پاره ای از رمان «دارکوب»

یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت!‏

باران نرم و سمج پائیزی بر شیشة شکستة پنجره می‌بارید، دخمه ‏مثل یخدانهای قدیمی سرد بود و با اینهمه پیشانی طاهر عرق کرده بود، از ‏ریشه می‌لرزید و به سختی نفس می‌کشید. هراز گاهی دست دراز می‌کرد، ‏تا نزدیک سیمهای برهنة برق، تا نزدیک زبان سرخ مرگ می‌رفت و باز به ‏رعشه می‌افتاد، لیچ عرق می‌شد و ذلّه و نیمه جان سرش را روی بازویش ‏می‌گذاشت: «یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت!»‏‎ ‎در برابر مرگ به زانو ‏در آمده بود و چشم از آن سیمهای برهنه بر نمی‌داشت. گیرم هر بار مردّد ‏و ترسخورده دستش را می دزدید و رو به پنجره به شانه می‌غلتید و مانند ‏چنبر گره می‌خورد. شاید اگر آن واقعه رخ نمی‌داد و دارکوب مجروح از ‏بالای بام توی حمام آنها سقوط نمی‌کرد، امر خودکشی به تأخیر نمی افتاد ‏و عمر طاهر در ساعت چهار بعد از ظهر ماه نوامبر، در ساعت چهار بعد از ظهر آن روز خاکستری به آخر ‏می‌رسید. درست در آن دمی که سر انگشتان طاهر به سیم برق نزدیک ‏می‌شد، صدای رگبار‌ گلوله طنین انداخت، جنازة دارکوب روی طاق‌ حمام ‏گوشة حیاطِ خلوت افتاد، تیرکهای چوبی‌ و سقف آکوستیکی با صدای رعد ‏مانندی شکست و قلب او یکدم از تپیدن باز ایستاد: «بمب بود یا زلزله؟»‏

ساعت چهار بعداز ظهر ماه نوامبر خاکستری، در‌آن‌ روز بارانی و سرد ‏پائیزی، مردی‌که از زندان و از مرگ می‌گریخت به قتل رسید و طاهر که ‏در‌ جستجوی مرگ عرق می‌ریخت به تصادف زنده ماند. بعد از آن واقعه، ‏تا ساعتها خود را باز نیافت، تردید، ترس و خواری و خفّت او را از پا در ‏آورد، وحشت ظفر شد و اگر چه هنوز خیال مرگ مانندگرگی در برف، ‏سرتاسر شب سایة او را راه می برد، ولی چیزی درون او فرو ریخته بود، ‏اراده اش ترک برداشته بود و هر بار نیمه‌کاره رها می‌کرد: ‏

‏«یک‌ جو جرأت طاهر، یک جو جرأت».‏

‏ نه، اگر آن شب بر وحشت چیره نمی شد و به زندگی‌اش خاتمه ‏نمی‌داد، سهیلا از سفر بر می‌گشت و بچّه ها ...‌بچّه ها ... این‌گره کور هرگز ‏باز نشده بود و باز نمی‌شد: « طفلی پژمان و پیمان!» ‏

نگاهی از گوشة چشم به جای خالی پیمان و پژمان انداخت و ‏دردی جانکاه توی قفسة سینه‌اش پیچید. بچّه‌ها در آن میانه چه‌گناهی ‏داشتند؟ چرا آنها را فراموش‌ کرده بود، اگر پیمان از تعطیلات بر می‌گشت ‏و جنازة او را بیخ دیوار می‌دید، اگر‌ پژمان در بیمارستان تنها می‌ماند، اگر، ‏اگر، اگر ... نه، طاقت تصور این‌ صحنه ها را نداشت، بغض کرد، اشک در ‏چشمهایش ‌حلقه ‌بست و دستش ‌‌را مانند مار گزیده‌ای ‌پس کشید. نه، نه، ‏حتا یک جو جرأت در سرتاسر وجود او باقی نمانده بود:‏

‏ «آه، بچّه ها، پیمان و پژمان!»‏

‏ صدای سهیلا از راه دور برخاست، در کاسة سرش طنین انداخت، ‏مکرّر شد و او را مانند ترکة نرمی در هم پیچاند: «عزیزم، تو مردی نیستی ‏که خودکشی کنی، نه، جرأت نداری!» فکر خودکشی جمعی را طاهر یکبار ‏با همسرش مطرح کرده بود، سهیلا به او پوزخند زده بود: «حالا چرا دسته ‏جمعی؟ چرا بچّه‌ها رو بکشیم؟» شاید اگر سهیلا با گروه به سفر نمی‌رفت، ‏خیال خودکشی هرگز به سراغ او نمی آمد. اگر چه چند ماهی می شد که ‏مانند مگسی درون تارهای‌عنکبوت دست و پا می‌زد و راه نجاتی نمی‌یافت، ‏ولی بعداز سفر همسرش خیالاتی شده بود و مرگ مانند ماری توی کاسة ‏سرش تخم گذاشته بود. بعد از سفر سهیلا با گروه، همه چیز به هم ریخته ‏بود، اغلب شبها تب می‌کرد، مدام گیج و منگ بود، بی خواب و بد خواب ‏شده بود و مانند روزهای نخست مهاجرت، همین که چرتش می برد، دچار ‏کابوس می شد و هر بار با لرزشی چندش آور از خواب می پرید: «مادر!» ‏این واژه انگار با درماندگی و اندوه طاهر گره خورده بود، تازگی‌ها در خواب ‏و بیداری به یاد مادرش می افتاد و گاهی با صدای بلند با او حرف می زد:‏

‏«مادر، مادر تشنه م.»‏

سر از بالش برداشت، شبی آرام و پرستاره بود. دست روی بازوی ‏مادرش گذاشت و او را به نرمی جنباند:‏

‏«مادر، آب، تشنه م.»‏

چشمهایش را با‌کف دست مالیدو به آسمان نیلی‌نگاه کرد، ستاره، ‏و ستاره ها، میلیارد، میلیارد. خرس بزرگ درست بالای سرش بود و شیون ‏جغدی از خرابه های دور دست می‌آمد. پشه بندهای سفید پشت بامها در ‏نسیم شبانه می‌لرزیدند و هیبت شب او را مسحور می‌کرد. چشم از آسمان ‏زیبا و شگفت انگیز بر نمی‌داشت، تشنگی را از یاد برده بود و در جنگل ‏ستاره ها انگار گم شده بود. ‏

‏«چیه عزیزم، چرا بیدارم کردی؟»‏

‏«آب!»‏

مادر دست به زانو گرفت و از جا بر خاست. در نور ستاره ها همراه ‏او راه افتاد. از کنار پشّه بند همسایه ها گذشتند و پلّه، پلّه از نردبان چوبی ‏پائین رفتند. خرابة خلوت، انتهای شیوا، دولاب، این محلّه را بارها به خواب ‏دیده بود. آخرین کوچه‌ای که به جالیز خیار و گوجه می رسید و به جوی ‏آبی که زمزمه کنان بر بستر علفهای تازه می‌لغزید. نسیم خنک، بوی آب و ‏علف تازه. از کنار جالیز و جوی بالا رفتند و نزدیک درخت توت ایستادند. ‏مادر زانو زد و او را واداشت تا پهلوی او می نشست. دستش را کاسه کرد و ‏از جوی آب بر داشت، قطره های آب از لای انگشتهای مادرش می‌چکید و ‏او مجال نمی یافت تا آب می نوشید و عطشش را فرو می نشاند. صدای ‏پائی برخاست، پاسبانی با قدمهای مشکوک به آنها نزدیک می شد. مادر از ‏جا بر خاست و مانند آدمهای گناهکار به پاسبان لبخند زد و احوال زن و ‏فرزندش را پرسید. پاسبان پاشنه پا به زمین می‌کوبید و با انگشت به پشت ‏بامها و پشّه بندهای دور دست اشاره می‌کرد. از ترس کور و کر شده بود. ‏حرفهای پاسبان را نمی شنید و چیزی از ماجرا نمی‌فهمید. دهانش مثل ‏چوب کبریت خشک بود، تشنه بود. سرش را توی‌دامن مادرش پنهان‌کرده ‏بود و پاسبان هنوز با لجاجت پا به زمین می‌کوبید و حالا به زبان بیگانه ‏حرف می‌زد. به زبان فرانسوی. لحن پاسبان مثل زمهریر یخ بود، پلکهایش ‏را به زحمت باز کرد، پلیس چکمه پوش کنار سگ سیاه تنومندی ایستاده ‏بود و به خشکی از او می پرسید:‏

‏«شما انگار ناخوشید مسیو*»‏

چکمه های پلیس خیس بود و روی موکت چرک جا می انداخت. ‏از بارانی گشاد او آب می چکید و سگ شیانلو بی تاب بود، به خوشخدمتی ‏به این سو و آن سو خیز بر می‌داشت و پلیس بلند بالا زنجیر قلادة او را ‏می‌کشید و به سختی مهارش می کرد و مدام داد می زد: « آروم بگیر!*»‏

چند ثانیه به درازا کشید تا به حضور سگ شیانلو و پلیس پی برد ‏و دوباره به یاد دارکوب افتاد. همه چیز را محو و آشفته به یاد می آورد، ‏پارس سگها، هجوم پلیس و هیاهوی چکمه پوشها و کرواتی‌ها. لابد رئیس ‏پلیس آمده بود تا از رفتار خشن و وقیحانة همکارهایش عذر می‌خواست. ‏آن روز صبح چند پلیس هار ضد شورش دَرِ ورودی را با لگد شکسته بودند ‏و مانند اجل معلّق به دخمة نمور و تاریک آنها یورش برده و در یک چشم ‏بر هم زدنی اثاثیّه و خرت و پرتهای مختصر آنها را وسط اتاق تلنبار کرده ‏بودند. چرا؟ به دنبال چه کسی و چه چیزی می‌گشتند؟ فراری و یا قاچاق؟ ‏چرا بی اجازه وارد شده بودند؟ چرا وحشیانه خانه و کاشانة آنها را به هم ‏می‌ریختند؟ چرا با آن سگهای وحشی‌و آن چکمه‌های خیس و کثیف همه ‏چیز را لگد مال می‌کردند؟ این هجوم وحشیانه و جستجوی بی اجازه چه ‏معنائی داشت؟ چرا به او چیزی نگفته بودند، چرا چیزی نپرسیده بودند و ‏یا توضیحی نداده بودند؟ لابد او را که مثل میّت بیخ دیوار افتاده بود به ‏حساب نمی آوردند و آدم نمی‌دانستند. شاید مشاهدة بی بضاعتی و زندگی ‏خانواده‌ای خارجی آنها را جری‌تر کرده بود و بی پروا از بازخواست بالا ‏دستها به هر کاری دست می زدند. اینهمه در یک دم از ذهن مغشوش او ‏گذشته بود و بعد در میان تب و هذیان شمّه ای از گفتگوی پلیسها را به ‏یاد آورده بود: زندانی فراری! ‏

‏«شما انگار مریض‌هستید مسیو، بله؟ مریضید؟*»‏

لیوان‌آب را بر داشت و با دست اشاره کرد‌که یعنی «مهّم نیست.» ‏هنوز آن قدر زبان فرانسه بلد نبود تا با پلیس همکلام می شد و شاید اگر ‏پلیس به او توضیح می داد، به دشواری نیمی از حرفهای او را می فهمید. ‏واقعه را به حدس و گمان دریافته بود: صدای دارکوب بریده بود، زندانی از ‏قفس گریخته بود و سگهای هار به دنبال او گوشه و کنار خانة آنها را بو ‏کشیده بودند. همه جا را آلوده و کثیف‌کرده بودند: «تجاور، هتک حرمت.» ‏

به زبان فارسی زیر لب زمزمه کرد: ‏

‏«جهنّم، دیگه مهّم نیست، دیگه هیچی مهّم نیست.»‏

پلیس چیزی نفهمید، شانه بالا انداخت و بار دیگر لحاف، تشکها و ‏پتوی مندرس و نخ نما و خرت و پرتهای به هم ریخته را از نظر‌گذراند، ‏سری جنباند، زنجیر قلادة سگش راکشید و از اتاق بیرون رفت و در را حتّا ‏پشت سرش نبست: «روز خوش مسیو*!»‏

صدای بم پلیس با صدای ماشینهای کارگاهی که در سرتاسر روز ‏خرناسه می‌کشیدند در آمیخت: «مسیو!» نشنید و جواب او را نداد. جهّنم، ‏بگذار همة آنها بروند به جهّنم. مهّم نبود. از صبح آن روز، از آن لحظه ای ‏که تصمیم به خودکشی گرفته بود، دیگر هیچ چیزی مهّم نبود. نه صدای ‏دارکوب، نه خرخر کارگاه دیوار به دیوار، نه تلق تلق گذر یکنواخت متروها، ‏هیچ! ریل قطار زیر زمینی از زیر اتاق آنها می‌گذشت و از سحر تا نیمه‌های ‏شب، دقیقه به دقیقه، مانند نالة گنگ زمین و زلزله از اعماق بالا می آمد و ‏آن ساختمان‌قدیمی، پوسیدة ‌کلنگی را از ریشه می‌لرزاند. دارکوب همزمان ‏با گذر مترو منقار به پیشانی او می کوبید و خرناسة ماشینهای کارگاه تا ‏غروب نمی برید و بر اعصاب او سوهان می کشید و عذابش می داد. ‏

‏«جهنّم، دیگه هیچی مهم نیست!»‏

در باز مانده بود و سرما از همه جا می آمد و او را می‌گزید. پتوها، ‏لحاف، تشک و همة اشیاء دخمة آنها نم برداشته بود، مرطوب و سرد بود و ‏دست به هر چیزی که می‌زد چندشش می‌شد. از همه چیز بیزار شده بود، ‏نمی‌خواست دوباره آنهمه ادبار را می‌دید، حتا اگر می‌خواست نمی‌توانست، ‏تبش به شدّت بالا رفته بود، پلکهایش سنگین شده بودند و بی‌اختیار روی ‏هم می‌افتادند. یک دم زیر پایش خالی می‌شد، خلاء، چاهی انگار دهان باز ‏می‌کرد و باز از خواب می پرید. ایکاش خوابش می‌برد و زندگی نکبت توی ‏خواب به آخر می رسید. گیرم خواب نبود، بیدار هم نبود، در جائی، در مرز ‏خواب و بیداری، در سر زمینی آشنا نفس نفس می زد و سرمای‌ دانه‌های ‏باران را روی پیشانی‌اش احساس می‌کرد. باران پائیزی بر درختهای خزان ‏زدة جنگل می بارید و او در کوره راه گل آلود می دوید، می دوید... ‏

‏« طاهر، هی، کجائی طاهر؟ کجا ...»‏

پا سست کرد‌ و رو به صدا برگشت، زن و مردی زیر‌درخت زیزفون ‏پناه گرفته بودند، مانند بازیگران تأتر قدیم ماسک به صورت داشتند. زن ‏دستهای مرد را گرفته بود و شادمانه و به قهقهه می خندید. خندة سهیلا ‏را شناخت. بی اختیار ایستاد، گیرم جرأت نداشت تا بر می‌گشت و دوباره ‏نگاه می کرد. قلبش تیر کشید، بالهای نیمته‌اش را توی مشت فشرد، از جا ‏کند و رو به ساختمان نیمه کاره دوید.‏

‏«مثل موش آب کشیده شدی شازده!»‏

کی بود و کجا بود که این ماجرا را برای سهیلا حکایت کرده بود؟

‏«سلام، خدا قوّت بابا...»‏

‏«خیره انشاءالله، چیه، این طرفا پیدات شده؟ مادرت ناخوشه؟»‏

شاید اگر باران نمی بارید وکارگرها دورادور به تماشای آنها دست ‏از کار نکشیده بودند، با پدرش راحت تر حرف می زد. هر چند آن روز، زیر ‏طاق نیمه تمام، کنار داربست چوبی ایستاده بود و مانند کسی‌که ناگهانی ‏از خواب پریده باشد، خیره و ناباور به دور و برش نگاه می‌کرد. پدر همیشه ‏از کنجکاوی کودکانة او از کوره به در می‌رفت، عصبی می‌شد، آرواره‌هایش ‏را از خشم بر هم می‌فشرد و هربار لغازی می پراند. به گمان آن بنّای کوتاه ‏قد، سیاهچردة بد خُلق دنیا آنهمه تماشائی نبود و فقط دیوانه ها و آدمهای ‏پریشانحواس آنجور به همه ‌چیز با حیرت و ناباوری خیره می شدند.‏

‏«چیه؟ مگه آدم ندیدی؟ دوباره ماتت برده؟ برو کنار آتش خودت ‏رو خشک کن، برو، برو سرما می خوری.»‏

‏« نه، سردم نیست!»‏

‏«چه مرگته؟ توی این هوا اومدی اینجا سر بابات رو نگه داری؟»‏

موهای جو گندمی و تُنَک پدر از باران خیس بود و به فرق سرش ‏چسبیده بود و پاره آجر میان انگشتهای کوتاه و کلفت او می لرزید. طاهر ‏یکدم پا به پا مالید، آب دهانش را به سختی بلعید و زیر لب گفت:‏

‏«من دارم می رم بابا، اومدم با شما خدا حافظی کنم.»‏

‏«خیره انشاءالله، حالا به کدوم سمت می ری؟»‏

لحن پدر مثل همیشه نیشدار بود و او را می گزید.‏

‏« می خوام برم اروپا، دیروز پاسپورت گرفتم.»‏

‏«چی؟ اروپا؟ مگه مرده شویش مرده؟»‏

‏«گفتم که می خوام برم اونجا تحصیل کنم، مگه مادر به شما ...»‏

‏«حرف مادرت رو جلو من نزن، همون زنکة احمق شما رو اینقدر ‏لوس و نُنُر بار آورده، برم تحصیل کنم، برم تحصیل کنم ...»‏

بنّای عصبی پاره آجر را چنان با غیظ به طاق کوبید که ملات زیر ‏

ضربة او پخش شد و طاهر ترسخورده به هوا پرید. بنّا برگشت، رو به روی ‏طاهر سر لک نشست و دستهای لرزان و گل‌آلودش‌را تا دم دماغ او بالا برد ‏

تا شاید از نزدیک و از پشت شیشه های خیس عینک آنها را می دید:‏

‏«نگاه کن، به دستای بابات نگاه‌کن، می‌بینی؟ ها؟ بابات اینجوری ‏نون در میاره، یک عمره که مدام توی‌این شهر، اون شهر کار می‌کنم، جون ‏می کَنَم تا شکم شما رو سیر کنم، ششماه به ششماه سر ساختمون مردم ‏می‌خوابیدم و به تهرون نمی اومدم تا شاهی صنّار پس انداز کنم. شش ماه ‏شش ماه زن و بچّه‌هامو نمی دیدم، ملتفتی شازده؟ من سال به سال توی‌ ‏خونه‌م نبودم، نفهمیدم حضرت آقا کی بزرگ شد، کی قد کشید؟ ها، ها، ‏برم اروپا تحصیل‌کنم. ها، ها، ها ... تو اگه اهل درس و تحصیل باشی ‌توی ‏همین مملکت همه چی هست. دانشگاه هست، استاد هست. مگه نیست؟ ‏ها؟ من از کجا بیارم خرج شازده رو توی اروپا بدم؟»‏

‏«من که از شما پولی نخواستم، من خودم ...»‏

‏«‌خودت؟ خودت؟ تو نمی‌تونی آب دماغت رو بالا بکشی، خودت؟ ‏برو گمشو، گمشو بذار به کارم برسم.»‏

پدر برخاست و مانند غولی بر سر او خیمه زد. از ابروهای سیاه و ‏پر پشتش آب می‌چکید، چانة پهنش هنوز می لرزید: «گمشو!» ‏

قامت پدر هردم در نظرش درشت و درشت تر می شد. تا به یاد ‏داشت، این مرد را در خانه اخمو و عصبی دیده بود و گفتگوی آنها از چند ‏جمله فراتر نرفته بود. مادر همیشه واسطه و سپر بلای بچّه ها بود، طاهر، ‏فرزند ارشد خانواده، مانند برّه ای زیر بال چادر مادرش بزرگ شده بود و ‏مانند او آرام، نجیب، بردبار و متحمّل بود و واژة تعرّض و اعتراض را انگار ‏نمی‌شناخت، هرگز رو در روی کسی نایستاده بود و صدایش را بالا نبرده ‏بود. از کودکی، زمختی و خشونت بَدَوی پدر او را به سوی مادرش تارانده ‏بود و با خلق و خوی نرم و مهربان او بزرگ شده بود. شکل، شمایل، قد و ‏قامت او نیز به خانوادة مادری اش رفته بود، با آن پیشانی بلند و طاق دار، ‏پلکهای متورّم، مژه‌های کوتاه، و چشمهای ریزی که مادر‌زادی‌کمسو بودند، ‏و آن موهای زبر و پر جعدی که در سی و شش سالگی خاکستری شده ‏بودند و با دستها و پاهای بلندی‌که چندان از او فرمان نمی بردند و اغلب ‏در کارهای فنّی خرابی به بار می آورد و داد معمار به هوا می‌رفت: ‏

‏« دراز بی‌خاصیّت!»‏

‏ پدر‌ اگرچه بنّای ساده‌ای بیش نبود، ولی اعضای‌خانواده به احترام ‏او را معمار صدا می‌زدند. حاصل یک عمر کار و زحمت معمار خانه‌ای نقلی ‏و دو‌ طبقه بود در محلّة پل امامزاده معصوم و هفت فرزند نرینه و مادینه و ‏همسری مهربان و سازگار که از زیبائی و ملاحت بهره‌ای نبرده بود، لاغر و ‏عینکی بود و در همة آن‌سالها، تمام ضربه‌های معمار را وا می‌گرفت تا به ‏بچّه هایش آسیبی نمی‌رسید. معمار از روستاهای نائین تا به تهران، مسیر ‏سختی را پیموده بود و بعداز چندین و چند سال زنبه‌کشی و کارگری در ‏چهارگوشة مملکت به مرور زمان بنّا شده بود. معمار به عمرش پدر و مادر ‏و محبّت و مدرسه ندیده بود و دنیای او محدود و محصور ‌شده بود به یک ‏مشت تجربة تلخ و خرافاتی که در سرتاسر این راه پر فراز و نشیب و پر ‏مشقّت اندوخته بود. معمار با روشنفکرها و آدمهای با سواد میانة خوبی ‏نداشت و به هر بهانه‌ای به طاهر و به دوستان «منور الفکر!!» او زخم زبان ‏می زد. معمار وقتی از کوره به در می‌رفت و دستش به کسی نمی‌رسید، به ‏قول خودش «مکرّمه» را زیر مشت و لگد می‌گرفت و با کمترین بهانه‌ای، ‏او را «مشت و مال» می داد.‏

‏«ها؟ چرا معطّلی شازده؟!»‏

طاهر یک قدم عقب نشست و در جهت انگشت اشارة پدر به راه ‏افتاد. همه چیز از ورای قطره‌های بارانی که بر شیشة عینکش نشسته بود، ‏محو و تار به نظرش می رسید. جائی را به روشنی نمی دید، چند بار روی ‏پاره آجرها و مصالح بنائی تپق زد و از سینه کشی تپّه سرازیر شد و صدای ‏پدر را از بناگوشش شنید که سر عمله ها نعره می کشید:‏

‏« آهای یابو، چرا مثل کیر گدا واستادی؟ بجنب، آجر، آجر ...»‏

باران هنوز نم نم می بارید و قهقهة آن زن و مردی که ماسک به ‏صورت زده بودند از پشت درخت زیزفون می آمد. ایکاش صورت مردک را ‏می دید، چکاره بود؟ هنر پیشة تأتر؟ چرا خودش را زیر آن صورتک پنهان ‏کرده بود؟ سهیلا با او در جنگل شمال چکار داشت؟ لابد نمایشنامه ای را ‏تمرین می کرد؟ شاید فیلمی می‌ساختند؟ شمال؟ سهیلا به گیلان نرفته ‏بود؟ ... چند بار به دشواری پلک زد، برگشت و حیرت زده به پشت سرش ‏نگاه کرد. نه، جنگل نبود، دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش می‌جوشیدند ‏و از گوشة ابرویش فرو می‌غلتیدند. بارانی ریز و سمج بر شیروانی شکستة ‏حمام ضرب‌ گرفته بود. صدای خش‌ خشی از آشپرخانه می‌آمد: «میو، میو، ‏میو!» به کنجکاوی سر برداشت و نیم خیز شد، گربة همسایه در آستانه ‏ایستاده بود، چشمهایش مثل زمرد می درخشیدند و به آشنائی انگار با او ‏حرف می زد: «میو، میو!»‏

‏«امانوئل، بیا، بیا جلو امانوئل، بیا اینجا.»‏

گربة سیاه به نرمی جلو آمد و نزدیک او خسبید:‏

‏«چیه، کلودین هنوز بر نگشته؟» ‏

روزهائی‌که کلودین به بوزار* می‌رفت، در آپارتمانش را می‌بست و ‏گربه‌اش را آزاد می‌گذاشت تا همه جا پرسه می‌زد. گاهی سرایدار و یا یکی ‏از همسایه در حیاط انتهائی ساختمان‌را باز می‌گذاشتند، امانوئل از پله‌های ‏مدّور پائین می‌آمد، از لای در کهنة چوبی به درون می‌خزید، نرم و آهسته ‏به زیر زمین تاریک و نمور می‌رفت و مدّتی در کمین می‌نشست تا شاید ‏موشی شکار می‌کرد. سر راه بی سر و صدا اینجا و آنجا می‌ پلکید و اگر در ‏ورودی آنها باز می‌ماند، سراغی از طاهر می‌گرفت و زمانی با دلسوزی خیره ‏خیره به او نگاه می کرد. انگار پی به احوال او برده بود و از نیّت خودکشی ‏او خبر داشت. گربه پلک نمی زد و طاهر تاب و طاقت نگاه او را نمی آورد. ‏دست به دیوار گرفت و از جا برخاست، سرش به دوران افتاد و چشمهایش ‏سیاهی رفت. به دیوار یله داد و از پنجره به حیاط نگاه‌کرد. پلیسها و سگها ‏نبودند و آب باران در شیارهای سنگفرش کف حیاط می‌لغزید و به چاهک ‏

گوشة حیاط فرو می رفت: ‏

‏«کجاست اینجا؟ کجام؟»‏

عینکش را برداشت و چشمهایش را بنا به عادت مالید و پاورچین، ‏پاورچین راه افتاد. کلید برق را نزد، راه را می شناخت، از پله ها با احتیاط ‏پائین رفت تا به محوطة کوچکی رسید که سهیلا از آن به جای آشپزخانه ‏استفاده می‌کرد. محّل پخت و پز آنها همکف‌ بود و در ‌آهنی اش مستقیم ‏به حیاطی باز می‌شد که سرایدار آن ساختمانِ شش طبقه سطلهای بزرگ ‏پلاستیکی خاکروبه و آشغال را در گوشه ای می‌گذاشت: «آشغالدونی!»‏

یکدم پشت در ورودی مکث کرد، بوی‌غذای مانده، شیر ترشیده، ‏بوی کپک زدگی، نا و نم دخمه‌ای که هرگز آفتاب ندیده بود توی دماغش ‏پیچید و حالش را به هم زد. نیاز به هوایِ آزاد داشت، هوای پاک و سالم. ‏سرما و باران! مستانه تلوتلو خورد، قدم به حیاط گذاشت، زیر باران ایستاد ‏و چند بار نفس عمیق کشید، با اینهمه زردابش به هم خورد، باید هرچه ‏زودتر به حمام می‌رفت و بالا می آورد. حمام بیشتر از همیشه سرد بود و ‏بعد از آن واقعه، سقف به اندازة جثّة جنازه شکافته بود و باران از سوراخ ‏بزرگ سقف بر کاشی‌های گل آلود و خونابه می بارید. اینجا و آنجا، خون ‏بر دیوار، حوله‌ها و رختهای چرک شتک زده بود، بوی مشمئز‌ کنندة مردار ‏هنوز در فضا موج می زد و او روی پا بند نمی‌شد. لق می‌خورد، دست به ‏لبة دستشوئی فلزی‌ گرفت، خم شد و روی ظرفهای نشسته چند‌ بار عق ‏زد. معده اش خالی بود، دو روزی می شد که لب به غذا نزده بود. مسموم ‏شده بود؟ کی؟ چرا؟ چرا تب و لرز او را رها نمی کرد:‏

‏« آی، قرص، قرص آرامبخش، اون قرصها ...!» ‏

پیشانی تبدارش را به در آهنی حمام تکیه دادو یکدم چشمهایش ‏را بست. رشتة باریک خون از زیر‌در راه افتاد و مانند جانوری به جلو لغزید. ‏کابوس یا واقعیّت؟ کی ‌بود و کجا بود که این‌ صحنة آشنا را دیده بود؟ پای ‏تخته سیاه و کلاس‌‌ درس مرآت؟ انشائی‌که در یک سطر نوشته بود. فقط ‏یک سطر: کودکی بینی‌اش را به کنجکاوی به شیشة دری می‌چسباند و ‏بعد باریکة خون از زیر در جاری می شد: « مرآت، مرآت»‏

شیر دستشوئی را باز کرد، صورتش را زیر آب سرد گرفت و مدّتی ‏به همان حال ماند. همهمة گنگی از بیرون می‌آمد و همراه چرخش آب به ‏سوراخ دستشوئی فرو می رفت. امانوئل به دنبال او بیرون آمده بود و حالا ‏از بیخ دیوار، رو به روشنائی راهرو باریک‌ ساختمان می‌خرامید. لابد‌کلودین ‏از کار برگشته بود و مثل هر شب زیر دوش آواز می خواند. ‏