یادداشت‌ها...درد آشنا

درد آشنا

اگر اشتباه نکنم ماکسیم گورکی در جائی به نویسندگان جوان گفته است: «یک انسان بد از یک کتاب خوب بهتر است». نقل به معنی.این نویسندۀ بزرگ روس به انسان و انسانیّت باور داشت و رگه‌های انسانی و انسانیّت را حتا در وجود «واسکا سرخه»، باجخور شریر فاحشه خانه پیدا می‌کرد. غرض، من این سخن را در نوجوانی از نویسنده ای ایرانی که شیفتۀ گورکی بود، شنیدم و طرز نگاه‌ام به آدم‌ها عوض شد. شاید به همین دلیل شماری از آن‌ها هنوز که هنوز است در خاطرم مانده اند. از جمله حسین دختر.

در ولایتِ بادها، در جائی که من به مدت ده سال معلم بودم، چاهکن لنگی بود که پنج دختر قد و نیمقد داشت؛ گویا به همین مناسب اهالی روستا به او لقب «حسین دختر» داده بودند. حسین در میانه سالی شکسته، فرسوده و پیر شده بود و از آن‌جا که می‌‌‌لنگید و به‌سختی راه می‌رفت، فقر، عجز و درماندگی‌اش بیسشتر بچشم می‌خورد و رقت‌انگیر بود. حسین دختر پالتو، لباس گرم و زمستانی و حتا جوراب نداشت و پویتن بدون جوراب می‌پوشید و مردم ده به طعنه و شوخی می‌گفتند که اگر یک من ارزن روی فرق حسین دختر بریرند، یک دانه اش محض لله به زمین نمی‌رسد، ارزن‌ها در سوراخ و سنبه‌های ارخالیق کهنه و شندری و پندری و پر از وصله و پینه اش گم و گور می‌شوند. ار این که بگذرم، حسین دختر صدها حکایت، حکمت و مثل می‌دانست که گاهی به مناسبت و با ته لهجة ترکی بیان می‌کرد و من اغلب در گوشه‌ای چندک می‌زدم و به او گوش می دادم. باری، حسین دختر در کنار مستراح مدرسة ما که از مدت‌ها پیش پر شده بود، چاهی کنده بود و مدیر مدرسه که مردی کنس و ناخن خشک بود، دستمزد او را نمی‌داد، او را سر می‌دواند و امروز و فردا می‌کرد. حسین دختر در سرمای استخوانسوز زمستان هر روز به مدرسه می آمد، بیخ دیوار، در آفتاب چشم به راه مدیر می نشست، به انتظار سیگار می‌پیچید و می‌کشید، هر چند بی‌فایده. مدیر او را به فردا حواله می‌داد. غرض، من هر بار حسین دختر را در راه مدرسه می‌دیدم که دست روی زانویِ پای لنگ‌اش گذاشته بود و خم شده بود تا نفس می‌گرفت، غم دنیا به دل‌ام می‌ریخت. و زیر لب لیچار بار مدیر می‌کردم. باری، سرانجام طاقت نیاوردم، دستمزد او را دادم و گفتم:

«بیا بگیر، من سرفرصت از آقایِ مدیر می‌گیرم»

حسین دختر اسکناس‌ها را نشمرد، مدتی پا به پا کرد؛ از دفتر مدرسه بیرون نرفت و پرسید:

«ببخشید آقا، شما پیش از این که معلم بشین، چکاره بودین؟»
گفتم: «من رعیت زاده م، کارگر بودم، سال‌ها توی ده و شهر و بنادر و جزایر کار کردم، چرا؟

حسین دختر سری به معنا جنباند و گفت:

«حدس می‌زدم»

 و بعد به دیوار دفتر یله داد و این حکایت را برای ما نقل کرد: «روزی مردی پا شکسته، با چوب زیر بغل، از کوچه‌ها و میدانچة آبادی می‌گذشت، هر کسی او را می‌دید، دل به حال‌اش می‌سوزاند که این بیچاره، سر سیاه زمستان، با پای شکسته و هفت سر عائله چه خاکی به سرش می‌ریزد؟ چکار می‌کند، از کجا می‌آورد و می‌خورد؟ غرض دلسوزی‌ها و غمخواری‌ها ادامه داشت؛ مرد پا شکسته بی‌اعتنا به آن‌ها می‌گذشت و حرفی نمی‌زد. بیرون ده، مردی دست شکسته، از رو به رو می‌آمد، دست‌اش با دستمال آویز گردن‌اش بود. مردها به هم رسیدند، یک دیگر را بغل گرفتند و به های های بلند گریه کردند. مردم از تماشای آن‌ها حیران و انگشت به دهان ماندند. چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ مرد پاشکسته رو به اهالی کرد و گفت: «فقط این مرد دست شکسته درد من پاشکسته را می‌داند و حال زار مرا می‌فهمد»

حالا حکایت ماست آقا. در این مدرسه، بجز شما پنج تا معلم هستند، این آقایان می‌دانند که من دو ماه چاه کنده‌ام و آقای مدیر دستمزدم را هنوز نداده‌است. دراین مدت هیچکدام را ککش نگزید و فقط دل شما به‌ حالِ من سوخت، بله آقا، شما درد آشنا هستید و حال مرا می‌فهمید.

سال‌ها از آن روز گذشته‌است و من هنوز سرمایِ دست‌ درشت و استخوانی و گرمای نگاه مهربان حسین دختر را به هنگام وداع از یاد نبرده‌ام.

..........................................

توله سگ سیاه

... از مدت‌ها پیش، چند نفر از روستاها و شهرهای اطراف به قلعۀ ما آمده، ماندگار و ساکن شده بودند، با اینهمه هنوز کلمۀ «غیره» به معنای «بیگانه» را، دنبال اسمشان یدک می‌کشیدند. مثل «رمضون غیره». در میان بیگانه‌‌ها «علی قاینی» استثنا بود، علی اگر چه از شهر قاین یا حوالی آن به ده ما آمده بود و مانند بسیاری، از خرده مالک ها یک اشک (1) یا دو اشک از آب قناب داشت و زراعت می‌کرد، ولی من تا آخر نفهمیدم چرا مردم ولایت به ‌او «غیره» نمی‌گفتند. قاینی، با آن گونه‌ها استخوانی برجسته، چانۀ درشت و زمخت، چشم‌های ریز و اریب بادامی، مرا به ‌یاد عکس‌های مردم ترکمن صحرا می‌انداخت که در‌کتاب‌های درسی دیده بودم. علی به‌ تعبیر مردم ده گُرد بود: کوتاه قد، چهارشانه، و سینۀ ستیر که به اصطلاح زور و نیرو تویِ بازویش گندیده بود و خوش داشت آن را بروز می داد و هنرنمائی می‌گیرد، اغلب با جوان‌ها مچ می انداخت و اگر جوان‌های بیکار زیر سایۀ برج قلعه نبودند، زور بازوی جرِّه‌ها و طاقت آن‌ها را در برابر درد می‌آزمود، به این معنی که با جره‌ها دست می‌داد و بعد انگشت‌های آن‌ها را مدتی به سختی می‌فشرد تا داد و فریادشان تا آسمان هفتم بالا می‌رفت، مثل سیاهگوش جیع می‌کشیدند، التماش می‌کردند و زار می‌زدند تا شاید کوتاه می‌آمد و دست‌شان را رها می‌کرد، گیرم گوش علی قاینی به ‌التماس و زاری آن‌ها بدهکار نبود، از مشاهدۀ رنج، درد و عذاب و چهرۀ مسخ شدۀ آن‌ها لذت می‌برد، قاه قاه می‌خندید و ادامه می‌داد.

«هی سیاهسوخته، تو نمی‌خوای امتحان کنی؟»

آن روز، گریه، زاری، خواری و خفت و شکست دوست‌ام را به دشواری تحمل کردم و رو برگرداندم تا اشک های او را نمی‌دیدم، خندۀ چندش آور علی قاینی ببیشتر از خواری و ذلت او آزارم می داد، باری، تصمیم گرفتم این خوشی و لذت را بر او حرام کنم؛ حتا اگر انگشت‌هایم را بشکند و له کند، اشک نریزم، داد نزنم و تا آخر طاقت بیاورم. جره‌ها و بچه‌ها دورما حلقه زدند علی قاینی انگشت‌های باریک مرا توی چنگۀ انگشت‌های کوتاه وکلفت‌اش گرفت و مدتی به سختی فشرد، فشرد و فشرد تا به نفس‌نفس افتاد و مثل لبو سرخ شد. های‌و هوی بچه‌ها برخاست، همه ازهرسو مرا تشویق می‌کردند، علی قاینی زانو به زمین زد تا بر حریف سمج وچغر مسلط می شد، گیرم بیفایده، مخ‌ام از فرط درد فلج شده بود، دربرابر شکنجه و دردی که از توان‌ام خارج بود، با جان کندن مقاومت می‌کردم و لب از لب بر نمی‌داشتم. قاینی سرانجام ناکام و برزخ دست‌ام را رها کرد، از جا برخاست، بچه ها و جره‌ها را نهیب کرد، لیچاری پراند و رفت و من دست‌ام را که گوئی زیرچرخ کامیون مانده بود، بالا گرفتم، توی هوا تاب دادم و تاب دادم و تا خانه‌ یک نفس دویدم. از شما چه پنهان انگشتهایم ورم کردند و تا چند روز درد می کشیدم. با اینهمه خوشحال بودم که علی قاینی، نبیرۀ مغول را شکست داده و به قول بچه‌ها دماع او را سوزانده بودم. گیرم ماجرا به این‌جا ختم نشد و سر کارم دو باره به‌علی قاینی افتاد. روزی پدرم کیسه‌ای به من داد تا به خانۀ علی قاینی می رفتم وحق الزحمۀ کدخدائی او را وصول می‌کردم. ناگفته نماند، پدرم پس ‌از چند سال کناره گیری، به درخواست مردم دوباره کدخدا شده بود. در آن روزگار مالک و خرده مالک‌ها، به‌نسبت دارائی، آب و زمینی که داشتند، هرسال چند من جو و‌گندم به کدخدا می‌دادند. باری، در حیاط خانۀ علی قاینی باز بود و من مأخوذ به حیا، آرام آرام تا دراتاق رفتم، در درگاه ایستادم و زیرلب سلام کردم. زن علی قاینی با خوشروئی جواب داد؛ با اشاره به دخترک دوساله اش، به شوخی، با لهجۀ محلی از من پرسید:

«حسین، دختر منو می‌گیری؟ دخترم خوشگله، نه؟»

علی قاینی که حدس زده بود با کیسه برای چکاری رفته بودم، با زنش تند و تلخ شد و به او توپید:

«زن، آدم از هر «توله سگ سیاهی» که به خونۀ ما میاد نمی‌پرسه دختر منو می گیری؟»

کیسه را بیخ دیوار اتاق نیمه تاریک زمین گذاشتم، مثل توله سگ گوش ودم شده‌‌ای، سر به زیر برگشتم و در راه، دوباره انگشت‌های دست‌ام به ذق ذق افتاد و درد گرفت. نه، از حق نباید گذشت، من اگر چه سبزه بودم و تابستان‌ها زیر آفتاب داغ حاشیۀ کویر، در بیابان‌های ایوانکی صورت‌ام تریاکی و قهوه ای سوخته می‌شد و زن ارباب به‌طعنه و تمسخر به من می‌گفت: «ذعال اخته»، ولی سیاهپوست و توله سگ سیاه نبودم نه، علی قاینی از من به دل گرفته بود و آن روز فرصتی پیدا کرد و انتقام گرفت.

.

آه کودکی

چتری که در هیچ بارشی خیس نمی‌شوی

مرغی که در هیچ گردبادی گم نمی‌شوی (2)

.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)یک اشک آب، دوساعت آب قنات بود

(2) مصرعی از شعر کمال رفت صفائی

....................................................

مردی برای تمام فصل ها

روزها، گاهی صبح زود، زودتر از همیشه از خواب بیدار می‌شوم و مدت‌ها چشم به‌ راه روشنائی، از پنجرة اتاق به شاخ و برگ تیرة درخت پیر کاج نگاه می‌کنم و در گذشته های دور پرسه می‌زنم. در این گشت و گذرها، مثل همیشه صحنه‌ها و چهره‌هائی از منظرم می‌‌گذرند که در سال‌های دور و نزدیک در‌گوشه‌ای از این دنیا دیده‌ام؛ هربار کنجکاو می‌شوم و وسوسه به حان‌ام می‌افتد تا بدانم پس از انقلاب دوستان، رفقا و یا همکاران‌ام به‌چه سرنوشتی دچار شده‌اند؟ اگر هنور زنده‌اند، کجا هستند، چکار می‌کنند و با روزگار تیره و تار و زمانة خونریز چگونه کنار آمده‌اند؟ امروز صبح زود، در‌این خیال بودم که «مردی برای تمام فصل‌ها» از پناه شاخ و برگ درخت کاج بیرون آمد و زیر گوش‌ام به پچپچه گفت:

«این حرف‌ها بوی خون می‌ده»

این عنوان یا لقب را من در روزهایِ انقلاب بهمن 57 به آقای «ناصر نمودار» داده بودم و سایر همکارها اگر چه به ‌چون و چرائی این طنز و کنایه‌ پی نبرده بودند، ولی با لبخند ملیحی تصدیق کرده بودند. آقای نمودار همسر، دو فرزند و خانه‌ای نقلی داشت که به‌ آن‌ها سخت علاقمند بود. اگر هر روز می‌پرسید: «در اداره چه خبر؟»، اگر مثل مرغ خانگی منتظر بود تا دستی مهربان ازآستین گشاد دولت بیرون می‌آمد و برایش چند تا دانه می‌پاشید، به‌‌ خاطر آسایش و امنیّت خانه و خانواده‌اش بود، اگر محتاط و دست به عصا راه می‌رفت و هرگز در محفلی حرف بودار نمی‌زد، به همین دلیل بود، نمودار می‌ترسید، آری، بیش از اندازه می‌ترسید تا مبادا آن‌همه به خاطر مداخله در سیاست، به خطر می‌افتاد.

«آقا، دولت...، این حرف‌ها... آقا، من زن و بچه دارم.»

باری، در آن زمان، در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، «جیمی کارتر» از حزب دمکرات برنده شده بود و به اصطلاح قدیمی‌ها نسیم «جیمی کراسی» به میهن ما نیز رسیده بود. شاه ایران که مبلغ هنگفتی در کارزار تبلیغاتی‌‌کاندیدای‌ جمهوری خواهان هزینه کرده‌ بود؛ شاه سرمست ایران که حامی و پشت و پناه‌اش را در آمریکا از دست داده بود، با اشارة کارتر که دم از آزادی و دمکراسی می‌زد، ناچار شد سقف سیاه و سربی خفقان و اختناق سیاسی را که سال‌ها تا روی سر مردم پائین آورده بود، اندکی بالا ببرد و آزادی‌های مختصری به مردم بدهد تا نفس تازه کنند. باری، نسیم ملایم آزادی وزیدن گرفته بود؛ مردم آن را احساس کرده بودند و این‌جا و آن‌جا جنب و جوشی در میان روشنفکرهای مترقی و تحصیلکرده‌ها، از جمله کانون نویسندگان ایران به وجود آمده بود. از جمله، کانون شب‌های شعر را در‌انستیتو گوته تهران ( ده شب) با موفقیت برگزاز کرد

غرض در این «فضای باز سیاسی!» معلم‌های مدرسه ی ما به فکر افتادند تا در‌این راستا حرکتی بکنند. از آن جا که من به اصطلاح «میرزابنویس» بودم، بنا به سفارش همکاران متن کوتاهی نوشتم و به مدرسه بردم تا اگر همه موافقت و امضا می‌کردند، آن را به مدارس و دبیرستان‌ها می‌بردیم؛ به امضای سایر معلم‌ها و دبیرها می‌رساندیم و بعد تکثیر و منتشر می‌کردیم. متن مورد نظر را در روز موعود به مدرسه بردم و توی دفتر خواندم؛ همکاران، اگر چه همه ترسیده بودند و رنگ به رو نداشتند و پا به پا می‌مالیدند و به تعبیر مردم ولایت ما شانه شانه می‌کردند، ولی هیچ کسی بجز آقای «نمودار» لب به اعتراض باز نکرد و به مخالفت حرفی نزد:

«آقا، از این حرف‌ها بوی خون میاد. من یکی نیستم آقا»

باری، اگر بشود نام آن «انشا نویسی‌ها و راهپیمائی‌ها» را مبارزه گذاشت، چند ماه مبارزه، تظاهرات و راهپیمائی، سخنرانی و قرائت قطعنامه در محاصرة نظامی‌های مسلح ادامه داشت. یک یا دو بار نیز نوبت به اینجانب رسید و قطعنامه‌ای را‌ از پشت بلندگو خواندم. تا آن‌جا که به‌یاد دارم، در همة آن قطعنامه‌ها که چندین ماده داشت و در آغاز خواستار آزادی زندانیان سیاسی بود، یک خواسته هرگز فراموش نمی‌شد و در آخر می آمد: «رفع تضییقات از وجود آیت‌الله خمینی!» خمینی در آن زمان هنوز در نجف در تبعید به سر می برد.

«دیدی، ترس آقای نمودار انگار ریخته، امروز به تظاهرات اومده، اونجاست، زیر سایۀ درختها»

آقای نمودار در انتهایِ صف تظاهرات، کنار درخت‌های مو، دورادور می‌ایستاد و عکس شاه را محض احتیاط، برای روز مبادا توی کیف بغلی‌اش می‌گذاشت و با خودش به ‌راهپیمائی می‌آورد. بعدها از زیدی شنیدم که تا روزهای آخر، عکس «قبلة عالم!» را از خودش جدا نکرده بود. باری، وقتی «خمینی» از تبعید برگشت و میخ‌های چادرش را در سرزمین ما کوبید، آقایِ نمودار ریش حنائی گذاشت؛ به «قبلة شیعیان جهان» روی آورد و با کمونیست‌ها کج افتاد. چندی بعد دخترش را به یک فقره روحانی جوان شوهرداد و اگر مرا توی کوچه می‌دید، رو به دیوار برمی‌گشت و می‌گذشت. عزض، پس از مدتی مرا پاکسازی کردند و روزی که همراه سایر معلم‌ها به اعتراض به اداره آموزش و پرورش رفته بودم، او را توی راهرو دیدم، راه فرار نداشت، گیر افتاد و سرش را پائین انداخت:

«به، به، مردی برای تمام فصول، آقایِ نمودار... در هر چه بنگرم تو نمودار بوده ای/ ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای. *

... و در آن روزها چقدر نمودار از تاریکی‌ بیرون آمدند و ‌نمودار شدند.

     ......................................

دنیا خانۀ من است

چند روز پیش روی برگۀ کاغذی نوشته بودم، پنج شعلة جاوید، نفیسی، پورت سن کلود، تاکسی، مهاجرت، سرخپوست  و وطن. امروز صبح به تصادف چشم‌ام به این برگة کاغذ افتاد،  مدتی به کلمه ها خیره نگاه کردم تا زنحیرۀ پیوند و رابطۀ آن ها را پیدا کنم. بی شک این چند کلمه را یادداشت کرده بودم تا از یاد نیرم و در بارۀ موضوعی که به آن اندیشیده بودم، بنویسم. باری، پرش خیال آدمیزاد شگفت انگیز است شار آن دشوار، گاهی واژه ای یا شباهتی چهرۀ بیگانه ای  تو را از این سردنیا به آن گوشۀ دنیا، به سال‌های سپری شده می برد و به مرور چندان از مبدا حرکت دور می شوی که فراموش می کنی چرا از ادیب گرانقدر، سعید نفیسی، به وطن، بعد به پاریس، به «پورت سن کلود» و تاکسی رسیده ای یا بر عکس، چرا از مسافرِ آمریکائیِ تاکسی به شمال ایران و مسابقۀ گاوهّا و داستان «وطن» سعید نفیسی و مَثَل عربی مهر میهن نشانۀ ایمان است، رسیده ای: «حب الوطن، من الایمان»

 داستان ازاین قرار بود:

 نزدیک به نیم قرن پیش مجموعه قصه ای به نام « پنح شعلۀ جاوید» از پنج نویسندۀ مشهور زمانه، صادق هدایت، آقا بزرگ علوی، صادق چوبک، محمد علی جمالزاده و یک نویسندۀ معاصردیگر چاپ و منتشر شد، (متأسفانه نام او را از یاد برده ام)، چندی گذشت و کتاب دیگری زیر عنوان «شعله های جاوید» به بازار آمد. اگر اشتباه نکنم، در «شعله های جاوید» داستان کوتاهی از سعید نفیسی چاپ شده بود، عنوان داستان را فراموش کرده ام، ولی مضمون آن را به روشنی به یا دارم: «در یکی از روستاهای شمال قرار است تا دو گاو در بیرون آبادی در مصاف با هم مسابقه بدهند. مرد زیرک روستائی زودتر از حریف و رقیب، گاوش را به میدان می آورد و او را در میدان نبرد، روی زمین می خواباند، حریف که ازاین ترفند و تمهید بی خبر است، دیرتر از راه می رسد، مردم آبادی دور میدان نبرد به تماشا، حلقه می زنند، گاوها در برابر آنها شاخ توی شاخ می گذارند و مدتی می جنگند، گاو مردی که زودتر به میدان آمده و روی زمین خسبیده، پیروز می شود، گیرم مردم آبادی نمی پذیرند و به اعتراض فریاد می زنند. نفیسی که گویا شاهد صحنه بوده است، از آنجا که مردم آن منطقه با لهجه حرف می زده اند، فقط کلمۀ « وطن» را می فهمد و می پرسد ماجرا از چه قرار است، اهالی جواب می دهند: گاو حریف زودتر آمده و توی میدان وطن کرده است، این مسابقه عادلانه نیست، گاو او از وطن اش دفاع می کرده و به همین خاطر پیروز شده است! لابد شما میپرسید چرا از شمال ایران به فرانسه رسیدم و در راه سری به اعراب زدم؟ صداقتش دلتنگ شده بودم، داشتم به وطن فکر می کردم، ناگهان مثل معروف عرب از ذهن گذشت و به یاد مسافری افتادم که سالها پیش در پورت سن کلود پاریس سوار تاکسی من شده بود و آدرس داده بود تا او را به مقصد میرساندم گفت: «خواهش می کنم از کوچۀ میکل آنژ برو» ... مسیر ما از کوچۀ میکل آنژ نبود، حیرت کردم، پرسیدم چرا؟ گفت: « من شصت سال پیش در این کوچه، شمارۀ پنجاه و هفت، توی طبقۀ ششم، توی اتاق خدمتکارها (1) زندگی میکردم، لطفاً چند دقیقه اینجا نگهدار». پیاده شد، میدان گرفت و مدتی به تماشا ایستاد، بعد سری تکان داد، لبخندی زد، سو.ار شد وگفت: «من شصت پیش از فرانسه به آمریکا رفتم و در این مدت دوباره به فرانسه برنگشتم، امروز به همین قصد و نیت به این محله آمدم تا پنجرۀ اتاقم را از دور می دیدم.» به یاد حب الوطن افتادم و گفتم: «وطن هرگز از یاد ما نمیرود و فراموش نمیشود» سری به تأیید تکان داد، پرسیدم: «در آنجا آمریکائی ها با بیگانه ها و مهاجرین چکونه بر خورد می کنند؟» گفت: « در آنجا آمریکائی وجود ندارد، همه حارجی هستند و از کشورهای مختلف مهاجرت کردند، دراین مدت فقط یک بار، یک نفر راسیست ابله با من درگیر شد و وطن ام را به یادم آورد، به اوگفتم: «حضرت عالی نیز شباهتی به سرخپوستها ندارید» (2). گفتم: «در فرانسه حزب راسیست و ضد خارجی روز به روز بیشتر رشد میکند، و سال به سال طرفداران بیشتری پیدا میکند. در ماه چند بار ضمنی و تلویحی  و گاهی با صراحت گوشزد می کنند که مهاجر وخارجی هستی.» گفت: «اگر ازاین وضعیّت زیاد رنج می بری، برگرد به وطنت» گفتم: « کسی چه میداند، شاید روزی از روزها تاریخ ورق بخورد و من برگردم.»

مسافرم در میدان باستیل پیاده شد، سرم از پنجره بیرون آوردم وگفتم جواب خوبی به آن مردک دادی:

«تو هم به سرخپوستها شباهت نداری.»

 مسافرم رفت و من در ایستگاه تاکسی ها به یاد شاعر بزرگ ما نیمایوشیج افتادم، پیرمرد گویا در روزگار تنگ دستی ناچار می شود تا خانه اش را بفروشد، اگراشتباه نکنم، مادرش او را نصیحت می‌کند تا شاید پشیمان شود و خانه اش را نفروشد، نیما جواب می دهد: «دنیا خانۀ من است!» شاید حق با نیما بود، با وجود این آدمیزاد در جائی از این دنیا وطن می کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  1. Chambre de bonne
  2.  Vous n'avez l'aire d'Indien non plus