اشاره
در این سالهای برق و باد، سالیانِ تولید و مصرفِ برقآسا، عدهای از اندیشهوران ایرانی از نارساییهای زبان فارسی مینویسند و دغدغهی گسترش و گشایشی در آن دارند. جد و جهد درازآهنگ و عاشقانهای در این امر داشته و نتایجی نیز گرفتهاند؛ خیرش به زیستجهانِ ایرانی رسیده و غبارش بر چهره و موی آنان درنشسته است.
فصلی از « چکمه ی گاری»
در مهرآباد، نزد همولایتیها، به جرّهای محجوب و مأخود به حیا شهره شده بودم؛ اعتماد بنفس نداشتم، در میان مردم شهر وانمیگشتم، با تلنگری دستپاچه و سراسیمه میشدم؛ از همه خجالت میکشیدم؛ از مردم میگریختم و تا آنجا که ممکن بود با زنها رو به رو نمیشدم. کسی چه میداند، شاید اگر در قلعة گالپاها بهدنیا نیامده بودم و با مردم حاشیة کویر بزرگ نشده بودم، شهر مرا آنهمه مبهوت و منکوب نمیکرد و طرز نگاهام به زندگی و آدمها عوض میشد و شاید از انزوا بیرون میآمدم.
فصلی از رمانِ «اَُلنگ»
فرّاش مدرسه چند بار از جلو خانة خالو خداداد میگذرد؛ هربار به در حیاط نزدیک میشود؛ یکدم مردّد پا به پا میمالد و باز راه میافتد. بار آخر نگاهی به دریچة گردِ بالاخانة همسایه میاندازد؛ کوبة در را کورمال کورمال پیدا میکند، دیوانه وار در میزند و منتظر و گوش بهزنگ میماند.
در ایران، جدائی دین از دولت، پانسمانی است که عفونت را می پوشاند
یکی از عرصههای استراتژیک در فردای جمهوری اسلامی، تکلیف دین و نهادهای دینی است، چرا که بعد از جمهوری اسلامی، موقعیت مذهب شیعه و نهادهای اسلامی، چه بخواهیم و چه نه، بازگشت به وضعیت پیش از انقلاب نخواهد بود.
دستنوشتهها نمیسوزند، اثر محمد رسول اف، اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همة فیلم ها را ندیدهام) دست کم نوید بخش سینمائی استکه از کنار مسائل حسّاس جامعه نمیگذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهانروی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سویحکومتی نشانه رفتهاست که دستهایش تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!
به یاد هنرمندان در بند:
جعفر پناهی، محمدرسول اف و ...
زمستان میگذرد، رو سیاهی به ذغال می ماند.
جانم که تو باشی، این گفتهها بی تردید توضیح واضحات و تکرار مکررّات است، با اینهمه دوباره به اختصار به آن اشاره میکنم:
مردم ما قرنها و قرنها زیسته اند، از مصیبتها، فاجعهها و رنجها و شادیها گذر کردهاند، تجربهها اندوختهاند و در گذر زمان و زمانه فرهنگها و هنرها آفریدهاند. در این میان، فرهنگ شفاهی، فرهنگ توده ها، قرنها سینه به سینه نقل شده و تا به امروز برای ما به یادگار ماندهاست. فرهنگ توده ها غنی، سرشار، پر بار و رنگارنگ است، زبان نویسنده اگر ریشه در این دریای بیانتها داشته باشد، روز به روز بیشتر و بیشتر می بالد و هرگز بی رمق، پژمرده و نزار نمیشود و هرگز نمیخشکد:
در این گوشة دنیا، در میان مردم بیگانه، به تجربه دریافتهام که هربار به معنای واژهای در موقعیت و در وضعیّت خاصی پیبرده ام، هرگز آن را فراموش نکردهام، مانند: « espion» (2) که گوئی با داغ و درفش توی مخ ام حک شدهاست. تا آنجا که به یاد دارم، این کلمه را سال هزار و نهصد و هشتاد و شش میلادی، از زیان رشید، کارگرِ الجزایریِ مسیو ژانتی شنیدم. در آن روزگار رشید به من کمک میکرد و «پِرسیینها persiennes » (3) از حوضچههای سیمانی پتاس در می آوردیم و با فشار آب داغ «کارشر karcher» میشستیم و با چنگه، به میلههای مخصوص میآویختیم تا خشک میشدند.
در آن دیاری که من به دنیا آمدم، درحاشیة کویر مردم اصطلاح «کم و کسر دادن» را به معنای «تحقیر کردن» یا «ناسزا گفتن» به کار میبردند. اگر اشتباه نکنم، یازده یا دوازده ساله بودم که هنگام تماشای نزاع و نمایش زنهایِ همسایه این اصطلاح را از زبان مادرم شنیدم و به معنای آن پی بردم. در آن سالها، در ولایت ما رعیّت با چوپ، ارجن، بیل و زنجیر دانه درشت خرکاری دعوا میکردند، در ته گودالها یا در بیابان و صحرا به جان هم میافتادند، اغلب چند نفر زخمی و ناکار میشدند و گاهی مجروح بیهوش را توی نمد میپیچیدند، به شهر، به بیمارستان میبردند.
در فرهنگ خودمان، نخستین کسی که مدّعی است ترجمة شعر محال است، جاحظ (متوفای ۲۵۵) است. وی در کتاب الحیوان میگوید:
ماه پنهان بود و باد در رواق مقبرة مخروبه زوزه میکشيد. زمين تب داشت و زير پايم می لرزيد و چراغی در عمق خاطرم تاب میخورد. صداهاي مبهم به مرور دگرگون میشدند و با گلة اسبهای وحشی میرفتند. ابرهای تيره بر سينة آسمان می دويدند و ماه نرم نرمک از پشت پارههای ابر بيرون میآمد. چهرة نزار ماه به مهتابی چرک و دود زدة زندان مجرّد شباهت داشت. مهتابی مدوری که به سقف سلول چسبيده بود و آرام آرام تاريکیهای ذهنم را روشن میکرد.
قلعة گالپاها- فصل 19
سالها پیش از این که گذرم به زندان بیفتد و زمان پشت میلهها از حرکت بماند و نفسام ناگهان در سینهام گره بخورد، به وجود زمان و به خیره سری و لجاجت آن پیبرده بودم. در سرجالیز، روزهای بلند تابستان تا شب میشدند، یک قرن بر من میگذشت و جانام به لبام میرسید. رزوهائی که برّه و بزغالهها را به بیابان، به چرا میبردم، خورشید به سقف آسمان میچسبید و از جا جنب نمیخورد؛ با اینهمه، هیچکدام قابل قیاس با شب و روزهائی نبودند که با خرمنکوب، دور خرمن گندم چرخ میزدم و چرخ میزدم و تا ابد چرخ میزدم.
• طبق نظر مارکس معنای دیگر رشد سرمایه داری متلاشی کردن دنیا است. سرمایه داری آن چیزی را که از آن نیرو میگیرد میبلعد: نخست ساختارهای خانوادگی سپس محیط زیست... طی نیم قرن پیش سرمایه داری قوائد اخلاقی و تعاونی همزیستی اجتماعی را از محتوا خالی کرده است. ...
..............................................
گفتگوی مجله ی آلمانی «فلسفه» با اریک هابس باوم تاریخ دان مارکسیست-
زودتر از هر روز بیدار شده بودم، در هوای گرگ و میش سحر، به کاج پیر پشت پنجره نگاه میکردم و مثل هربار تتمة رویای شبانه را به یاد نمیآوردم. راستی چرا پس از سالها دریا و کارفرمای فرانسویام را به خوابام دیده بودم؟ چرا مسیو ژانتی؟ ا
شعر جدولی محمدرضا شفیعی کدکنی
نمیدانم شما هيچگاه جدول كلمات متقاطع روزنامهها را حل كردهايد؟ كمترکسیاست كه دست كم یکیدوبار به اين كار نپرداخته باشد. در اين جدولها، كه انواع و اقسام دارد، شما بدون اينكه بدانيد در "خط عمودی" چه كلماتی در شرف شکلگیری است، مشغول پر كردن "خط افقی" هستيد و ناگهان متوجه میشويد كه سر و کلهی كلمات يا جملاتی روی خط عمودی پيدا شده است كه شما به هيچوجه در فكر آنها نبودهايد.
این نامه را حدود چهارده سال پیش ( 2008 میلادی) در جواب کسی نوشتهام که اصرار میکرد تا چشم بر همه چیز میبستم، به ایران بر میگشتم و خانه ام را میفروختم؛ یا به سفارت ایران در پاریس میرفتم؛ به یک نفر وکالت رسمی میدادم تا آن را میفروخت. باری، زمان گذشت، من به ایران بر نگشتم، خانة ما را کوبیدند و چند دستگاه آپارتمان ساختند. در این فاصله دوستی بر آن شد تا این نامه را به فرانسه برگرداند و همراه چندین و چند نامهی مشابه از سایرین در کتابی به چاپ برساند. گیرم مراد اینکار هنوز بر نیامدهاست. باری، دیروز نامه را دوباره خواندم و برای عزیزی که کنجکاو شده بود، فرستادم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
زندگی عطار
در میان بزرگان شعر عرفانی فارسی، زندگی هیچ شاعری به اندازه زندگی عطار در ابر ابهام نهفته نمانده است. اطلاعات ما در باب مولانا صدبرابر چیزی است که در باب عطار میدانیم.
حاجی ریزه
درچند سالة اخیر با توجه به امکانات و تسهیلات دنیای مجازی وجیزههائی محض تغییر ذائقه در صفحة فیسبوک نوشتهام. این نوشتههای کوتاه اگر چه تا داستان و قصه فرسنگها فاصله دارند و آن کمبود را جبران نمیکنند، ولی تسلی خاطرند و از این گذشته، اثر و رد پائی به جا میگذارند تا موضوع، منظور و خطوط اصلی قصهها را از یاد نبرم، تا شاید روزی روزگاری آنها را بازنگری و بازنویسیکنم.
زنده یاد « احسان طبری »
طی سالهای اخیر درباره ی شعر و نقد شعر کهن و شعر امروزی در کشور ما کتب و رسالات فراوانی نوشته شده است. یکی از جالب ترین کتب در این میانه صور خیال در شعر فارسی از شفیعی کدکنی است. در کتاب ذکر شده ابتدا این صور خیال مورد بحث نظری بسیار وسیع قرار میگیرد و سپس بر شعر فارسی از آغاز قرن سوم هجری تا قرن ششم هجری (دوران امیر معزی و لامعی و ارزقی) انطباق مییابد و امید است این بررسی که گویا مجلدات متعددی را در بر خواهد گرفت ادامه یابد.
بیگانگی
نزدیک به سی و شش سال پیش از حومة شهر لیون به تصادف بهحومة پاریس آمدم و از آن زمان همراه خانوادهام در این شهر زندگی میکنم؛ فرزندان ما در این شهر تحصیل کردند، در این شهر قد کشیدند، پر آزاد شدند و از آشیانه رفتند. آناهیتا نفر آخر بود. آناهیتا گربهاش را برای ما به یادگار گذاشت و به مادرش گفت: «اینجا خانة آخرو عاقبت سوویتیاست».
فصلی از « چکمه ی گاری»
مادرم از ولایتاش آواره شده بود؛ این تحقیر، خواری و خفّت را بر نمیتابید؛ دم به دم بغض میکرد و در انتظار وانت باری، خاموش اشک میریخت. کربلائی عبدالرسول که اینهمه را پیشبینی کرده و حدس زده بود، دور از چشم مردم و بیسر و صدا از قلعه رفته بود. پدرم تا آنجا که ممکن و مقدور بود، همه چیز زندگیاش را از چشم اهالی پنهان میکرد؛
از ستيغ کدامين کُهستان
بهمن عشق پيچيده در من
کز زمستان اين خشکسالان
آب های بهاری روان است
با یاد «سعيد سلطانپور»
نقل از دفتر «یاد داشت ها»
... باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جّن و انس» به آنجا نرسیده بود.
سالها پیش، محکومین به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه میآوردند و ساعت چهار صبح، قاضی عسگر را صدا می زدند تا محکوم در حضور او وصیّت میکرد؛ شبهای اعدامی، من با صدای گوشخراش و هول انگیز دانههای زنجیری که از لای میلههای در بزرگ و آهنی زندان میگذشت از خواب میپریدم، روی تخت نیم خیر می شدم و منتظر می ماندم تا صدای بم استوار رضائی، آن مرد منحوس و عبوسی که فرماندة جوخة آتش بود و تیرخلاص میزد، توی راهرو زندان می پیچید:
«قاضی عسگر، قاضی عسگر»
تداعی
دیروز هوا آفتابی، گرم و تابستانی بود، از این رو، نزدیک غروب که سایة درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم و کنار به کنار همسفرم راه افتادم. پیاده روی بهانهای است تا روزها مدتی در راههایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم و در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این ملال سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بیفایده.
فصلی از رمان «زندان سکندر»
تبعید اگر چه دیوار و حصاری مرئی نداشت ولی از انفرادی زندان تنگتر بود و زمان در این گوشة دنیا مفهوم تازهای می یافت. در آن سالها هر روز و از هر پنجره ایکه به میهنام نگاه میکردم به جز تباهی، فاجعه، ظلم، درد و رنج چیزی نمیدیدم. انحطاط، مردم دوران تیره و تار انحطاط را از سر میگذراندند، فجایع و مصائب مکرّر میشد، مدام خروار خروار اخبار پلشت و ناگوار از گوشه و کنار بر سرم می ریخت و بر روح و روانام سنگینی میکرد.
کدام روز بود
که در دو بازوی من دو کبوتر مرد
در جمجمهام
عقابی به ابر مبدل شد
و در حنجرهام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست. «کمال رفعت صفائی»
گذر از دنیای کمال، گذر از آتش و الماس و اندوه است. زمانی که چون شعلة آتش در باد میرقصید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را میبرید من او را نمی شناختم. ولی روزگاری که در اطاقکی پر از دارو و دلتنگی، پیاده از شمال تا جنوب درد را میپیمود، ساعتها در کنارش بودم و هر بار با بغضی در گلو و آتشی در سینه به خانهام باز میگشتم.
جاذبه ی قدرت
(سه یاد داشت)
مردم مجیزگو، متملق و نوکرصفت همواره و در همه جای دنیا انگار وجود دارند و همیشه گوش به زنگ و مترصد اند تا صاحب مقام و صاحب منصبی از راه برسد و به خوشخدمتی بال همت به کمر ببندند. من به تجربه دریافتهام که «قدرت» در هر هیئتی، در هر جمع و جامعهای مانند آهن ربا مردم حقیر و ریزه خوار، مردم متملق و چاپلوس را جذب میکند و جذب خواهد کرد. این مردم در ساختار، تداوم قدرت و حکومتها در دیار ما نقشی به سزا داشته اند، دارند و خواهند داشت.
صفی برزخ چند روز مانده به نوروز از دنیا رفته بود؛ خبر مرگ او دیر به سوسنآب رسیده بود؛ مراسم خاکسپاری، مجلس ختم برگزار شده بود؛ آه و نالهها، شیون و زاریها فروکش کرده بود؛ گیرم همسر و دخترهای برزخ هنوز سیاه میپوشیدند و در اتاق طبقة همکف خانه، از همولایتیهائی که مثل ما با تأخیر از گوشه و کنار پایتخت میآمدند، پذیرائی میکردند.
روزها، گاهی صبح زود، زودتر از همیشه از خواب بیدار میشوم و مدتها چشم به راه روشنائی، از پنجرة اتاق به شاخ و برگ تیرة درخت پیر کاج نگاه میکنم و در گذشته های دور پرسه میزنم. در این گشت و گذرها، مثل همیشه صحنهها و چهرههائی از منظرم میگذرند که در سالهای دور و نزدیک درگوشهای از این دنیا دیدهام؛ هربار کنجکاو میشوم و وسوسه به حانام میافتد تا بدانم پس از انقلاب دوستان، رفقا و یا همکارانام بهچه سرنوشتی دچار شدهاند؟ اگر هنور زندهاند، کجا هستند، چکار میکنند و با روزگار تیره و تار و زمانة خونریز چگونه کنار آمدهاند؟
ماکسیم گورکی، نویسندة بزرگ روس سخنی دارد به این معنا: «اربابی شبیه بیماری آبله است، وقتی بهبود میباید، اثرش باقی میماند». باری، در دیاری که من چندین سال آموزگار بودم، نظام ارباب و رعیّتی به مرور از میان رفته بود، موتورهای آرتزین جایِ قنایت های خشکیده راه گرفته بودند و خرده مالکهای همیشه بدهکار، جانشین ارباب ها شده بودند، با اینهمه هنوز آثاری و یادگارهایی از آن زمان باقی مانده بود،از آن جمله باغ متروک و مخروبة «ایرانخانم» ارباب سابق آن ده و «صادقِ ایران خانم.» که در آن روزگار ایران خانم، شغل نوکری و چوپانی را به او بخشیده بود.
هیچ انسانی تا ابد زنده نمیماند، همه، دیر یا زود میمیرند، مرگ کور و کر است، شاه و گدا، شاعر و فاجر را از هم تمیز و تشخیص نمیدهد و در روز موعود همه را از دم تیغ تیز میگذراند. گورها و گورستانهای بی شمار دنیا، محصول کار شیانه روزی مرگ اند. کسانی در سینه خاک خفتهاند و خاک شدهاند، که روزی، روزگاری مانند نگین الماس در برابر آفتاب میدرخشیدهاند و سرداران و فاتحانی از یادها رفتهاند که زمانی دنیا را زیر نگین داشتهاند و نویسندگان و شاعرانی که آثار آنها قلب مردم دنیا را فتح کردهاست، نه، از مرگ گریز و گزیری نیست، مهم زندگیاست، زندگی، زندگی!
شهاب برهان
طیف گسترده مخالفان انقلاب ۵۷، از سلطنت باختگان و سلطنت طلبان گرفته تا طرفداران پشیمان شده انقلاب که “رحمت به کفن دزد اولی” می گویند، در یک هماوائی جمعی از طریق وسائل تبلیغی متعدد و بس قدرتمندی که در اختیار دارند، همچنان و بیش از پیش چپ ها را مسئول به قدرت رسیدن خمینی و جهنم جمهوری اسلامی معرفی می کنند.
حقیقت تلخاست و تلخی، طعم این سالها و مزة زمانة ماست. من از سالها پیش، از زمانی که قلم به دست گرفتهام، به حقیقت وفادار بودهام و از بیان آن ابائی نداشتهام و ابائی ندارم. گیرم که این جانبداری به مذاق بسیاری خوش نیامده و خوش نمیآید. بماند. برگردم به سالها:
در آن دیاری که من به دنیا آمدم، مردم با ته لهجة محلی میگفتند: «کونِ سیاه و سفید لبِ دریایِ هرات معلوم مَرَه» این مثل مانند شعر حافظ نیازی به ترجمه، توضیح، تفسیر و تأویل ندارد. در ولایت، اگر کسی سر جای خودش نبود، در بارة وجود ذیجودش دچار توهم شده بود و لاف و گزاف میزد، او را واگذار میکردند تا روزی از روزها به لب دریای هرات میرسید و همة آنچه را که سالها از خودش و از چشم دیگران پنهان کرده بود، به ناگزیر بیرون میانداخت.
در روز جهانی زن، از سه انسان برجسته و کم نظیر، از سه زن که از نزدیک میشناختهام نمونهوار و به اختصار یادی میکنم و به این بهانه برای همة زنان و دخترانی که در دشت و صحرا، در کشتزارها، شالیزارها، کارگاه ها، کارخانهها، در خانهها و دخمهها کار میکنند و چرخ زندگی را میچرخانند، برایِ همة زنان و دخترانی که در راه آزادی و رهائی انسان و برایری حقوق مادی و معنوی انسانها مبارزه میکنند و همة زنانیکه مانند زمین، مادرِ ما، زایندهاند و زندگی میبخشند و باعث ادامه حیات میشوند، سلامتی، سرخوشی و روزگاری بهتر و دنیائی انسانیتر آرزو کنم. (8 مارس 2022)
در دوران جنگ ایران و عراق، در جادة اهواز به آشنائی برخوردم که چند سال پیش از انقلاب در زندان جمشیدیه با او همکاسه و با رفقای لات و رند او چندبار همپیاله شده بودم. باری، از او پرسیدم: «این روزها چکار میکنی؟» گفت: «نعش کش شدم!» و بعد درسردخانة کامیون را باز کرد تا جنازههای مثله شده در جنگ را به من نشان میداد. از شما چه پنهان، رو برگرداندم و جرأت نکردم. نعش کش به قهقهه خندید و گفت:
«ای بد بخت دلنازک، میرزا، تو هنوز عوض نشدی.»
عزیزی که به آن گوشة دنیا پرتاب شده بود و سالها از یار و دیار دورمانده بود، درنامه ای نوشته بود که هر روز غروب، با دو گیلاس شراب ناب از گردنههای دلگیر و مه آلود غروب گذر میکند و روز را به شب میرساند و آخر شب، شاهنامه را میبندد و به یاد مردمانی که حتا در دیار خویش بیگانه و غریب ماندهاند، سر بربالش میگذارد.
برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی در ایران
مهرپرستی احسان طبری
چو ذره گر چه حقیرم، ببین به دولت عشق/ که در هوای رُخَت چون به مهر پیوستم «حافظ»
یکی از کیش های کهن ایرانی که زمانی جهان گیر شد مهر پرستی یا میترائیسم است. چنان که طی این بررسی خواهیم دید این کیش باستانی در بسیاری از ادیان و جریانات فکری ایران و جهان اثرات ژرف باقی گذاشت.