قلعه ی گالپاها- فصل 20
سفر دور و دراز آغاز شده بود و معلوم نبود کی به پایان میرسید. در آغاز راه، مسافرها، همه هیجانزده، سرخوش، سر دماغ بودند و همهمه میکردند. چاووش، آن آخوند عمامه سفید کنار راننده، دم به دم چاووشی میخواند و زوّار به درخواست شاگرد شوفر، پی درپی صلوات میفرستادند. مدتی بعد، خرناسة گوشخراش موتور و خشخش چرخها بر شن ریزههای جاّده، جایِ نوحه خوانی و چاووشی را گرفت و پچپچه، همهمه، تب و تاب زوّار به مرور فروکش کرد.