قلعة گالپاها- فصل 24
شاید اگر کربلائی عبدالرسول به یاد وطن نمیافتاد و ما را سر راه، به «ایوانِکی» نمیبرد، زیر دست رحمان دماوندی، بلورساز میشدم. شاطر شکراللهِ خیرخواه، به همین نیّت ناخنام را در کارخانة بلور سازی بند کرده بود و من فرسنگها دور از قلعة گالپاها، درس و مشق و مدرسه را از یاد برده بودم و بر بام گردباد میرفتم.
24 اوت 2019 حومة پاریس
چند روز پیش همراه دو نفر از اعضای قدیمی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» ( نعمت میرزا زاده- م. آزرم و حسن حسام) به گورستان «پرلاشز» رفته بودم. از شما چه پنهان، در این سی و چند ساله، ما یاران و عریزان زیادی را درتبعید از دست داده ایم و در این گورستان به خاک سپرده ایم، از جمله، زنده یاد رضا مرزبان و زنده یاد کمال رفعت صفائی.
قلعة گالپاها- فصل 23
زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم من آن دست غیبی را ندیده بودم؛ از شما چه پنهان، وقتی روی شن ریزهها با ملاج فرود آمدم، پتکی آهنی را انگار به پیشانیام کوبیدند و از شدت درد بیهوش افتادم و تا مدتی هیچ چیزی ندیدم و نشنیدم.
دستنوشتهها نمیسوزند اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همة فیلم ها را ندیدهام) دست کم نوید بخش سینمائی استکه از کنار مسائل حسّاس جامعه نمیگذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهانروی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سویحکومتی نشانه رفتهاست که دستهایش تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!
قلعه ی گالپاها- فصل 22
چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة دنیا، در تنهائی و تبعید آرام آرام پیر و فرسوده میشد.
قلعه ی گالپاها - فصل21
«یا سیدالشهدا...!»
با ناله و استغاثة دردمند میانه مرد شاره دلبری و صدای رگه دار شاگرد راننده که از زوّار «گنبد نمائی» طلب میکرد، از خواب بیدار شده بودم، در جستجوی گنبد و گلدسته و بارگاه به هر سو گردن میکشیدم و نمییافتم. اتوبوس زوّار آخر شب به مقصد رسیده بود؛ شهر خاموش بود، دکّهها بسته، خیابانها خلوت، زوّار خوابآلود و راننده خسته و خمار.
«السلام و علیک یا سیدالشهدا.»
قلعه ی گالپاها- فصل 20
سفر دور و دراز آغاز شده بود و معلوم نبود کی به پایان میرسید. در آغاز راه، مسافرها، همه هیجانزده، سرخوش، سر دماغ بودند و همهمه میکردند. چاووش، آن آخوند عمامه سفید کنار راننده، دم به دم چاووشی میخواند و زوّار به درخواست شاگرد شوفر، پی درپی صلوات میفرستادند. مدتی بعد، خرناسة گوشخراش موتور و خشخش چرخها بر شن ریزههای جاّده، جایِ نوحه خوانی و چاووشی را گرفت و پچپچه، همهمه، تب و تاب زوّار به مرور فروکش کرد.
(فصلی از رمان باد سرخ)
سوت ممتـد آن قطـار لکنته که از دلِ شبِ تاريک میگذرد، به نالة انسانی شباهت دارد که زير شکنجه از درد بی طاقـت شده است. آری، زوزة ممتد قطار همواره درد و رنج انسانی ستمديده را به ذهن صحرا متبادر میکند، بغض بيخ گلويش را میفشارد و اندوهی عميق به سراغاش میآيد.
قلعة گالپاها- فصل 19
سالها پیش از این که گذرم به زندان بیفتد و زمان پشت میلهها از حرکت بماند و نفسام ناگهان در سینهام گره بخورد، به وجود زمان و به خیره سری و لجاجت آن پیبرده بودم. در سرجالیز، روزهای بلند تابستان تا شب میشدند، یک قرن بر من میگذشت و جانام به لبام میرسید. رزوهائی که برّه و بزغالهها را به بیابان، به چرا میبردم، خورشید به سقف آسمان میچسبید و از جا جنب نمیخورد؛ با اینهمه، هیچکدام قابل قیاس با شب و روزهائی نبودند که با خرمنکوب، دور خرمن گندم چرخ میزدم و چرخ میزدم و تا ابد چرخ میزدم.
« آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟
آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.»
برتولت برشت
گذر از دیارِ آشنا ( 1)
... چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟ چرا شعری ما را به تأمل، تفکر و گاهی به شگفتی وامیدارد؟ ولی شعری دیگر، نظیر معمائیاست که ما پاسخ آن را از مدتها پیش میدانسته ایم.
قلعه ی گالپاها- فصل 18
کربلائی عبدالرسول دلاک اگر چند بستی شیرة تریاک میکشید و یا اگر یک ماش شیره بالا میانداخت، نشئه و سر دماغ میشد، با صدای دلنشینی آواز میخواند و یا با سرخوشی شعری را زیر لب زمزمه میکرد. شعرها همیشه به مناسبت بودند و خبر از اتفاقی میدادند که در گذشته رخ داده بود و میباید از گذشتِ روزگار میآموختی و یا، قرار بود در آینده رخ میداد و یا بهزودی این اتفاق، میافتاد. غرض هر بار که صحبت زیارت پیش میآمد، پدرم که ایمانِ قرص و محکمی نداشت و مدام در مرز باور و شک قدم میزد، در توجیه سفر زیارتی، این بیت شعر را میخواند:
فصلی از رمان « زندان سکندر»،
مهتاب در دوران جا بهجائی عظیم و تاریخی مردم ما ناپديد شده بود و من شعری کوتاه پشت عکس نو جوانی او نوشته بودم که در روزهای آخر به دست کتایون افتاده بود و هر ازگاهی آن را زیر لب زمزمه می کرد. مهتاب مانند مرغی از بام سهند پریده بود و از او یادگاری به جا مانده بود که در آن همه سال پارهای، جزئی جدائی ناپذیر از وجودم شده بود و شب و روز با من بود.
خَلَد گَر به پا خاری، آسان بر آید
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
خرابیها و ویرانیهای ناشی از جنگ و جدالها را شاید بشود روزی آباد کرد، خانه ها و جادهها و پلها را دو باره ساخت، ولی با زخمها، لطمهها و آسیبهای روحی انسانها، با تباهی فرهنگ و هنر و با ابتذال و انحطاط چه می توان کرد؟ این پرسش برای پیرزنی یهودی پیشآمده بود و من بعد از سالها از یاد نبردهام. او یکی از بازماندگان اردوگاههای نازیها بود که علیه جنایات فاشیستها ادعای جرم می کرد و به حق می گفت:
«من هرگز نمی بخشم، چرا که آنها انسانیّت را در ما کشتند.»
قلعة گالپاها
فصل «17»
من چپ دست بودم؛ علیحُر، یکبار سر سفره بهمن سیلی زده بود و چکنی با ترکة نمدار انار کف دستام را کبود کرده بود، گیرم سیلی برادر و تنبیه معلم افاقهای نبخشیده بود؛ «چپ دست» باقیمانده بودم و از این گذشته، با پایِ چپام تُپُق میزدم. من هر سال، در فصل گرما، پا برهنه به سر جالیز و دشت و بیابان میرفتم و یا تویِ کوچههای خاکی و گودالها با بچّهها بازی میکردم؛ سرگرم میشدم و تپق زدن را از یاد میبردم.
من رمان کبودان را خواندم و از آن خیلیخوشم آمد. رمان حتا بدون در نظر گرفتن سن پایین نویسنده ( 27 سال) رمانی است وزین و ارزشمند که از نظر این حقیر برابری می کند با نوشته بزرگترین رمان نویسهای آن دوران ( دهة پنجاه) و بدون شک یکی از بهترین کارهایی است در این زمینه. نمیخواهم تعریف و توصیف بیمورد و یا زیادی از این داستان بکنم، ولی یک دلیل بزرگ برای اینکار وجود دارد که همواره در پسزمینه روایت جریان دارد و آنهم موقعیت استثنایی و ویژة تست. کمتر نویسنده ای توانسته در این موقعیتها زندگیکند و آنها را منعکس سازد.
قلعه یِ گالپاها «16»
علیحُر، چندی پیش لوکِ سیاهرنگی از طاهر شتردار خریده بود و چون شترخوان نداشت، حیوان را به خانة ما آورده بود و در خرابة گوشة حیاط رها کرده بود. لوکِ حُرّ دلاور مست شده بود، هر روز صبح زود جلو پلّههایِ هشتی میایستاد؛ بدمستی میکرد، عربده میکشید و مانع عبور و مرور اهل خانه میشد. هیکل و هیبت لوک درآن وضعیّت وحشتناک بود؛ طرز نگاه و حالت چشمهایش تغییر میکرد، زبانِ سرخ و متورماشاز گوشة دهاناش بیرون میافتاد و مانند موش خرمایِ پوستکنده و برهنهای مدام میجنید، کوچک و بزرگ میشد و با قُلقُلِ چندشآوری کف میریخت.
قلعة گالپاها «15»
چند سالی به درازا کشید تا فهمیدم چرا پدرم شبها به علیآباد میرفت و چرا مادرم هرگز، هرگز بهسر جالیز نمیآمد. آه مادر، مادر! دوری مادر عذابام میداد. روزها دلام برای مادرم تنگ میشد، بغض میکردم و ساعتها گریه در گلو، بر بام خانه بند چشم به راه مادرم مینشستم و به سراب بیابان خیره نگاه میکردم. سگهای تشنة یزید در آن دور دستها به دنبال آب میدویدند و قلب من با مشاهدة پرهیب لرزان هر رهگذری در آن کوره راه خاکی، به تپش میافتاد: «آه مادرم، مادرم...»
قلعة گالپاها «14»
تا سینه از خاک برداشتم، تابستانها به سَرِ جالیز و یا سَرِ بندهای پشتآو میرفتم و شبها با برادرم نورالله، توی خوابگاه، نزدیک «خانهبند» میخوابیدم. ما هر سال، با خاک نرم تختگاهی درست میکردیم؛ دمِ غروب لحاف و تشک کهنه و مندرسمان را از خانه بند و از سایه بر میداشتیم؛ روی آن تختِ صاف میانداختیم و زیر آسمانِ پر ستارة حاشیة کویر دراز میکشیدیم. کربلائی عبدالرسول دلاک، شب ها، پیش از خواب به علیآباد میرفت سری به شیره کشخانة ننة کلثوم کچل میزد و اغلب دیر وقت بر میگشت و گاهی بر نمیگشت.
یادداشت رادیو فرانسه RFI درباره رمان «زندان سکندر»
تازهترین اثر حسین دولتآبادی، رمان سه جلدی "زندان سکندر" است که به تازگی از سوی نشر "ناکجا" در پاریس منتشر شده است. نویسنده در این اثر قصه زندگی یک خانواده از مشروطه تا سالها بعد از انقلاب ۵۷ را بر بستر وقایع تاریخی روایت کرده است
قلعه ی گالپاها «13»
سکنة قلعة سیّدها سالها پیش کوچ کرده بودند و آن خانههای دو اشکوبه متروک مانده بود. سقف اتاقها و دیوارهای طبقة دوم تپیده بود و به مرور مخروبه شده بود، ولی اتاقهای طبقة همکف آسیبی ندیده بودند و از گزند برف و باران درامان مانده بودند.
دارکوب اضطراب
ساناز اقتصادینیا
در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولتآبادی پرداختهام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است.
قلعه ی گالپاها «12»
خواهرم آخر بهار، در یک روز گرم و آفتابی به دنیا آمد و من در آن روز با چلچراغ، همسر برادر بزرگام محمدرضا، عروس زیبای کربلائی عبدالرسول آشنا شدم و قهقهة خندة شاد او را هرگز از یاد نبردم: «زن دائی، این چیه به دنیا آوردی؟»
زیباترین شعر حسن حسام، سر پر شور و زندگی شورانگیز اوست!
اینجا برقص اثر تازهی «حسن حسام» شامل سه دفتر شعر است که به گمان من، براساس جوهر، محتوا و فضای شعرها نامگذاری شدهاند: دفتر اوّل: زخمهها، دفتر دوم: شعرهای خیابانی، دفتر سوم: آن سوی پرچین. نام کتاب: «اینجا برقص» نیز بنا به ادعایِ شاعر، ملهم از سخن مشهور کارل مارکس در کتاب هیژدهم برومراست که با مایهای از عرفان، به زبان شعر بیان شده و در آغاز این کتاب آمدهاست:
پیر ما گفت:
قلعه ی گالپاها «11»
اربابهای قلعة گالپاها از مدتها پیش به شهر کوچ کرده بودند و خانههای درندشت آنها واگذار شده بود. اربابهای قلعه در مقام مقایسه با ملاکین بزرگ ایران که هرکدام چندین و چند پارچه آبادی داشتند، خرده مالک به حساب میآمدند. با اینهمه، در آن ولایت به کسانی خرده مالک میگفتند که صاحب چند اشک آب و چند جریب زمین حاصلخیز بودند. خرده مالکهایِ قلعه همزمان با کم شدن آب قنات، سال بهسال مفلستر میشدند؛ با این وجود هنوز با جانسختی به زمین چسبیده بودند؛ سماجت و مقاومت میکردند.
قلعه ی گالپاها «10»
... به باور مادرم، اگر کربلائی عبدالرسول تارکالصلات نبود؛ اگر از خدا رو برنگردانده بود، اگر مثل همة مردم نماز میخواند، لابد صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد و بعد، سر فرصت به کارهایش میرسید. مادرم انگار متوجه نشده بود که کربلائی از آنجا که شبها نشئة شیره بود و دیر میخوابید، صبحها به سختی از خواب بیدار میشد، و از آنجا که خیری از خدا ندیده بود، در وجود ذیجود او به شک افتاده بود و ترک نماز و روزه کرده بود.
«زن صدبار گفتم نترس، از جیغ و داد من نترس، بیدارم کن.»
۱- بسياري نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند براي رسيدن به دنيايي بهتر و براي راحت تر نوشتن اما به استثناي چند نفر كه تعدادشان از انگشت هاي يك دست هم فراتر نمي رود، ما هيچ فعاليت و اثري از ديگر نويسندگان نمي بينيم شما علت اين كم كاري و حتي غير فعال شدن نويسندگان را چه مي بينيد؟
قلعه ی گالپاها «9»
اگر زن احمدآقا، تختِ مَشک، را نادیده بگیرم و بگذرم و از حوریة ناز دار، با عشوه و کرشمة ته کوچة بن بست، چشم بپوشم، همة زنهائی که من تا آنروز دیده و شناخته بودم، همدوش مردها کار میکردند.مادرم اگر چه مانند زنهای همسایه و سایر زنهای زحمتکش رعیّت، به دشت و صحرا نمیرفت، از رموز کشت و کار، وجین و خوشه چینی و درو و پشته کشی سر رشتهای نداشت و اگر چه تا آخر عمر حتا یک بار سوار الاغ نشد و به سر جالیز نیامد، ولی سرتاسر سال،
قلعة گالپاها- فصل 25
کارفرماها، اربابها ... من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها خالی بود.
از کجا به کجا رسیده بودم.
پاره ای از رمان « مریم مجدلیه»
از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آنهمه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقانآور شده بود و چرا نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم، انتقام؟ قرار بود از چه کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجیآقا، از عادلآقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار میخواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟
«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من...»
قلعة گالپاها «8»
خانه کربلائی عبدالرسول دلاک نمونة خانههایِ حاشیة کویر بود، با آن بادگیر بلند و سردخانه، اتاق نشیمن، شاه نشین، هشتی و قهوهخانه که بین اتاق نشیمن و شاه نشین واقع شده بود و اینهمه نزدیک به یک متر ازکف حیاط کرسی داشت. مطبخِ خانه را کنار دالانی ساخته بودند که در انتها، در سمت راست، بهمحوطهای رو باز میرسید. تنور به پشت دیوار اتاق نشمین چسبیده بود و دَرِ آغل گوسفندها به این محوطة کوچک باز میشد.
قلعه ی گالپاها «7»
شعرها و افسانهها مانند سنگ نوشتههای قدیمی و تاریخی بر لوح حافظهام حک میشدند تا در بزرگسالی، در موقعیّتهای باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش میافتادم، شعری از خاطرم میگذشت، یا صحنهای در منظرم جان میگرفت و تا سالهای دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم میرفتم و یا نور فانوس مسّن را روی برفهای نرم دنبال میکردم، یکدم در آستانه مردّد میماندم و بعد با او به زیر کرسی سرد میخزیدم.
قلعه ی گالپاها «6»
ماجرای زنبور و معاملة مرد غریبه، داستانِ طنزآمیزی بود که من از زبان زن علیسیرضا شنیدم و تا سالهای سال فراموش نکردم. شاید راز ماندگاری قصّه، در انسجام، اختصار و طنزی بود که با مهارت و ظرافت در تار و پود آن تنیده شده بود. شاید راز ماندگاری آن قصه در شیوة روایت و طرز بیان استادانة زن علی سیرضا بود که با سایر قصه گوها تفاوت اساسی داشت. چرا، چون ملا چروی، همسایة ما، داستانهای زیادی از ماجراهایِ امیرارسلان نامدار، حسین کرد شبستری، سمک عیار و ملک جمشید نقل کرده بود، ولی هیچکدام مانند قصّة زنبور در خاطرم نمانده بود.
قلعه ی گالپاها «5»
جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آنجا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار میکرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما به وجود نمیآمد، ولی
قلعه ی گالپاها (4)
نور چراغ پیه سوز به سختی صحن گرد حمام را روشن میکرد و مردها در بخار مانند اشباح به نظر میرسیدند. اشباح و هراس! من در این حمام با هراس آشنا شدم و ترس را در زوایای تاریک و پر ابهام صحن آن شناختم.
قلعه ی گالپاها «2»
قلعه روز بهروز در چشم من بزرگتر میشد و جای بیشتری توی ذهنام باز میکرد. همسایههای ما به مرور از تاریکی و ابهام بهدر میآمدند و هر کدام نام و نشانی مییافتند و اسمها، شکل، شمایل و قیافهها و رفتار آدمها کم کم در خاطرم نقش میبست تا سالها بعد، در این گوشة دنیا، با حسرت و اندوه و یا لبخند به یاد میآوردم. آفاق، همسایة رو بهروئی، هر از گاهی به خانة ما میآمد و دستی زیر بال مادرم میگرفت.
19/ 4/ 1358 شمسی، شهریار، روستایِ رامین، نقل از دفتر یادداشتها
اولین نشانه ها را از چند ماه قبل در واکنش و برخورد دهاتیها، در (روستای رامین شهریار) دیدم. این پیش در آمد که ناشی از جوّ حاکم بر میهنمان است اگرچه مرا به خود آورد تا کمی هشیارانه به اطراف و دور برم نگاه کنم، ولی مرا نترساند. حکومت و قدرت حاکم داشت ذهن مردم را آماده میکرد برای حمله و در هم کوبیدن صاحبان ایدئولوژیهای مترقی، از جمله «کمونیستها».
به شرافت سوگند هیچ چیزی دردناکتر و خطرناکتر از توده های خالیالذهن و ناآگاه و ساده نیست، خصوصاً در جوانان نیروی مادی مخرب وحشتناکی است.
از ستيغ کدامين کُهستان
بهمن عشق پيچيده در من.
کز زمستان اين خشکسالان
آبهای بهاری روان است با یاد سعيد سلطانپور
... چنداناز تو دورمکه حتا نمیتوانم پیشانیات را به تسلیت ببوسم. می دانی عزیز، همة شما در گذشته و خاطرات من، در مه زندگی میکنید. سالها است که هیچ کدامتان را ندیده ام و تصویر و تصوّر مبهمی از روز و روزگارتان دارم. ناگهان خبر میرسد که عزیزی از دنیا رفت.