می‌کردند؟ تکليف «صحرا» با «صيغة درويش!» ... اگر همين يک قدم را بر می‌داشت و با او می‌خوابيد، راه باز می‌شد ولابد مردهای بعدی را راحت‌تر تحمّل می‌کرد. نه، اين کار به طبيـعت آدمی ربطـی ندارد. شاد و خندان يا عصبی و عبوس! گره کار او هميـن جا بود، همين يک قدم را نمی‌توانست بر دارد تا بعد توی استخر خانة خيابان شميران مانند ماهی آزاد  بلغزد، کنار استخر بلمد و روزنامه و کتاب بخواند و شب‌ها بی دغدغه با جوانک سنگتراش بخوابد و به آرامش برسد. بله، به همين سادگی! درويش چشم بر همه چيز فرو می بست و صحـرا تا غروب آفتاب مهـلت داشت. تا ساعـت چهار و نيم بعد از ظهر: «آه، چـه چشم انداز زيبـائی!» صدای صحرا در بخار آب و کف صابون  پژواک  غريبی  دارد.  روی کاشی های گرم  و  ليز  طاقباز می‌خوابد  و به رنگ پوسته پوسته شدة سقف حمام نـگاه می‌کند: «مرگ در سی و يک سالگی» لابد دلشاد با چندين و چند مرد بيگانه به بستر رفته بود و  بازهم به بستر می‌رفت. لابد  قبـل از هر هماغوشی قـاه ‌قـاه می‌‌خنديد، دوش آب‌ سرد می‌گرفت، گيلاسی ويسکی و يا ودکا سر می‌کشيد و بعد، بعد ...

نه، نه، صحرا از تصّـور چنين کاری دچـار تهوّع می‌شد، ساسان را حتّـا بسختی تاب می‌آورد و تا آن شب هرگز چنين خيالی از سرش نگذشته بود. آن شب نيازهای جسم و جان‌اش را در تب و تابی غريـب کشف کرده بود. اگر آواره و درگير گذشته ها نمی‌بود، شايد اگر آزاد بود و اينهمه بار بر گرده‌اش بار نشده بود، شايد اگر سگ های هار همـه جا در پی او پارس نمـی‌کردند، دست الهيار سنگتراش را می‌گرفت، اتاقـکی در گوشـة پرتی کرايه می‌کردند و با هم سنگ بنای زندگی تازه‌ای را می‌گذاشتند:

«آه، مرگ در سی و يک سالـگی دشوار است!»

چرا بـه مرگ می‌انديـشد؟ شايد بی خطر از کنار مرگ بگذرد. به شانه می‌غلتد و روی کاشی های گرم و لغزنده دمر می‌خوابد و همة عذابی را که ساسان سال‌ها به او تحميل کرده‌است ذرّه ذرّه بياد می‌آورد: «مردک منحرف!» ساسان قصدِ  جانِ درويش کرده‌است، صحـرا آن قدر در اين ديار نمی ماند تا خبـر مـرگ او را بشنود. لابد درويش کنار استـخر خانة جاّدة شميـران قدم می‌زند و هر از گاهی به دروازه نگاه می‌کند؟ لابد درويش سال ها در خيال او با مه لقا ... آی، سال‌ها عذاب، سال‌ها دروغ و دو روئی، سال‌ها رنج و خاموشی، رنج، رنج!... خستگی و خواب کم کم ظفر می‌شود. خواب او را مانند پری می‌ربايد و تا خانة ماهرخ می‌برد. مه لقا از درز در حماّم سرک می‌کشد: «... هی صحرا!» با صدای مه لقا از خواب می‌پرد و از تماشای تن برهنة کف‌آلودش وحشت می‌کند. تا به ياد بياورد که در حماّم نمره خوابش برده‌است، زمان کوتاهی را در مرز خواب و  بيداری می‌گذراند. حضور مه لقا را هنـوز در خلوت خـودش احساس مـی‌کنـد، زانوهـايش را بغـل می‌گيرد، ماننـد چمبر گره می‌خورد و در گوشة حمّام مچاله می‌شود:

 - هی خانم خوابيدی؟!

دلاّک يا مه لقا؟ ... دلاّک حمام مـدام به در می‌کوبد و صحرا به خود می‌آيـد: «بله، بله!» اگر چشم پيرزن دلاّک به اين بدن برهنه بيفتد: «بله، بله!» در نمره از پشت بسته است و  تقّـه‌ها در  کاسة سر  صحرا مکرّر می‌شود: «ها؟ دلاّک...» صحرا لُنگ نبـسته است، هنوز گيج خواب است و نمی‌خواهد لخت و عور  زير ران دلاّک بخـوابد و تن به کيسة زبرکيسه کش هيز چشم حمّام بسپارد. از  کيسه‌کشی، از شکنجه، از دلاّک، از  نگاه بيگانه می‌ترسد، اين هيـکل خوش تراش، اين زيبـائی ملکوتی دايم ماية عذاب او بوده و هست، عمری است که همه برای اندام زيبا و خوش تراش و به قوارة او کمين کرده‌اند تا به زور و نیرنگ تصاحب و تصّرف کنند، همه، همه در کميـن نشسته اند تا به او تجاوز کنند، تجاوز...! دلاّک حمّام غرولند‌‌کنان از پشت در دور می شود و صحرا نفسی به راحتی می کشد، زير دوش آب سرلک می نشيند، زانوهايش را بغل می‌گيرد و نرم نرمک در گلو می‌گريد. در اين هفته سه بار به گريه افتـاده‌است، يـک بار در خانة خالة غلام پاکار، يک بار در حمّام نمره، بار آخر در سالن تاريک سینمای گمرک. سينمای خلوت خبابان گمرک را به اين خاطر انتـخاب می‌کند که به ايستگاه راه آهـن نزديک است و  می‌تواند تا حرکت قطار، دو ساعتی وقت بگذراند و منتظر منوچهر سليـم بماند. منـوچهر سليـم آشنای دوران دانشکدة صحرا است و اين مرد ميانه سال و سياهچردة خوش خُلق مانند شعلة ميرائی ته ذهن او سوسو می زند. نمرة تلفن «مطرب!» و «قاچاقچی!» را درويش تهيّه کرده‌است و صحرا سنگی به تاريکی می‌اندازد تا شايد نشانی نشمين را پيدا کند. دستيار کارگردان در بخش فيلم و هنر تلويزيون کار می‌کند و خواهر زادة با استعداد ميثم شبگرد را به جا می آورد و با او در ايستگاه راه آهن قرار می گذارد: سارا؟ آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گرديم. صحرا از باجة تلفن بيرون می‌آيد تا در انتظار دستيار به تماشای فيلم سوزناک هندی بنشيند و به تاب و تب های دوران جوانی وآن همه آرزوی والا، اهداف شريف و چشم اندازهای زيبائی بينديشد که در خون فرزندان اين آب و خاک غرقه کردند. صحرا در رديف جلو، نزديک به پردة سينما نشسته و چمدان‌اش را دم دست گذاشته و بال چادرش را روی آن انداخته‌است. تمام صندلی‌های اطراف او خالی‌است و فيلم هنـدی بيشتـر از چند نفری تماشاچی ندارد. بيکاره‌ها و معتادها اغلب در اين وقت روز به سينما می‌روند و اغلب دو سأنس می‌مانند: «ياهو»

صـحرا به محض ورود به سالن پی به اشتباه خودش می‌برد، تا که زير چراغ های کم نور ديواری سالن ظاهر می شود، تمـام سرها مانند گل آفتابگردان به جانب او می‌چرخد: «هی!» صحرا تازه از حمّـام بيرون آمـده است و بوی خوشی از تن او متصاعد و منتشر می‌شود. بوی آشنائی که نرينه‌ها را تحريک و جلب می‌کند. آری، توجّه تماشاچی‌های انگشت شمار  به اين زن تنها جلب می‌شود و آن هراس نکبت مانند خرمگسی سمج بالای سر او به پرواز در می‌آيد. صحرا ناگهان در می‌يابد که تنها زن سالن سينما است که زير نگاه کنجکاو تماشاچی ها کج و مج می‌شود و بسختی تعادل‌اش را حفظ می‌کند. گوش هاي زن تنها به وز وز افتاده است و تا مدتّی جائی را نمی‌بيند. تا به خود بيايد و روی صندلی بنشيند، شيئی را زير کپل‌اش احساس می‌کند و يکّه می‌خورد. کسی چند رديف دورتر ريز ريز می‌خندد و صحرا روی لبة صندلی آهنی معذّب می‌نشيند. حواس هيچ کسی‌‌انگار بـه قهرمان فيـلم هنـدی نيست، همـه چهـار چشمی بـه مردی نگاه می‌کنند که بيّـخ گوش صحرا پچ پچ می‌کند: «چند؟»  بوی تنـد سيگار توی دماغ صحرا می‌پيـچد و سنگيـنی دستی را روی نرمی ران‌اش احساس می‌کند، دستی که در تاريکی مثل مار به بالا می‌خيزد و اين‌جا و آن جا به پوست تن او نيش می‌زند: «چند؟» مثل فنر ازجا می جهد، رو به روی مرد می‌ايستد، سيلی محکمی به گونة او می‌زند:  «لجن!» تماشاچی‌های انگشت شمار هورا می‌کشند، صحرا فرو می‌ريزد و هنـگام خروج از سالن سينما به هق هق می‌افتد. در چند روزة اخير اين سوميّن باری‌‌است که مانند ساقة ترد علـف می‌شکند و بغض توی گلويـش می‌تـرکد. چرا؟ او که اين همه شکننده و دلنازک نبود؟ غمباد؟ شايد غمباد گرفته‌است؟ شايد به جوانک سنگتراش دل باخته است؟ نه، احساسات و عواطف او فراتر از دلدادگی می‌رود، الهيار انگار تنها موجودی‌است‌‌‌که اين زن تنها می‌تواند به او اعتماد کند، از همان نخستين ديدار به او اعتماد کرده بود و تنهائی و روزهای  سخت و ملال آور را با همين حس خوشايند تاب آورده بود. خاموشی عميق سنگتراش گويای همه چيز بود و صحرا سرانجام در اين دنيا کسی را يافته بود که قصد سودا و معامله و تجاوز و باج گيری نداشت. عشق؟... آيا در سی و يک سالگی عشق به سراغ او آمده است؟ بله؟ اگر عاشق نيست چرا بر همه چيز چشم می‌پوشـد و کم و کاستی‌هـای او را کور کورانـه می‌بخشد؟ چرا، چرا با اين چمدان کهنه درمحلّة سنگتراش ها قدم می‌زند؟ امکان؟ درويش رفته‌است و او به دنبـال ايجـاد رابطـه و امکان تازه ای پرسه می زند و خيال می بافد. شايد اگر الهّيار را در ميان گورسنگ های دکّه های غبار گرفته و آن ارکستر سرسام آور چکّش‌ها می‌يافت، زندگی‌اش به مسير ديگری می‌افتاد. الهّيار  نيست، صحرا‌‌ با مشتی خاکه سنگ به ايستگاه راه آهـن بر می‌گردد و خيال سنگتراش تا مـدّت‌ها با او سفر می‌کند. سفر! سفر!گـذار صحرا به ولايت ری می افتد و در تنـهائی او را به ياد می آورد. زمستان سفيد و بهار سبز می گذرد و سنگتراش هنـوز گه گاهی به خواب های آشفتـة صحـرا راه می‌يابد. کی بود که از آن جوانـک عاشق جـدا شده بود؟ چنـد ماه؟ چند سال؟ الهيّار زنده است و يا درويش برايش پاپوش دوخته و او را به جبهه و به کام مرگ فرستاده است؟ ها؟ درويش؟ ساسان؟ ماهرخ، مه لقا، کبوترهای لب بام و مادر که اشک هايش را با گوشة چارقد پاک می‌کند. «آه، مادر، مادر!» چرا همه چيـز و همـه کس دور و مـه آلود و تيـره و تار از منظر او می‌گذرد؟ دوباره خواب می‌بيند؟ صدای چکّش سنگتـراش‌ها، زوزة مداوم باد، تلق تلق لوکوموتيو و مادر که ... اين گذشته چرا او را رها نمی‌کند؟ چرا جنازة الهيّار در اين بيابان برهوت بر سر دار تاب می‌خورد؟ اين صـداها از کدام سو می‌آيند؟ چرا اين قطار لکنتـه به مقصد نمی‌رسد؟ چرا،  چرا اين آدم های ورّاج کوپة مجاور دمی زبان به کام نمی‌گيرند؟

- زير واژه هائی که حضرات انقلابی با شنيدنش کهير می زنند خط قرمز کشيـدم، با اجازه کلمـه‌های عفيف تری به جاش گذاشتـم. ما نيازی به توضيح صحنه‌ها و وصف حال و احوال روحی آدم ها نداريم. به هر حال اين فيلمنامه بايد دکوپاژ بشه، تکة اول متن جديد رو نگه می‌داريم.  سوار نقابدار رو  حذف می‌کنيم. آره،  اين   سوار سیاه مثل صحابة رسول اکرم لباس پوشيده و برای حضرات انقلابي  سوء‌تفاهم ايجاد می‌کنه.

- دست وردار جانم، به داد من برس، دارم تلف می‌شم.

- سليم کمتر کولی بازی در بيار، بگير بشين!

- پماد جناب کارگردان، اگه به شهر و آبادی رسيديم ...

- داريم به شهر نزديک می‌شيم، طاقت بيار!

سليم دستيار با درد می‌نالد:

- نگار، نشمين توی اين شهر زندگی می‌کنه.

شهر، چراغ ها و نشمين! نقطه های روشنی در آن دور دست ها در گرد وغبار سرخ کور سو می‌زنند. شهر و نشمين هنوز از او دورند. صحرا چشم فرو می بندد و سر می گذارد تا شايد دمی بخوابد.

قطار لکنته آرام آرام از خواب صحرا می‌گذرد!