‏نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»

... جنازه‌ام بر سر دار تاب می‌خورد، جمجمه‌ام آرام آرام ترک بر ‏می‌دارد و باد در کاسة سرم زوزه می‌کشد، به آخر می‌رسم، انبوه جمعیّت، ‏آن بی شمار دهان‌هائی که به نفرینی ابدی باز مانده‌اند در غباری شنجرفی ‏فرو می‌روند، خرمگسی بال می‌زند و دور سرم می‌چرخد و صدایش مانند ‏خرده شیشه در گوش‌ام می‌شکند:‏

‏« گفتم که دارت می زنم، زندیق»‏

چندی پیش از حاکمیت «کرونا در‌دنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگ‌ها را می‌خواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یک‌دم روی جدول خیابان نشستم تا نفس می‌گرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشته‌ام می‌انداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایه‌اش روی سرم افتاد. برگشتم، شرة آفتاب مانع ‌شد و چهرة راه گمکرده را ندیدم: برگه‌های کاغذ را تا زدم، توی جیب‌ام گذاشتم.

«ببخشید، شما ایرانی هستید؟»

بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:

نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل»

التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق می‌کرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم:  «سرکار جان، به اینجام نزن، گوش‌هام عیبناکه» انگار با دیوار حرف می‌زنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه می‌تازاند و فحش و کتره می‌داد: « همین شما ولگردها، مفتخورها، آبروی مملکت رو بردین»

خانة محلة سوسن‌آب یک طبقه بود و ما اگرچه پشه‌بند نداشتیم، ولی مانند همسایه‌ها سرتاسر‌تابستان روی پشت بام می‌خوابیدیم. مادرم در شب‌هایِ اول گویا خوابِ پلشتی دیده بود، دلچرک شده بود و در آن‌جا دل نمی‌گذاشت. آن خانه از چشم مادرم بد‌یمن بود، به دل‌‌اش برات شده بود که دیر یا زود اتفاق ناگواری برای ما می‌افتاد.

    به یاد دوست، به یاد اکرم فرمهینی

 جانم كه تو باشي!

 هربار كه فانوسم را بالا مي‌گيرم و درتاريكي گذشته ها به دنبال گمشده‌اي مي‌گردم، به ياد آن پسرك بي‌بضاعت روستائي، سكة تيموري و خاك سرخ «داش‌ها» مي‌افتم. مردم ولايت ما به كورة آجرپزي مي‌گويند: «داش!» چرا؟ نمي‌دانم. گيرم آن سكة كهنة تيموري و خاك سرخ داش -هاي جنوب شهر سبزوار را هنوز فراموش نكرده ام.

فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم»

فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد  که  نمی توانستم  همه  را  دنبال  کنم. گردونة زمان  شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی  که سال ها در ادارة  نگارش بايگانی شده  بودند و  آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده بودم و فرصت نداشتم آثار مورد علاقه ام را مرور کنم. بهار، بهار کتاب بود.

خمپاره‌ای در خواب آفاق ترکید‎.‎
پیرزن سراسیمه سر از بالش برداشت و به آسمان بالای سرش ‏نگاه کرد. از سرخی‎ ‎خون و گرمای آتش و تالاب‌های انباشته از اجساد ورم ‏کرده اثری نبود. آن پردۀ‎ ‎هولناکی که سرتاسر شب تن و جانش را در ‏عذاب سوزانده بود، ناگهان پیش چشمش‎ ‎فرو افتاد. نفسش راست شد و با ‏ناباوری خیره خیره به اطرافش نگریست.

فصلی از «چکمة گاری»

اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آن‌جا به اتاق بزرگتری در‌طبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس ‌از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به‌ خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم خانة فراش رخ داد. پدرم گویا ارباب سابق ابارش و همسفرش را به ‌تصادف در میدان فوزیه دیده بود و «دُن کیشوتِ ولایت» را به خانه آورده بود.

بزرگوار

اگر چه گفته بودی که تا به امروز به اندازة کافی و شاید بیشتر از اندازة کافی کاغذ سیاه کرده ام و حالا باید صبرکنم تا بیماریِ بوتیمار، غمخواری، افسردگی و دیوانگی‌ام با مطالعة مداوم آثار مدرنیست‌ها و در دنیای مدرن و مدرنیسم بهبود یابد و بعد، دوباره، خوش و خندان و خوش بین، خوش دست و خوش مشرب و خوش‌خوشان دست به قلم ببرم، ولی‌این نامه را ناچارم به دو دلیل روشن بنویسم:

نقل از: «نگاهِ سیّاره» مجموعه ی مقاله ها، 

سال 1987 میلادی، محفلی فرهنگی - هنری در پاریس به وجود آمده بود و بهانه ای شده بود تا آخر هر ماه در منزل یکی از دوستان اهل هنر دور هم جمع می‌شدند و در بارة هنر و ادبیات بحث و گفتگو می کردند. من اگر چه تا آن زمان هرگز به این‌گونه محفل‌ها نرفته بودم، ولی پیشنهاد باقر مومنی را پذیرفتم و‌ به‌ جمع آن‌ها پیوستم و چند صباحی در حلسه‌ها  شرکت می‌کردم.

  سردردهای مزمن‌را از پدرم به ارث برده بودم. میراث‌ دانش! بابا بعد از مرگ مادر تا سال‌‌ها از سر دردهای مزمن رنج  می‌برد و دایم از پا درد می‌نالید. دردها و بیماری ها همه جا با او بودند تا سرانجام در خانة کوی کلیسا از پا در‌آمد و در جمشیدآباد تهران تا آخر عمر زمینگیر شد. ‌با این‌همه تا زمانی که به دفتر خاطرات بابا دسترسی پیدا نکردم به ابعاد رنج بی پایان او پی نبردم: سوارکار پیاده!

- گلندام، این چیه که از سرشب داری می خونی؟ کور نشدی؟ 

آنا رو به چراغ آمد و نگاهی به دفتر انداخت: «ها؟»

اگر از آسمان سنگ مي‌باريد، نماز جاشوها قضا نمي‌شد. در هر جا كه جايي براي خم و راست شدن بود، اقامه مي‌بستند و به نماز مي‌ايستادند. بالاي تختگاهي خن مسجدشان شده بود. باری، بعد از نماز صبح، در تاريك روشني لنگر كشيدند و به دريا زدند، از دريا نسيم خنكي مي‌وزيد و هواي سحر، نمدار و مرطوب گونه هاي جاشوها را مي‌نواخت. عبيد با همة نگراني هايش، نمي‌توانست بيشتر از اين «چدني ساز» را سر بدواند و او را معطل كند. گير افتاده بود. در آن حالي بود كه گه‌گاه هر‌آدمي عقلش را مي‌خورد و خودش را گم مي‌كند.

سیاوش پورستاریان

نقل از نشریه شهریور

رمان قلعة گالپاها، تازه‌ترین اثر حسین دولت‌آبادی، نویسندة ایرانی ساکن فرانسه، را همان‌قدر می‌توان رمان نامید که یک خودزندگی‌نامه. با این حال، این رمان در مجموع در ستایش میهن است.حسین دولت‌آبادی که حدود چهار دهة گذشته را در تبعید و دور از وطنش گذرانده، تاکنون رمان‌هایی چون خون اژدها، کبودان، گدار، زندان سکندر و باد سرخ و نیز چند رمان و داستان بلند دیگر را منتشر کرده است، اما این نخسین اثر اوست که در آن به شرح کودکی و نوجوانی خود می‌پردازد.

من در زندان کم و بیش با آثار و افکار انقلابیون آشنا شده بودم، ولی مانند طلعت ترابی و آن مردمی که سر از پا بی‌خبر به دنبال امام راه افتاده بودند، خوش بین و امیدوار نبودم. به گمان من تاجبانو حق داشت وقتی به طعنه می‌گفت: « از آخوند جماعت آبی گرم نمی‌شه، چیزی به ما مردم فقیر و بیچاره نمی‌ماسه، نه دخترم، این خلق‌الله بی‌خودی صابون به دلشون مالیدن». شاید اگر پند و اندرزهای تاجبانو را به‌گوش می‌گرفتم، هرگز به آن دریای توفانی و به گرداب نمی‌افتادم، سر از زندان آخوندها در نمی‌آوردم، «قیامت» را در این دنیا به چشم نمی‌دیدم و زنده، دو ماه تمام توی گورم نمی‌خوابیدم:

روزها از پی‌هم می‌آمدند، مکرر می‌شدند و می‌رفتند. هر روز تکرار کسالت بار روز گذشته بود و هر آدمی که می‌دیدم، تکرار کسی‌ که بارها دیده بودم. در آن روزها هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و همة روزها مانند دانه‌های تسبیح، مانند روزهای یک زندانی، به‌ هم شباهت داشتند. حسن مرغدل به این زندگی یکنواخت و ملال‌آور می‌گفت: «از آتن تا بارسلون!» من اگر چه آن فیلم را هنوز ندیده بودم، ولی طنز تلخ او را می‌فهمیدم. منظور عمر ‌ما در تکرار روزهای تهی تلف می‌شد.

فصلی ار « چکمه ی پاری»

میانه مردی پرحرف، سرزنده، تند و تیز و بشاش، به نام آقا‌رضا دو اتاق طبقة پائین خانه‌اش را به ما اجاره داده بود. این طبقة همکف فقط دو تا اتاق نیمه تاریک داشت که درهای دولنگة چوبی آن‌ها به راهرو باریکی باز می‌شدند. هر چه بود، بزرگ‌تر از خانة کشاورز و فراش چشم شیشه‌ای بود. در کوچه شارق، هر از گاهی دوستان و آشناها به دیدار ما می‌آمدند. از جمله سعید‌ سلطانپور، پرویز خضرائی و روح‌الامین و «پسر خالة بازیگر» پدرم.

فصلی از « چکمة گاری»

هر روز صبح در سه راه آذری سوار اتوبوس شرکت واحد می‌شدم، در طبقة بالا می‌نشستم و تا ملالِ تکرار و تکرار خفه‌ام نمی‌کرد، تابلو سردر فروشگاه‌ها و آگهی تبلیغاتی روی دیوارها را می‌خواندم، خیال می بافتم و هر از گاهی به‌ ذوق شاعرانة صاحب مغازه لبخند می‌زدم: کلّه ‌پزی حافظ، قصابی فردوسی، جواهر فروشی خیام، گرمابة ‌رازی، قنادی توسی و بستنی فروشی و آبمیویة «شوکت». هربار به آن بستنی فروشی می‌رسیدم، به یاد کنایة منصوره، دختر برزخ می‌افتادم، نگاه‌ام به‌ راه می‌رفت؛ «آفرودیت» از منظرم می‌گذشت و او را روی لبة قایق کهنه، کنار دریای خزر می‌دیدم:

من آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خوانده‌ام، از او آموخته‌ام، قدر و ارزش آثار او را می‌دانم و ارج می‌گذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، ‌کتاب «حافظ چه می‌گوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد می‌آوردم چرا آرمان و آرزوی آن مرد پاک نهاد در امر پاکسازی ذهنیّت مردم از خرافات و نجات آن‌ها از بد بختی و فلاکت به ‌«کتابسوزان» منجر شده بود.

فصلی از خون اژدها

نریمان چند روز بعد از آن مراسم با شکوه عقد تدارک دیده بود، صدها دروغ و دغل برای ثریا بافته بود و زمینه را طوری چیده بود تا همراه ترک شیرازی‌اش به‌‌جزیره‌ای در یونان، به ماه عسل برود. همسرش از همه جا بی‌خبر بود و من به‌تازگی‌‌‌زیر نام سکرتر استخدام شده بودم و در دفتر او کتاب می‌خواندم، هر از گاهی به تلفن جواب می‌دادم و عصرها به کلاس ماشین نویسی می‌رفتم.

 

 تبعید ‌را سالها بعد از تبعید به زندان‌اهواز و بعداز انقلاب بهمن در این‌گوشة دنیا، در‌ بن‌بست الکساندر تجربه‌‌کردم و سرمای ‌آن هرگز از تن‌ام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان و‌گرمای طاقت فرسا می‌انداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم می‌گذشت.

فصلی از «چکمة گاری»

اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آن‌جا به اتاق بزرگتری در‌طبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس ‌از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به‌ خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم خانة فراش رخ داد. پدرم گویا ارباب سابق ابارش و همسفرش را به ‌تصادف در میدان فوزیه دیده بود و «دُن کیشوتِ ولایت» را به خانه آورده بود.

 از ستيغ کدامين کُهستان

بهمن عشق پيچيده در من

کز زمستان اين خشکسالان

آب های بهاری روان است                                 

     با یاد «سعيد سلطانپور»  

‏ « آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟ ‏
‏ آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.»
برتولت برشت‏‏ ...‏

چرا و چگونه از شعری و یا هر‌ «متنی» به این نام لذّت می‌بریم ‏و چرا از کنار پاره‌ای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟

  فصل نخست رمان « باد سرخ»

قطاری لکنته از خواب صحرا می گذرد. سوت شبانة قطار و صدای تلـق تلـق چرخ های لوکوموتيو در  زوزه های باد مکرّر  می شود.  قطار  مانند  هزارپائی عظيم و مجروح  پيچ و تاب می خورد و آرام آرام از نفس می افتد و در دامنة تپّه از حرکت باز می ماند. خاموشی! صحرا هراسان به هر سو  نگاه می کند. کوپه خالی است، مسافرها پياده شده اند و هيچ اثری از چمدان  و همسفر او نشمين، نيست. دخترک را گويا با آن چمدان کهنه برده اند و او نا باور، گيج و منگ دور خودش می چرخد: «نشمين؟»

فصلی از جلد دوم زندان سکندر

.

لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا»

- سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد.

مرد رو به دیوار، ‌توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش‌ ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً  جوش نشده بود.

- مگه قرار نشد بچّه ها دیگه صفائی‌ رو توی ‌آشپزخونه راه ندن؟ حالا چی شده؟ حالش خرابه؟ سوختگیهاش عمیقه؟ اونو بردن درمانگاه؟

- نه، نه، طفلی حرفی نمی زنه، دوباره وایستاده رو به دیوار!

        فصلی از «چکمة گاری»

من در ولایت با کار، زحمت و مشقّت بزرگ شده بودم و از کار واهمه‌ای نداشتم، با این‌همه ترجیح می‌دادم صبح تا شب سنگ و صخره به‌‌دوش می‌کشیدم و یا با کلنگ چاه می‌کندم، ولی سمباده نمی‌کشیدم. از سمباده زدن بیزار بودم؛ خش‌خش سمباده در طول روز رشته‌هایِ اعصاب‌ ضعیف و فرسوده‌ام را می‌تراشید؛ می‌خراشید و هر روز یک پیراهن گوشت تن‌ام می‌ریخت. سمباده خشک سوهان‌ جسم و جان‌ام بود و روزها رنج و عذاب‌ام می‌داد.

چهار زن- چهار گفتگو

نگاهی گذرا بر کتاب « از آنچه بر ما گذشت»

اثر طیفور بطحائی

در آخر دنیا، چهار زن که از چهار گوشه ایران مهاجرت کرده‌اند، با صداقت و صمیمیت از گذشته و حال خویش سخن می‌گویند و ما از این رهگذر از متن جامعه، خودمان عبور می‌کنیم و پی می‌بریم چرا و چگونه «زن» در چمبری گرفتار آمده که الیافش با باورهای مذهبی دیرینة مردم تنیده شده و با سرانگشت ماهر شریعتمداران گره خورده است.

کشتار روزنامه نگاران و کاریکاتوریستهای «چارلی هبدو» در پاریس، بار دیگر خشم و ‏نفرت انسانهای ‌آزادیخوا کشور ‌فرانسه و دنیا را علیه بنبادگرایان مسلمانان و بدوی برانگیخت و همه ‏به همدلی و همدردی فریاد بر آوردند:‏ ‏«ما همه چارلی هستیم» ‏
اگر با این شعار دردی درمان می‌شد، من نیز که از ایران و حکومت اسلامی‌گریخته‌ام، ولی ‏روی کاغذ و در شناسنامه‌ام مسلمان‌ام و عمری‌است که نام امام سوم شیعیان را یدک می‌کشم، من ‏نیز «چارلی» هستم، چارلی! ... ایکاش چارة درد به همین سادگی بود. ‏

 نگاهی به طوبا و معنای شب

دیری است که بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به این باور رسیده‌اند که برای تعبیر هنرمندانۀ هستی و بیان واقعیت پیچیده‌ای که نامش زندگی و مضمونش انسان و همۀ مسائل درونی و بیرونی اوست ناچارند از مرزهای قدیمی و شناخته شدۀ واقعیت فراتر بروند و بند زمان تقویمی را که مانند عشقه به دست و بالشان می‌پیچید پاره کنند تا قدرت جولان بیشتری در عرصۀ خیال و اندیشه داشته باشند. چنین بود و هست که رمان، این هنر نجیب طی چند قرن همراه رشد علوم بر بستر تحولات اجتماعی تکامل یافت و سبک‌های متفاوتی بوجود آورد و آثار شگفت ‌انگیزی آفریده شد.

                                فصلی از «چکمه ی گاری»

آفرودیت شب‌هایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشه‌بند می‌خوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار می‌شد؛ منتظر می‌ماند تا ‌پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر می‌نشستند تا نمایش هر روزه‌اش را با مهارت اجرا می‌کرد. پنجرة اتاقِ نَسَر ما به دنیائی پر از آفتاب و آسمانِ فراخ و آبی و به‌ پشت بام خانة آفرودیت باز می‌شد.

مرور نمایشنامه ی « مهمانِ چند روزه»

اثر محسن یلفانی

عطار نیشابوری در آغاز خسرونامه‌اش می‌سراید:

مصیبت ‌نامه کاندوه جهان است

الهی‌نامه کاسرار عیان است

به داروخانه کردم هر دو آغاز

چگویم، زود رستم زین و آن باز

به داروخانه پانصد شخص بودند

که در هر روز نبضم می‌نمودند

میان آن همه گفت و شنیدم

سخن را به از این روئی ندیدم.

 

اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرة برافروختة او را در آينة تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعة اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم.

فصلی از «چکمة گاری»

پس از مهاجرت، پدر و مادرم در‌پایتخت و حومه دوست و آشنای تازه‌ای نیافتند و تا آخر فقط با همولایتی‌ها حشر و نشر داشتند. شاید اگر برادرم هر از گاهی دوستان‌اش را به خانه نمی‌آورد، آن‌ها هرگز غریبه‌ها را از نزدیک نمی‌دیدند. مرزهایِ دنیای من نیز تا مدت‌ها محدود و مشخص بود و در‌تهران با برادرهای ناتنی‌ام کار می‌کردم و علی‌حُر تا ناچار نمی‌شد بیگانه‌ها را به‌‌کار نمی‌گرفت.

 فصلی از جلد سوم رمان «گُدار»

فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و تا روزها به درختچة گل ياس سفيد پای پنجره و شکوفه های گيلاس و قامت رعنای فلک فکر می‌کردم و خيال می‌بافتم. خودم را به جای جمال می‌گذاشتم، چشم هايم را می بستم تا گرمای تن مرمری و عطر پوست او را که مثل برگ گل ياس سفيد و لطيف بود، از نزديک حس کنم. خدايا چه عذابی کشيدم، عذاب اليم. پشت چينة ديوار دژ جمال زانو زده بودم و آهسته توی گلو گريه می کردم.

"قلعة گالپا ها» تازه ترین اثر چاپ شدة حسین دولت آبادی، نویسنده معاصر است که در سال 2020 میلادی  توسط نشر مهری در لندن، در 510 صفحه انتشار یافته است. قلعة گالپاها را در واقع می‌توان اتوبیوگرافی حسین دولت آبادی دانست که با در هم آمیختن دو شیوه بیان خاطرات و داستان گویی ارائه گردیده‌است. در این روایت، دولت آبادی همانند دیگر آثارش، مسئولانه و متعهدانه، در بستر بیان خاطرات، لایه های اجتماعی دهکده کوچکی را شکافته و در معرض دید خواننده قرار میدهد.

نقل از دویچه وله فارسی

"قلعه گالپاها" یادمانده‌های حسین دولت‌آبادی است از دوران کودکی. او در این اثر از زندگی سراسر رنج خود و مردم روستاهای حاشیه کویر می‌نویسد و از کودکان کار در مزارع و کارگاه‌ها. اسد سیف، منتقد ادبی، کتاب را بررسی کرده است.   

در باره ی «قلعه ی گالپاها»

اسد سیف- چرا و چطور شد که به سراغ خاطرات رفتی.

حسین دولت آبادی - در کتاب «قلعة گالپاها» اگر چه به دوران کودکی‌ام پرداخته‌ام، ولی قصد نداشته‌ام خاطرات‌‌ام را بنویسم. چرا؟ چون من شخصیّتی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیستم و چنین تصوری در بارة خودم ندارم که بخواهم مانند بزرگان و نامداران روزگار، در سال‌های آخر عمر، خاطرات‌ام را بنویسم،

  • به یاد دوست - یک سال گذشت...

دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سال‌ها حساب و کتاب  دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی ریز نقش، خوش قلب، با گذشت و مهربانی بود که عمری سختی‌ها و دشواری‌های تبعید را با بردباری بی نظیری بر خودش هموار کرد و در خلوت رنج برد و رنج برد و رنج برد و هرگز و هرگز لب به شکوه و شکایت باز نکرد.

صفحه‌ها