از کجا به کجا رسیده بودم.
پاره ای از رمان « مریم مجدلیه»
از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آنهمه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقانآور شده بود و چرا نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم، انتقام؟ قرار بود از چه کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجیآقا، از عادلآقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار میخواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟
«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من...»