تمام دوستان من/ زیر پلکهای من مردند/ نه! / زمین پهناور نیست*نسل ما به منزل آخر نزدیک شدهاست و چندان غیر منتظره و دور از انتظار نیست اگر هر از گاهی خبر مرگ مادری، پدری، عزیزی، هنرمندی، دانشمندی و مبارزی از راه دور و نزدیک به گوش میرسد و اگر، کم و بیش هر روز، یادنامهها، نکوداشتها و عکس و تفصیلات این اسیران خاک در دنیای مجازی بچشم میخورد.باری،
روی شیشة عینکم خط افتاده، یک سال پیش به محمودی تلفن زدم، گفتم روی شیشة عینکم خط افتاده. محمودی گفت: «روی قاب عینک یا شیشة عینک.» گفتم: «قاب که ترک خورده، ولی مشکل امروز من به قاب ربطی ندارد، حالا هم دارم در بارة شیشه عینکم صحبت میکنم.» محمودی گفت: « کجای شیشه خط افتاده؟» گفتم: « عجب سؤالی، گیرم بالا یا پائین یا وسط، به هر حال روی شیشه خط افتاده» محمودی گفت: « خط خوردگی اطراف شیشه را می شود نادیده گرفت، اما اگر روی دایرة مرکزی خط افتاده باشد، باید کاری کرد.»
چراغهایِ پايه بلند زنبوري را عصر بلند آورده بودند و بيخ ديوار، رو به روي در سلّول انفرادي گذاشته بودند و من سر تا سر شب از دريچة كوچك به آن ها خيره ماندهبودم. زمان ذرّه ذرّه در نگاهم مي سوخت و دم به دم به پايان راه نزديك تر مي شدم. سر انجام به منزل آخر رسيده بودم و مي رفتم تا درسحرگاه چوبة دارم را ببوسم.
من پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی به پدرم کمک میکردم و در ایام محرم مانند همة پسر بچههای آبادی در حسینیة سینه میزدم؛ حتا چند سالی وارد گروه شبیه خوانهای «آماتور» آبادی شده بودم و با آنها تعزیه میخواندم.
چندروز پیش که به آشپزخانه رفته بودم تا یک استکان چای سبز دم کنم، قسمتی از برنامة تلویزیون را سر پائی دیدم. گزارشی تصویری بود از مراحل مختلف قالبگیری، ریختهگری، حکاکی یک ناقوس کلیسا. کشیشی با لباس سفید فاخر و صلیبی در دست، کنار کورة ریختهگری ایستاده بود و خودش را آرام آرام تکان میداد و زیرلب ورد میخواند. استاد ریختهگر الواری را توی کوره گذاشته بود و اسقف که هیچ کاری در آنجا نداشت، دورادور به شعلههای آتش خیره شده بود و انگار ناقوس را متبّرک میکرد. باری، وقتی ریختهگر به یاری شاگردهایش، ناقوس عظیمالجثه و خوشریخت را از قالب بیرون آورد، حیران و انگشت به دهان ماندم.
نقل از «ماه مجروح» مجموعه آثار کمال رفعت صفائی
آقای اطلسی تا همین پارسال با ما همخانه بود، خودش میگفت: «در مورد خودش کمتر قضاوت میکرد» منهم به هر حال نمیتوانستم به صراحت بگویم دیوانه شدهاست. اصلاً هیچ وقت در مورد دیوانگی صحبت نکردیم. باران که میبارید، از باران میگفتیم، برف که میبارید، خودش میرفت بخار روی شیشه را پاک میکرد و مثلاً از اولین خاطرة بارش برف و سردی هوا حرف میزد.
از دفترچه یادداشت
در ایستگاه «گار دو لیون»، چهار جوان سیه چرده، با سر و موی ژولیده، آشفته حال و هراسان، هایهوی کنان، صندوق عقب تاکسیام را باز کردند، دو نفر از سمت چپ و راست سوار شدند و دو نفر دیگر بار و بنه و بقچههای رنگارنگ را یکی یکی توی صندوق انداختند.
رمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری
فصل «اژدهای کور»
هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی»
از شما چه پنهان، از روستا تا اروپا، منزل به منزل راه پیمودهام و اینک به پایان راه، به منزل آخر نزدیک شدهام. در این سفر طولانی و این راه دراز، دوستان و همراهان زیادی را از دست دادهام تا به خانة خلوت و خاموش تنهائی رسیدهام. بی سبب نیست که این روزها، گاه و بیگاه دست از کار میکشم، نگاهام به راه میرود و آن عزیزان را به مرور به یاد میآورم و جایِ خالی آنها با حزن و اندوهی ملایم احساس میکنم. نه، این روزها هیچ اتفاقی نمیافتد و هیچ حادثهای در این زندگی آرام و یکنواخت رخ نمیدهد.
نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل»
التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه میتازاند و فحش و کتره میداد: « همین شما ولگردها، مفتخورها، آبروی مملکت رو بردین»
نقل از مجموعه داستان « ایستگاه باستیل»
دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبودو چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره میمانیم تا وطنمان را پیدا کنیم.
«... غم این خفتۀ چند
خواب در چشم ترم میشکند»
این کلام دلنشین نیما، وصف حال هنرمندان و انسانهائی بود که در روزگار پلشت و سیاه، ناظر جامعهای بودند که علیرغم زرق و برق ظاهریاش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه میرفت. سردمداران مشاطهگر، شتابزده، ویرانیها را بزک میکردند و وسمه بر ابروی کور میکشیدند و سوار بر خر مراد، به گمان خود چهار نعل به سوی دروازههای تمدن میتاختند و هرگز نمیرسیدند.
«برگ خشکی را بیاد آر[3]
که در بادها میرود
و بگو: تو هرگز بادها را نشناختی
تو عاشق بادها بودی.
به یاد سعید سلطانپورکه، در 31 خرداد 1360 تیرباران شد.
منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه میزدم که دوباره او را در برابرم دیدم که از پشت میلهها به جهان لبخند میزد.
دیروز صبح جلد اول مجموعه آثار فدریکو گارسیا لورکا به دستام رسید؛ نام مترجم، ناصر فرداد، را روی جلد دیدم و از شما چه پنهان، سر پا، مقدمه و شماری از شعرها را خواندم و بعد پشت پنجرة این اتاق دلگیر، رو به روی کاج پیر ایستادم و با شگفتی و حیرت جوان محجوبی را به یاد آوردم که نزدیک به بیست و شش یا بیست و هفت سال پیش با دعوتنامهای که اینجانب ارسال کرده بودم، به اروپا آمده بود و من چند سال بعد او را در سویس دیده بودم و فهمیده بودم که شبانه روز زبان آلمانی و درس پزشکی میخواند.
شب به آخر رسیده بود و نگهبان خسته و خواب آلود در حاشیة راهرو قدم میزد؛ هر بار که به در آن سلول انفرادی نزدیک میشد، مکثی میکرد، لبة کلاه آهنیاش را روی ابروها بالا میبرد، روی پنجة پاها بلند میشد تا جائی که چانهاش به لبة دریچة کوچک میرسید، تا نزدیک آن چشمهای سبز ترس خورده و بعد، با نوک سرنیزه چند ضربة یکنواخت و ملایم به میلهها میکوبید و نرم نرمک از مسیر نگاه زندانی دور میشد، بیآن که بداند و یا بفهمد چرا هربار نزدیک آن در آهنی پا سست میکند و چرا نمیتواند به راحتی از تیررس این چشمهای سبز شیشیه شده، که انگار سوز سرما، بهت و هراس را در آنها منجمد کرده بود، بگذرد.
نقل از دفتر یاداشتها
مادرم تا زنده بود میگفت: «دوست به سر نگاه میکند و دشمن به پا» شاید اگر مادرم مثل من برای صاحبکارها و کارفرماهای بیشماری، - خودی و بیگانه- و یا - داخلی و خاجی- کار میکرد و به اندازة موهای سرش صاحبکار و کارفرما میداشت، لابد مثل من متوجه میشد که کارفرها و صاحبکارها، در همه جای دنیا، به «سر و پایِ» کارگر نگاه نمی کنند، بلکه به «دست های» او نگاه میکنند.
نقل از دفتر «یاد داشت ها»
... باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جّن و انس» به آنجا نرسیده بود.
رمان "مریم مجدلیه" آخرین اثر حسین دولتآبادی است که در سال 1397 توسط انتشارات "مهری" لندن منتشر شده است.داستان، روایتی است تکاندهنده با نثری شیوا و حاوی نوآوریهایی کم نظیر در ادبیات معاصر فارسی. نویسندهای مرد، حکایت زندگی یک زن را، از زبان و دیدگاه خودِ زن، بیان میکند و در این مسیر تابوهایی را نیز درهم میشکند. ترسیم زنی بسیار متفاوت با الگوهای متعارف جامعه از یک زن و تصویر رابطه همجنسگرایی بین دو زن از جمله این تابوشکنیها میباشند.
نقل از «ایستگاه باستیل،»، طرح روی جلد: اَلن نقلی
دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبود و چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره میمانیم تا وطنمان را پیدا کنیم.
فصلی از جلد اوّل «گدار»
چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!»
اين گفتة بالزاك كه « رمان تاريخ خصوصي ملت هاست» بعد از بيش از صد و پنجاه سال اعتبار و موضوعيت خود را حفظ كرده و با وجود دگرگوني ها و تحولاّتي كه چه در « زندگي خصوصي ملت ها » و چه در نگاه ما به زندگي و برداشت ما از آن پديد آمده، همچنان توضيح دهندة كاركرد اصلي رمان است.
کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را میکشد.
سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکانهای شديدی از حرکت میماند. صحرا به پشت پنجره میدود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند.
سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول»
نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان
زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة شکسته آویختند و به نماز ایستادند.
فصلی از رمان « زندان سکندر»،
مهتاب در دوران جا بهجائی عظیم و تاریخی مردم ما ناپديد شده بود و من شعری کوتاه پشت عکس نو جوانی او نوشته بودم که در روزهای آخر به دست کتایون افتاده بود و هر ازگاهی آن را زیر لب زمزمه می کرد. مهتاب مانند مرغی از بام سهند پریده بود و از او یادگاری به جا مانده بود که در آن همه سال پارهای، جزئی جدائی ناپذیر از وجودم شده بود و شب و روز با من بود.
اخم بر چهره نداشتن، از بیاحساسی خبر می دهد، و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است. «برتولت برشت» بهار بی سر و صدا از راه رسیدهاست و با حیرت، در کوچهها و خیابانهای خالی و خلوت و خاموش شهرها و روستاها پرسه میزند و مبهوت و ناباور به همه جا مینگرد: «راستی انسانها کجا رفتهاند؟ چرا کسی به پیشواز من به شادمانی سرودی نمی خواند؟» انسانها از وحشت «کرونا» به خانهها گریختهاند و در پناه دیوارها و پنجرهها سنگر گرفتهاند و در قرنطینه به سر می برند.
- به یاد دوست - یک سال گذشت...
دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سالها حساب و کتاب دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی ریز نقش، خوش قلب، با گذشت و مهربانی بود که عمری سختیها و دشواریهای تبعید را با بردباری بی نظیری بر خودش هموار کرد و در خلوت رنج برد و رنج برد و رنج برد و هرگز و هرگز لب به شکوه و شکایت باز نکرد.
در ایران، جدائی دین از دولت، پانسمانی است که عفونت را می پوشاند
یکی از عرصههای استراتژیک در فردای جمهوری اسلامی، تکلیف دین و نهادهای دینی است، چرا که بعد از جمهوری اسلامی، موقعیت مذهب شیعه و نهادهای اسلامی، چه بخواهیم و چه نه، بازگشت به وضعیت پیش از انقلاب نخواهد بود.
« آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟
آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.» برتولت برشت ...
چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟
قلعه ی گالپاها «3»
در آن دیار، بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی دل به آن خوش میکردند. رشد گندم و جو یا خربزه و هندوانة دیم بستگی به سال داشت. اگر آسمان حاشیة کویر کَرَم میکرد و زمستان برف و بهار باران میبارید، گندم یا جو سر از خاک به در میآورد، ریشهاش نم زمین را میمکید و میبالید؛
سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول»
نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان
زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة شکسته آویختند و به نماز ایستادند.
داستان بلند تازه ی است از حسين دولت آبادی، که پيش از اين علاوه بر رمان و چند داستان و فيلمنامه که از او در ايران چاپ و اجرا شده، در خارج نيزمقالات انتقادی و قصّه هائی در مجلاّت از او به چاپ رسيده است و بعلاوه نمايشنامه های او با عناوين «آدم سنگی» و «قلمستان» انتشار يافته است.
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولت آبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمی رود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکه های مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگی های انسانهایی که در برهه های متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور می شوند. هم ولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگی هاشان در هم می شود و با داستانهای یکدیگر در هم می آمیزد. جوان هستند، عاشق می شوند، تنگ نظری ها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور می کند تا در برهه ای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند،
نگاهی به داستان بلند «درآنکارا باران میبارد» آزاده دواچی
چرخش میان خیال و واقعیت و تصویرسازی از واقعیت درعینحال ادغام و به چالش کشیدن حقایق حاضر در جامعهی انسانی از اهداف بیشتر نویسندگان است. مسئلهی بازسازی تصاویر و خاطرات حقیقی و ترجمه و تبدیل آنها به نوشتار و انتقالش به مخاطب در اکثر آثار داستانی ایرانی مشترک است.
رمان "مریم مجدلیه" آخرین اثر حسین دولتآبادی است که در سال 1397 توسط انتشارات "مهری" لندن منتشر شده است.داستان، روایتی است تکاندهنده با نثری شیوا و حاوی نوآوریهایی کم نظیر در ادبیات معاصر فارسی. نویسندهای مرد، حکایت زندگی یک زن را، از زبان و دیدگاه خودِ زن، بیان میکند و در این مسیر تابوهایی را نیز درهم میشکند. ترسیم زنی بسیار متفاوت با الگوهای متعارف جامعه از یک زن و تصویر رابطه همجنسگرایی بین دو زن از جمله این تابوشکنیها میباشند.
بعد از خواندن رمان «زندان سکندر»، جای تردیدی نمیماند که اثر تازه حسین دولت آبادی شاهکار وی و گواه اوج توانائی هنری و ادبی اوست. این اثر، رمان است، اما قصه و فسانه نیست؛ پرداختی خلاقانه و شیوا از زندگی هائی است که برای حسین دولت آبادی، عین رمان یا دست کم در خور پردازش رمانی بودهاند.
دارکوب اضطراب
ساناز اقتصادینیا
در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولتآبادی پرداختهام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است.
روز آخر سنگاز سرما میترکید، بوی مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده میچرخید، همه جا احساس میشد و من آن را حتا در نگاه چند نفر آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعشکش سیاه ایستاده بودند میدیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این آشناهای ماتمزده تجلی مییافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن خویش و از نگاه دیگری پنهان میکردند و هر کدام به شیوهایاز این احساسگنگو ناخوشایند میگریختند، کسیچه میدانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ عزیزانی را با سماجت از خود میراندند؟ شاید ...
هنر همیشه، هنر مردمانی خاص در مرحلة مشخصی از تحوّل تاریخی است «بلینسکی»
کمال رفعت صفائی، یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر ایران در آغاز جوانی و در اوج شکوفائی، در انزوایِ تبعید، در اتاقکی پر از دارو و دلتنگی، با درد و رنجی مداوم و جانکاه، آرام آرام تکیده و تکیدهتر شد و پس از سه سال مقاومت در برابر بیماری سرطان، سرانجام در تابستان سال 1994 میلادی از پای در آمد و چشم بر جهان ما فرو بست.
1. آقای محمود دولت آبادی برادر بزرگ شماست. از نظر شخصی و خانوادگی، از همان کودکی، رابطه شما با او چگونه بود؟
«نامههای بزرگ علوی به باقر مؤمنی»
مؤلف: باقر مؤمنی
عزیزی را در ایران میشناختم که هر بار قصه و یا رمانی میخواند، در صفحه سفید آخر کتاب دریافتها و تأثراتش را به اختصار و با خط خوش مینوشت و کتاب را کنار میگذاشت. در واقع تا از فضای کتاب و موضوع بیرون نیامده و حسها و ادراکش غبار نگرفته بودند. این پروانههای خوشرنگ و بازیگوش را با مهارت شکار میکرد و برکاغذ نقش میزد. آدمی بودکه بر ذهن وخیال و افکارش تسلط شگفت انگیزی داشت و در بیان آن ها به ریخت و قواره دلپذیر و منسجم و قالب مناسب سرآمد استادان سخن بود.