نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»
... جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهام آرام آرام ترک بر میدارد و باد در کاسة سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیّت، آن بی شمار دهانهائی که به نفرینی ابدی باز ماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش مانند خرده شیشه در گوشام میشکند:
« گفتم که دارت می زنم، زندیق»