رویاهایِ پیش از سفر

قلعه ی گالپاها- فصل 18

کربلائی عبدالرسول‌ دلاک اگر چند بستی شیرة تریاک می‌کشید و یا اگر یک ماش شیره بالا می‌انداخت، نشئه و سر دماغ می‌شد، با صدای دل‌نشینی آواز می‌خواند و یا با سرخوشی شعری را زیر ‌لب زمزمه می‌کرد. شعرها همیشه به مناسبت بودند و خبر از اتفاقی می‌دادند که در گذشته رخ داده بود و می‌باید از گذشتِ روزگار می‌آموختی و یا، قرار بود در آینده رخ می‌داد و یا به‌زودی این اتفاق، می‌افتاد. غرض هر‌ بار که صحبت زیارت پیش می‌آمد، پدرم که ایمانِ قرص و محکمی نداشت و مدام در‌ مرز باور و شک قدم می‌زد، در توجیه سفر زیارتی، این بیت شعر را می‌خواند:

چه خوش بود که بر آید به یک کرشمه دو کار.

زیارتِ شاه عبدالعظیم و دیدنِ یار.

«امسال بریم به نِزلِوا، هم زیارته، هم سیاحت»

اگر اشتباه نکنم،  هدف پدرم بیشتر سیاحت بود تا زیارت!

هر سال عده‌ای از قلعة گالپاها و دهاتِ اطراف، به ‌زیارت امامزادة نزلوا می‌رفتند و یک شب در‌ آنجا می‌ماندند. نزلوا تحریف شدة نزل‌آباد بود که در آن طرف کالشور و نزدیک ده دل‌قند واقع شده بود. تا آن‌جا که به ‌یاد دارم، خویشان، دوستان و همسایه‌ها اغلب همسفر می‌شدند، خرها را جُل می‌کردند، لحاف، تشک و گلیم ها را روی پالان‌ها می‌انداختند؛ کاسه، بشقاب، میوه‌ها و آذوقه‌ها را توی خورجین‌ها جا می‌‌دادند؛ بچّه‌ها، پیرزن‌ها و پیرمردها را سوار الاغ‌ها می‌کردند و کاروان زوار صبح زود، رو به نزلوا راه می‌افتاد. امامزادة نزلوا از قلعة‌ گالپاها دور نبود و سفر حدود دو ساعت به درازا می‌کشید. از شما چه پنهان، من در ایام کودکی و خرد سالی دوبار به نزل‌آباد رفته بودم و از هر دو سفر تصاویری درخاطرم مانده بود که با اسم آن روستا گره خورده بود. بار نخست برادرم علی، مرا با پیرزنی فرتوت و مشرف به موت؛ سوار الاغ لنگی کرده بود که مدام سکندری می‌خورد و آن پیرزن خشکیده و چروکیده، تعادل‌اش‌ را از دست می‌داد، هر بار روی من خم می‌شد و به طرز غم‌انگیزی خس‌‌‌خس و ناله می‌کرد. بی‌بی‌گلعذار مادربزرگ حوریه، زن برادرم، در بین راه خون دماغ شد؛ خون گرم پیرزن روی گردن و پشت دست‌هایم چکّه کرد و مرا به وحشت انداخت.

«ننه، خون، بابا، خون، داداش، داداش خون....».

علی حر دوید، بازوهایم را گرفت، مرا مثل بزغاله‌ای‌ از جا بلندکرد و این‌بار پشت سر پیرمردی گذاشت که بوی تند توتون می‌داد.

«واخ، واخ، جهود خون دید.»

دستمالی را خیس کرد، به پیر زن داد وگفت،

«از گرماست ننه، گرما، گرما، صد‌بار گفتم با ما نیا... بیا، بگیر بذار روی سرت، خون بند میاد.»

در گوشة صحن بی‌در و دروازة امامزاده، اتاق بزرگی ساخته بودند تا زوار در آن‌جا می‌پختند، می‌خوردند و شب روی زمین می‌خوابیدند. اتاق مسافرها مانند مسجدِ کنارِ حمام قلعة گالپاها برهنه، نیمه تاریک و دلگیر بود و بوی نا، غذای مانده و ترشیده می‌داد. در سفر نخست هنوز بچّه سال بودم و مانند همة بچّه‌ها سر شب در گوشه‌ای به خواب رفته بودم و لاجرم داستان‌های با مزّه، شوخی‌ها و لودگی‌های زوار را نشنیده بودم. سفر دوم همراه بزرگترها پیاده می‌رفتم، چشم و‌ گوش‌ام باز شده بود و با کنجکاوی به همه جا سرک می‌کشیدم، توی صحن، کنار کتل چوبی با تفنگ بادی به در و دیوار شلیک می‌کردم و از تماشای پرواز گلولة لتّه‌ای لذت می‌بردم و گاهی کنار آبگیر آبادی می‌نشستم و به اردک‌ها نان خشک می‌دادم. آبِ آبگیر وسط قلعة گالپاها بر خلاف نزل‌آباد راکد بود و سیزده روز یک‌بار که قنات مشاع بود، آن را به نیّت حمام قلعه پر می‌کردند. کنار آب راکد آبگیر خزه بسته و سیاه بود و بجز قورباغه ها چیزی در آن را یافت نمی‌شد. من اگر به نزل‌آباد نمی‌رفتم، تا سال‌ها شنایِ اردک‌ها را از نزدیک نمی‌دیدم و از زیارت و سیاحت تصور روشنی پیدا نمی‌کردم. در سفر دوم، محمدرضا، چلچراغ، مرضیّه، ممدتقی، علی‌حر، حوریه، ابراهیم، برادر‌ زن ممد تقی و چند نفر از رفقا و همپالکی‌های ابراهیم با ما همسفر شده بودند. از ‌چشم کربلائی عبدالرسول همة آن‌ها «بی‌مایه!» بودند؛ بی‌مایه به معنای سبکسر و لوده بود: ناسزای ملایم و کمرنگی که کسی را نمی‌رنجاند! این جماعت در عروسی‌ها عرق می‌خوردند، مست می‌کردند و با‌کسانی که خرده حساب و یا دلگیری و دلخوری داشتند، درگیر می‌شدند و دعوا راه می‌انداختند.

«آهای ابراهیم، این‌جا اگه بچّه درست کنی، امامزاده می‌شه»

«تو از کجا می‌دونی، مگه امام خدمت مادرت رسیده؟»

زیارت پایان یافته بود و نوبت به سیاحت و تفریح رسیده بود. در آن اتاق دنگال و برهنه، در نور بی‌رمق فانوس، زن و مرد و بچّه کنار هم دراز کشیده بودند و بی پروا و سرخوشانه سر به‌سر هم می‌گذاشتند، به هم متلک می‌گفتند، مزاح می‌کردند و از ته دل قاه قاه می‌خندیدند. چند نفر از بی‌مایه‌ها پنهانی عرق خورده بودند، بوی تند الکل می‌زد و شوخی‌های آن‌ها، زمزمه‌ها‌، پچ‌پچه‌های مشکوک آن‌ها در جوار مرقد و مزار امامزاده، پیر مردها و پیرزن‌ها را آزار می‌داد و شیطان را لعنت می‌کردند. مادرم که به علت قهقهة خنده‌ها پی برده بود، زیر لب غر می‌زد:

«کلب عبدالرسول، به خداقسم زهر ماری خوردن؟ مردکه خجالت نمی‌کشه، حیا نمی‌کنه، آخه مگه جا قحطه؟ این‌جا، کنار امامزاده؟» 

«بگیر بخواب، لابد این‌جا هوس کرده. زیر لحاف که آیت‌الکرسی نمی‌خونن، شوخی‌می‌کنن، نترس، طاق آسمون به زمین نمیاد، بخواب.»

«استغفرالله رب‌العالمین، بر شیطون لعنت، می‌ترسم امامزاده او را خشک کنه،  آخه، آخه...»

«مادر محمود، این امامزاده اگه غیرت داشت، فکری به‌حال ضریح چوبی زهوار در رفتة خودش می‌کرد»

«تو که دین و ایمون درست و حسابی نداری، چرا اومدی این‌جا؟ چرا اومدی زیارت؟»

«خب، بنظر خاتون کجا برم آب و هوائی عوض کنم؟»

سیاحت و تفریح در آن دیار همیشه با زیارت همراه بود.

بجز امامزادة نزل‌آباد که بیخ گوش اهالی بود، هر‌ سال آخر پائیز، چند نفر از قلعة گالپاها به پابوس امام هشتم می‌رفتند و استخوان سبک می‌کردند. این سفرهای زیارتی، سیاحتی پس از جمع‌آوری محصول و در ایام بی‌کاری، بی‌‌سر و صدا انجام می‌گرفت و به ‌جز همسایه‌ها اغلب کسی متوجه نمی‌شد. گیرم سفر دور و دراز کربلا و زیارت قبر شش‌ گوش امام حسین، اتفاقی بود که هر ‌از گاهی رخ می‌داد و مدت‌ها قبل از تدارک سفر و گرفتن تذکره، همة اهالی در جریان قرار می‌گرفتند و خبرها دهان به دهان می‌شد و باد خبرها را حتا تا آبادی‌های دامنة کوه میش و کوهسرخ می‌برد؛ شماری با هم همسفر می‌شدند و اتوبوسی با هم کرایه می‌کردند. چند روز پیش از سفر، چاووش بیرقی سیاه و یا سبز به دست می‌گرفت و توی کوچه‌ها و روی قبرستان به آواز بلند می‌خواند:

هر که دارد هوس کربُبَلا بسم‌الله

هر که دارد سَرِ همراهی ما بسم‌الله...

من اسم‌کربلا و شُهیدایِ کربلا‌ را در روضه‌خوانی‌‌ها، شبیه‌خوانی‌ها

توی خانه و‌کوچه بارها شنیده بودم؛ هر چند هنوز نمی‌دانستم آن وادی در کجایِ دنیا واقع شده بود؛ چرا هر کسی که به ‌کربلا می‌رفت و بر می‌گشت کربلائی می‌شد؛ چرا آخوندها در آخر روضه گریز به ‌کربلا می‌زدند و هر بار مردم به های‌های بلند می‌گریستند. ملا ابوالقاسم و همکاران‌اش هر سال در ماه محرم، روز عاشورا، صحرایِ کربلا را به کنار قبرستان قلعة گالپاها می‌آوردند؛ خیمه و خرگاه امام را برپا می‌کردند و در هوای آزاد، زیر آفتاب شبیه می‌خواندند، می‌جنگیدند. یاران و فرزندان حسین یکی‌یکی به میدان می‌رفتند، تن به ‌تن نبرد می‌کردند و کشته می‌شدند؛ نوبت‌ به امام حسین می‌رسید؛ در روایت آمده بود که امام چندان از کفار می‌کشت که خون تا رکاب ذوالجناح‌اش بالا می‌آمد، سرانجام فرشته‌ای از جانب خداوندگار نازل می‌شد، مچ دستِ او را می‌گرفت و پیام باریتعالی را ابلاغ می‌کرد:

«کافی‌‌است! کافی‌ست!»

امام صدایِ سروش غیبی را می‌شنید، بر‌ خود می‌لرزید؛ یک‌دم از نبرد غافل می‌شد، شمر با‌ یک ضربت‌کاری او را اسب سرنگون می‌‌کرد و به خاک می‌انداخت؛ سردارِ دلیر سپاهِ یزید، شمر ذوالجوشن که سر تا پا سرخ پوشیده بود، سَرِ امام را جلو چشم اهالی از ‌قفا می‌برید، همه از این قساوت و شناعت خون می‌گریستند، از بند جگر صیحه می‌کشیدند و زار می‌زدند:

«یا حسین شهید! یا حسین شهید! یا حسین...»

جنگ خاتمه می‌یافت و مصیبت تازه شروع می‌شد: کفّار خیمه‌ها را آتش می‌زدند، سرهای بریدة هفتاد و دو ‌تن را که هنرمندان قلعه با گِل ساخته بودند، بر سَرِ نیزه‌ها بلند می‌کردند، زن و فرزندان صغیر امام و زین العابدین بیمار را به اسارت، به شام و به دربار یزید می‌بردند. شبیه تا عصر بلند ادامه می‌یافت و شب، شام غریبان در خرابه‌های شام اجرا می‌شد؛ در این بخش، خواهر حسین، زینب، در بارگاه یزید، رو در روی او می‌ایستاد و

سخنان آتشینی می‌گفت که شیعیان عالم قرن‌ها به او افتخار می‌کردند.

«بی‌جهت نیست که غمخواری و رشادت زینب ضرب‌المثل شده»

«آه، زینب، زینب، شیرزن تاریخ اسلام ...»

در آن زمانی که در حسینیّه به‌تماشایِ شبیه می‌رفتم و بعدها که خودم تعزیه می‌خواندم، به ‌زینب علاقمند شده بودم؛ در زمانه‌ای که کسی حرفی از «اناث!!» نمی‌زد و به‌ جز عزاداری و گریه و زاری، نقش مهمی در تعزیه و در زندگی به‌ آن‌ها واگذار نمی‌شد؛ زینبِ صحرایِ‌‌کربلا مانند ستارة سهیل می‌درخشید. زینب پس از‌ آن شکست و اسارت و آوارگی، مسؤلیّت سرپرستی و حفاظت بازماندگان قبیله را به‌ عهده می‌گرفت و با شجاعت و درایت بی‌نظیری به اوضاع آشفته سر و سامان می‌داد و غمخوار و غمگسار داغدیده‌ها می‌شد. زینب که در کربلا، از بالایِ تل شاهد شهادت عزیزترین کسان‌اش بود، کسر نمی‌آورد، از پا نمی‌افتاد. بلکه با گردن افراشته در برابر دشمن می‌ایستاد و یزید را تبدیل به سکة سیاه می‌کرد. این نقشی بود که مورخین شیعه و تعزیه نویسان به زینب داده بودند: در بارگاه خلافت، یزید بر اریکه تکیه می‌زد، سرخوش و سرمست از پیروزی، با ترکه روی لب‌هایِ حسین شهید می‌کوبید، سر بریدة امام به‌سحن می‌آمد و زینب، آه زینب...! چاووش با اشاره به مصائبی زینب از سر گذرانده بود، به آواز بلند می‌خواند:     

چه کربلاست که آدم به هوش می‌آید،

هنوز نالة زینب به گوش می‌آید.

چند ماه پیش از سفر، قوم و خویش و حتا همسایه‌ها می‌دانستند که پدرم به قصد سفر و زیارتِ سیّدالشهدا گوسفندهایش را فروخته بود.

«خوشا به حالت، کاش من جایِ تو بودم.»

«خین، تو می‌دونی صحرایِ کربلا کجاست؟»

حسن خین، فررند تخسِ ملا چروی دو سال از من بزرگ‌تر بود و در بارة صحرای کربلا و تَلِ زینبیّه از ملا داستان‌ها شنیده بود:

 «حالا کربلا صحرا نیست، گنبذ و بارگاه امام حسین اونجاست»

«گنبذ و بارگاه امام حسین از قلعه خیلی دوره؟»

بازماندة انسانِ عصر حجر هر ‌جا که کسر می‌آورد، دروغ می‌بافت:

«هفت شبانه روز با ماشین راهه، هفت شبانروز»

اغلب روزها، در راهِ صحرا، با حسن خین که همسایة رو به‌روئی ما بود، همراه می‌شدم. در بهار، تابستان و‌ پائیز از‌ کنار جویِ آب، از آن مسیر سر سبز باهم به خوشه چینی، پنبه چینی و یا وجین می‌رفتیم و روزهای گرم تابستان با‌ بچّه‌ها تویِ «گاشه» آب‌ تنی و آببازی می‌کردیم. بچّه‌هایِ بزرگ‌تر، جویِ آب را حدود یک زانو گود می‌کردند تا گاشه‌ درست می‌شد. درازا و پهنای گاشه‌ها زیاد نبود و حسن‌خینِ بلند پرواز، در تنورة آسیاب آب تنی می‌کرد. تا آن‌جا که من خبر داشتم، در تنورة آسیاب دو‌ پسر بچّه و برادرِ دامادِ آسیابان خفه شده بودند؛ با این‌همه پسر تخس ملا چروی از مرگ انگار پروائی نداشت و به استقبال خطر می‌رفت. من‌که این داستان‌ها و شایعه‌ها را در بارة غرق شده‌ها شنیده بودم تا مدت‌ها به تنوره نزدیک نمی‌شدم. تنوره به شکل مخروطی بزرگ و وارونه و یا چاهی اریب بود که هر چه پائین‌تر می‌رفت، دهانه‌اش تنگتر و کوچک‌تر می‌شد. آن چاه عمیق در انتها به مجرائی چهار گوش می‌رسید که آب با فشار زیاد از آن بیرون می‌جهید و چرخة چوبی و سنگ آسیاب را می‌چرخاند. در آن روزها بچّه‌ها طنابی بلند یا زنجیری از سوراخِ بامِ تنوره آویزان می‌کردند تا اگر فشار آب آن‌ها را به سوی مجرایِ تنگِ انتهایِ تنوره می‌برد، خودشان را با‌‌طناب بالا می‌کشیدند. خین مانند بزرگ‌ترها بی‌طناب آببازی می‌کرد و شجاعت‌اش را به ‌رخ بچّه‌ها می‌کشید. بازماندة انسانِ عصر حجر به خوبی می‌دانست که اگر بیشتر از دو‌متر پائین می‌رفت و دستش به‌زنجیر و یا طناب نمی‌رسید، از پسِ فشار شدید آب بر نمی‌آمد و خفه می‌شد؛ با این‌همه شیرجه می‌زد، به ‌عمد مدتی زیر آب می‌ماند و ما را می‌ترساند.

«دیدی؟ تا نزدیک ماری رفتم پائین»  

وسوسة آب تنی و بازی با بچّه‌ها در تنورة آسیاب آبی تا مدت‌ها با

من بود و آرام آرام مرا به‌ آن سو می‌کشاند. سرانجام روزی در شلوغی و هیاهویِ بچّه‌ها دل و جرأت پیدا کردم و خودم را از دریچه به ‌آب انداختم؛ تنوره بزرگ نبود و بچّه‌ها مثل مار ماهی توی هم می‌لولیدند و آب به‌ روی هم می‌پاشیندند و جیغ می‌کشیدند. یدالله، پسر آمیرزا، آن غول خُل و چِل بیابانی، دست روی شانه‌ام گذاشت و تا به‌خودم آمدم، مرا توی آب فرو برد و زیر پاهایِ بچّه‌ها و میان دو شاخ پسر آمیرزا گیر افتادم. باری، هر چه دست و پا زدم و تقلا کردم، غول بیابانی نفهمید، نفس‌ام کم‌کم بند می‌آمد و اگر‌گردة پای او را گاز نمی‌گرفتم، زیر آب خفه می‌شدم.

«بله، هفت شانه روز، آخه کربلا اون طرف دریاهاست»

دریا چیزی موهوم و نا آشنا بود و من هیچ تصوّری از آن نداشتم:

«خین، مگه تو تا حالا دریا دیدی؟ مگه کربلا دریا داره؟»

«خیال می‌کنی فرات چیه؟ کشکه؟ مگه قمر بنی هاشم با مشک واسة زن و بچة امام از فرات آب به خیمه‌ها نمی‌آورده؟» 

فرات در تعزیه طشت آبی بود که قمر بنی‌هاشم با مشک کنار آن می‌نشست، مشتی آب بر می‌داشت و از بالا توی طشت می‌ریخت و به آواز غم انگیزی فرات را مخاطب قرار می‌داد:

«فرات فرات، چه بی وفائی ای‌فرات، چه پر جفائی ای فرات!»

«خر خدا، اون طشتِ آب که فرات نیست، فرات دریاست»

بچّه‌ها مانند بزرگترها: چون ندیدند حقیقت ره افسانه ‌زدند*مسّن یتیم در دخمة دود زدة نیمه تاریک تنها می‌خوابید، شب‌ها خیال می‌بافت و از زندگی اجّنه، دیو و پری قصه‌هایِ هول‌آوری می‌ساخت که از ترس مو بر ‌تن بچّه‌ها راست می‌ایستاد؛ خین اغلب ماجراهای عجیب و غریبی از سر می‌گذراند که با عقل آدمیزاد جور در نمی‌آمد؛ گیرم ما را به ‌قبلة محمدی قسم می‌داد تا به ناچار می‌پذیرفتیم که برفگیر شده بود و چند تا گرگ را با چماق کشته بود؛ یک رودة راست تویِ شکم خین چروی نبود، به مورد و بی مورد، به جا و بی‌جا، چپ و راست دروغ می‌بافت. ممدکور، پسر آفاق و عظیم، شنوندة خوبی بود و مانند عوام،که شیفته و مسحور و با دهان باز به ‌اراجیف آخوند‌ها گوش می‌دادند، به افسانه‌‌هایِ ما گوش می‌داد و مدام باحیرت و ناباوری مژه می‌زد. قصّه‌های من‌از آل عبا مایه می‌گرفت. من زیر بالِ مادرم، با جوهری، محتشم کاشانی و مجلس‌هایِ تعزیه‌ آشنا شده بودم و در آن فضا به‌ شهدایِ صحرایِ‌کربلا علاقه و ارادت پیدا کرده بودم و مرغ خیال‌ام در‌آن وادی پرواز می‌کرد؛ من در حق آن‌ها سنگ تمام می‌گذاشتم و‌ قهرمان‌هایِ مورد علاقه‌ام را تا به عرش اعلا بالا می بردم: علی‌اکبر، قاسم تازه داماد، ابوالفضل‌ و حر ابن ریاحی در میدان جنگ غوغا به پا می‌کردند: علی‌اکبر در نبرد تن به تن، کمربند حریف‌اش را می‌گرفت، او را از زمین می‌کَند، دور سرش می‌چرخاند و بعد مانند لاشة گندیدة کفتاری به کنار  میدان نبرد می‌انداخت. حسین ابن علی که از شهادت فرزندان‌اش به خشم آمده بود، با زینب و اهل بیت وداع می‌کرد، سوار بر‌ذوالجناح، به قلب لشکر می‌زد و چندان از سپاهی ابن زیاد می‌کشت که خون تا رکاب‌ ذوالجناح‌اش بالا می‌آمد و آفتاب رنگ خون می‌گرفت. من این افسانه‌های اغراق آمیز را زیر بار پشتة هیزم برای برادرم نقل می‌کردم و تحت تأثیر این دروغ‌های شاخدار داغ می‌شدم، به هیجان می‌آمدم و سنگینی پشتة هیزم را از یاد می‌بردم. نورالله ذهن خلاق و زاینده‌ای نداشت و اغلب به ‌داستان‌هایِ من شاخ و برگ می‌داد؛ چیزکی به آن‌ها اضافه می‌کرد. نورالله با این کار به امر «خلاقیّت» و زایش لطمه می‌زد:

«حضرت قاسم بند کمر دو نفر رو می‌گرفت و اونا رو مثل بزعاله قندی پرت می‌کرد وسط میدون، می‌گفت: برو به درک واصل شو.»

قاسم تازه داماد، علی‌اکبر و قمر بنی هاشم و... از عربستان به قلعة

گالپاها آمده بودند و قهرمان‌ام شده بودند. من به رشادت و شجاعت آن‌ها می‌نازیدم، مفتخر می‌شدم، فخر می‌فروختم، انگار از این‌همه چیزکی به‌من می‌ماسید، انگار هر کدام از آن‌ها عضوی از خانواده‌ام بودند.

«محمود ملا امسال قراره قاسم بشه»

در این میانه، ممد جلیل رفیقِ نابغه، مظلوم و گوشه‌گیر ما دنیایِ، متفاوتی داشت. ممد جلیل متفکر بود. بعدها که بزرگتر شدم و به‌ گذشته بر گشتم، فهمیدم که ممد نابغه بود؛ گیرم در آن روزها ما او را ممد جلیل یا ممد لب لتّه صدا می‌زدیم. ممد لب لتّه به ندرت قاطی می‌شد و مداخله می‌کرد؛ اغلب خاموش بود؛ گره به ابرو می‌انداخت و به‌جائی در دوردست‌ها خیره می ماند. انگار به چون و چرائی هستی، و به مسألة مهمی به ‌نام فقر می‌اندیشید. اگر چه در قلعة گالپاها فقر عادلانه تقسیم شده بود و مانند آفتاب و هوا همه از آن سهم برده بودند، ولی جلیل، پدرِ ممد نابغه، حتا از عمو یاور ما فقیرتر بود. کلبة آن‌ها، مانند کلبة ممد‌کور، پسر آفاق و عظیم، فقط یک اتاق خشتی نیمه‌ تاریک و برهنه داشت که دَرِ یک لتة چوبی آن به حیاطی کوچک، خیلی‌خیلی کوچک باز می‌شد. حیاط خانة ممد نابغه به شکل نیمدایره بود و چینة گلیِ دیوارِ آن کوتاه تر از همة دیوارها؛ اگر رهگذر بلند قدی از کوچه گذر می‌کرد، دَرِ اتاق آن‌ها را می‌دید. جلیل، پدر ممد نابغه، تابستان و زمستان ارخالیق مندرس و بلندی می‌پوشید، کمرش را با رشتة موئی باریکی می‌بست؛ خاموش و بی سر وصدا، دور از مردم، در حاشیه و برکنار زندگی می‌کرد. خانة ممد نابغه کنار گودال وسط قلعه، سر راه بچّه‌ها بود و من روزها همراه او به مدرسه می‌رفتم و با‌ هم روی یک نیمکت می‌نشستیم. ممد نابغه مأخوذ به حیا و بزدل بود و اعتماد به ‌نفس نداشت؛ به ‌رغم استعداد، هوش و خافظة بی‌نظیرش، سر کلاس به‌ چشم نمی‌آمد؛ ممد مثل ماه پشت ابرها پنهان می‌ماند و حتا معلم او را نمی‌دید، یا که می‌دید و اهمیّت نمی‌داد. چکنی انگار آیندة ممد نابغه را به فراست حدس زده و پیش بینی کرده بود و همه ‌چیز را روی پیشانی بلند و زیبایِ او خوانده بود. بله، سرنوشت بچه‌هایِ دیمی از پیش معلوم بود!

«حسین، بیا بریم پشت بوم یه چیزی نشونت بدم»

ممد لب لته هر بار با اشیاء اسقاط چیزی درست می‌کرد و به ما نشان می‌داد؛ یکبار با قوطی کبریت، کش، دکمة پیراهن و صابون‌ کامیونی خودکار درست کرده بود که مدتی بدون راننده راه می‌رفت.

«بیا، بیا، بیا این‌جا کنار من دراز بکش»

خیالپردازی‌ها و داستاسرائی‌های ممد لب لّته از سنخ دیگری بود و ربطی به‌ چاخان‌هایِ شاخدار رفقا نداشت. روزهائی‌که آسمان نیمه ابری بود، من کنار ممد لب لتّه، رویِ بامِ گرده ماهی، به‌پشت درازا می‌کشیدم و به حرکت ابرها و تغییر شکل دادنِ آن‌ها نگاه می‌کردم. ممد لب لتّه به من آموخته بود تا پاره‌هایِ پراکندة ابرها را به هر شکلی که دوست می‌داشتم می‌دیدم و در خیال‌ام تصویر و تصّور می‌کردم. ممد گاهی پاره ابر سفیدی را با‌انگشت به من نشان می‌داد، داستان لطیف و شیرینی را سر می‌انداخت و همراه ابر، به آرامی سفر می‌کرد. من در کنار ممد لب لتّه با تخیل آشنا شدم و فهمیدم که ذهن آدمی قادر بود از هیچ همه چیز بسازد:

«حسین، بابا و ننه‌ت تو رو هم به کربلا می‌برن؟»

«معلومه که می‌برن، بابام برام تذکره گرفته!»

چه حسرتی در این پرسش بود. ممد لب لتّه هنوز سبزوار و حتا امامزادة نزل‌آباد را ندیده بود. ممد نابغه به مدرسه نمی‌آمد، هر روز صبح زود با پدرش به‌ صحرا می‌رفت، غروب بر‌می‌گشت و من به مرور او را کمتر و کمتر می‌دیدم. ممد مانند پاره ابری سفید از آسمان آبادی گذشت، محو و ناپدید شد و من سال‌ها بعد، او را به تصادف روی پشت بام صاحبخانه‌ام دیدم و دهان‌ام از تعجب باز ماند. ممد لب لتّه در پایتخت حلبی‌ساز شده بود و آن ‌روز برای تعمیر کانال کولر حاجی‌آقا آمده بود. باری، مدتی خیره‌ خیره و شگفت زده نگاه‌اش کردم، ‌آرام آرام او را به‌یاد آوردم و لبخند زدم. نه، اثری از رفیق لب لتة ما باقی نمانده بود؛ در آنهمه سال تغییر کرده بود. جوانی بلند قد، لاغر، مغموم، افسرده و رنگ پریده شده بود، جوانی عنق و زمخت که انگار دل و دماغ ابراز احساسات نداشت؛ یک‌دم با بی‌تفاوتی به من نگاه کرد، سری به آشنائی جنباند و سرگرم کار شد. بماند. برگردم.

«ممد، مگه تو امروز  با ما نمیای خوشه چینی؟»

«نه، امروز با بابام می‌رم به آسیا»

ممدکور با مادرش رفته بود، مسّن یتیم ناخوش بود، من بازماندة انسان عصر حجر دو نفری راه افتادیم. جاده از کنار جالیز خربزه و هندوانه می‌گذشت، خین وسوسه شده بود و مدام پا پس می‌کشید.

«خین، جالیزبان توی آلونک خوابیده، اگه بیدار بشه»

«تو از جلو برو، برو، نترس، من میام، میام، برو، به تو می‌رسم»

در قلعة گالپاها همة مردم پیش‌زادة ملا چروی را شناخته بودند و می‌دانستند که دست حسن‌‌‌خین کج بود، دزدی توی خون‌ش بود و با هیچ ترفند و تمهیدی بیرون نمی‌رفت. باری، آن روز صبح، خین خربزه‌ای از جالیز آن طرف خندق دزدید، زیر پیراهن‌اش پنهان کرد و رو به من دوید:

«ظهر هوا گرم می‌شه، خربزه می‌چسبه.»

خوشه‌چینی کار دشواری بود؛ صبر و حوصله می‌خواست و اینهمه با طبیعت ‌خین خوانائی نداشت. خین همیشه مشکلات را دور می‌زد، راه ساده تر و راحت‌تری پیدا می‌کرد: دزدی! خین در قلعة گالپاها انگشت نما شده بود و مادرم که از آبِ شب‌ مانده حتا پرهیز می‌کرد، از عاقبت رفاقت من و پیشزادة ملاچروی می‌ترسید و گاهی به زبان می‌آورد.

«مواظب باش، مبادا شیطونت بشه و گول بخوری»

 گیرم کربلائی عبدالرسول دلاک گدائی را ننگ و عار می‌دانست و اگر اشتباه نکنم، دزدی را به‌ گدائی و دزدها را به گداها ترجیح می‌داد:

«توی این دنیایِ کونی دزدی به گدائی شرف داره»

 باری، اگر چه برادرهایِ بزرگ و ناتنی‌ام، محمدرضا، حسن و علی حر، هر سه، دروگر ماهر و حرفه‌ای بودند، ولی من به حر دلاور خو گرفته بودم و روزهای درو و خوشه‌ چینی، به گندمزازی می‌رفتم که او و رفقایش درو می‌کردند. فصل درو، پر جنب و جوش‌ترین و زیبانرین فصلِ سال بود. دروگرها شب سَرِ زمین می‌خوابیدند تا صبح زود از خواب بیدار می‌شدند و پیش از بالا آمدن آفتاب و گرما، مدتی درو می‌کردند. صبح زود، زن‌ها، دخترها و بچّه‌های رعیّت از ده بیرون می‌زدند و به خوشه چینی می‌رفتند. از آن‌جائی که جوی آب از کنار یا از میان گندمزار می‌گذشت، بعضی زن‌ها و دخترها، مانند صفورا، دختر همسایة ما، کلة سحر به دشت می‌رفتند تا پیش از شروع کار، کنار جوی سر لک می‌نشستند و با جامه کوب، رخت و لباس و یا شونیِ بچّه می‌شستند، رفتار صفورا، دختر همسایه هیچ شباهتی به‌سایر دخترهای ولایت نداشت؛ شاید به همین دلیل صورت سفید ماستی بینی قلمی و نک تیز او در خاطرم مانده بود. دختر همسایة ما تا لب از لب بر می‌داشت، گُر می‌گرفت، گونه‌هایش گل می‌انداخت، نک بینی‌اش سرخ می‌شد و سراسیمه به‌دنبال سوراخی می‌گشت تا خودش را از نظرها پنهان می‌کرد. صفورا، هر روز بقچه‌‌ای روی سرش می‌گذاشت، بال چادرش را به‌ دندان می‌گرفت، جلد و سبک قدم برمی‌داشت و تا پرهیب مردی را از دور می‌دید، مانند آهو می‌رمید. صفورا همیشه هراسان، مضطرب و پا به فرار بود؛ از نگاه مردها و سایة آن‌ها حتا می‌گریخت. حوریة تنبان‌‌انداز، بر‌خلاف دخترش، بی‌پروا و دریده بود و تن به کار نمی‌داد. روزها، بین روز که محلّه خلوت می‌شد، آراسته و پیراسته، به سر کوچه می‌آمد و در انتظار معشوق، به تعبیر همسایه‌ها، لوندی می‌کرد. صفورا، آن دختر محجوب و سر به ‌زیر مانند کنیزی خانه‌‌زاد و خاموش، جور مادرش را می‌کشید. من اغلب روزها او را می‌دیدم که درگوشة دنج و خلوتی، لب جوی آب، دور از چشم غیر، لباس می‌شست و زمانی که خوشه چین‌ها از راه می‌رسیدند، مثل هر روز، کتری سیاه چای را روی اجاق بار می‌گذاشت؛ صبحانة دروگرها و پدرش را آماده می‌کرد. بابایِ صفورا پشته‌کش بود و در فصل درو، شب‌ها با دروگرها می‌خوابید و صفورا هر روز صبح زود، ناهار و چاشت او را به صحرا می‌برد.

«آهای، دختر صاحبجان، صبرکن، طاقت بیار، آسیا به نوبت؟»

سالار قدیر، هر روز صبح زود، دست به ‌کمرش می‌زد، شق و رق، بالایِ زالة خوید می‌ایستاد و به امر درو، پشته‌ کشی و خوشه ‌چینی نظارت می‌کرد و مانند هر آدم صاحب قدرتی، دستور می‌داد. دروگرها، نیم خیز، و یا سر لک، کنار به‌ کنار هم با منگال یا داسکاله به‌جان گندمزار می‌افتادند و کلّه فریاد جلو می‌رفتند. خوشه‌های خشک و‌ سنگین‌‌گندم از لبة داس‌ها به هوا می‌پریدند و توی برگ‌های پوسیده و ساقه‌های بریده پرت می‌شدند. این خوشه‌ها سهم خوشه‌چین‌هائی بود که در انتظار اشارة سالار، بی‌صبرانه پا به ‌پا می‌مالیدند. یورش خوشه چین‌ها به خوید خالی و درو شده، شبیه هجوم گنجشک‌های گرسنه به نرمه‌های نانی بود که پیرزنی در زمستان، از

سر ترحم، روی برفِ کف حیاط‌اش می‌ریخت.

«دختر صاحبجان خوشه چین نیست، گرگه، ماده گرگ»

قمری، چلچراغ و مرضیّه به تندیِ کبوترهایِ گرسنه که به زمین نک می‌زنند و دانه بر می‌چیند، خوشه می‌چیدند. حوریة خوشخنده، زنِ علی‌حر و سایرخوشه چین‌ها به گرد آن‌ها نمی‌رسیدند؛ حوریه هر از گاهی با خوش‌طبعی و با خنده روئی قلنبه‌ای بار جاری‌اش می‌کرد:

«هی زالی، زاغولو، چه خبرته، چرا تاله می‌دی»

تاله دادن در آن دیار به معنای هُل دادنِ ناگهانی بود. جوان‌ها‌ در شب‌هائی که داماد همراه مدعوین و اهالی به‌دنبال عروس‌اش می‌رفت تاله می‌‌دادند و با این شوخی خطرناک که گاهی به شکستن سر و دست و پا و یا چراغ‌های زنبوری منجر می‌شد، تفریح و مزاح می‌کردند.

«بیا، بیا، اینقدر حیرونش نشو، شوهر جانت جائی نمی‌ره.»

مرضیّه و چلچراغ زاغ سیاه حوریه را چوب می‌زدند:

«انگار چند شب گنج بغلش نخوابیدی»

 «چکارش داری، لابد دل طفلک براش غش ‌می‌کنه»

«مرضیّه جان، خدا از دهنت بشنوه»

حوریة خوشخنده، اگر چه تازه عروس نبود، ولی مدت زیادی از عقد و ازواج آن‌ها نگذشته بود. همسرِ حُر دلاور بر‌خلاف چلچراغ، از زیبائی و ظرافت بهره‌ای نبرده بود و در‌کنار او از جلوه می‌افتاد. گیرم خوش‌خلقی، خوشروئی، مهربانی، ملایمت، نرمخوئی و مردمداری او آنقدر چشمگیر بود که مانند پرده‌ای منقش و زیبا، همة معایب چهره‌اش را می‌پوشاند. حوریه دلباخته و شیفتة حر‌ دلاور بود و این‌همه از چشم کسی پنهان نمی‌ماند. حوریه از آن قماش زن‌هائی بود که در ابراز مهر و محبّت مهارت داشتند و به‌راز و رمز عشق ورزیدن و «دل به دست آوردن» آگاه بودند. باری، حوریه در هر فرصتی سر بر می‌داشت و از‌ گوشة چشم، با شیدائی به دروگرها و به ‌علی‌حر نگاه می‌کرد؛ حر انگار گرمای نگاه مشتاق و شیفتة همسرش را بر سر شانه‌هایش احساس می‌کرد که مانند آن لوک سیاه مست می‌شد، به شور و به شوق می‌آ‌مد و از دروگرها جلو می‌زد.

«چشم‌هات رو درویش کن حوریه، بیا، بیا به کارت برس»

 صبح‌ها نسیم ملایمی از ‌جانب کوهپایه‌ می‌وزید و گندمزار مانند دریائی‌از طلای مذاب موج بر‌می‌داشت. دشت طلائی در صبح آخر تابستان، زیبائی بکر ‌و با شکوهی داشت و همه را به وجد می‌آورد. آفتاب آرام‌آرام از پناه تپّه‌ها بالا می‌آمد، هزارداستان در پیشواز خورشید، به شادی چهچهه می‌زدند. دروگرهایِ جوان، نیمخیز، پشت خم پشت خم درو می‌کردند و تا به انتهایِ خوید گندم نمی‌رسیدند، نفس نمی‌گرفتند و بافه‌هایِ بزرگ گندم را زمین نمی‌گذاشتند. هنگام درو، دست و پا، سر و شانة دروگرها، هماهنگ و موزون می‌جنبید، گوئی به آواز بلبل‌ها می‌رقصیدند؛ آواز خوش ‌بلبل‌ها، با خش‌خش داس‌ها و ساقه‌های خشک گندم و ریزش خوشه‌ها در هم می‌آمیخت و این همهمه، مانند همنوائی هیجان‌انگیز سازها زیر طاق آسمان آبی و زلال می‌پیچید: زندگی! زندگی! این‌همه جلوه‌هائی از زندگی بود که در آفتاب ولرم صبحگاهی هردم به‌ شکلی تجلی می‌یافت.

«پسر دائی، تو چرا همه‌ش دور و بر ما می‌چرخی»

چلچراغ از مدت‌ها پیش پی برده بود که من به حرف‌ها، پچپچه‌ها

و زمزمه‌های زن‌ها کنجکاو شده بودم و اغلب استراغ سمع می‌کردم.

«لابد از شِررر و ورررای ما خوشش میاد»

مرضیّه دست روی شانه ام گذاشت و به قهقهه خندید:

«این طفل معصوم اگه به باباش رفته باشه، وای... الله الله...»

«باباش لابد می‌خواد بره کربلا  و نجف توبه کنه،»

«حسین، وقتی رفتی به نجف اشرف، به بابات بگو موهات رو زیر ناودون طلا اصلاح کنه، ثواب داره، چشم نمی‌خوری.»

«دیلاق، سر به سر بچه نذار، خجالت می‌کشه»

«بیا پسردائی، بیا کیسة خوشه‌هات رو خالی کن این‌جا»

خین از راه رسید، زیر گوش‌ام پچپچه کرد و مرا نجات داد:

«بیا، یه کاسخونة بلبل رد زدم، جوجه‌هاش پر آزاد نشدن.»

بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته ست! گنجشک‌ها و جغد‌ها در ویرانه‌ها و شکافِ دیوارها لانه می‌ساختند و بلبل‌ها در باغ‌ و کشتزارها. قلعة گالپاها باغ و بوستان نداشت و بلبل‌ها در دشت آواز می‌خواندند. هرسال تا اواخر پائیز، دشت درو می‌شد و اثری از‌کشتزار طلائی گندم باقی نمی‌ماند؛ دشت برهنه بود و بلبل‌ها به ناچار می‌رفتند و سکوت حزن‌آوری جایِ ‌آواز دلنشینِ آن‌ها را می‌گرفت. گنجشک‌ها و جغدها، پائیز و زمستان در ‌شکاف دیوار خرابه‌ها می‌ماندند و هرگز کوچ نمی‌کردند ولی بلبل‌ها، آن پرنده‌های خوشرنگ، خوش‌‌آواز و شورانگیز در فصل سرما از آن‌‌دیار می‌رفتند و دوباره در بهار بر می‌گشتند و شور و شادی به ارمغان می‌آوردند. در آن روزگار از خاطرم نمی‌گذشت و از کسی نمی‌پرسیدم که بلبل‌ها و جوجه‌های پرآزاد شدة آن‌ها به‌‌کدام دیار می‌رفتند و فصل سرما را چگونه از سر می‌گذراندند.

 «بیا، شیش تا جوجه گذاشته، بیا ببین، بیا...»

کیسة خوشه‌هائی را که جمع کرده بودم، به زن برادرم، به حوریه دادم و همراه حسن خین رفتم. حوریه پشت سرم داد کشید:

«مواظب باش این تخم ترنگ آب توی گوشت نکنه»

«میام، جایِ دوری نمی‌رم، میام، الآن بر می‌گردم»

حسن خین کاسخانة بلبل را در گوشه‌ای، دور از چشم غیر، زیر

پشتة هیزم خشک پنهان کرده بود تا شب به قلعه می‌برد:

«ببین، اگه آواز خون از آب در بیان! وای چه چهچهه‌ای می‌زنن.»

«من که این‌جا نیستم تا به اونا آب و دونه بدم، من می‌رم کربلا»

بازماندة انسان عصر حجر به خرمن‌ گندم اشاره کرد و گفت:

«حالا کو تا این خرمن کوبیده بشه؟»

از مدت‌ها پیش، هربار که صحبت سفر کربلا به ‌‌میان می‌آمد، من به یاد قولی می‌افتادم که پدرم به سالارِ آقا داده بود: خرمنکوبی! تا آن روز، دروگرها نیمی از گندمزار آقا را درو کرده بودند، خرمن گندم مانند کوهی بالا آمده بود و روز به روز بیشتر بالا می‌آمد و مرا به وحشت می‌انداخت. باری، سفر کربلا به ‌‌خرمنجا گره خورده بود؛ تا آن کوه عظیم با خرمنکوب خرد نمی‌شد و برداشت محصول به آخر نمی‌رسید، زوّار راه نمی‌افتاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

     ‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    * جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

                                                                                        ( حافظ)