... چندسال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانهام را در شهریار بفروشم. سالها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سالها باز هم گذشتند و گذشتند و در گذر زمان صمیمیت ها، برادریها و دوستی ها به غارت رفتند و از آن همه فقط این نامه باقی ماند: نامه
*
"باد سرخ" اثر حسین دولتآبادی از جمله رمانهاییست که انقلاب و نتیجهی آن را دستمایه خود قرار داده است. حسین دولتآبادی نویسندهایست که به طور کلی مسائل جاری اجتماع محتوای تمامی آثارش را تشکیل می دهند. نخستین رمان او، "کبودان" که متأسفانه در شور و شوق انقلاب "جوانمرگ" شد و کمخواننده ماند، به زندگی مردمی می پردازد که به عشق کار از روستا کنده شدهاند و در حاشیه "صنعت نفت" در جنوب کشور زندگی می کنند.
من سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم و در سالهایِ کودکیام در آن دیار مردم هنوز هراز گاهی از دوران جنگ و قحطی قصههای هولناکی نقل میکردند و از جمله این که خوار بار نایاب و یا کمیاب بوده و اهالی از ناچاری برگ درخت و ریشة گیاه و یا هر چیزی که به دستشان میرسیده، میخوردهاند. بهاحتمال زیاد مثل بالا نیز از آن روزگار بر سر زبان مردم ولایت ما افتاده بود و من بارها از مادرم شنیده بودم:
«اگه آدم خوبی بود، سالِ قحطی میمرد.».
فصلی از «رمان مریم مجدلیه»
چشمهایِ درشت، سیاه و زیبایِکمال گود افتاده و رقتانگیز شده بودند و نگاهاش قلبام را به درد میآورد.
«ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج میشه
و ما مثل خیلیها در آنکارا به پیسی میافتیم»
کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید
«کمال، بازگشت به سرزمین مادری، بازگشت. بر میگردیم ایران، از بابات پول میگیریم و دوباره... دوباره...»
کسی که هنوز به منزل آخر نرسیده، بندرت به عقب بر میگردد و با حسرت به آغاز راه و به منزلهائی میاندیشد که از آنها شتابزده گذر کردهاست. میل بازگشت به گذشته و بازبینی و مرور سال و ماه عمر سپری شده، اغلب در آستانة پیری و در منزل آخر به سراغ رهرو و مسافر این راه دراز میآید و او را به فکر وامیدارد: « از کجا به کجا رسیدهام؟»
میانه مردی پرحرف، سرزنده، تند و تیز و بشاش، به نام آقارضا دو اتاق طبقة پائین خانهاش را به ما اجاره داده بود. این طبقة همکف فقط دو تا اتاق نیمه تاریک داشت که درهای دولنگة چوبی آنها به راهرو باریکی باز میشدند. هر چه بود، بزرگتر از خانة کشاورز و فراش چشم شیشهای بود. در کوچه شارق، هر از گاهی دوستان و آشناها به دیدار ما میآمدند. از جمله سعید سلطانپور، پرویز خضرائی و روحالامین و «پسر خالة بازیگر» پدرم. من در خانة کوچة شارق سعید سلطانپور و پرویز خضرائی را برای نخستین بار دیدم و اسم سرگئی بوندارچوک، هنر پیشه و کارگردان نامدار روس را شنیدم.
در روایتهای اسلامی آمده است: پس از آنکه ابراهیم بهدستور خداوند، همسر و فرزندش را در صحرا رها کرد، تشنگی بر آنها چیره شد، هاجر در جستجوی آب میان کوه صفا و کوه مروه میدوید و چشمه و چاهی نمییافت. سرانجام جبرئیل از آسمانها فرود آمد، بال یا پاشنه پای برزمین کوبید و «زمزم» از خاک بیرون جوشید؛ اسماغیل و هاجر از مرگ نجت یافتند.
کبودان گونه ای « هزار و يک شب » رآليست است. ده ها سرگذشت فرعی به گرد سرگذشت يک دونفر آدم اصلی قصّه گره می خورند تا مجموعاً داستانی بسازند که موضوع مرکزی آن سرگذشت اين يا آن آدم نيست. سرگذشت يک مهاجرت است. از تمام گوشه های اين سرزمين و نيز سرزمين های شرقی آن، مردان و زنانی فقير، محروم و بی افق چون سيلی به دهانة خليج فارس و دريای عمّان جاری می شوند تا فردائی موهوم را در جزاير متروک و بندرهای داغ و بی رحم آم ها بجويند.
کارخانه، فصلی از «دوران» آمادة چاپ
آه، سرانجام خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.
با سوزن و نخ به کنار پنجره، به آفتاب رفتم تا سوزنام را نخ کنم. وای، چقدر چشمهایم دراین مدّت کمسو و ضعیف شدهاند. ایکاش عینکام را میآوردم، فراموش کردم، در آن هول و هراس و شتابزدگی خیلی چیزها از جمله عینکام را جا گذاشتم. باری، نزدیک به ده دقیقه کلنجار رفتم تا سرانجام موفق شدم. دیروز دکمههای کتام توی خیابان کنده شدند و به یاد عزیزنسین و داستان کوتاه شیرینی افتادم که از او خوانده بودم،
نقل از دفتر «یاد داشت ها»
... باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جّن و انس» به آنجا نرسیده بود.
پیش از مهاجرت اجباری، در ایران، هر کجا که بودم، حتا در بازداشتگاه و زندان، یادداشت بر می داشتم، سال ها بعد، درتبعید (سال 2013 ) هنگام تایپ یادداشت هایم، بنا به ضرورت کلمههائی به متن افزودم و واژه ها و اصطلاحات محلی را به اختصار توضیح دادم تا شاید از گنگی مطلب بکاهند. این کلمه ها و توضیحات را داخل پرانتز گذاشته ام. باری، یاد داشت « خانه» را سوم اسفندماه 1356 در روستای رامین نوشته ام. ح. د
حسین دولت آبادی از نویسندگان به نام معاصر ایرانی است که در فرانسه اقامت دارد. او در سال 1326 در روستای دولت آباد سبزوار متولد شد. از همان آغاز نو جوانی ( سیزده سالگی) به پایتخت مهاجرت کرد و در ساله ۱۳۶۳ برای همیشه به اجبار از ایران خارج شد و در فرانسه اقامت گزید . تا کنون از او آثار زیادی منتشر شده است. که گفتگوی زیر به بهانه تجدید چاپ رمان «در آنکارا باران میبارد» است که به تازگی از سوی نشر ناکجا منتشر شده است.
فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم»
فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد که نمی توانستم همه را دنبال کنم. گردونة زمان شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی که سال ها در ادارة نگارش بايگانی شده بودند و آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده بودم و فرصت نداشتم آثار مورد علاقه ام را مرور کنم. بهار، بهار کتاب بود.
نقل از: «نگاه سیّاره»
مجموعه ی مقاله ها، آمادة چاپ.
حدود هيژده سال پيش (سال 1987 میلادی) محفلي ادبي- هنري داشتيم و ماهي يك بار دور هم جمع مي شديم. يادش به خير! از جمله پيشنهادهائي كه در اين جمع مطرح و پذيرفته شد ولي هرگز جامة عمل نپوشيد، نقد و بررسي آثار دكتر غلامحسين ساعدي بود. تا آن جا كه به خاطر دارم، به جز من هيچ كسي مقاله اي در اين باره ننوشت.
قلعة گالپاها- فصل 27
شرنگ در فرهنگها به معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بیچیز و مردانه بود که نوجوانها و جوانها هر از گاهی در حیاط خاکی خانهای بر پا میکردند و شوبازی به نمایشی گفته میشد که بیشباهت به روحوضی نبود و مطربهای شهری، وقتی در قلعة گالپاها به عروسی دعوت میشدند، شبها، در فضای باز به روی صحنه میبردند. در این جشنها، دخترها و زنها حضور نداشتند و یا دورادور در تاریکی میایستادند؛ روشنائی را میپائیدند و جلو نمیآمدند.
فصلی از رمان « اُلنگ» (1)
فرّاش مدرسه چند بار از جلو خانة خالو خداداد میگذرد؛ هربار به در حیاط نزدیک میشود؛ یکدم مردّد پا به پا میمالد و باز راه میافتد. بار آخر نگاهی به دریچة گردِ بالاخانة همسایه میاندازد؛ کوبة در را کورمال کورمال پیدا میکند، دیوانه وار در میزند و منتظر و گوش بهزنگ میماند.
قطعه ای از «دوران»
¶ باران سر بند آمدن ندارد، مدام میبارد. این هم اذان نمازدیگر. مؤذنهای مساجد این منطقه گوئی با هم مسابقه گذاشتهاند. همه با چند ثانیه پس و پیش، شروع میکنند و از بلندگوها اذان میگویند، و چه اذان موجز و مختصری. مؤذنها به یگانگی خدا و رسولاش شهادت میدهند و امت مسلمان را به نماز فرا میخوانند: «حی علیالصلوات!» اهل سنّت بر خلاف شیعیان، به همین مختصر کفایت میکنند و در شبانهروز، به هنگام نمازهای پنجگانه، حتا در برف و باد و باران خدا و رسول خدا و نماز را به یاد امّت میآورند.
در روزگار نه چندان دور، در کشورگل و بلبل ما، مردانی با عنوان «جاهل محلّه»، «گردان کلفت»، «بزن بهادر»، «لوطی» و «داش مشتی» بودند که قداره میبستند، زیر چهار سوق میایستادند، محله را قرق میکردند، عریده میکشیدند و «نفس کش» میخواستند و یا به تعبیر تعزیه خوانها «هل من مبارز» میطلبیدند.
پاره ای از رمان «چوبين در»
يادداشت های پراکنده ام را کنار گذاشتم، دل دريا کردم و آن دفتر کهنة کاهی را برداشتم. مرور و خواندن خطوط کج و معوج و شتابزده ای که در دوران کوتاه ديوانگی و پيامبری ام نوشته بودم، چندان ساده نبود و اغلب باعث افسردگی و پريشانی ام می شد . وقايع و حوادث اين کتابچه که در ايّام بی خبری و در ناخود آگاهی به رشتة تحرير در آمده بود، به حقيقت نزديکتر بود و خبر از دنيائی می داد که به هنگام هشياری به مرزهای آن حتا نزديک نمی شدم.
در سالهای نخست مهاجرت چند صباحی به حرفة دوران نوجوانی و جوانیام، برگشته بودم و در حومة شهر پاریس پیستوله کاری و نقاشی میکردم. در آن روزها واژة « chantier» (شانتی یه) تازه به گوشام خورد و به مرور زمان به معنای آن پی بردم. در فرانسه به جا و مکانی «شانتی یه» میگویند که مهندسین، معمارها، کارگرهای فنی و کارگرهای ساده و و ... ساختمانی را تعمیر میکنند و یا میسازند. «شانتی یه» را نباید با «کارگاه» عوضی گرفت. محل کارگاه اغلب ثابت است، ولی «شانتی یه» هر بار تغییر میکند و جای دیگری تبدیل به شانتییه میشود.
مادرم تا زنده بود میگفت: «پسرم، ناخن دست از غم بلند میشه، ناخن پا از شادی» از شما چه پنهان، این روزها در هزار توی گذشتهها به دنبال «شادی ها» میگردم و در جستجوی لحظههای خوش، اینجا و آنجا فانوسام را بالا میگیرم؛ گیرم بیفایده. چون هر بار «غمها» با بیرق سیاه سر راهام سبز میشوند و مرا به سوی سردابهای تاریک و یخزده میبرند. انگار شادی مانند الکل فرّار است و بر خلاف غم و اندوه مدت زیادی در خاطر آدمی نمیماند. نه، شادیها مانند غمها، شبها به سراغ آدمی نمیآیند، به زیر بالش نمیخزند و او را بیخواب نمیکنند.
این یادداشت را دربهار سال 1986میلادی، یعنی دو سال پس از مهاجرت اجباری نوشته ام. در آن ایام، اگر چه دوستی میگفت که ما پانزده سال در این دیار ماندنی هستیم، ولی من باور نمی کردم، نه، هنوز امیدوار بودم که بزودی به وطنام بر میگردم؛ در آن روزها هرگز گمان نمیکردم که اقامت ما در این گوشة دنیا اینهمه سال به درازا میکشید. باری، بعد از بیست و هشت سال این یادداشت ناتمام را در میان دستنوشته هایم دیدم و بهیاد گذشتهها تایپ کردم و امروز، پس از سی و پنج سال دوری و تبعید، دوباره آن را خواندم و به خوشخیالی خودم لبخند زدم. بگذریم.
چند ماه پیش در میان نامهها، یادداشتها و دستنوشتههای همسرم (زنده یاد علی اصغر حاج سید جوادی) به این نامه بر خوردم و به یاد ایامی افتادم که پیرمرد از نامردمیهای روزگار بر آشفته بود و از آنچه که مهدی اصلانی به ناروا به او نسبت داده بود، شب و روز رنج میبرد. مهدی اصلانی در آن کتاب، (کلاغ و گل سرخ) «احمد شاملو» را با همسرم مقایسه کرده بود: شاعر محبوبش را به عنوان روشنفکری که آیندة انقلاب بهمن را پیشگوئی نموده، تا به عرش بالا برده بود و «حاج سید جوادی» را تا به اسفلالسافلین پائین آورده بود.
نگاهی به داستان بلند «درآنکارا باران میبارد» آزاده دواچی
چرخش میان خیال و واقعیت و تصویرسازی از واقعیت درعینحال ادغام و به چالش کشیدن حقایق حاضر در جامعهی انسانی از اهداف بیشتر نویسندگان است. مسئلهی بازسازی تصاویر و خاطرات حقیقی و ترجمه و تبدیل آنها به نوشتار و انتقالش به مخاطب در اکثر آثار داستانی ایرانی مشترک است.
چهار زن- چهار گفتگو
نگاهی گذرا بر کتاب « از آنچه بر ما گذشت»
اثر طیفور بطحائی
در آخر دنیا، چهار زن که از چهار گوشه ایران مهاجرت کردهاند، با صداقت و صمیمیت از گذشته و حال خویش سخن میگویند و ما از این رهگذر از متن جامعه، خودمان عبور میکنیم و پی میبریم چرا و چگونه «زن» در چمبری گرفتار آمده که الیافش با باورهای مذهبی دیرینة مردم تنیده شده و با سرانگشت ماهر شریعتمداران گره خورده است.
تمام دوستان من/ زیر پلکهای من مردند/ نه! / زمین پهناور نیست*نسل ما به منزل آخر نزدیک شدهاست و چندان غیر منتظره و دور از انتظار نیست اگر هر از گاهی خبر مرگ مادری، پدری، عزیزی، هنرمندی، دانشمندی و مبارزی از راه دور و نزدیک به گوش میرسد و اگر، کم و بیش هر روز، یادنامهها، نکوداشتها و عکس و تفصیلات این اسیران خاک در دنیای مجازی بچشم میخورد.باری،
روی شیشة عینکم خط افتاده، یک سال پیش به محمودی تلفن زدم، گفتم روی شیشة عینکم خط افتاده. محمودی گفت: «روی قاب عینک یا شیشة عینک.» گفتم: «قاب که ترک خورده، ولی مشکل امروز من به قاب ربطی ندارد، حالا هم دارم در بارة شیشه عینکم صحبت میکنم.» محمودی گفت: « کجای شیشه خط افتاده؟» گفتم: « عجب سؤالی، گیرم بالا یا پائین یا وسط، به هر حال روی شیشه خط افتاده» محمودی گفت: « خط خوردگی اطراف شیشه را می شود نادیده گرفت، اما اگر روی دایرة مرکزی خط افتاده باشد، باید کاری کرد.»
چراغهایِ پايه بلند زنبوري را عصر بلند آورده بودند و بيخ ديوار، رو به روي در سلّول انفرادي گذاشته بودند و من سر تا سر شب از دريچة كوچك به آن ها خيره ماندهبودم. زمان ذرّه ذرّه در نگاهم مي سوخت و دم به دم به پايان راه نزديك تر مي شدم. سر انجام به منزل آخر رسيده بودم و مي رفتم تا درسحرگاه چوبة دارم را ببوسم.
من پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی به پدرم کمک میکردم و در ایام محرم مانند همة پسر بچههای آبادی در حسینیة سینه میزدم؛ حتا چند سالی وارد گروه شبیه خوانهای «آماتور» آبادی شده بودم و با آنها تعزیه میخواندم.
چندروز پیش که به آشپزخانه رفته بودم تا یک استکان چای سبز دم کنم، قسمتی از برنامة تلویزیون را سر پائی دیدم. گزارشی تصویری بود از مراحل مختلف قالبگیری، ریختهگری، حکاکی یک ناقوس کلیسا. کشیشی با لباس سفید فاخر و صلیبی در دست، کنار کورة ریختهگری ایستاده بود و خودش را آرام آرام تکان میداد و زیرلب ورد میخواند. استاد ریختهگر الواری را توی کوره گذاشته بود و اسقف که هیچ کاری در آنجا نداشت، دورادور به شعلههای آتش خیره شده بود و انگار ناقوس را متبّرک میکرد. باری، وقتی ریختهگر به یاری شاگردهایش، ناقوس عظیمالجثه و خوشریخت را از قالب بیرون آورد، حیران و انگشت به دهان ماندم.
نقل از «ماه مجروح» مجموعه آثار کمال رفعت صفائی
آقای اطلسی تا همین پارسال با ما همخانه بود، خودش میگفت: «در مورد خودش کمتر قضاوت میکرد» منهم به هر حال نمیتوانستم به صراحت بگویم دیوانه شدهاست. اصلاً هیچ وقت در مورد دیوانگی صحبت نکردیم. باران که میبارید، از باران میگفتیم، برف که میبارید، خودش میرفت بخار روی شیشه را پاک میکرد و مثلاً از اولین خاطرة بارش برف و سردی هوا حرف میزد.
از دفترچه یادداشت
در ایستگاه «گار دو لیون»، چهار جوان سیه چرده، با سر و موی ژولیده، آشفته حال و هراسان، هایهوی کنان، صندوق عقب تاکسیام را باز کردند، دو نفر از سمت چپ و راست سوار شدند و دو نفر دیگر بار و بنه و بقچههای رنگارنگ را یکی یکی توی صندوق انداختند.
رمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری
فصل «اژدهای کور»
هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی»
از شما چه پنهان، از روستا تا اروپا، منزل به منزل راه پیمودهام و اینک به پایان راه، به منزل آخر نزدیک شدهام. در این سفر طولانی و این راه دراز، دوستان و همراهان زیادی را از دست دادهام تا به خانة خلوت و خاموش تنهائی رسیدهام. بی سبب نیست که این روزها، گاه و بیگاه دست از کار میکشم، نگاهام به راه میرود و آن عزیزان را به مرور به یاد میآورم و جایِ خالی آنها با حزن و اندوهی ملایم احساس میکنم. نه، این روزها هیچ اتفاقی نمیافتد و هیچ حادثهای در این زندگی آرام و یکنواخت رخ نمیدهد.
نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل»
التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه میتازاند و فحش و کتره میداد: « همین شما ولگردها، مفتخورها، آبروی مملکت رو بردین»
نقل از مجموعه داستان « ایستگاه باستیل»
دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبودو چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره میمانیم تا وطنمان را پیدا کنیم.
نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»
... جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهام آرام آرام ترک بر میدارد و باد در کاسة سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیّت، آن بی شمار دهانهائی که به نفرینی ابدی باز ماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش مانند خرده شیشه در گوشام میشکند:
« گفتم که دارت می زنم، زندیق»
«... غم این خفتۀ چند
خواب در چشم ترم میشکند»
این کلام دلنشین نیما، وصف حال هنرمندان و انسانهائی بود که در روزگار پلشت و سیاه، ناظر جامعهای بودند که علیرغم زرق و برق ظاهریاش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه میرفت. سردمداران مشاطهگر، شتابزده، ویرانیها را بزک میکردند و وسمه بر ابروی کور میکشیدند و سوار بر خر مراد، به گمان خود چهار نعل به سوی دروازههای تمدن میتاختند و هرگز نمیرسیدند.
«برگ خشکی را بیاد آر[3]
که در بادها میرود
و بگو: تو هرگز بادها را نشناختی
تو عاشق بادها بودی.
به یاد سعید سلطانپورکه، در 31 خرداد 1360 تیرباران شد.
منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه میزدم که دوباره او را در برابرم دیدم که از پشت میلهها به جهان لبخند میزد.