کاج پیر، میرزا و زاغچه ها

«یاداشت ها»

هرسال، آخر پائیز زاغچه‌های آشنای من می‌آمدند و روی شاخه ‌های این کاج پیر پای پنجره می‌نشستند، مدتی به بازیگوشی جست و خیز می‌کردند؛ لای شاخ و برگ‌ها پر‌ پر می زدند و هر از گاهی از پنجره به اتاق‌ام سرک می‌کشیدند و به زبان پرنده‌ها می‌پرسیدند:

« تو هنوز می نویسی میرزا؟ پیرمرد، خسته نشدی؟»

امسال هر چه انتظار کشیدم، زاغچه‌های آشنای من نیامدند تا مثل هر سال گزارش می‌دادم و به آن‌ها می‌گفتم بنا به قولی که داده بودم، از کویر لوت و بیابان برهوت پیاده گذشتم و رمان ام را به موقع به پایان رساندم. زاغچه‌ها انگاربه بیهودگی این‌کار و یا «بیگاری» طاقت فرسا و رنجبار پی‌برده‌اند و از «میرزا» نا امید شده‌اند. انگار آن‌ها نیز به این نتیجه رسیده‌اند که دراین روزگار وانفسا، مردم دیارما به ندرت کتاب می‌خوانند و به ویژه رمان و داستان و نمایشنامه نمی‌خوانند؛ شاید زاغچه‌ها مانند بسیاری بر این باورند که مردم ما نیازی به قهرمان‌های رمان‌ها و داستان‌ها ندارند، چرا که این روزها، درکوچه و خیابان شهر، جوانان ما، دختر و پسر، زن و مرد، حماسه می‌آفرینند و قهرمان حماسه‌اند؛ حماسه‌هائی که با خون سرخ جوانان ما نوشته می‌شود. بی‌تردید نبض زندگی در کوچه و خیابان‌ها می زند و این زندگی این‌جا و آن‌جا، آشکارا و نهان، به هزاران هزار زبان به رشتة تحریر در می‌آید؛ آری، هر کسی به زبان خویشتن خویش، به این فجایع و مصائب اشاره می‌کند؛ هرکسی به زبان خویشتن خویش زندگی روزانه مردم را می‌نویسد؛ من نیز اگر چه روزنامه نگار و مخبر نیستم و از وقایع خونبار و غمبار این روزگار نمی‌نویسم، ولی «از زندگی و ازانسان معاصر» می‌نویسم، پیگیر و مداوم، با صبر ایوبی و سماجت سیزیف، هر روز می‌نویسم و این چنین درخلوت این اتاق و در کنار این کاج پیر، به‌خویشتن خویش دلداری و امید می‌دهم. با اینهمه هراز گاهی وسوسه می شوم و به دنیای مجازی سرک می کشم. چند سطری در صفحۀ فیس بوک قلمی می کنم و به اعتراض ها، پرسش ها و نیش وکنایۀ دیگران در حد امکان جواب می دهم. اینروزها، دراین دنیای مجازی، «شازده» و هواداران او خبرساز شده اند، صحبت از دوران «گذار» است و این که از هر گوشه و کنار، «هنرمند یا ورزشکاری» به شازده وکالت می دهد و با او بیعت می کند و با این رفتار که یادگار دوران رمه - شبانی است، آگاهانه، یا نا آگاهانه به شعو، درک و درایت مردم ما توهین می کند. باری، تکلیف اینجانب از دیربار با «شاهنشاه»، «ولی فقیه» و«شازده » و اعوان و انصار آن ها، و در نتیجه با آن طبقه و اقشاری که درسایة ولینعمت و در کنف حمایت او، ثروت ملی را غارت می کرده اند، و چپاول می کنند، روشن بوده است و روشن است. من چند بار نوشته ام که حتا به عنوان سیاهی لشگر، با «شازده» و امثال ایشان همسفر وهمراه نمی شوم و این همراهی را به هیچ کسی که دل در گرو ایران آباد و آزاد وسعادت مردم دارد، توصیه نمی کنم. من اگرچه شک دارم که ایشان در انقلاب مردم نقشی موثر بازی کنند، - نه، او سیاستمدار نیست و شازدۀ خوش خورده وخوش خوابیده ایست که سایستگی و لیاقت و ازاین گذشته، حقانیت رهبری مردم را ندارد-. با وجود این هر بار که صحبت « گذار» و «شازده» به میان می آید، این پرسش مطرح می شود: کدام گذار؟ مگر جنبش آزادیخواهی مردم ایران به مرحلۀ گذار رسیده است؟ مگر مردم به لب رودخانه خروشان انقلاب رسیده اند، دست بر سرگذاشته، درمانده اند، راه و چاره را نمی شناسند، چشم به راه و منتظرند تا «شازده» از راه برسد، گُدار را پیدا کند و آن ها را از آب به سلامت بگذراند؟ حتا اگر جنبش انقلابی مردم به این مرحله رسیده باشد، شازده چکونه گُدار را پیدا می کند تا حکومت تا بن دندان مسلح اسلامی را از سر راه بردارد و مانند «موسا» دریا را با عصا بشکافد و مردم ما را خوش و خرم به ایران آزاد و آباد برساند؟ نه، گره گاه اینجاست. آقایان و خانم ها، پیروان صدیق شازده، حواریون و جان نثاران شازده، سیاهی لشکر شازده، شما که به ایشان وکالت تام و تمام می دهید تا هر بلائی که مایل است به سرتان بیاورد، از شما می پرسم این «گذار» چه زمانی و چگونه و به وسیلۀ چه کسانی صورت خواهد گرفت؟ باری، اگر منتظرید تا شازده شما را از این سیل خروشان به سلامت بگذراند و اگر منتظرید به ساحل نجات برسید تا دوباره بر خر مراد سوار شوید، انتظار شما به درازا خواهد کشید، آنقدر به درازا خواهد کشید تا زیر پایتان شما علف سبز شود. نه خانمها و آقایان، نه، آب رفته دوباره به جوی بر نمی گردد.

.آه، برف افتاد و از زاغچه های آشنای من خبری نشد، بماند، بگذرم، بگذار برگردم به ته دره، بگذار صخره ام را بردارم و مثل هر روز تا قله کوه ببالا بغلتانم.

........................................

مردم قلعة ما 

در آن ولایتی که من به دنیا آمدم، مردم معتقد بودند: «اوستا زاده، پشت کمر پدرش نیم اوستاست» در این باور عام پاره ای از حقیقت وجود داشت. من در دکان سلمانی پدرم، الفبای این حرفه را یاد گرفتم و گاهی سر بچّه‌های مدرسه و پیرمردها را با ماشین نمرة دواصلاح می‌کردم، هر چند مانند برادرم محمود «اوستاد سلمانی» نشدم. کسی نمی‌داند چرا، شاید به این دلیل که چپ دست بودم و ابزار و ماشین آلات سلمانی را برای کسانی ساخته بودند که با دست راست کار می‌کردند. با این‌همه هر روز صبح، آن دکة تاریک و کاگلی را آبپاشی و جارو می‌کردم، دستمالی به آینه زنگار گرفته می‌کشیدم و بعد به مدرسه می‌رفتم و عصرها، سر راه، سری به پدرم می‌زدم. از شما چه پنهان من در آن دکه با مردم ولایت آشنا شدم و قصه ها شنیدم و درس‌ها آموختم. از جمله این که مشتری‌ها، بدون استثناء غیبت می‌کردند و مانند غریبه‌ای از مردم قلعه بد می‌گفتند.

«اوستا، مردم قلعة خوش اول و بد آخرند»

اوستا، مردم قلعة ما... اوستا مردم قلعة ما...

قلعة ما در آن زمان دویست و شصت خانوار جمعیّت داشت و بی اغراق هر مردی که وارد دکه می شد و زیر تیغ اوستا می نشست، همین صفت‌هایِ زشت را به «مردم قلعه» نسبت می‌داد. چنا نکه گوئی خودش «اهل آن قلعه!!» نبود. جالب اینجاست که آن‌ها بندرت از فرد مشخصی نام می بردند، نه، نه، همه را یک کاسه می‌کردند، همه را به یک چوب می‌راندند: «مردم قلعة ما» من حتا یک بار ندیدم و نشنیدم که مشتری‌ها از‌کسی تعریف و تمجید کنند و یا فضائل و خصلت‌های نیک شخصی را به زبان بیاورند و او را بستایند. باری، در آن سن و سال، به این نتیجه رسیدم که با این حساب یک آدم خوب حتا در قلعة ما وجود ندارد. چرا، چون همه را روی صندلی سلمانی پدرم دیده بودم و همة آن‌ها معتقد بودند که: « مردم قلعة ما فلانند، مردم قلعة ما بهمانند...»

غرض امروز صبح که متن کوتاهی از نویسنده‌ای ایرانی می‌خواندم، به یاد ولایت و قصة «مردم قلعة ما» افتادم. هر چند این نویسندة دردمند و عصبی در اینگونه داوری‌های یک جانبه و سطحی تنها نیست، نه، بسیارند کسانی که «ایرانی‌ها» و «ایرانی جماعت» را یک کاسه می‌کنند، همة را با یک چوب می‌رانند و هر صفتی که مایلند و دل تنگ شان می‌خواهد، به آن‌ها نسبت می‌دهند. این قماش آدم‌ها چنان رفتار می‌کنند که گوئی خودشان ایرانی نیستند و از کرة مریخ به مملکت ما و به میان مردم ما نزول اجلال کرده‌اند؛ این قماش آدم‌ها اغلب بر‌کنار می‌مانند و «ایرانی» و «ایرانی جماعت» را زیر ذره بین می‌برند و داوری می کنند، انگار «ایرانی» صفت است و این صفت و شاخصه، همة کسانی را که در ایران به دنیا آمده اند شامل می‌شود. من از مردم عامی و عادی توقع و انتظار ندارم، ولی وقتی نویسنده‌ای ایرانی و تبعیدی به این نتیجة درخشان می‌رسد، از خودم می‌پرسم این نویسندۀ نازنین ما که این‌همه از «ایرانی جماعت» منزجر و متنفر است، در‌بارة چه کسی و چه چیزی نوشته و می نویسد؟ اگر در بارة مردم ما بنویسد، آیا با این باور، یا پیشداوری و این طرز نگاه جانب انصاف را نگه می‌دارد، به حقیقت وفادار می ماند و به واقعیت نزدیک می‌شود؟

..................................

نامه ای که هرگز فرستاده نشد

بزرگوار

اگر اشتباه نکنم، همۀ گفتنی ها طی سال ها گفته آمده است و موردی نیست که مردم ما در بارۀ حکومت نحس و نکبت اسلامی، این گورزاد تاریخ ندانند، به گمان اینجانب، مردم ما در این روزهای بحرانی، به چیز دیگری بجز کلام نیاز دارند. با وجود این مدتی‌است که «چکمۀ گاری» را نیمه تمام رها کرده ام و دوباره به دنیای مجازی برگشته ام و روزها چند سطری در فیس بوک می نویسم. از تو چه پنهان، هیچکاری جز این از من ساخته نیست. در حقیقت قادر به انجام هیچکار دیگری جز این نیستم. هرچند اغلب حزن و اندوهی که در سال های دوری و تبعید، در ژرفاهای جسم و جان ام رسوب کرده و ته نشین شده، مانند آب درون کوزۀ گلی، به مرور، به بیرون نشت می کند. آری، شاعر بیهوده نگفته است: « از کوزه همان برون تراود که در اوست». گیرم برخی از دوستان آن را به یأس و نا امیدی تعبیر می کنند. از آن جا که من هنوز نا امید و مأیوس نشده ام، روزی در جواب به یکی از آن ها چند سطری نوشتم، ولی بنا به دلایلی، از جمله تا اینهمه را حمل برخود شیفتگی و خودستائی، شکوه و شکایت، ناله و زاری نکنند، از چاپ آن در صفحۀ فیس بوک ام منصرف شدم و از خیر آن گذشتم. شاید اگر زیدی در صفحۀ فیس بوک اینجانب اظهار لحیه نکرده بود و چند نفر دیگر نیز با طنز و کنایه مطالبی ننوشته بودند، آن را از یاد می بردم و با تو در میان نمی گذاشتم.

بزرگوار،

این حرف ها برای تو تازه گی ندارد، تو بهتر از هرکسی می دانی که من شانه از زیر بار خالی نکرده ام، نزدیک به پنجاه سال قلم به چشم ام زده ام و در شرایط دشوار، خیلی دشوار در ایران و در خارج از ایران، دور از یار و دیار نوشته ام و در اینهمه سال به اندازه یک قفسه کتاب چاپ و منتشر کرده ام، من اگر مأیوس و نا امید بودم، مگر می توانستم سال ها در انزوا وتنهائی بنویسم؟ پرسش و گره کار اینجاست. چند نفر از هشتاد میلیون ایرانی (داخل و خارج)، این کتابها را خوانده اند؟ چند‌نفر اسم « نویسنده» را شنیده اند؟ این سؤال را می توان از تمام اهل هنر و ادبیات ایران و خارج از ایران پرسید و آمار گرفت. با اینهمه، من با آگاهی به این واقعیّت سال ها در ایران و در این گوشۀ دنیا نوشته ام و از شما چه پنهان چند کتاب زیر چاپ و آمادۀ چاپ دارم، من اگر نا امید می بودم با توجه به این حقیقت و با توجه به «استقبالی که ایرانی ها از هنر و ادبیات» می کردند و می کنند، باید سال ها پیش زانو می زدم، سرخود می گرفتم، سماجت نمی کردم و دست از نوشتن بر می داشتم، گیرم من روزی یازده تا دوازه ساعت پشت فرمان تاکسی می نشستم و شب ها تا نیمه شب می نوشتم، آری با پشتکار و سماجت هر شب می نوشتم در حالی که به یقین می دانستم کتاب هایم در ایران قابل چاپ نبودند و نیستند و در تبعید نیز خواننده ای نداشتم و ندارم. هرکسی به تعداد و شمار کتاب های اینجانب آگاهی و عنایتی داشته باشد (داوری ارزش ادبی وهنری آنها را به تاریخ وا می گذارم) باری هرکسی که نگاهی گذرا و منصافانه به زندگی هفتاد و پنج سالۀ اینجانب بیاندازد، بی شک به من حق خواهد داد که این روزها و در این شرایط خسته باشم، خسته! سال ها و سالها سر بر سنگ و سفال کوبیدن و سال ها در برهوت کویر فریاد کشیدن، مرا خسته کرده است. از همه چیز خسته شده ام، بیش از همه، از فروپاشی مستمر و پراکندگی نیروهای مترقی و چپ، در حارج ازایران، از فترت کانون نویسندگان ایران «درتبعید» و سال هائی که به بیهوده تلف شد و نیروهائی که به هرز و هدر رفت، از فضای فرهنگی و هنری و ادبی، از امر چاپ و نشر کتاب درخارج از کشور و ناشرها و ناشرها...

... نه، خستگی و دلچرکی با یأس و نا امیدی تفاوت ها دارد. منتها امید از آسمان نازل نمی شود، نویسنده ای که پس از نزدیگ به چهل سال زندگی در تبعید رمان اش به زبان مردم کشور میزبان ترجمه می شود، بیش از یک ماه به اشکال مختلف، همه دوستان و هموطنان عزیز و علاقمندان به فرهنگ و هنر این مرز و بوم را در جریان قرار می دهد و از آن ها چند بار دعوت به عمل می آورد، ولی شب معرفی و رونمائی کتاب اش هر کدام به دردی مبتلا می شوند، به بهانه ای می تراشند و قدم رنجه نمی کنند و تشریف نمی آوردند، چه حالی پیدا می کند؟ آیا این نویسنده حق ندارد در بارۀ صداقت و اصالت ادعاها و اداهای فرهنگی آنها به شک بیفتد و از ابراز دوستی و تعارفات بیمره دچار تهوع بشود؟ نه، «تعارفات و تمجیدهای رایگان» نویسنده را زنده نگه نمی دارد، نه، نویسنده به دنیای تر و تازه و رابطۀ زنده و به نقد و مداخلۀ و توجه خوانندگان نیاز دارد، نویسنده فقط در این شرایط و در فضای سالم زنده می ماند، رشد می کند و پژمرده و افسرده نمی شود، در این شرایط و در این فضا نویسنده شکوفا و آثار ادبی و هنری ماندگار خلق می شود، وقتی کتاب نویسنده نزدیک به دو سال نزد ناشری در گوشه ای، به امید چاپ خاک می خورد و چاپ نمی شود، تازه اگر چاپ شود، بنا به به ادعای ناشرها، کسی آن را نمی خرد و کسی کتاب نمی خواند، و باقی قضایا... بله، در این أوضاع و احوال نویسنده کسل، افسرده، دلچرک و اندوهگین می شود و اینهمه بر زندگی او و آثارش اثر می گذارد، نویسنده اگر چه مقاومت می کند و نا امید نمی شود، ولی گاهی کسل، ملول، دلچرک و از همه چیز بیرار می شود! بیزار.

باری، من اگرچه بارها افسرده، دلگیر، دلتنگ و گاهی حتا دچار بحران روحی شده ام، ولی هرگز نا امید نشده ام ، زانو نزده ام و ادامه داده ام. منتها، وقتی عزیران ما، زیباترین ها، در میهن ما بر سَرِ دار می روند و تو در این گوشه دنیا داستان ورمان می نویسی، از خودت می پرسی «که چی؟ که چی بشود؟» در این روزهاست که اندوه ظفر می شود و آچمز می مانی و نگاهت به راه می رود و دست از کار می کشی؛ احساس می کنی که در این دوران بحرانی به چیز دیگری بجز کلام نیاز است، با وجود این دریا طوفانی ست و موج ها تو را با خود می برند و تو نیز در کنار کسانی قرار می گیری که هر روز، از صبح تا شب در بارۀ حکومت نحس و نکبت آخوندها و شازده ها و اعدام ها و جنایت ها می نویسند و حرف می زنند و حرف می زنند و ...

...............................

سینه سرخ (1)

.دوست دوران مدرسه ام، حسین ناهی نشابوری، (پسر حمامی قلعه) کبوتری «سینه سرخ» به من بخشیده بود که به هیچ طریقی جلد نمی شد و به بام خانۀ ما خو نمی گرفت و هر بار به خانة حمامی بر می گشت و هر بار ناهی نشابوری کبوتر اهدائی را به من بر می گرداند و هربار پرهای او را می کشید تا شاید در آن مدتی که پرهایش سبز می شدند، کم کم عادت می کرد و در خانۀ ما دل می گذاشت، گیرم بی فایده، تا پرهای سینه سرخ بلند می شدند، دو باره بسوی بام آشنا پر می کشید و در ارتفاع پائین، خیلی خیلی پائین می پرید، سینه بر بام های گنبدی قلعه می مالید و به خانۀ حمامی برمی گشت. تا آنجا که به یاد دارم، برادرم حسن که به کبوتر علاقۀ زیادی داشت و «کفترباز» بود، با طنز و کنایه، به کبوتر سینه سرخ من می گفت: «شازده!!». باری، باید چند سال می گذشت، از ده به پایتخت مهاجرت می کردم، داستان بلند «هسفر من» اثر ماکسیم گورکی را می خواندم تا به منظور برادرم از « شازده» پی می بردم.

ماکسیم گورکی، در دوران جوانی و آغاز کار، دستنوشتۀ داستانی را به ولادیمیر کارولنکو، می دهد تا بخواند. روزی که به دیدار نویسندۀ مشهور روس می رود تا نظر و عقیدۀ او را در بارۀ داستان اش بپرسد، ولادیمیرکارولنکو دستنوشته گورکی را توی آتش بخاری می اندارد و می گوید:

« برو روسیه را بگرد و روزگار مردم را از نزدیک ببین!»

گورکی بعد از آن روز تاریخی چند سال در چهار گوشة روسیه کار و سفر می کند. در یکی از این سفرها با شاهزاده ای مفلس و دور افتاده از یار و دیار همسفر می شود. بعدها داستان بلندی بنام «همسفر من» می نویسد و ماجراهای آن سفر را با دقت شرح می دهد، روزگار و روحیۀ همسفرش را، «شازده» را، به زیبائی و سادگی بیان می کند. من هنوز چهارده ساله نشده بودم که این کتاب را، همان شب اول مهاجرت به پایتخت، تا نیمه های شب خواندم. داستان از این قرار است: «شازدۀ» تن پرور، آفتاب و مهتاب ندیده و سایه خشک، در آن سفر و در راه دراز تن به کار نمی دهد، بهانه می تراشد و طفره می رود. به هر روستائی که می رسند، از خانه ها و باغ های مردم مرغ، میوه و خواربار می دزد و می خورد. ماکسیم گورکی او را از این کار زشت منع می کند، تا همسفرش رسوائی ببار نیاورد و به دردسر نیفتند، جور او را در آن سفر می کشد، هر جا که پا می دهد، به جای شازده کار می کند، تن به کار گل می دهد، بیل می زند و در بندرها بار می برد و شکم همراه و همسفرش را سیر می کند. باری، شازده درآن سفر دست به سیاه و سفید نمی زند، منتها قول می دهد در تفلیس و نزد پدرش، شغلی مناسب و نان و آب دار برای گورکی دست و پا کند، گیرم نزدیک خانه، همسفر جورکش و همراه غمخوار و دلسوزش را سر کوچه می کارد:

«همین جا واستا، من الآن بر می کردم و تو رو می برم.»

شازده می رود و هرگز، هرگز بر نمی گردد.

باری، آن شبی که کتاب «همسفرمن» را خواندم فهمیدم چرا مردم ولایت ما به آدم های مفتخور، پیزی گشاد، تنبل و تن پرور با طنز، تمسخر و طعنه می گفتند: «شازده» و چرا برادرم حسن و کفتربازهای سبریز سبزوار به کبوتری که پرخور، تنبل و کاهل بود و در آسمان اوج نمی گرفت، «شازده» می گفتند. غرض، بعدها به مرور همۀ آثار ماکسیم گورکی را که به فارسی برگردانده شده بود، خواندم و از این نویسندۀ بزرگ درس ها آموختم، گیرم هیچکدام از آثار او، اثر آن کتاب کوچک را بر من نگذاشتند. شاهد می آورم، نزدیک به شصت و سه سال از آن شبی که داستان بلند «همسفرمن» را خواندم، می گذرد و من هنوز «شازده» را فراموش نکرده ام.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) کفتربازها روی کبوترها اسم می گذاشتند: سینه سرخ، طوقی، پَرپا، موش پا و ..ـ

.....................................

 

جرم ها و جنایت های تاریخی مشمول مرور زمان نمی شوند

من پس از عمری، به تجربه دریافته ام که در دوران های بحرانی و در وضعیت انقلابی، اگر «آدم های متوسط» یا به تعبیر عزیزی، «کوتوله های سیاسی!!» سردمدار، میداندار و «صاحب بلندگو» و «تریبون» بشوند، سرگیجه می گیرند و خرابی به بار می آورند. باری، این روزها شماری (حتا کسانی که به اصطلاح در طیف چپ و دمکرات قرار دارند) دم از اتحاد و «هم با هم» می زنند و اگر کسی اشاره ای به گذشتۀ نه چندان دور و به تاریخ معاصر بکند، فریاد می کشند: «تفرقه پراکنی نکنید، اتحاد، اتحاد...».

باری، شبی که از تظاهرات بر می گشتم، در راه، مدتی به پیشنهاد «همه باهم» رفقا فکر کردم، به آدمهای متوسط رسیدم و تا فراموش نکنم، پشت میز نشستم و روی برگۀ کاغذ نوشتم: «جرم ها و جنایت های تاریخی مشمول مرور زمان نمی شوند.» شاید اگر به اتحاد نیاندیشیده بودم، هرگز این جمله از خاطرم نمی گذشت و اگر زیدی در صفحة فیسیوک اینجانب اظهار لحیه نکرده بود و نیش نزده بود، این چند سطر را نمی نوشتم. منظور من از دیرباز می دانم از کجا آمده ام، در این دنیای آشفته چکاره بوده ام چکاره هستم، کجا ایستاده ام، از کدام زاویه وکدام زیج به مردم و به جامعه نگاه می کنم. شاید به همین دلیل روشن، در اینهمه سال، سر جایِ خودم بودم و مانند برگی بر سر آب جوی هردم به سوئی کج نشدم و به سوئی نچرخیدم. نه، کتمان نمی کنم، من در این میانه مبلعی و وزنه ای نیستم، رهبر و لیدر حزب و سازمان و تشکیلاتی نیستم که بخواهم با کسی متحد شوم و در راستای این اتحاد بکوشم، منتها اینقدر سواد سیاسی دارم که سیاهی لشگر شازده و امثال شازده نشوم. نه، منِ پا برهنۀ یک لاقبا هیچ سنحیتی با «شازده» و جانثاران بسیار او ندارم و به یقین می دانم اگر ما را توی چرخ گوشت چرخ کنند، از دو سوراخ بیرون می آئیم. نه دوستان من هرگز به هیچ بهانه و مستمسک و مصلحت سیاسی زیر عَلَم آن ها سینه نخواهم زد. نه، نه، آزموده را دوباره آزمودن خطاست. من هنوز این جملة اهانت آمیز «شاهنشاه آریامهر!!» را فراموش نکرده ام که خطاب به فرزندان فرهیخته و فرزانۀ آن مرز و بوم می گفت:

«ماه فشاند نور و سگ عو عو کند»

نه، من هنوز فریاد آن نه نفر زندانی دست بسته را که به فرمان شاه، روی تپه های اوین به رگبار بستند، می شنوم. تاریخ این جنایت و جنایت های دیگر او را فراموش نخواهد کرد. نه، جرم ها و جنایت های تاریخی مشمول مرور زمان نمی شوند.