هم نشین خزر

فصلی از « خون اژدها»

هستی هر انسانی مانند کائنات مه‌آلود و بی‌انتها است، آدمی هنوز به ‌آن ‌چه‌ که در ژرفاها و در زوایای وجودش نهفته ‌است، آگاهی ندارد. این شناخت در موقعیّت‌های ناگوار و در شرایط و وضعیّت دشوار به مرور زمان کم و بیش حاصل می‌شود. من اگر از آن چهار دیواری ‌دلگیر خانة ذبیح‌الله و از آن شهرستان‌کوچک پا بیرون نگذاشته بودم، هرگز چهره‌های متفاوت عاطفة قشقائی را در فرار و ‌نشیب زندگی نمی‌دیدم و نمی‌شناختم.

به‌گمان من آن‌چه‌‌ که تغییر ‌نامیده می‌شود، شکوفائی، رشد استعدادها و ظرفیّت‌ها و امکاناتی‌است که در نهاد هر انسانی وجود دارد و یا درموقعیّت‌ها به وجود می‌آید. فضایلی مانند ایثار، مروّت، جسارت، شجاعت و رذائلی نظیر دنائت، شناعت و شقاوت، تا زمانی‌که آدمی در موقعیّتی حساس ‌و خطرناک قرار نگیرد، بروز پیدا نمی‌کنند و ما شاید تا سال‌ها پی نبریم و نپذیریم که شقی، بزدل و محافظه کار بوده‌ایم. من‌اگر از مسیر طبیعی خارج نمی‌شدم، با ضرب و زور به عقد پسر عمّه سلیمه و ذبیح‌الله در نمی آمدم و به‌ زندان نمی‌افتادم، هرگز آن زن عاصی و سرکش را در وجودم کشف نمی‌کردم‌‌‌، زنی‌که گوئی تا آن روز خاموش در‌ گوشه‌ای به انتظار نشسته بود تا در فرصتی مناسب پا به دنیا می‌گذاشت و در‌برابر آنها قد علم می‌کرد. من اگر از خان دائی سردار می‌ترسیدم‌‌‌و تن به‌ازدواج با نریمان نمی‌دادم، جنبه‌های دیگر شخصیّت‌ام از پرده بیرون نمی‌افتاد، در تاریکی می‌ماند و نمی‌فهمیدم که آدمی دور اندیش، منعطف و آینده نگر بودم و اگر ضرورت می‌داشت، کوتاه می‌آمدم، پا روی عواطف و احساسات‌ و دندان روی جگر می‌گذاشتم و تا آن‌جا که به آبرو، شرف و حیثیّت‌ام لطمه‌ای نمی‌خورد، با همه مدارا می‌کردم. حتا با نریمان...

‌ ازدواج با نریمان، دَرِ‌‌ دنیایِ تازه‌ای را به ‌روی من باز کرد و در‌ کلاس ماشین نویسی با دختر نازنینی دوست شدم که انگار از کرة مریخ آمده بود و مهربانی، از خودگذشتگی و دلسوزی او نسبت به انسان، مردم فقیر ‌و تنگدست مرا به ‌یاد قدیسین افسانه‌ها می‌انداخت. خزر، آن دختر نازک اندام و سفید رو، از زیبائی بهره‌ای نبرده بود، ساده لباس می‌پوشید، آرایش نمی‌کرد و حتا زیر ابروهای پر‌ پشت و پیوسته‌اش را بر نمی‌داشت. هر روز هفته با آن شلوار جین و کفش‌‌‌‌‌ کتانی به‌ کلاس می‌آمد، دکمة آخر پیراهن‌ چهار خانه و گشادش را می‌بست و رفتاری زمخت و مردانه داشت. خزر با ته لهجة گیلانی حرف می‌زد، هرگز نگاه‌اش را نمی‌دزدید ‌و سرش را پائین نمی‌انداخت، چشم در چشم مخاطب‌اش می‌دوخت و مژه نمی‌زد، نگاه نافذ خزر اغلب مرا سراسیمه می‌کرد، نمی‌فهمیدم آنهمه اعتماد بنفس را از کجا به دست آورده بود و وارستگی، جسارت و قدرت روحی او از چه چیزی ناشی شده بود؟ از حقیقت و شناخت؟ شاید...

خزر نسبت به من که این‌جا و آن‌جا، جسته گریخته، کتاب‌هائی مطالعه کرده بودم، باسواد بود، تاریخ، فلسفه و روانشناسی خوانده بود و اگر بحثی در می‌گرفت، مرا در مدّت کوتاهی قانع، مجذوب و مجاب می‌کرد. خزر در روزهای نخست آشنائی محتاط و دو دل بود، آشکارا از زنی کناره می‌گرفت که مانند « بورژواها!!» لباس می‌پوشید و گاه و بی‌گاه راننده‌ای‌‌ او را با بنز به کلاس می‌آورد. واژة بورژوا نزد خزر انگار معنای دیگری داشت و آن را با کراهت و نفرت ادا می‌کرد. چند صباحی باید به درازا می‌کشید تا می‌فهمید که من از «‌بورژوازی» چیزی به ارث نبرده بودم، بلکه افکار و دنیای او را بیشتر از مرسدس بنز نریمان و زندگی بورژوائی دوست داشتم. به گمان او، هر زنی اگر از موقعیّت عاطفة قشقائی برخوردار بود، هرگز رنج ماشین نویسی را بر خودش هموار نمی‌کرد و ساعت‌ها روی دکمه‌ها ضربه نمی‌زد. عاطفه قشقائی برای خزر یک معمای پیچیده بود، از رفتار من گیج شده بود، گاهی در ساعت تنفس، به‌دیوار راهرو یله می‌داد و مدتی به من خیره می شد و لبخند می‌زد:

« عاطفه، لابد تا حالا بت گفتن شبیه جینالولو بریجیدایی، نه؟»

« صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای خزرجان... سیرتِ زیبا بیار»

« بنظر من صورت و سیرت تو زیباست، الحق زیباست...»

« چشمات قشنگ می بینه عزیزم، قربون چشمات»

« تو حتا از اون هنرپیشة مشهور ایتالیائی خوشگلتری، باورکن، خیلی، خیلی خوشگلتری.»

« چی شده خزر، ها؟ مگه تازه امروز منو می‌بینی؟»

محو شده بود، حضور نداشت و انگار به چیز دیگری می‌اندیشید.

« جالبه، هیچ کسی نمی‌تونه در برابر زیبائی بی تفاوت بمونه. مرد و زن، ابله و دانشمند، آره، زیبائی همه رو مسحور می‌کنه.»

« دست وردار خزر، ممکنه امر به من مشتبه بشه»

« زیبائی بجایِ خود، یه اشعة نامرئی از وجود تو ساطع می‌شه که منو جذب می‌کنه، فقط زیبائی نیست، یه چیز دیگه‌ست. حالا چه چیزی، هنوز نمی‌دونم، شاید بعدها... به هر حال آدم نمی‌تونه تو رو نادیده بگیره.»

« اشعه کجا بود؟ دلیلش اینه که من تو رو از ته دل دوست دارم. از قدیم گفتن دل به دل راه داره»

« می‌دونی، اگه وقت داشتم، یه «پُرتره» ازت می‌کشیدم، حیف، این روزها اینقدر گرفتارم که نمی‌تونم سرمو بخارونم»

« ببین خزر، اگه یه تابلو تمام قد برهنه از من بکشی، نریمان به قیمت خوبی ازت می‌خره»

« برهنه؟! سر به ‌سرم نذار، شوهرت گردن منو با ساطور می‌زنه»

« بیا، بیا، شوخی‌کردم، بیا امشب بریم خونة ما، بیا، شوهرم خونه نیست، یه شام ساده با هم می‌خوریم و چگور گوش می‌کنیم.»

از نیمه راه برگشت، یکدم مردد ماند و کودکانه خندید:

« عاطفه، اگه کلم پلو شیرازی برام درست کنی، میام.»

« تو بیا، کلم پلو که سهله، چلوکباب سلطانی درست می‌کنم»

سر راه یک شاخه گل خرید تا دست خالی به خانة ما نمی‌آمد:

« صداقتش وسعم بیشتر از این نمی‌رسه، کمِ ما، کَرَم شما»

« خودت گلی دختر، بذار، بذار، من پول خرد دارم»

« ای بابا، دیگه اینقدرها وضعم خراب نیست، خودم می‌دم»

نقاشِ شرکتِ نریمان در و دیوار آپارتمان ‌را مدتی پیش رنگ زده بود، رنگ خامه‌ای روشن. مبل، میز، صندلی‌ها، پرده ها، همة اشیاء خانه را نریمان دو باره به سلیقة من خریده بود و همه را به رنگ ملایم و روشن... آپارتمان‌‌‌‌جنوبی بود، از دو طرف نور می‌گرفت و سالن، ناهارخوری و اتاق‌ها روشن و دلباز بودند و در این فضای نورانی و ملایم، تابلوهای نقاشی روی دیوار به‌چشم خوش می‌آمدند و رنگ‌ها جلوة خاصی‌‌‌‌داشتند. من آن تابلوها را در یک نمایشگاه نقاشی خریده بودم و نریمان بهای‌‌گزافی پرداخته بود و خم بر ابرو نیاورده بود. خزر گویا آن نقاش ایرانی را می‌شناخت و‌کارهای او را نمی‌پسندید، او نقاش‌های رئالیست شوروی را ترجیج می‌داد و انگار با آثار « آبستره» و مدرن میانه‌ای نداشت:

« وای، چه آرامشی، آدم انگار داره توی دریای نور شنا می‌کنه»

 شاخه گل او را توی گلدان گردن باریک روی میز گذاشتم:

« خب عزیزم، هر‌ وقت هوس شنا کردی، بیا اینجا، خونة خودته، من هفت روز هفته تنهام، نریمان گه گاهی میاد، گیرم سرور ما کور رنگه، دریای نور و رنگ‌ها رو نمی‌بینه، هوش و حواس آقا جای دیگه‌ست.»

« ببینم عاطفه، این تابلوها رو خودت انتخاب کردی؟»

« آره عزیز، همه چی رو من انتخاب کردم و بازم انتخاب می‌کنم، نریمان فقط پولشو می‌ده»

 « بنظرم آقا نریمان باید عاشق جینا لولویِ قشقائی شده باشه!»

« صداقتش شک دارم مردهای خر ‌پول عاشق بشن! اینجور مردها انگار به یه زن و دو زن قانع نیستن»

« عاطفه، فضولی نیست اگه یه چرخی توی آشیانة عقاب بزنم؟»

« عزیزم، این آپارتمان دَمِ دستیِ نریمانه، بورژواها توی خونه‌های  درندشت ژردن، نیاوران، سعد‌آباد و غیره زندگی می‌کنن، توی قصرها...!»

« واسة من که یه اتاق ده متری توی شوش دارم، اینجا قصره»

« تا تو یه چرخی بزنی، من می‌رم آشپزخونه غذا رو بار بذارم»

خزر دست‌ام راگرفت و گفت: «‌حالا بیا». با هم به اتاق کار رفیتم. توی آستانه ایستاد، نگاهی به قفسه‌های کتاب انداخت و وقتی چشم‌اش به ماشین تحریر افتاد، از جا جست و مانند بچّه‌ها از شادی جیغ‌‌‌ کشید:

« وای دختر، چه شانسی داری تو، ماشین تحریر آخرین مدل»

من تا آن‌روز نمی‌دانستم هر شهروندی نمی‌توانست ماشین تحریر بخرد، گویا خریدار باید محمل و مجوّز کار می‌داشت.

« چه خبره خزر، مگه گنج پیدا کردی؟»

« وای یه اتاق کار، کتابخونه، ماشین تحریر، محشره، محشر.»

« خزر، اگه بخوای یه مدتی اونو بت امانت می‌دم»

با شیفتگی روی عطف کتاب‌‌ها دست کشید و زیر لب گفت:

« نه، ممنون، من خونه و جا و مکان درست و حسابی ندارم!»

« خب، هر وقت مطلبی و‌اسة تایپ داشتی، بیا اینجا، من که مدام پشت ماشین تحریر نیستم، بی‌تعارف.»

« اگه مزاحم نباشم، گاهی میام تایپ می‌کنم»

« چه مزاحمتی، من اغلب تنهام، از خدا می‌خوام»

از آن شب ببعد، اغلب به آپارتمان ما می‌آمد و اگر نریمان نبود، تا دیروقت پشت میز می‌نشست، تایپ می‌کرد و دم دمای سحر با لباس، روی کاناپة اتاق‌‌‌ کار می‌خوابید. نریمان هنور خزر را ندیده بود ولی چشم وگوش  پادشاه به او خبر داده بودند و در جریان دوستی و رابطة ما قرار گرفته بود.

« ببین عاطفه، ریش و قیچی دست خودت، دو باره فردا دست به دامن من نشی تا اونو بندازم بیرون.»

« من توی این آپارتمان شب و‌‌‌ روز تنهام، خزر‌گاهی میاد و سری بمن می زنه، اتاق بالا روشنه، خالی مونده، به درد آتلیة می‌خوره ...»

« خب اگه به‌ این خانم اعتماد داری کلید اتاق رو بش بده»

« می‌خوام یه نفر این‌ اطراف باشه که اگه نصف شب غولنج کردم به دادم برسه، تا اگه یه نفر به زور وارد آپارتمان شد، صدامو بشنوه»

 «‌عزیزم، مزاحم تلفنی همه جا، واسة همه هست، اینجور اتفاق‌ها واسة همه می‌افته. نباید زیاد اهمیّت بدی و گنده‌ش کنی.»

« آقا نریمان، من بخاطر مزاحم تلفنی شب‌ها پریز رو می‌کشم و تلفن رو قطع می‌کنم، ولی در‌آپارتمان رو که نمی‌تونم گِل بگیرم، آقایون از رو نمی‌رن، چندین بار جوابشون کردم، فایده نداره، دارم خُل می‌شم، آقا میاد، زنگ می‌زنه، پاشو می‌ذاره لای در ‌تا بسته نشه. یه جوری به من نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه که انگار اینجا نجیب خونه‌ست و من... من از این لجّاره‌ها می‌ترسم، حالمو بهم می‌زنن، هر روز به من اهانت می‌کنن...»

« گفتم تا یه مدّتی در آپارتمان رو به روی هیچ کسی باز نکن.»

« آقا زنگ می‌زنه، می‌پرسه آقا نریمان تشریف دارن؟ از پشت در می‌گم: خیر، خیر! کلید میندازه، در آپارتمان رو باز می‌کنه و میاد تو: یالله، حالتون چطوره عاطفه؟ با آقا خوش می‌گذره؟ یه آبجو خنک توی یخچال داری؟ بعد صاحب اختیار می‌ره سر یخچال. می بینی؟ تا حالا دو بار دادم قفل در آپارتمان رو عوض‌کردن، ولی فایده نداره، دوباره کلید گیر آوردن.»

« بذار از سفر برگردم، تکلیف این اوباش رو روشن می‌کنم.»

« آقا نریمان، شما دشمن دارین، این آدما خطرناکن، من ...»

« نترس، می‌دم شکمشونو سفرة سگ کنن. قول می‌دم عاطفه.»

« شما‌که نیستین، گرفتارین و مدام می‌رین سفر، گفتم خزر تا یه مدّتی شبها بیاد اینجا بمونه. باور کن چند روزه بدجوری دلشوره گرفتم»

« باشه، هر جور که صلاح می‌دونی عزیزم... باشه، باشه»

آن روز با من نخوابید، طپانچة کوچکی از جیب‌اش در آورد، چند بار در هوا تکان داد، آن را روی تخت انداخت و با صدای لرزانی گفت:

 « عاطفه، این‌بار اگه کسی در رو با کلید بازکرد، همة گلوله ها رو خالی کن توی شکمش، نترس، جوابش با من، فهمیدی؟ لجّاره‌ها...» 

نریمان شتابان و سراسیمه رفت و من دورادور به تماشای طپانچه ایستادم، گوئی ماری در بسترم چمبره زده بود. من‌‌اگر چه از ماجراهائی که در پشت پرده می‌گذشت خبر نداشتم، ولی‌‌ پس از مرگ ترنج سنگ سفید احساس کرده بودم که نریمان به تنگنا افتاده بود. چرا؟ نمی‌فهمیدم. وقتی سلاح‌ کمری‌اش را به من داد و لجّاره‌ها را در راه پلّه ها به باد فحش‌گرفت، آن دغدغه و اضطرابی‌‌‌‌که از مدت‌ها پیش به جان‌ام افتاده بود شدّت یافت و تا از تشویش و تنهائی فرار کنم، به خزر پناه بردم.

روزها همراه خزر تا خیابان بیست چهاراسفند و‌کتاب فروشی‌های جلو دانشگاه تهران می‌رفتم و ‌بی‌دغدغه و واهمه از هر دری‌ حرف می‌زدم. گیرم او به ندرت در بارة خودش و یا خانواده‌اش چیزی می‌گفت و اغلب طفره می‌رفت. چرا؟ نمی‌فهمیدم و کنجکاوی نشان نمی‌دادم و او را به‌حال خودش وامی‌گذاشتم. خزر خود دار، نهانکار و‌ مرموز بود و با اینهمه، من بی‌پروا از گذشته‌ها، از‌عشقِ مهران و از زندان زنان داستان‌ها نقل می‌کردم، شعرها و قصّه‌هایم را برایش می‌خواندم و گوشه و کنار آپارتمان‌ و زندگی‌ام را به او نشان می‌دادم. در هر فرصتی برایش کتاب و یا تحفه می‌خریدم، او را به چلوکبابی و کافه تریا می‌بردم و همه‌جا پول میز را من می‌دادم. ولی هرگز از مزاحم تلفنی، لجّاره‌ها و طپانچه با او حرفی نمی‌زدم.   

« نگران نباش، شوهرم خر پوله، ورشکست نمی‌شه.»

« هر کسی جای آقا بود به پای تو سکّة طلا می‌ریخت»

« تاجبانو می‌گه مواظب باش، گاو زرد همیشه خرما نمی‌رینه»

« جالبه، اسم تاجبانو از زبون تو نمی‌افته»

« اگه بدونی چقدر دلم براش تنگ شده، این زن بی‌سواده، ولی حکمت می‌دونه. سیاهسوخته و آبله روست، ولی با مزّه و با نمکه، حرف که می‌زنه آدم از خنده روده بُر می‌شه، ایکاش، ایکاش اونو دیده بودی.»

« شاید یه سفر منو بردی شیراز و اونو دیدم»

« سر چشم، فعلاً که نریمان می‌خواد منو ببره پاریس... تا ببینم»

صحبت سفر اروپا به میان آمد و چشم‌های نخودی خزر درخشید.

 « پاریس؟ پاریس؟ جدی می‌گی، می‌خوای بری اروپا؟ چه عالی، من یه دوستی تو پاریس دارم، دانشجوست. نابغه ست، بورس گرفته.»

از پشت میز برخاست و متن ماشین شده را توی پوشه گذاشت:

« خزر، صفحة چقدر می‌گیری و این چیزها رو تایپ می‌کنی؟»

« من بابت این‌کارها از هیچ کسی پول نمی‌گیرم.»

« لابد خاطرخواه طرفی که براش مجانی تایپ می‌کنی؟»

« نه، طرف غریبه نیست، آشناست، جایِ دوری نمی‌ره؟»

مثل همیشه دکمة آخر پیراهن‌ مردانه‌اش را بسته بود و یقة‌ تنگ

رگ‌های گردن باریک او را بی‌رحمانه می‌فشرد.

« بیا اینجا، بنشین، بیا این دکمه‌ها رو واکنم، بذار پوست تنت یه ذرّه هوا بخوره، مگه تو راهبه‌ای؟»

دکمة آخر پیراهن خزر را باز کردم و نفس عمیق کشیدم:

« می‌خوای موچین بیارم و یه خرده زیر ابروها تو وردارم.»

« وای نه، دست به ترکیب من نزن، به اندازة کافی زشت هستم»

او را به اتاق خواب بردم، مانند دختر بچّه‌ای روی صندلی، در برابر آینه نشاندم و خودم کنارش، روی چهارپایه نشستم:

« ببین، من وقتی حوصله‌م سر می‌ره، اینجا، جلو آینه می‌شینم، به موسیقی گوش می‌دم و خودمو آرایش می‌کنم، همین جوری»

« باورکن من فرصت این‌کارها رو ندارم، تازه چه فایده، چی عوض می شه، ها؟ وسمه بر ابروی کور.»

« دختر، اینقدر لجباز و یک دنده نباش، بیا یه بار امتحان کن...»

خزر لولة ماتیک را از دست‌ام گرفت و مدّتی به آن خیره شد:

« هیچ وقت یادم نمی‌ره، ده ساله بودم، لب‌ها‌مو با برگ گل قرمز کردم تا از پسر همسایه‌مون دل ببرم، مادرم منو جلو آینة شکستة دیواری دید، گیس‌هامو از پشت گرفت و سوزن به لبام زد. آره، سنجاق قفلی... لبام ورم کرد، یه هفته می‌سوخت، درد می‌کشیدم و رو بالش اشک می‌‌ریختم.»

لب‌هام به گزگز افتاد و بی‌اختیار روی آن‌ها دست مالیدم.

« مادرم بالای سرم نشست و تا آخر شب با من گریه کرد، دست روی موهام می‌کشید و زیر گوشم می‌گفت: دخترم، آدمای فقیر اگه از این ‌کارها بکنن انگشت نما و رسوا می‌شن، آره، به‌ چشم بد به ما نگاه می‌کنن، می‌گن دختره از حالا داره دنبال مشتری می‌گرده، صاحب نداره و می‌شه روش خال گذاشت، می‌فهمی، باشه، هر وقت رفتی خونة شوهر، اونوقت...»

« عزیزم، تو که دیگه حالا دختر ده ساله نیستی»

تسلیم شد. نوار چگور را توی ضبط صوت گذاشتم و او را هفت قلم آرایش کردم و موهایش را روی شانه‌هایش ریختم:

« ببین چقدر خوشگل‌شدی، تازه هنوز زیر ابروهاتو ور نداشتم»

بتندی از روی صندلی بر خاست و در آینه از من پرسید:

« عاطفه، ازم دلگیر نمی‌شی اگه ... به جون داداشم با این آرایش نمی‌تونم شام بخورم»

« صبرکن یه عکس خوشگل با آرایش ازت بندازم، بعد، ...»

سراسیمه به حمام دوید، صورت‌اش را تمیز شست و به آشپزخانه آمد و پشت پنجره، رو به کوچه ایستاد.

« معذرت می‌خوام، دست خودم نیست، عادت ندارم»

صدا در گلویش شکست و چشم‌هایش پر اشک شد.

« عیبی نداره عزیزم، باشه، هر جور که راحتی!»

آهی کشید، نم چشم‌هایش را با پشت دست خشک کرد:

« وای، چقدر به زحمت افتادی دختر، چه رنگی، چه بوئی ...»

« بیا، بیا بشین پشت میز، بیا، همینجا، توی آشپزخونه یه لقمه می‌خوریم، ببینم، اهل مشروب‌‌‌که نیستی؟ ها؟ من گه‌گداری که دلم خیلی می‌گیره، یه استکان می‌خورم و یه سیگار روشن می‌کنم»

بطری شراب را گذاشتم کنار شیشة کوکاکولا و دوغ آب علی.

« وای، تو مثل آب چشمه صاف و زلالی عاطفه، چقدر راحت از همه چی حرف می‌زنی، انگار هیچ رازی توی زندگیت نداری ...»

« من با همه مثل‌ آب چشمه نیستم... نه عزیزم، به رانندة نریمان نمی‌گم عرق می‌خورم، همکارم نمی‌دونه شب‌ها به‌کی فکر می‌کنم و چه‌ کسی رو دوست دارم. نه، همه محرم رازم نیستن، تو دوست منی، وقتی با تو بی پروا و بی‌پرده حرف می‌زنم، سبک می شم، لذّت می برم. با اینهمه، من، من گاهی حتا بخودم دروغ می‌گم، چه برسه به دیگرون»

چشم‌های ریز و نمدارش را به من دوخت و زیر لب زمزمه کرد:

« می‌دونی من چرا و واسة چی بزک نمی‌کنم؟»

« لابد جای سوزن قفلی مادرت هنوز رو لبات می سوزه»

« نه عاطفه، نه، واسة این که شوهرم بالا سرم نیست»

« ای وای دختر، من نمی‌دونستم که تو شوهر کردی»

« چند روزه می‌خوام راجع به این موضوع با تو صحبت کنم، ولی، ولی... آخه تو این دوره و زمونه چشم راست از چشم چپ... »

« ... ببینم، بچّه که نداری، ها؟ حامله که نیستی؟»

« نه، نه، بچّه‌مو سه سال پیش سقط کردم، شبی‌که ریختن خونه و شوهرمو گرفتن، بچّه‌م سقط شد.»

چند جرعه شراب توی‌‌ لیوان ریختم و یک نفس سر کشیدم:

« برات بریزم؟ شراب اعصاب آدم رو آروم می‌کنه.»

« آخه، آخه ... عاطفه جون، من تا حالا لب به مشروب نزدم.»

« ببین، من قصد ندارم از زیر زبونت حرف بیرون بکشم، ولی...»

« می‌دونی، مرسدس بنز و رانندة شخصی منو به اشتباه انداخت، از صمیم قلب ازت معذرت می‌خوام»

«‌طبیعی‌ست عزیزم، عذر و معذور نمی‌خواد، هر زن دیگه‌ای جای تو بود به اشتباه می‌افتاد.گربه تو شب سمور بنظر میاد. نباید گول ظاهر آدم‌ها رو خورد، ببین، از چند جلد کتاب که بگذریم، هیچکدوم این چیزها مال من نیست. هی، خزر، بشین سر جات، دست به ظرف‌ها نزن.»

اصرار و ابرام بیفایده بود، باید مچ دست او را می‌گرفتم:

« گفتم بشین... شوهرت چند سال دیگه باید تو زندون بمونه؟»

« دوران محکومیّتش تموم شده، داره ملّی‌کشی می‌کنه»

« ملی‌کشی؟... خزر، گفتم دست به‌میز و ظرف‌ها نزن، آخر شب خودم می‌شورم، بیا اینجا، بیا، شب دراز است و قلندر بیدار.»

« کار چند دقیقه ست، ظرف‌ها رو می‌شورم و بعد می‌رم.»

« کجا؟ مگه تموم شد، امشب نمی‌خوای تایپ کنی؟»

 « نه، هنوز چند صفحه مونده، ولی مجبورم برم»

« اگه مطلب خصوصی نیست، بذار باقی‌شو من تایپ می‌کنم»

به اتاق کار برگشتیم و خزر پوشة قرمز را از روی میز برداشت:

« نه، خصوصی که نیست، منتها، می‌ترسم شوهرت این نوشته‌ها رو ببینه و برات درد سر بشه.»

« خب اگه این نوشته‌ها ضّاله و قدغنه تو چرا تایپ می‌کنی؟»

« من پیه همه چی رو به تنم مالیدم، ولی دلیلی نداره که تو...»

پوشه را از دست او گرفتم و گذاشتم روی میز:

« خزر، بگو ببینم، کسی تو رو تعقیب نمی‌کنه؟»

« نه، مطمئن نیستم، چند بار یه مردی تا سر کوچه دنبالم اومد. مردکه هرزه بود، بم متلک می‌گفت و ...»

« مردی که انگولک بکنه و متلک بگه توی محلّة ما نمیاد»

« آره، این منطقه خیلی خلوت و آرومه، منم تعجب کردم.»

« نریمان می‌گه پرنده تویِ آسمونِ این خونه پر بزنه می‌فهمه»

« منظور،... نریمان برات ناتور و بپّا گذاشته، آره؟»

« نه، از جانب من خیالش راحته، همه‌چی رو می‌دونه، من تا حالا چیزی رو ازش پنهون نکردم. در واقع چیزی نبوده که پنهون‌کنم. من اگه یه روزی بسرم بزنه، رک و راست بش می‌گم»

« به هر‌‌‌حال هر مرد مسّنی که زن جوون و خوشگل می‌گیره...»

« ‌نریمان به خاطر این چیزها نگران نیست، نه، دلواپسیِ نریمان به خاطر چیز دیگه ست، حالا چی؟ هنوز نمی‌دونم.»

« آخه تو همیشه تنهائی عاطفه، لابد می‌ترسه یه روزی بالأخره حوصله ت سر بره و راه بیفتی و از یه طرفی بری.»

 « کجا برم؟. دنبال رویا؟... عشقِ من حالا تبدیل به رویا شده، من عاشقِ نقشِ دیوارم، نقشِ روی دیوار... گوش‌‌کن عزیزم، من تازه سر از تخم در آورده بودم که عاشق شدم. مهران جوون بود، کلّه‌ش بوی‌‌‌ قورمه سبزی می‌داد و آتش می‌سوزوند. اون سال‌ها با یه جماعتی بُرخورده بود که اهل مسجد و منبر بودن و پشت سر امام جمعه نماز می‌خووندن. با این وجود من ازش خوشم می‌اومد و دوستش داشتم، نه، عاشقش بودم. به‌خاطر اون یه مدتی مؤمنه شده بودم و می‌رفتم به کتابخونة انجمن‌اسلامی. لابد اگه گَبر بود، آتش پرست می‌شدم و می‌رفتم به آتشکده...»

« ... عاطفه، یعنی تو همة چیزها رو به نریمان گفتی؟»

« آره، آره، آقایِ ما مهران رو بهتر از من می‌شناسه. من نمی‌دونم حالا کجاست و چی بسرش اومده، ولی نریمان می‌دونه. آره، یقین دارم که ردِ پایِ اونو دنبال می‌کنه، حالا چرا؟ خدا عالمه.»

« حسادت عاطفه، حسادت در‌ تاریخ باعث جنایت‌ها شده»

« ایکاش فقط حسادت بود، شک دارم، نه، زیاد مطمئن نیستم»

« با این وجود می‌خوای این جزوه‌ها رو تایپ کنی؟»

« عزیزم، مگه کار دیگه‌ای در این دنیا از من ساخته ست؟»

 « نکنه با این‌کار قصد داری از شوهرت انتقام بگیری؟»

« چه انتقامی؟ نه، خوشم نمیاد تا آخر عمر عروسک باقی بمونم، از تو چه پنهون، تازگی فهمیدم‌‌‌‌که معترض و‌ خلافکار به دنیا اومدم. منتها خلافکار با خرابکار از زمین تا آسمون فرق داره، انگار اوّل آدم باید معترض و خلافکار باشه تا خرابکار بشه. نریمان این چیزها رو خوب می‌دونه. خب، حالا بریم بیاد و بسلامتی شوهرت یه لبی تر کنیم؟»

به آشپزخانه برگشتیم، چند جرعه شراب توی لیوان خزر ریختم و لیوان‌ام را بالا بردم:

« خب، بسلامتی آدمای شریف دنیا»

« حالا دیگه تو اگه زهر برام بریزی می‌خورم، بسلامتی»

خزر لیوان‌اش را سرکشید، با چشم‌ پر ‌اشک و لب خندان رفت و من طپانچه ام را از زیر بالش بر داشتم، صندلی را پشت پنجرة آشپز خانه گذاشتم و مثل آن شب‌هائی که غم ظفر می‌شد، سیگاری گیراندم.

- مهران، اگه اشتباه نکنم، توی دوستان و‌ آشنایان ما زنی نبود‌که مشروب بخوره و سیگار بکشه. ها؟ تو کسی رو می شناختی؟»

 برگه‌های دستنوشته را تا زدم و روی تخت انداختم:

- در جوونی ما، زن‌های هنرمند و روشنفکر مشروب می‌خوردن و شنیده بودم که بعضی‌ها حتا تریاک می‌کشیدن. منتها توی خانواده های فقیر اغلب پیرزن‌ها توی عزا سیگار می‌کشیدن و زن‌هایِ اونجوری مشروب می‌خوردن. هر چند واسة اعیان و اشراف قضیّه فرق می‌کرد، مشروبخوری واسة اونا گناه، عیب و عار نبود، من توی مهمونی‌ها دیده بودم که زن‌ها تا خرخره می‌خوردن، مست می‌کردن و حتا خرابی ببار می‌آوردن.

-  تا یادم میاد ما نظر خوبی به اینجور زن‌ها نداشتیم. اگه از حق نگذریم، طرز نگاه ما به زن، تفاوت چندانی با شریعتمدارها نداشت. حالا‌که مردم از همه چی محروم شدن، فکر می‌کنم زنی‌ که در اون زمان با مردها مشروب می‌خورد، از یه نظر جسور، انقلابی و یه قدم از سایرین جلو بود.

- بگو ببینم صفا، نکنه امروز هوس مشروب کردی؟

- اگه منع پزشکی نبود، بدم نمی‌اومد به یاد گذشته ها، زیر ‌‌سایه درخت‌ها یه ته استکان ودکا با هم می‌‌خوردیم، افسوس!

- از ودکای مراغه بگذریم، بگو، تتمة این بخش رو گوش می‌کنی یا بذارم واسة هفتة آینده؟

- افسانه و افسون انگار بی‌ربط نیستن، افسانه آدموافسون می‌کنه، افسانه، افسانه! پس از تو ابن یمین، چون فسانه خواهد بود/ بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه. آره مهران، در نهایت همه چی افسانه می‌شه.

- به هر حال حقیقتی در این قصّه‌ها و افسانه ها وجود داره.

 - شاید به همین دلیل همه با رغبت به افسانه گوش می‌دن. آره،  زندگی وقتی روایت می‌شه جاذبة بیشتری داره، خب؟

تا نریمان زنده بود، من در آن میدانِ مغناطیسیِ ناشیِ از چرخش مداوم او، مانند پرکاهی می‌چرخیدم و انگار از خودم هیچ اراده‌ای نداشتم. حتا اگر با نظر نریمان مخالف بودم، با هزار و یک ترفند و تمهید مرا مجاب می‌کرد تا مانند خوابگردها از پی او می‌رفتم. نمی‌دانم، انگار در‌ نگاه نریمان هیپنوتیزم می‌شدم، انگار به خواب مصنوعی فرو می‌رفتم و زمانی به خودم می‌آمدم که کار از کار گذشته بود. نریمان یک بار به عروس شهرهای دنیا و سفر به اروپا اشاره‌ کرده بود و من چند روز بعد در هواپیما نشسته بودم و به نامة او خیره شده بودم: « به امید دیدار درپاریس، ترک شیرازی من»

 نریمان دو روز زودتر از من همراه همسرش، ثریا به فرانسه رفته بود و من تنها روی صندلی هواپیما کز کرده بودم و مانند کسی که تازه از خواب سنگینی بیدار شده باشد، لخت و لمس بودم، حواس‌ام هنوز کرخت و کند بود و مدتی به‌درازا کشید تا آن‌‌‌‌‌احساسات گنگ و آشفته به ادراک‌‌ام در ‌آمدند و آرام آرام خزر و خودنویس و امانت او را در فرودگاه بیاد آوردم و توصیه‌ها و سفارش‌های ‌‌‌اکید نریمان را دو باره با دقّت خواندم:

« نگران نباش عزیزم، من ترتیب همة کارها رو دادم، بیا ...»

« دلواپس نباش خانم، هواپیما از قطار و ماشین مطمئن تره»

پیر زنی که کنارم نشسته بود، مادرانه دست روی دست‌ام گذاشت و لبخند ‌زد. یکّه خوردم، تازه متوجة پیرزن و همسرش شدم:

« شما انگار فهمیدین که من تا حالا سوار هواپیما نشدم»

« نترس، نگاه کن، از آسمون، نگاهِ آدم به دنیا عوض می‌شه»

« من نمی‌ترسم خانم، فقط یه خرده دلشوره دارم»

« بار اوّل همه دلشوره دارن، درست می‌شه، عادت می‌کنی»

شوهر فرتوت پیرزن مانند لاک پشت گردن کشید و پرسید:

« شما تنهائی تشریف می برین پاریس؟»

اگر اشتباه نکنم، مردها تا لب گور چشم چران باقی می‌مانند.

« خیر، همسرم توی فرودگاه منتظرمه، میاد به پیشوازم»

به پیرمرد دروغ گفتم، نریمان در فرودگاه منتظر من نبود، جوانی عینکی که صورت‌اش به طوطی هندی شباهت داشت، روی مقوائی نوشته بود: «عاطفة قشقائی»، تابلو را سردست بالا گرفته بود و تکان تکان می‌داد. نخستین نشانه درست از آب در آمد و آهی به رضایت کشیدم و پیرمرد که انگار سایه‌ام را در میان انبوه مسافرها راه می‌برد، زیر لب به تمسخر گفت:

« جالبه، شوهرتون شما رو نمی‌شناسه.»

طوطی هندی نگاهی به پیرمرد انداخت و چمدان‌ام را گرفت:

« عاطفه خانم، اجازه بدین من میارم... اجازه بدین!»

پا به دنیای دیگری گذاشته بودم، همه چیز برایم تازگی داشت، نگاه ام پر پر می‌زد و به سختی از میان ازدحام جمعیّت راه باز می‌کردم.

« آقا دستور دادن شما را راه به راه به هتل ببرم، منتها اگه خسته نیستین و مایل باشین، سر راه یه چرخی توی پاریس ...»

« ... ممنون، نه، دیشب خیلی بد خوابیدم، سرم درد می‌کنه»

« من همیشه قرص آسپرین توی جیبم دارم، اگه ...»

« از بیخوابی‌ست، اگه یه چرتی بزنم، خود به خود خوب می‌شه»

طوطی یکی دو باردیگر کمر به مجیزگوئی و خوشخدمتی بست و من با سردی و بی‌تفاوتی جواب دادم و همة راه‌ها را سد کردم. با اینهمه وقتی تاکسی جلو هتل ایستاد و مأموریّت‌اش بپایان رسید، چمدان‌ام را به کاگر هتل نسپرد، هنگام خداحافظی دست‌ام را توی دست‌اش نگه داشت و شمارة تلفنی محض احتیاط به من داد تا اگر نیاز افتاد، با او تماس بگیرم:

« عاطفه خانم، هر زمان که اراده کنین، بنده در خدمتم!»

شمارة تلفن او را پس دادم و گفتم:

« اگه لازم شد، آقا نریمان با شما تماس می‌گیره، ممنون!»  

طوطی هندی که انگار دل از من نمی‌کند، تا پذیرش هتل آمد و به زبان فرانسه، به رتق و فتق امور پرداخت. شاید اگر زودتر پی برده بودم که مسؤل پذیرش انگلیسی می‌فهمید، عذر او را می‌خواستم تا آنهمه دور و بر من موس موس نمی‌کرد. باری، دوباره با طوطی سمج هندی دست دادم تا شاید دست از سرم بر می‌داشت و از جلو آسانسور بر می‌گشت: ممنون! در آسانسور بسته شد و جوانک کام نا کام رفت. اتاق شمارة 126 بنام من، به مدّت یک هفته «رزرو» شده بود.  boyرنگین پوست چمدان‌ام را وسط اتاق گذاشت و چند جمله به زبان فرانسه گفت که نفهمیدم. از نریمان یاد گرفته بودم و به   boyانعام دادم تا لبخند زد، سر خم کرد و از اتاق بیرون رفت و سرانجام‌‌‌ تنها شدم. آه، تنهائی چه نعمتی‌است. تنهائی! آهی‌‌کشیدم، در اتاق را از پشت قفل کردم و روی تخت افتادم. بی‌تردید نریمان پیش از تاریکی به سراغ‌ام می‌آمد و باید هر‌چه زودتر به دوست خزر در‌پاریس تلفن می‌زدم و پیش از ورود گردباد، امانتی خزر را به او می سپردم. گیرم کسی گوشی را برنداشت و من شمارة تلفن هتل را روی پیامگیرگذاشتم.

« من دوست خزر هستم، لطفاً با این شماره تماس بگیرید. »

جا به جائی ناگهانی، بی‌خوابی و اضطراب جسم و جان‌ام را خسته کرده بود، اعصاب‌ام تحریک شده بود و در یکجا آرام و قرار نمی گرفتم، به همه‌ چیز و همه ‌کس مشکوک بودم، ناباور به اشیاء و تابلوها نگاه می‌کردم، روی پنجة پا تا پشت پنجره می‌رفتم، به ‌خیابان سرک می‌کشیدم، دوباره بر‌می‌گشتم و حیران روی لبة تخت می‌نشستم: «‌من ‌‌‌‌‌اینجا چکار می‌کنم؟»

از جا برخاستم، مانند آدمک کوکوکی، وانِ حمام را پر آب کردم، دوتا قرص آرامبخش بلعیدم، برهنه شدم و تا زیر‌گلو فرو رفتم توی‌ِآب گرم تا شاید کوفتگی عضلانی و آن فشارهای عصبی کاهش می‌یافتند و ساعتی خواب‌ام می‌برد، نشد، اگر چه راحت دراز کشیده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم، ولی مخ‌ام با سرعت سرسام‌آوری کار می‌کرد و حوادث روزهای اخیر، آشفته و در هم و بر هم از نظرم می‌گذشت و دم به دم بیشتر هراس برم می‌داشت: « من اینجا چکار می‌کنم؟»

نریمان اگر چه دلیل ‌‌اصلی این سفر ناگهانی را از من پنهان کرده بود، ولی من حدس می‌زدم که چرا «ترک شیرازی»‌اش را به‌ پاریس برده بود. کوسه ماهی در چند ماه اخیر نگران و دلواپس سر نوشت من شده بود و اگر انگیزة شهوترانی پنهانی و شتابزدة او را نادیده بگیرم، مسألة ناموسی دلیل عمدة این سفر بود. نریمان آن «اوباش فکل‌کراواتی» را می‌شناخت و می‌دانست که من با آن ماسماسک نمی‌توانستم جلو حمله و‌ تجاوز آن‌ها را بگیرم و باید در غیاب او، از دسترس لجّاره‌هائی‌‌‌که صاحب اختیار و سر زده به آپارتمان ما می‌آمدند، دور می‌ماندم. نریمان با یک تیر دو نشان زده بود و لابد امیدوار بود در این فاصله و فرجه چاره‌ای می‌اندیشید و «ونوس»‌اش را بجای امنی می‌برد. نریمان اگر‌‌چه هرگز به زبان نیاورده بود، ولی خطر را احساس کرده بود و من که دلچرکی‌و دلشوره‌های روزهای نخست را از یاد برده بودم، دوباره دچار بیم و هراسی شده بودم که در هوا موج می‌زد. در این ایّام بود که خزر آمد و با آن دستنوشته‌ها و جزوه‌هایش مرا با دنیای دیگری و آدم‌های دیگری آشنا کرد. گیرم آشنائی با این آدم‌ها، طرز فکر‌ و اهداف سیاسی آن‌ها دغدغه‌ها و اضطراب‌های دیگری به همراه آورد. من که در آغاز با سادگی و ساده دلی جلو رفته بودم، به ‌مرور پی ‌بردم‌که کار او به تایپ کردن چند جزوه محدود نمی‌شد و در جرگه دوستان شوهرش فعالیّت می‌کرد. خزر که آمادگی مرا دیده بود، سپر انداخت و شب پیش از حرکت به خانة ما آمد و با خنده پرسید:

« عاطفه، تا حالا اسم کنفدراسیون به گوشت خورده؟»

« ببینم، تو این دستنوشته‌ها رو واسة اونا تایپ می‌کنی؟»

« نخند... نخند، باورکن من شوهرمو دوست دارم و بخاطر کسی ماشین نویسی یاد نگرفتم.» 

« عزیزم، تو اگه عاشق نباشی نمی‌تونی شب تا صبح تایپ کنی»

« نمی‌دونم، شاید، شاید اسم این احساسات و عواطف عشق باشه، ولی این عشق به یک مرد نیست. به چیز دیگه ست.»

« ها ها، عشق به چه چیزی و به چه کسی؟ عشق به خداوند؟»

« خدا کجا بود؟ نه، عشق به خلق، عشق به مردم.»

« ببین عزیز دلم، من شاهپرست، میهن پرست، خداپرست و بت پرست شنیدم، ولی تا حالا کسی رو ندیدم که عاشق مردم باشه»

« تو مگه تاجبانو، ماه منیر و ترنج رو دوست نداشتی، بله؟ اینا مردم مملکت ما هستن، مثل مادر من، مثل خالة من، مثل تبار من و مثل میلیون‌ها انسان کارگر و زحمتکش‌دیگه. آره، من این مردم رو دوست دارم

و برای سعادتشون هر کاری که از دست ام بر بیاد انجام می‌دم.»

« با اینهمه یه گوشة قلب آدم واسة عشق واقعی خالی می‌مونه»

« تو قیاس بنفس می‌کنی، آخه‌ همه که مثل تو عاشق نمی‌شن.»

« خزر، یادت باشه، یه روزی متوجه می‌شی که یه نفر رو دوست داشتی، آره عزیزم، آدم تا آخر عمر نمی‌تونه با خودش رو به رو نشه»

«ببین،  تو اگه منو صدبار بچلونی چیزی ازم در نمیاد؟»

«‌باشه، خودم حدس می‌زنم، طرف نابغه ست، بورس‌گرفته و رفته پاریس تحصیل کنه؟ با تو رابطه داره، منتها رابطة سیاسی.»

« بشرفم قسم، من بشوهرم خیانت نکردم و خیانت نمی‌کنم»

« قبول، من یقین دارم که تو به شوهرت وفاداری، ولی شب‌ها به اون نابغه فکر می‌کنی... خب، حالا چه سوقاتی داری تا براش ببرم؟»

« عاطفه، دوباره و سه‌باره تکرار می‌کنم، نمی‌خوام تو رو بترسونم، ولی این‌کار خیلی خطرناکه، اگه ساواک بفهمه اینقدر شکنجه‌ت می‌کنه تا مُقِر بیای. می‌خوام در جریان باشی و چشم بسته کاری رو نکنی. ببین اگه بگی نه، اگه بگی نمی‌برم، ازت نمی‌رنجم.»

« لابد طرف یه سوقاتی واسة تو به من می‌ده تا بیارم ایران»

« آره، ممکنه، ولی تو مجبور نیستی قبول کنی»

« ببین، من جزوه‌ها و نوشته‌ها رو با دقّت خوندم، دوبار خوندم، چیز زیادی نفهمیدم، هنوز نمی‌دونم اینکارها نتیجه‌ای داره یا خیر، اگه یه روزی مطمئن بشم، شاید دستی زیر بال شما بگیرم»

« همین‌کارهائی که تا حالا کردی، کم نیست عاطفه.»

« یعنی اینقدر هست که منو بخاطرش دار بزنن؟»

« نه، اعدامت نمی‌کنن، تو رو چند سال میندازن زندون»

کی از حمام بیرون آمده و جلو آینه نشسته بودم، بیاد نداشتم. در آینه زنی بیگانه به من خیره شده بود و با دلسوزی می‌پرسید:

« چرا اینهمه دلشوره داری؟ بگیر بخواب!»

صدای خودم را شنیدم و شانه بالا انداختم: « کاش می‌تونستم!»

همه چیز مهیا بود تا برهنه به زیر ملحفه تمیز و معطر می‌لغزیدم  و آسوده می‌خوابیدم. گیرم خواب به چشم‌ام نمی‌آمد، خواب و آرامش از من می‌گریخت. دغدغه و فکر و خیال مانع می‌شد، از این شانه به ‌‌آن شانه می‌غلتیدم و خودم را بیرحمانه محاکمه می‌کردم و روح‌ام را شلاق می‌زدم. چرا به پاریس آمده بودم؟ تنها در آن هتل اعیانی چه می‌کردم؟ راستی به دنبال چه چیزی می‌گشتم؟ چرا آنهمه دلمرده و افسرده شده بودم که حتا شوق دیدار عروس شهرهای دنیا را نداشتم؟ به خزر قول داده بودم به چند موزه از جمله موزة «لوور» بروم، منتها نریمان اهل موزه و تأتر و اپرا نبود و لابد مثل هر‌بار یک مشت اسکناس درشت روی میز می‌انداخت و می‌گفت: «هر‌جا که دوست داری برو و هر چه که می‌خوای بخر». نریمان دیر یا زود شتابان از راه می‌رسید، دستپاچه و بی‌طاقت برهنه می‌شد، هزار بار قربان صدقه‌ام می‌رفت، از نک پا تا فرق سرم را می‌بوسید و بناگوشم را می‌لیسید و می‌بوئید، در آغوش‌ام‌ می‌کشید، عرق می‌ریخت، نفس نفس می‌زد و بعد مثل هر بار، بشانه می‌غلتید و به ساعتت مچی‌اش نگاه می‌کرد.

« چیه، مگه کرونومتر گذاشتی، ها؟ می‌خوای رکورد بشکنی؟»

« خدای من، تو روز به روز شیرین تر و خوشمزه تر می‌شی»

« آقا نریمان، من دلواس اسلحة شمام، می‌ترسم برن به آپارتمان ما و اونو پیدا کنن.»

با سر انگشت طرّة موی روی پیشانی‌ام را پس زد:

« دیگه کسی جرأت نمی‌کنه اون طرف‌ها بره. خیالت تخت باشه. تو هنوز منو نشناختی، اگه نریمان ساربونه، می‌دونه شترها رو‌کجا بخوابونه. یه ذرّه اخم‌هاتو باز کن، بذار این چند روزه به ما خوش بگذره؟»

« اخم نکردم، خسته م، نمی‌دونم چرا اینقدر خسته‌م»

خودش را بالا کشید، به پشتی تخت یله داد و سیگاری آتش زد:

« شاید حامله شدی؟ ها؟ مگه قرص نمی‌خوردی؟»

« یادم نرفته آقا نریمان، شما زنگولة پای تابوت نمی‌خواین!»

« مبادا ازم رنجیده باشی، بخدا اگه ازم دلگیر شده باشی خودم رو نمی بخشم، آخه عزیزم. انصاف داشته باش، حیف این هیکل نیست از حالا خرابش کنی؟ ها؟ ایکاش میکل آنژ پیکر تراش زنده بود.»

سرتا برهنه از زیر ملحفه بیرون پرید و رو به حمام رفت. از گوشة چشم نگاه کردم، شانه‌های پهن و فروافتاده، پائین تنة باریک، پاهای سفید و بی مو، کپل‌های شل و وارفتة او زشت و بیقواره بود، چندش‌ام شد:

« آها، امروز رفته بودم سفارت ایران سری به رفقا بزنم، دوتا آشنا رو اونجا دیدم، دو تا همشهری. التماس دعا داشتن... پاشو بیا تا برات بگم»

« باور‌کن سرم داره از درد می‌ترکه، بگو، می‌شنوم.»

« بلند شو یه نگاهی به روزنامة اطلاعات بنداز تا بیام برات بگم»

بی تردید اتفاق مهمی افتاده بود که نریمان روزنامة اطلاعات را از سفارت ایران به‌ هتل آورده بود. شاید اگر سرم درد نمی‌کرد، پشت میز گوشة اتاق می‌نشستم و لااقل عنوان خبرها را می‌خواندم:

  « می‌گم اگه زیاد اهمیّت نداره، روزنامه رو بذار بعداً می‌خونم»

نریمان با چهرة بر افروخته از زیر دوش بیرون آمد، اطلاعات را از روی میز بر داشت و به دست من داد:

« هواپیما‌ربائی، چند نفر مسلح یه هواپیمای مسافربری دبی رو به عراق بردن، ببین، این هواپیما قرار بود چند تا زندونی رو ببره ایران.»

دوبی، دوبی...! زخمه‌ای انگار به سیم تاری کهنه خورد و مرتعش شد؟ دوبی! شوهر تاجبانو مهران را در دوبی دیده بود، شاید ...

« مگه زندونی‌ها ایرانی بودن؟ توی دوبی چکار داشتن؟»

« چریک، چریک عزیزم، چریک! اینا می‌خوان با حکومت بجنگن، با اعلیحضرت بجنگن، می‌رن اردوگاه فلسطین دوره می‌بینن! آره، یه مشت دانشجوی خیالپردار که خوشی زیر دلشون زده. از این دانشجوها تو آمریکا و اروپا زیادن، میان خارجه درس بخونن، چشم ساواک رو دور می‌بینن، علیه شاه تظاهرات راه میندازن و توی کوچه و خیابون شعار میدن.»

نریمان زمینه را آرام آرام می‌چید تا به هدف نزدیک می‌شد:

« همه شون جیره خوار و نوکر اجنبی‌ان، از دم. کلّه گنده هاشون با سفارت چین و شوروی و کشورهای سوسیالیستی رابطه دارن. می‌دونی چرا هواپیما رو بردن عراق؟... واسة این که همة مخالفین اعلیحضرت اونجا دور صدام جمع شده‌ن. جیره خوار و نوکراجنی! آقا پسر باباش از گرسنگی توی تور می‌خوابه، دولت بش بورس می‌ده تا بیاد اروپا تحصیل کنه، نمک به حروم از آب در میاد، به اعلیحضرت خیانت می‌کنه، امروز توی سفارت صحبت این قماش دانشجوها بود. چند تاشون همشهری از آب در اومدن.»

« آقا نریمان، مگه جهرم ما دانشجوی بورسی داره؟»

« مملکت پیشرفت کرده عزیزم، حالا حتا از کوره‌دهات دور فتاده

دانشجو میاد اروپا. چرا راه دوری بریم، تو که عبدالوهاب دلخوش رو باید خوب بشناسی، این پیرمرد دوازده تا اولاد نر و ماده پس‌انداخته، پسرش اومده پاریس تحصیل کنه، می بینی؟ پسر عبدالوهاب دالاندار. رفقاش توی سفارت سراغ اونو می‌گرفتن. آره، انگار داره دنبال دانشگاه می‌گرده»

 مردی که از‌ گرسنگی توی تور می‌خوابید، عمو عبدالوهاب نبود و نریمان با اشاره به فقر دالاندار کاروانسرا، قصد تحقیر مهران را نداشت. نه، او هراز گاهی تیری به تاریکی می‌انداخت و منتظر واکنش من می‌ماند. تیر نریمان به هدف خورده بود و اگر می‌آمد و‌ گوش ‌روی سینه‌ام می‌گذاشت، فریاد درد آلود قلب‌ام را می‌شنید: مهران، مهران...! گلویم خشک شده بود، یک جرعه آب خوردم و آهسته گفتم:

« آقا نریمان، دکمه‌های پیرهنتون رو بالا پائین بستین.»

نریمان رو به روی آینه ایستاده بود، لباس می پوشید و در آینه با من حرف می‌زد. ملحفه را دور کمرم پیچیدم، از تخت بیرون خزیدم و به حمام رفتم. نریمان خندان تا دم در آمد و گفت:

« هی، عاطفه، اجازه دارم چشم چرونی کنم؟»

« الان میام، دو دقیقه، دو دقیقه، زیاد طول نمی‌کشه»

« نه، نه، عجله نکن، من باید برم، امشب تلفن می‌زنم، یه خرده پول برات گذاشتم روی میز.»

« پول به اندازة کافی دارم آقا نریمان»

« نه، پول هیچ‌ وقت‌‌کافی نیست. ببین، من فردا نمی‌تونم بیام، پس فردا سَر‌ِ«مارمولک» رو شیره می‌مالم و دو تائی می‌ریم گردش.»

چرخی تو اتاق زد و این‌بار و با دفترچه ام به در حمام برگشت:

« سفرنامه می نویسی یا شعر؟ اینا رو تو هواپیما نوشتی؟»

« از بیکاری و تنهائی، حوصله‌م تو هواپیما سر رفته بود...»

« پرواز یا سقوط...! عاطفه، تو کی‌واسة من یه شعر قشنگ می‌گی تا اونو قاب بگیرم و بزنم رو دیوار اتاقم.»

« این چیزها شعر نیست، هذیونه... آقا نریمان، لطفاً شمارة تلفن هتل خودتون رو بذارین، تا اگه مشگلی برام پیش اومد ...»

« اگه مشگلی برات پیش اومد برو سفارت، اونجا منو می‌شناسن. شمارة تلفن و آدرس سفارت رو تو دفترچه‌ت می‌نویسم.»

تلفن اتاق زنگ زد، نریمان گوشی را برداشت، لحن صدایش تغییر کرد و به‌ خشکی پرسید:

« شما؟ ببخشید، شما با کی کار داشتید؟ از کجا؟ الو، الو، لو ...»

گوشی را محکم روی دستگاه کوبید و صدایش را بالا برد:

« گُه قطع کرد... عاطفه، تو شمارة هتل رو به کسی دادی؟»

دروغ که خار نداشت تا توی گلویم گیر می‌کرد، گفتم: «نه»

نریمان یکدم مردد ایستاد و پیشانی‌اش را با سرانگشت خاراند.

« آخه غیر از تو هیچ کسی نمی‌دونه که من اینجام»

 « آقا نریمان، شاید اون آقائی که اومد فرودگاه اورلی کارت هتل رو بر داشته. آخه ایشون خیلی دوست داشت به من کمک کنه.»

اگر چه این ادعا منطقی بود، ولی نریمان به انکار سر می‌جنباند، شامة تیز او بوی ناخوش را احساس‌کرده بود، به‌شک افتاده بود و تا صاحب آن صدای غریبه را نمی‌شناخت، آرام نمی‌گرفت.

.

فصلی از « خون اژدها»