نقل از دفتر «یاد داشت ها»
... باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جّن و انس» به آنجا نرسیده بود.
سالها پیش، محکومین به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه میآوردند و ساعت چهار صبح، قاضی عسگر را صدا می زدند تا محکوم در حضور او وصیّت میکرد؛ شبهای اعدامی، من با صدای گوشخراش و هول انگیز دانههای زنجیری که از لای میلههای در بزرگ و آهنی زندان میگذشت از خواب میپریدم، روی تخت نیم خیر می شدم و منتظر می ماندم تا صدای بم استوار رضائی، آن مرد منحوس و عبوسی که فرماندة جوخة آتش بود و تیرخلاص میزد، توی راهرو زندان می پیچید:
«قاضی عسگر، قاضی عسگر»
تداعی
دیروز هوا آفتابی، گرم و تابستانی بود، از این رو، نزدیک غروب که سایة درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم و کنار به کنار همسفرم راه افتادم. پیاده روی بهانهای است تا روزها مدتی در راههایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم و در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این ملال سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بیفایده.
فصلی از رمان «زندان سکندر»
تبعید اگر چه دیوار و حصاری مرئی نداشت ولی از انفرادی زندان تنگتر بود و زمان در این گوشة دنیا مفهوم تازهای می یافت. در آن سالها هر روز و از هر پنجره ایکه به میهنام نگاه میکردم به جز تباهی، فاجعه، ظلم، درد و رنج چیزی نمیدیدم. انحطاط، مردم دوران تیره و تار انحطاط را از سر میگذراندند، فجایع و مصائب مکرّر میشد، مدام خروار خروار اخبار پلشت و ناگوار از گوشه و کنار بر سرم می ریخت و بر روح و روانام سنگینی میکرد.
کدام روز بود
که در دو بازوی من دو کبوتر مرد
در جمجمهام
عقابی به ابر مبدل شد
و در حنجرهام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست. «کمال رفعت صفائی»
گذر از دنیای کمال، گذر از آتش و الماس و اندوه است. زمانی که چون شعلة آتش در باد میرقصید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را میبرید من او را نمی شناختم. ولی روزگاری که در اطاقکی پر از دارو و دلتنگی، پیاده از شمال تا جنوب درد را میپیمود، ساعتها در کنارش بودم و هر بار با بغضی در گلو و آتشی در سینه به خانهام باز میگشتم.
جاذبه ی قدرت
(سه یاد داشت)
مردم مجیزگو، متملق و نوکرصفت همواره و در همه جای دنیا انگار وجود دارند و همیشه گوش به زنگ و مترصد اند تا صاحب مقام و صاحب منصبی از راه برسد و به خوشخدمتی بال همت به کمر ببندند. من به تجربه دریافتهام که «قدرت» در هر هیئتی، در هر جمع و جامعهای مانند آهن ربا مردم حقیر و ریزه خوار، مردم متملق و چاپلوس را جذب میکند و جذب خواهد کرد. این مردم در ساختار، تداوم قدرت و حکومتها در دیار ما نقشی به سزا داشته اند، دارند و خواهند داشت.
صفی برزخ چند روز مانده به نوروز از دنیا رفته بود؛ خبر مرگ او دیر به سوسنآب رسیده بود؛ مراسم خاکسپاری، مجلس ختم برگزار شده بود؛ آه و نالهها، شیون و زاریها فروکش کرده بود؛ گیرم همسر و دخترهای برزخ هنوز سیاه میپوشیدند و در اتاق طبقة همکف خانه، از همولایتیهائی که مثل ما با تأخیر از گوشه و کنار پایتخت میآمدند، پذیرائی میکردند.
روزها، گاهی صبح زود، زودتر از همیشه از خواب بیدار میشوم و مدتها چشم به راه روشنائی، از پنجرة اتاق به شاخ و برگ تیرة درخت پیر کاج نگاه میکنم و در گذشته های دور پرسه میزنم. در این گشت و گذرها، مثل همیشه صحنهها و چهرههائی از منظرم میگذرند که در سالهای دور و نزدیک درگوشهای از این دنیا دیدهام؛ هربار کنجکاو میشوم و وسوسه به حانام میافتد تا بدانم پس از انقلاب دوستان، رفقا و یا همکارانام بهچه سرنوشتی دچار شدهاند؟ اگر هنور زندهاند، کجا هستند، چکار میکنند و با روزگار تیره و تار و زمانة خونریز چگونه کنار آمدهاند؟
ماکسیم گورکی، نویسندة بزرگ روس سخنی دارد به این معنا: «اربابی شبیه بیماری آبله است، وقتی بهبود میباید، اثرش باقی میماند». باری، در دیاری که من چندین سال آموزگار بودم، نظام ارباب و رعیّتی به مرور از میان رفته بود، موتورهای آرتزین جایِ قنایت های خشکیده راه گرفته بودند و خرده مالکهای همیشه بدهکار، جانشین ارباب ها شده بودند، با اینهمه هنوز آثاری و یادگارهایی از آن زمان باقی مانده بود،از آن جمله باغ متروک و مخروبة «ایرانخانم» ارباب سابق آن ده و «صادقِ ایران خانم.» که در آن روزگار ایران خانم، شغل نوکری و چوپانی را به او بخشیده بود.
هیچ انسانی تا ابد زنده نمیماند، همه، دیر یا زود میمیرند، مرگ کور و کر است، شاه و گدا، شاعر و فاجر را از هم تمیز و تشخیص نمیدهد و در روز موعود همه را از دم تیغ تیز میگذراند. گورها و گورستانهای بی شمار دنیا، محصول کار شیانه روزی مرگ اند. کسانی در سینه خاک خفتهاند و خاک شدهاند، که روزی، روزگاری مانند نگین الماس در برابر آفتاب میدرخشیدهاند و سرداران و فاتحانی از یادها رفتهاند که زمانی دنیا را زیر نگین داشتهاند و نویسندگان و شاعرانی که آثار آنها قلب مردم دنیا را فتح کردهاست، نه، از مرگ گریز و گزیری نیست، مهم زندگیاست، زندگی، زندگی!
شهاب برهان
طیف گسترده مخالفان انقلاب ۵۷، از سلطنت باختگان و سلطنت طلبان گرفته تا طرفداران پشیمان شده انقلاب که “رحمت به کفن دزد اولی” می گویند، در یک هماوائی جمعی از طریق وسائل تبلیغی متعدد و بس قدرتمندی که در اختیار دارند، همچنان و بیش از پیش چپ ها را مسئول به قدرت رسیدن خمینی و جهنم جمهوری اسلامی معرفی می کنند.
حقیقت تلخاست و تلخی، طعم این سالها و مزة زمانة ماست. من از سالها پیش، از زمانی که قلم به دست گرفتهام، به حقیقت وفادار بودهام و از بیان آن ابائی نداشتهام و ابائی ندارم. گیرم که این جانبداری به مذاق بسیاری خوش نیامده و خوش نمیآید. بماند. برگردم به سالها:
در آن دیاری که من به دنیا آمدم، مردم با ته لهجة محلی میگفتند: «کونِ سیاه و سفید لبِ دریایِ هرات معلوم مَرَه» این مثل مانند شعر حافظ نیازی به ترجمه، توضیح، تفسیر و تأویل ندارد. در ولایت، اگر کسی سر جای خودش نبود، در بارة وجود ذیجودش دچار توهم شده بود و لاف و گزاف میزد، او را واگذار میکردند تا روزی از روزها به لب دریای هرات میرسید و همة آنچه را که سالها از خودش و از چشم دیگران پنهان کرده بود، به ناگزیر بیرون میانداخت.
در روز جهانی زن، از سه انسان برجسته و کم نظیر، از سه زن که از نزدیک میشناختهام نمونهوار و به اختصار یادی میکنم و به این بهانه برای همة زنان و دخترانی که در دشت و صحرا، در کشتزارها، شالیزارها، کارگاه ها، کارخانهها، در خانهها و دخمهها کار میکنند و چرخ زندگی را میچرخانند، برایِ همة زنان و دخترانی که در راه آزادی و رهائی انسان و برایری حقوق مادی و معنوی انسانها مبارزه میکنند و همة زنانیکه مانند زمین، مادرِ ما، زایندهاند و زندگی میبخشند و باعث ادامه حیات میشوند، سلامتی، سرخوشی و روزگاری بهتر و دنیائی انسانیتر آرزو کنم. (8 مارس 2022)
در دوران جنگ ایران و عراق، در جادة اهواز به آشنائی برخوردم که چند سال پیش از انقلاب در زندان جمشیدیه با او همکاسه و با رفقای لات و رند او چندبار همپیاله شده بودم. باری، از او پرسیدم: «این روزها چکار میکنی؟» گفت: «نعش کش شدم!» و بعد درسردخانة کامیون را باز کرد تا جنازههای مثله شده در جنگ را به من نشان میداد. از شما چه پنهان، رو برگرداندم و جرأت نکردم. نعش کش به قهقهه خندید و گفت:
«ای بد بخت دلنازک، میرزا، تو هنوز عوض نشدی.»
عزیزی که به آن گوشة دنیا پرتاب شده بود و سالها از یار و دیار دورمانده بود، درنامه ای نوشته بود که هر روز غروب، با دو گیلاس شراب ناب از گردنههای دلگیر و مه آلود غروب گذر میکند و روز را به شب میرساند و آخر شب، شاهنامه را میبندد و به یاد مردمانی که حتا در دیار خویش بیگانه و غریب ماندهاند، سر بربالش میگذارد.
نگاهی به داستان بلند «درآنکارا باران میبارد» آزاده دواچی
چرخش میان خیال و واقعیت و تصویرسازی از واقعیت درعینحال ادغام و به چالش کشیدن حقایق حاضر در جامعهی انسانی از اهداف بیشتر نویسندگان است. مسئلهی بازسازی تصاویر و خاطرات حقیقی و ترجمه و تبدیل آنها به نوشتار و انتقالش به مخاطب در اکثر آثار داستانی ایرانی مشترک است.
فصلی از چکمة گاری
من زیر دست برادرم نقاش ساختمان شده بودم؛ بهاصطلاح به دست خاله نگاه کرده، مثل خاله غربیله میکردم: منظور «تند و تیز کار کردن!!» را از علی حُر آموخته بودم و مثل او بی مبالات بار آمده بودم و به تمیزی زیاد اهمیّت نمیدادم. این برادر ما اگر چه سریع و چابک بود، ولی با شلختگی و پلشتی کار میکرد؛ علی حُر نقاشی و بتونهکشی را مانند درو گندم و جو انجام میداد.
سالها پیش که هنوز زخم ها تازه بود و بسباری از مهاجرین و تبعیدیها روزشماری میکردند تا امروز و فردا به وطن بر میگشتند، به دوستی که نزدیک به یک نسل از من بزرگتر بود، گفتم که ما اگر بتوانیم تا آخر درتبعید سالم بمانیم، بله، سالم بمانیم و فاسد نشویم، شاهکار کردهایم، یا به زبان دیگر: «قاچ زین را بچسب تا نیفتی، اسب سواری پیشکشات.!!» منطورم از «سلامت»، در همة حوزه ها و از جمله زیان فارسی بود.
روز آخر سنگاز سرما میترکید، بوی مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده میچرخید، همه جا احساس میشد و من آن را حتا در نگاه چند نفر آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعشکش سیاه ایستاده بودند میدیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این آشناهای ماتمزده تجلی مییافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن خویش و از نگاه دیگری پنهان میکردند و هر کدام به شیوهایاز این احساسگنگو ناخوشایند میگریختند، کسیچه میدانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ عزیزانی را با سماجت از خود میراندند؟ شاید ...
فصلی از جلد دوم « کبودان»
ميكائيل ذوق زده و پرشور، ميخواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند و از آنجا راه به راه ، بيمعطلي به ولايت برود و ساماني به زندگياش بدهد. اگر شد سفري به مركز بكند و سراغي از پسرش بگيرد و تكليف زن و بچهاش را روشن كند.
اشاره
من این یادداشت ها را حدود نیم قرن پیش (سال 1351 خورشیدی) در زندان ها و بازداشتگاه های ارتش، فقط یک بار، با سرعت، دور از چشم زندانی ها می نوشتم و با هزار و یک ترفند و تمهید به بیرون می فرستادم. چندی پیش که مجالی دست داد، آن ها را به همان شکل خام و دست نخورده تایپ کردم و در جاهائی که متن ناخوانا و یا مبهم بود، جمله و یا واژه ای توی پرانتز به آن افزودم.
.
اردیبهشت ۱۳۵۱ زندان
سه یادداشت کوتاه
پساز شکست هیتلر در جنگ جهانی دوم، متفقین دادگاهی در شهر «نورنبرگ» آلمان تشکیل می دهند و نازیهائی را که اسیر و زندانی شده اند، محاکمه میکنند. در آن روزها، یک نفر روزنامه نگار آمریکائی، (یا یکی از اعضای کنجکاو دادگاه) با یکیاز افسران ارشد هیتلر، اگر اشتباه نکنم «ردولف هوس»، مبتکر، مخترع و مسؤل کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز، گفتگو میکند.
« آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟
آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.» برتولت برشت ...
چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟
فصلی از جلد سوم «گدار»
اگر بخواهم تمام اسمهائي را كه من و مشكي از اوّل تا آخر يدك ميكشيديم، دنبال هم قطار كنم، مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود. نه، منظورم القاب و عناوين ما نبود. گيرم كه اين اسم ورسمها هركدام داستان و تاريخچة جداگانهاي دارند: گرگوارما سه سال ونيم از عمر عزيزش را تلف كرد تا از منصب «مشكي!» به مقام «مليجكي!» رسيد. من توي زندانهاي شاه مثلمار پوست انداختم تا از لقب«خَركُش!» به عنوان «ديو سپيد!» ارتقا درجه يافتم.
حدود یک چهارم قرن پیش، سپیدة فارسی برای تهیة مستندی از زندگی نویسندگان و هنرمندان مهاجر (تبعیدی) با من مصاحبه کرد. گفتگوی ما بیش از نصف روز به درازا کشید و نزدیک به چهار ساعت فیلمبرداری و ضبط کردند. این فیلم به نام «دنیا خانة من است» ساخته و اینجا و آن جا به نمایش گذاشته شد، یا به زبانِ اهل سینما اکران شد. گیرم از آنهمه گفت و شنید فقط چند دقیقه در مستند «دنیا خانة من است» به کار کارگردان آمده بود. باری، سپیده فارسی پس از مدتی با گشاده دستی و محبت بسیار، تمام «کاستها» را در اختیار من گذاشت.
فصلی از «چکمه ی گاری»
زمستان، برف و سرما از راه رسیده بود و من هنوز در آن شهرک زیر زمینی کار میکردم. کارفرما خمیرگیر و صالح را به قیطریه برده بود و من هراز گاهی به منزل چاهکن میرفتم و به صالح سر میزدم. استوار همسرش را طلاق داده بود؛ دختر زیبایِ همسایه را نامزد کرده بود و داغ به دلِ دوستِ من گذاشته بود. شکست در عشق او را از پا در آورده بود؛ از دل و دماغ افتاده بود؛ شبها اغلب درگوشهای مینشست؛ سیگاری آتش میزد و به یاد محبوبة از کف رفته آه سرد و گرم میکشید.
نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»
... جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهام آرام آرام ترک بر میدارد و باد در کاسة سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیّت، آن بی شمار دهانهائی که به نفرینی ابدی باز ماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش مانند خرده شیشه در گوشام میشکند:
« گفتم که دارت می زنم، زندیق»
چندی پیش از حاکمیت «کرونا دردنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگها را میخواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یکدم روی جدول خیابان نشستم تا نفس میگرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشتهام میانداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایهاش روی سرم افتاد. برگشتم، شرة آفتاب مانع شد و چهرة راه گمکرده را ندیدم: برگههای کاغذ را تا زدم، توی جیبام گذاشتم.
«ببخشید، شما ایرانی هستید؟»
بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:
نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل»
التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه میتازاند و فحش و کتره میداد: « همین شما ولگردها، مفتخورها، آبروی مملکت رو بردین»
خانة محلة سوسنآب یک طبقه بود و ما اگرچه پشهبند نداشتیم، ولی مانند همسایهها سرتاسرتابستان روی پشت بام میخوابیدیم. مادرم در شبهایِ اول گویا خوابِ پلشتی دیده بود، دلچرک شده بود و در آنجا دل نمیگذاشت. آن خانه از چشم مادرم بدیمن بود، به دلاش برات شده بود که دیر یا زود اتفاق ناگواری برای ما میافتاد.
شبِ اعدامِ ببرِمازندران، پيامبر پرنده را در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند. بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم، توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم. مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو می زدم و از مهتاب و جوخة آتش و بوی شبدر حکايت می کردم:
فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم»
فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد که نمی توانستم همه را دنبال کنم. گردونة زمان شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی که سال ها در ادارة نگارش بايگانی شده بودند و آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده بودم و فرصت نداشتم آثار مورد علاقه ام را مرور کنم. بهار، بهار کتاب بود.
خمپارهای در خواب آفاق ترکید.
پیرزن سراسیمه سر از بالش برداشت و به آسمان بالای سرش نگاه کرد. از سرخی خون و گرمای آتش و تالابهای انباشته از اجساد ورم کرده اثری نبود. آن پردۀ هولناکی که سرتاسر شب تن و جانش را در عذاب سوزانده بود، ناگهان پیش چشمش فرو افتاد. نفسش راست شد و با ناباوری خیره خیره به اطرافش نگریست.
فصلی از «چکمة گاری»
اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آنجا به اتاق بزرگتری درطبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم خانة فراش رخ داد. پدرم گویا ارباب سابق ابارش و همسفرش را به تصادف در میدان فوزیه دیده بود و «دُن کیشوتِ ولایت» را به خانه آورده بود.
بزرگوار
اگر چه گفته بودی که تا به امروز به اندازة کافی و شاید بیشتر از اندازة کافی کاغذ سیاه کرده ام و حالا باید صبرکنم تا بیماریِ بوتیمار، غمخواری، افسردگی و دیوانگیام با مطالعة مداوم آثار مدرنیستها و در دنیای مدرن و مدرنیسم بهبود یابد و بعد، دوباره، خوش و خندان و خوش بین، خوش دست و خوش مشرب و خوشخوشان دست به قلم ببرم، ولیاین نامه را ناچارم به دو دلیل روشن بنویسم:
نقل از: «نگاهِ سیّاره» مجموعه ی مقاله ها،
سال 1987 میلادی، محفلی فرهنگی - هنری در پاریس به وجود آمده بود و بهانه ای شده بود تا آخر هر ماه در منزل یکی از دوستان اهل هنر دور هم جمع میشدند و در بارة هنر و ادبیات بحث و گفتگو می کردند. من اگر چه تا آن زمان هرگز به اینگونه محفلها نرفته بودم، ولی پیشنهاد باقر مومنی را پذیرفتم و به جمع آنها پیوستم و چند صباحی در حلسهها شرکت میکردم.
سردردهای مزمنرا از پدرم به ارث برده بودم. میراث دانش! بابا بعد از مرگ مادر تا سالها از سر دردهای مزمن رنج میبرد و دایم از پا درد مینالید. دردها و بیماری ها همه جا با او بودند تا سرانجام در خانة کوی کلیسا از پا درآمد و در جمشیدآباد تهران تا آخر عمر زمینگیر شد. با اینهمه تا زمانی که به دفتر خاطرات بابا دسترسی پیدا نکردم به ابعاد رنج بی پایان او پی نبردم: سوارکار پیاده!
- گلندام، این چیه که از سرشب داری می خونی؟ کور نشدی؟
آنا رو به چراغ آمد و نگاهی به دفتر انداخت: «ها؟»