ناقوس، تورات و بیرقها
در میامۀ روز به آشپزخانه رفته بودم تا یک استکان چای سبز دم کنم، دراین فاصله، قسمتی از برنامۀ تلویزیون را سرپائی دیدم. گزارشی مصور بود از مراحل مختلف قالبگیری، ریختهگری، حکاکی یک ناقوس کلیسا. کشیشی با لباس سفید فاخر و صلیبی در دست، کنار کورۀ ریختهگری ایستاده بود، خودش را آرام آرام تکان میداد و زیرلب ورد میخواند.
استاد ریختهگر الواری را توی کوره گذاشته بود و اسقف که هیچ کاری در آنجا نداشت، دورادور به شعلههای آتش خیره شده بود و انگار ناقوس را متبّرک میکرد. باری، وقتی ریختهگر به یاری شاگردهایش، ناقوس عظیمالجثه و خوشریخت را از قالب بیرون آورد، حیران و انگشت به دهان ماندم. آه، شاهکار! شاهکار! بیاغراق ناقوس به اندازۀ کلبههای گلی و گنبدی آبادیهای حاشیۀ کویر بود، گیرم به قواره، تراش خورده و زیبا. گلابییی فلزی و غول آسا! اگر اشتباه نکنم، بیشاز سیصد و پنجاه هزار دلار هزینۀ ساختن آن ناقوس عظیمالجثه شده بود؛ مراحل انتقال و استقرار ناقوس بر بام بلند کلیسائی بزرگ، نوساز و مدرن نیز شگفتانگیز و تماشائی بود.
باری، از قیمت ناقوس میشود هزینۀ ساختمان کلیسای نوساز را برآورد کرد. برگشتم و به همسفرم گفتم:
« تناقض را ملاحظه میکنی؟ این مردم متمدن چند سال پیش آدم در کرۀ ماه پیاده کردند.»
با استکان چای به این اتاق آمدم، پشت میزم نشستم و نگاهام به راه رفت. راستی دین چگونه و چرا در جوامع متمدن و پیشرفته حتا در برابر تکنولوژی و علم سماجت، پایداری و مقاومت میکند؟ چه رازی در این امر نهفتهاست؟ ایمان و اعتقاد ساروجی و ماندگار مردم؟ بیتردید هنور میلیونها و میلیونها انسان بهدلایل مختلف، از جمله درماندگی، هراس از ناشناختهها، استیصال روحی و مادی، به ماورءالطبیعه، خدا، پیامبر و امام و نمایندۀ خدا باور دارند و هنوز به درخت و ضریح دخیل میبندند و از قدرتهایِ نامرئی و موهوم به عبث یاری میطلبند. منتها اینهمه دلیل سماجت، ماندگاری و دیرپائی خرافات و رونق بازار دین و مذهب در روزگار ما نیست. لابد دلایل دیگری وجود دارد که در عصر انترنت و تسخیر فضا، ناقوسی به آن عظمت میسازند و رهبران سیاسی، قرآن و تورات روی سر میگیرند. راستی چرا؟ در آمریکا سیاستمداران، دولتمردان دمکرات و جمهوریخواه و سرمایه داران، از دین و باورهای دینی شهروندان به همان اندازه بهره میبرند و به همان اندازه در تحمیق مردم، ترویج و اشاعۀ خرافات میکوشند که آخوندها و حکومت منحوس اسلامی در ایران. در میهن ما آزادی و دمکراسی نیست، همه چیز، در همۀ عرصهها، حتا علم سانسور میشود؛ در ایران ما قلم همیشه دست دشمن بوده و هنوز دست دشمن مردم است و لابد طبیعیاست اگر عوامالناس درجهل مرّکب باقی بمانند و با شکمِ گرسنه و پایِ برهنه، میلیونها و میلیونها هزینه کنند و برای مرقد و مزار امامان دروازه و گنبد طلا بسازند، در عزای «شهدای کربلا....» زنجیر، سینه و قمه بزنند، پول و التماس نامه توی چاه چمکران بیاندازند؛ منتظر امام زمان و منجی بمانند تا ظهور کند و آنها را نجات بدهد. اینهمه شاید در آن دیار نکبت زده منطقی بنظر بیاید، در آمریکا و اروپا چرا؟! آمریکا از هیچ نظر به ایران اسلامی شباهت ندارد؛ دانش و تکنولوژی در آنجا فرسنگها و فرسنگها از کشور ما جلوتر است. پرسش این جاست: چرا علم، دانش و تکنولوژی تا به امروز نتوانسته فینفسه و خود به خود در برابر خرافات بایستد و دین و مذهب را به عنوان امری باطنی، خصوصی و شخصی به خلوت خانهها براند و آن را منزوی کند؟ چرا؟
درکشورهای سوسیالیستی سابق اگر چه در جهت منافع تودهها با خشونت درهایِ کلیساها و دکان کشیشها را بستند، ولی نتوانستند با دین مقابله کنند، کلیسا به پستوی خانهها منتقل شد، مراسم و مناسک مذهبی را در خلوت، دور از چشم حکومت برگراز میکردند. بیسبب نیست که در کشورهای پیشرفته و دمکراتیک به جدائی دین از دولت، «لائیسیته» و «سکولاریسم» رسیدهاند. هرچند همانگونه که در بالا آمد، در این کشورها که سرمایه حرف آخر را میزند، مستقیم و غیر مستقیم، مادی و معنوی به ترویج دین و اشاعۀ خرافات، یاری میرسانند و حتا زنجیر و سینه زدن و نمایشهای مذهبی خیابانی را به بهانۀ آزادی وجدان و اندیشه، نادیده میگیرند و «سکولارهای نیمبند» بنا به مصلحت روزگار، زیر سبیلی در میکنند. در این کشورها اگر چه در قانون اساسی آنها دین از دولت جدا شده است، ولی هنوز دین از سیاست جدا نشده است و تا زمانی که مصالح و منافع این کشورها ایجاب کند، جدا نخواهد شد. بی سبب نیست که رئیس جمهور آمریکا تورات روی سرش میگذارد، سوگند میخورد و عوامفریبی میکند؛ و جناب شهردار پایتخت، تهران را سر تا پا سیاهپوش میکند و هر سال بیش از چهل هزار بیرفق «یا امام حسین!!!» سفارش میدهد تا در ایام محرم، کسبه و مردم، به در مغازه ها و سردر خانههاشان نصب کنند. اگر خادمان دین و خدمتگذاران مذهب و متشرعین بر همین نمط جلو بروند، در آیندۀ نه چندان دور، مردم میهن ما ناچار خواهند شد، درسرتاسر سال سیاه بپوشند و بیرق «یا امام حسین» و «یا قمر بنی هاشم» را به نشانۀ مسلمانی جلو درخانه هاشان بیاویزند. همچنان که در زمان نازیها و فاشیستها یهودیها مجبور بودند ستارۀ داوود را بالای سر درخانه و معازه ها و روی بازوی کت، پالتو و یا پراهنشان بدوزند
...................................................................
مرده ریگ
.اگر اشتباه نکنم، ماگسیم گورکی، نویسندۀ بزرگ روس، در جائی گفتهاست: «اربابی به بیماری آبله شباهت دارد، پس از بهبودی، جایِ آبله و اثرش باقی میماند». باری، آن چه که در رفتار مردها و طر زنگاه آنها به زنها، در روزگار ما، مشاهده میشود، ریشه در فرهنگ و «مرده ریگی» دارد که از دیر باز، نسل به نسل تا به زمانۀ ما رسیدهاست و این «فرهنگ»، طی قرون، پیش از اسلام و بعد از اسلام، از احکام خشک و ابتدائی تأثیرها پذیرفته است. باری، دوستی شکوه میکرد که همسرش اگر چه اهل کتاب و مدعی روشنفکری است، ولی در خانه هنوز «مرد سالار است!!.» به شوخی جواب دادم که این میراث گرانبها از نیاکان و بزرگان فرهنگ، ادب و هنر مملکت گل و بلبل ما به ما «مردها» به ارث رسیدهاست، اگر از استثناها بگذریم، (در هر قاعدهای استثنائی وجود دارد) مردها در شرایط و موقعیتهای حساس و باریک و در بحرانها اغلب به اصل خویشتن خویش بر میگردند و دوباره «مرد سالار!!» میشوند، مگر این که بنا به دلایلی قادر نباشند. در روزگار ما، این «مرده ریگ» از خانه و خانواده فراتر رفته، در طرز نگاه و شیوۀ بر خورد حکومت منحوس اسلامی ودر سیاست «اصحاب کهف» و در قوانین آنها تجلی و تجسم یافته است. حکومت منحط و نکبت اسلامی در این چند سالۀ اخیر همان «افاضاتی!!» را در بارۀ زنها مدام مکرر میکند که در فرهنگ دینی آن دیار از دیربار وجود داشته و برای نمونه «اوحدی مراغه ای» (1) در مثنوی «جام و جم» به نظم در آورده است:
زن مستور شمع خانه بود/ زن شوخ آفت زمانه بود
زن پرهیزگار طاعت دوست/ با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست/ زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش/ رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بَد را قلم به دست مده/ دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه/ به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل(1)/ قلم و لوح، گو: به مرد بهل
زن چو خطاط شد بگیرد هم/ هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور/ بس بود گر کند به دانش زور
زن چو بیرون رود، بزن سختش/ خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن/ آب رخ میبرد، به خاکش کن
راز خود بر زن آشکار مکن/ خانه را بر زنان حصار مکن
زن چو مارست، زخم خود بزند/ بر سرش نیک زن که بد بزند
تا که باشی کشد در آغوشت/ چون برفتی کند فراموشت
غول خود را مدان به جز زن خود/ بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود/ گردنت را دوال پای شود.
باری، حکومت اسلامی هنوز در عهد مغولها و اوحدی مراغه ای منجمد شده و فرسنگ ها و فرسنگ ها از قافلۀ تمدن و از مردم مملکت ما عقب مانده است، این گورزادها نزدیک به چهل و چهار سال است که مذبوحانه تلاش می کنند تا با ارتکات جنایت های هولناک علیه زنان و دختران ما گردونۀ تاریح را متوقف کنند. هیهات. تاریخ به عقب بر نمی گردد. باری، بی جهت نیست گه پس از قرن ها سکوت فریاد «زن، زندگی، آزادی» از بند جگر زنها بر می آید، زیر آسمان ایران طنین می اندازد و پژواک آن در سرتاسر دنیا به زبان های مختلف مکرر می شود. این فریادهای حق طلبانه با گاز سمی و گاز اشک آور، شکنجه، ارعاب و اعدام خاموش نخواهد شد، نه، آنها قادرنیستند چندین میلیون انسان را مسموم یا به تیرهای اعدام آویزان کنند، کشتی دیوانگان (2) دیر با زود غرق حواهد شد. باری، کارل مارکس حق داشت وقتی می گفت : تا در جامعه ای زنها آزاد نباشند، آن جامعه آزاد نیست. (نقل به معنی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) اوحدالدین بن حسین اصفهانی سال ۶۷۳ ه. ق در مراغه به دنیا آمد و سال ۷۳۸ ه. ق در مراغه از دنیا رفت. در آغاز تخلص او گویا «صافی» بوده، بعدها به سبب ارادتی که به پیر و عارف مشهور، «ابوحامد اوحدالدین کرمانی» پیدا کرده، تخلص اوحدی را برگزیده. اوحدی مراغهای با «ارغون خان مغول» معاصر بوده است.
(2) کشتی دیوانگان (به فرانسوی: La Nef des fous) اثری است در سبک فرا واقعگرایی از هیرونیموس بوش که در بین سالهای ۱۴۹۰ تا ۱۵۰۰ میلادی، با رنگ روغن و بر روی چوب خلق شد.
....................................................
هدف ادبیات
سالها پیش، در بازداشتگاه ارتش، هم اتاقی ( هم سلول) من گاهی که از درد و هجوم افکار سیاه کلافه و بیتاب می شد، از جا بر می خاست و تلاش می کرد تا سرش را ار ریشه در آورد و لب طاقچه بگذارد، باری، آرزوی آن جوان عصبی این بود که مخاش را اگر شده برای چند ساعت از کار بیندازد. دراین روزها من مدام به یاد او می افتم و گاهی آرزو می کنم ایکاش دریچهای که به روی این دنیای وارونه باز میشد و آدمی قادر بود گاهی که اندوه سرریز میکرد و غم ظفرمی شد، آن را مدتی میبست، نفسی به آسودگی میکشید و استراحت میکرد. گیرم این آرزوئی عبث است. نه، دنیا در زمانۀ ما آنقدر کوچک شده است که توی این اتاق جا میگیرد، و هر روز و هر ساعت، تمام فجایع و جنایتها و شقاوتها در برابر چشمان ات رخ میدهد، چوبه های دار و دخترکهای مسموم شده را میبینی، شیون و زاری مادران را می شنوی، از خشم و نفرت خون در رگهایت آتش میگیرد مانند تیزاب در رگ هایت می چرخد، از پشت میز بلند میشوی، دست از کار میکشی و از پنجره به کاج هایِ پیر پشت پنجره خیره نگاه میکنی و درمانده، عاجز و آچمز میمانی! چکاری از تو ساخته است؟ غصه و حرص خوردن؟ نوشتن، خلق ادبیات؟ هیهات!
در زمانی که موجوداتی دوپا، با این شقاوت و بیرحمی بچههای بیگناه مدرسهها و دبیرستانها را با گار شیمیائی مسموم میکنند و گیس مادران معترض را بیشرمانه در ملاء عام میکشند و از بالای مناره های قدرت، با وقاحت، مدام به مردم دروغ میگویند. در روزگاری که انسانیت در وجود این موجودات دوپا به قتل رسیده و جنایت بیمعنا شده است، دردوران تباهی و انحطاط آیا از هنر و ادبیات کاری ساخته است؟ ادبیات آیا نقشی در نجات بشریت دارد؟ از شما چه پنهان دراین روزها اغلب بههمه چیز شک میکنم و تا دوباره آرام بگیرم و به تعادل برسم مدتی دور خودم میچرخم و میچرخم و کتابی را با حواسپرتی ورق می زنم. دیروز چشمام به کتاب کهنه و زرد شدۀ «هدف ادبیات» اثر ماگسیم گورکی افتاد، آن را از قفسه برداشتنم و روی لبۀ تخت نشستم و ورق زدم.
از شما چه پنهان در نو جوانی گورکی نویسندة مورد علاقۀ من بود. اگر اشتباه نکنم، بیش از نیم قرن پیش، در شانزده سالگی کتاب کوچک «هدف ادبیات» او را خواندم، هرچند به یاد ندارم در آن روزگار چقدر آن را فهمیدم. بعدها چند بار دیگر به این کتاب رجوع کرده و زیر عبارتهائی با ماژیک خط کشیدم. باری، شاید همگان با عقاید و نظریات ماگسیم گورکی، نویسندۀ بزرگ روس موافق نباشند، گیرم مطالعۀ مکرر این اثر برای من خالی از فایده نبوده و نیست: اینک دو عبارت از این کتاب:
«اگر بگويم هدف ادبيات اين است كه به انسان كمك كند تا خود را بشناسد و ايمان به خودش را تقويت كند، ميل به حقيقت و مبارزه با پستیها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نيك را در آنها بيابد، در روح آنها عفت، غرور و شهامت را بيدار كرده با آنها كارى كند تا مردمى نجيب، بهروز و قوى شده، بتوانند حيات خود را با روح مقدس زيبايى ملهم سـازند، آيا شما قبول خواهيد كرد؟ نظر من اين است. بديهى است كه كامل نيست، فقط طرحى است... با هر چيزى كه ممكن است به زندگانى جان تازهاى ببخشد آن را تكميل نماييد. بگوييد ببينم با من هم عقيده هستيد؟ ... و دیگر این که : نبايد بـراى خوشبختى كـوشش كرد. احتياجى به خوشبختى نيست! معناى زندگى درخوشبختى نيست و خشنودی از خویشتن خویش، انسان را ارضا نمىكنـد، زيرا بدون شك، مقام انسان خيلـى والاتر از اينهاست. مفهـوم واقعى زندگى در زيبايى و نيـروى تلاش به سوى هدف است و هستى در هر لحظه بايد هدفى بس عالـى داشـتـه باشد...»
ماگسیم گورکی انسان بزرگی بود، به«انسان» و «انسانیت» باور داشت و با خوش بینی به آیندۀ بشر و بشریت می نگریست، او پیش از جنگ جهانی دوم از دنیا رفت و جنایتهای هولناک این موجود دو پا و کورههای آدم سوزی نازیها و شقاوتهای «مسلمانها» را در الجزیره، سوریه و ایران و افعانستان و و و ... ندید، نمیدانم اگر تا زمانۀ ما زنده میماند و اخبار مسموم کردن دختر بچهها را می شنید، چه واکنشی نشان می داد. آیا باز هم تلاش میکرد تا در وجود این موجودات منحوس و دیو صفت، صفات نیک و رگههائی از انسانیت را کشف کند؟