نامه‌ای به حسین دولت آبادی

جناب دولت آبادی عزیز‎.‎
سلام . حسن رجب نژاد هستم از سانفرانسیسکو

‎یکی‎ ‎دو ماهی است که با " گدار " ت دست به گریبان هستم و از کار و ‏زندگی افتاده‎ ‎ام !! چنان با جمال میرزا و معراج خرکش و صابر نقره فام ‏و فلک و خدیجه و‎ ‎سماور ساز وجیران آتشی وهاجر و حاجی سفیدابی ‏و کاروانسرا نشینان خو گرفته‎ ‎ام که انگار در این جهان آدمیزاد دیگری ‏وجود ندارد‎ .

ای حسین حان ! تو‎ ‎خواب و راحت را از چشمان من گرفته ای و چنان ‏مرا با صابر و جمال و معراج‎ ‎دست به یقه کرده ای که در سفر و حضر ‏هم دست از سرم بر نمی دارند‎ .

من‎ ‎معمولا کتاب ها را یک نفس می خوانم و تا تمامش نکنم بر زمین ‏نمی گذارمش اما‎ ‎گدار تو آن چنان مرا در چنبر خود گرفتار کرده که ‏هنوز جلد دومش را تا نیمه‎ ‎خوانده ام . میدانی چرا ؟ چون کتابت را ‏چند یا چندین صفحه ای می خوانم و‎ ‎انگار به دنیای ناشناخته ای پا ‏گذاشته ام گیج و منگ و مات میمانم و چند‎ ‎روزی در این دنیای ‏شگفت انگیز پرسه می زنم تا خود را باز یابم‎ .

ای حسین جان نادیده اما بر دل نشسته ؛ ساعدی و گلشیری کجا ‏هستند تا آسوده سر ؛ سر ببالین مرگ بگذارند که ادبیات داستانی‎

ایران ؛ نویسنده ای بزرگ اما بی ادعا را در دامان خود پرورانده است‏‎ .

حسین جان من . این بی عدالتی محض نیست که نویسنده ای چون تو ‏در جامعه فرهنگی ما - با همه محدودیت ها یش - کم شناخته بماند ‏؟؟‎

آیا‎ ‎این ستم مضاعفی نیست که نویسنده ای چون تو ؛ در بیدرکجای ‏پاریس ؛ تاکسی‎ ‎براند و در فاصله شکار دو مسافر قصه ای چنین غریب ‏با تکنیکی چنین شگفت‎ ‎انگیز بنویسد ؟؟‎

حسین جان من . بگمانم نام بلند تو در سایه نام محمود‎ ‎دولت آبادی ؛ ‏مجال خود نمایی نیافته است . آیا اگر این رمان شور انگیزت را‎ ‎با نام ‏دیگری می نوشتی باز چنین کم شناخته میماندی؟؟‎

ای حسین جان ؛‎ ‎میدانم و میدانم که جامعه فرهنگ کش ما ؛ گلی بر ‏سر فردوسی و حافظ اش نزده‎ ‎است و سنگ قبر شاملویش هم از گزند ‏اهریمنان در امان نمانده است ؛ و میدانم‎ ‎که حسین و حسین ها را از ‏چنین جامعه ای چشمداشتی نیست اما آیا انهمه جانها ی‎ ‎پاک فدا ‏شده بودند تا دیوی برود و دیوان آدمخوار تری جای او بنشینند و‎ ‎نویسنده و هنرمندش را به دربدری بکشانند تا در غربت غریب خود ‏بسوزد و آب‎ ‎بشود و دقمرگ بشود ؟؟‎

من امروز در محل کارم در اندوه مرگ پدر معراج‎ ‎گریستم و چنان ‏بغضی در گلویم مانده بود که انگاری پدر خودم را از دست داده‎ ‎ام . چه ‏قلم سحاری حسین جان‎ .

گدارت بی گمان یکی از معدود کتاب هایی بود‎ ‎که جان و جهانم را به ‏طوفانی و غرقابی شگفت گرفتار کرد و شاید هر گز‎ ‎نتوانم از این غرقاب ‏بیرون بیایم . میدانی چه غرقابی ؟؟ دینای حیرت انگیزی‎ ‎که تا امروز ‏برایم نا شناخته بود‎ ‎

من هنوز جلد دوم گرداب را تمام‎ ‎نکرده ام . گاهی هراسم ‏میگیرد که به آن نزدیک بشوم . این دو سه خط را می‎ ‎نویسم تا بدانی ‏چه آتشی بر جانم انداخته ای ای حسین جان راننده تاکسی‎ !! ‎فردا ‏تاریخ نویسان چه خواهند نوشت در باره نویسنده ای چون تو ؟؟‎

این دو‎ ‎سه خط را نوشته ام تا ارتباط مان بر قرار بماند . وقتی کتابت را ‏به پایان‎ ‎بردم حرف های زیادی برای گفتن دارم که برایت می نویسم

‎ .‎شاد و سبز باشی و بمانی‎ .‎