صدا
جانم که تو باشی!
روزی که در داروغه خانۀ میراث خواران حقوق بشر به انتظار بازرسی بدنی روی نیمکت چندک زده بودم، به بشر بودنم شک کردم. در این ولایت فرنگ مرزها خیلی روشن است و صدها عسس پنهان و آشکار، با ظاهری بسیار آراسته قدمهای شهروندان را میشمارند و چهار چشمی مواظباند تا هر کسی راه خودش را برود و پا از خط قرمز فراتر نگذارد. اگر از مرز تمدن عبور کنی زنگ خطر در چهار گوشۀ شهر به صدا در می آید و مرزبانان مسلح مانند جن بو داده از زمین سبز میشوند و محاصرهات میکنند و منتظر میمانند تا «Chef» کیش بدهد و آن ها خلافکاران را مانند لاشۀ قربانی کشان کشان با خود ببرند و درون ماشین «نعشکش» روی هم تلنبار کنند و آژیرکشان تا داروغه خانه بروند و همه را تحویل داروغه بدهند. انصافاً که در این کار ماهرند و در یک چشم بر هم زدنی غائله را خاموش میکنند. همین که پایت به چنین مکان مقدسی میرسد نا خود آگاه به بشر بودنت شک میکنی و از خودت می پرسی آیا تا به آن لحظه برّهای رام و سر به زیر نبودهای که زیر نگاه و چشم مرکّب آن ها سفرۀ محقرت را میچریدهای؟ آیا تا به حالا تسلیم و تمدّن را به یک معنی نگرفتهای؟ و چگونهاست که فریاد اعتراض تو جامۀ بشریت را میدرد و همۀ حقوق انسانی از تو سلب میشود و پلیس با چماق برهنۀ دولت چنان در تو مینگرد که انگار بوئی از آدمیت نبردهای و از سرزمینی عجیب و غریب آمدهای؟ چه کسی چنین تصوری را برای پلیس که او نیز در چشم زن و فرزندانش آدم است به وجود آورده است؟ باری رفتار سراسر اهانت بار آن ها، نگاه سرد و سر زنشبار آن ها سبب شد که به خودم بیاندیشم و رفتارم را سبک و سنگین کنم؟ شاید اگر پاسدار خمینی پس یخهام را گرفته بود و تا مستراح همراهم آمده بود تا به شاشیدنم نگاه کند، هرگز تعجّبی نمیکردم. شاید اگر پلیس آن ژنرال احمق کشور ترکيه شبانه به اطاقم هجوم آورده بود و کاغذهایم را طلب میکرد، متعجّب نمیشدم ولی وقتی پلیس کشور متمدن فرانسه تو را به جرم «اعتراض به جنايت و کشتار عمومی!!» دستگیر میکند و برای رفتن به مستراح همۀ سوراخ سنبههای تنات را وارسی میکند و زیر لب بد و بیراه میگوید، ناگهان از خودت میپرسی: ای دل غافل، نکند تو در دایرۀ بشریت این انسان های متمدن قرار نداری؟ لابد خواهی گفت که هرکاری دورهای دارد و نباید کاری میکردی که پایت به این جور جاها کشیده شود. اما جانم، مگر آدم میتواند بیتفاوت بماند و در گوشهای به تماشا بنشیند و دندان روی جگر بگذارد؟ در تمام آن سال هایی که بمبها و موشکهای ساخت این دول پیشرفته بر سر مردم ایران فرو میریخت، در همۀ آن دورانی که قصابان رژیم ملاها، عزیزترین فرزندان آن مرز و بوم را سلاخی میکردند و تو کابوسهایت را برای من نقل میکردی از ریشه میلرزیدم و روزها و روزها، سر در لاک، در حاشیۀ خیابانهای غربت پرسه میزدم و خون خونم را میخورد و مانند هزاران هزار ایرانی آواره از خودم میپرسیدم چکار باید کرد؟ چکار میتوانیم بکنیم. در تمام آن سال ها، دسته دسته و گروه گروه، با فاصلههای مریخی و دور از هم نشستند و گفتند و برخاستند و هیچکاری که «کار» باشد و صدای جمعی ما را به گوش دنیا برساند، نکردند. اینک که غرش توپها وانفجار بمبها و ضجۀ مادران داغدیده و کودکان یتیم شده خاموشی گرفته وگورهای جمعی مبارزان از اجساد مثله شده، انباشته شده و غبار و دود و باروت جنگ فرو نشسته، دلالان و سوداگران بینالمللی به تکاپو افتادهاند تا لاشه چاک چاک وطنمان را با آب دهان درمان کنند. این دزدان وقیح متمدن! که استاد ساختن بمب شیمیائی و موشک و نارنجک و توپ و تانک هستند، از همان شروع جنگ گوش به در خوابانده بودند تا روزی سردمداران ایران بر سر عقل بیایند و دست آشتی به سویشان دراز کنند تا در صلح و آرامش به وطن ویرانۀ ما برگردند و به بهای خون ملت ایران جراحات عمیقی را که خود در آن ها سهم عظیمی داشتهاند التیام ببخشند. این چنین است که لحن سیاستمداران پاانداز «سرمایه» در ولایت فرنگ عوض میشود. رسانههای گروهی که تا به امروز به نعل و به میخ میزدند و به اشارۀ آن شیطانی نامرئی محتاطتر میشوند و شماطهکاران سیاسی دست به کار میشوند تا چهرۀ کریه جمهوری اسلامی را بزک کنند و مزدوران ساز خوش مینوازند و تخته قالی سرخ رنگ زیر قدوم مبارک « ولایتی» میاندازند و دستاندرکاران دستمال ابریشمی به کشمیر سفارش میدهند تا «بیضه اسلام» خدای ناکرده آسیبی نبیند. نقّاره زنهای دموکراسی و آزادی منادیان حقوق بشر از بام منارۀ ایفل به زیر میآیند و به سردابههای خاموشی و فراموشی میخزند، چرا؟ چرا که حالا نوبت رقص مرگ آن روح شیطانیاست که برپیکر جهان غالب شده است میگویم «روح شیطانی» چرا که تجلی آن را هر روزه به وضوح می بینیم و می بینیم چگونه دنیا را مسخر کرده است. هنگامی که او میغرد و طعمه میطلبد. این عروسکهای خیمه شببازی مدعی حقوق بشر، پرچم آزادی و دموکراسی را وحشتزده پنهان میکنند تا دوباره، هر زمان که لازم آمد، برای تهدید و باجگیری به اهتزاز درآورند. آری عزیز، چنیناست که دنیا بر سر انگشت سوداگران شوکران میچرخد و سرنوشت ملتها رقم زده میشود. این شاید قانون بازی نظام سرمایه داری و منطق دوام و بقای امپریالیزم باشد. اما قانون ابدی وازلی نیست. سرنوشت محتوم ما نیست. هنوز هستند کسانی که مشت به دیوارۀ سربی سکوت میکوبند و از بند جگر فریاد میکشند «با ما چهمیکنید آقایان؟!» من هم، با این عدۀ قلیل هم صدا شدم و خشم و نفرتم را در خیابان نامی پاریس فریاد کشیدم و ساعتی بعد سر از داروغهخانه درآوردم. میپرسی چرا عدهای قلیل؟ ما که در این شهر بی شماریم. قضیّه خیلی سادهاست. با صدها دلیل روشن و نا روشن که ریشه در گذشتههای نه چندان دور ما دارد. همکاری و همآوازی برای انجام کارهایی از این دست، نیز ممکن نیست، اما من، به جائی رسیدهام که باید هرازگاهی «وجود»م را فریاد کنم تا از یاد نبرم که هنوز زندهام و شاخهای شکسته از آن درختم که به غربت پرتاب شده است. میبینی عزیز، صدها هزار جان شیفتهای که درطلب آزادی و عدالت جان برکف گرفتند و مبارزه کردند و مجبور به جلای وطن شدند، اینک چون جویبارهای کوچکی در برهوت خاموش غربت، با کندی و رخوت، هر کدام راه خود میروند و نغمۀ خود را ساز میکنند. چند سالی است که زمین خشک و انزوا و دوری از مردم، طراوت و تازگی این جویبارها را میمکد و کم کم از اصل خویش دور و دورتر میشوند تا روزی شاید در حصار برکههای پراکنده در رؤیای باران و سیلاب به خواب خوش فرو بروند. آری عزیز، دیری است که راه ما را به سوی مرداب کج کردهاند و در آن دور دستهای دور به تماشا نشستهاند تا برکهها به مرور بخار شوند. باور کن گاهی گمان میکنم به «ایستگاه باستیل» رسیدهایم. منظورم را میفهمی؟ این اعتراف بسیار تلخی است. ولی چندان دور از حقیقت نیست. نا چاریم صادقانه آن را بپذیریم تا شاید معبری بیابیم و از تنهائی و انزوا و پراگندگی ویرانگر برهیم. ما به هوای تازهای نیاز داریم تا دوباره جان بگیریم و جاری شویم و در دامنهها به هم بپیوندیم و مثل سیل به غریم و به خروشیم. باید پیلهها را از هم درید و مانند پروانه به پرواز درآمد. میدانم که هنوز آرزوی پرواز در دل خیلیها نمردهاست. ما هنوز همگی مرغ خانگی نشدهایم. هنوز هستند عزیزانی که مثل مرغ عشق در قفس باورها، داوریها و پیشداوریهای خویش پرپر میزنند. میدانم که روزگاری این میلهها در عطش پروازی پر شکوه و جمعی فتح خواهد شد. هنوز همۀ ریشههای ما در خاک بیگانه فاسد نشدهاست. هر چند این روزها لحظات تلخی را تجربه میکنم. هر چند که همه چیز سر آن دارد که ما را به دامن یأس و نومیدی پرتابکند. اما نه عزیز، من هنوز به آنجا نرسیدهام که بگویم «نه، هیچکاری نمیشود کرد» به گمانم همیشه فرصتهائی هست تا آدمیزاد «بودن» خویش را ثابت کند. گیرم که این کارها به نظر دیگران کودکانه جلوه کند. اما تا زمانی که آن ها کاری «بزرگانه» نکردهاند، من حرفهای آن ها را جدی نمیگیرم. من هنوز خودم را در کنار آن دلسوختگانی احساس میکنم که نسبت به سرنوشت وطن و مردم وطنشان حساسیتهای بارز انسانی دارند. متأثر میشوند و واکنش نشان میدهند و فریاد میکشند. گیرم که امروز صدایشان به گوش کسی نرسد و در حملۀ پلیس و توطئه سکوت دولت «سوسیالیستها!!» خفه شود. من یقین دارم که این فریادهای اعتراضی روزی دیوار سکوت را خواهد شکست و در دنیا طنین خواهد انداخت. آن رهگذر خونسردیکه از کنار دیوار گوشتی پلیس میگذشت و اعلامیه ها را از سر شانههای بلند آنها میقاپید حتماً شب به فرزندانش خواهد گفت که روز 7 دسامبر 90 چند نفر ایرانی، به اعتراض ورود «ولایتی» دفتر هواپیمائی ملی ایران را اشغال کرده بودند و عدهای به طرفداری آن ها، علیه کشتارها و جنایات جمهوری نکبت اسلامی و عوامفریبی دولت فرانسه شعار میدادند. درست است که تعداد معترضین ناچیز بود. اما چه باک، حتا یک نفر نیز میتواند از پاریس با دوچرخه تا کاخ ورسای رکاب بزند و به جهانخواران اعتراض کند که آقایان شما حق ندارید وطن مرا قسمت کنید (1) باری، از زیدی شنیدم که سایر گروهها و سازمان های سیاسی نشستهایی داشتهاند تا شاید بتوانند یک حرکت جمعی را سامان و سازمان بدهند. ولی گویا مثل هر بار به نتیجهای نرسیده بودند. سازمان فدائیان خلق سابق که حالا دو شقه شده، هر کدام بنا به گرایشهای خود برای همکاری در همین امر، یعنی اشغال موقتی دفتر هواپیمائی ملی ایران، از سایر جریان ها دعوت کرده که هر یک به بهانهای طفره رفته بودند و آن ها، به رغم اختلافاتشان مانند سال قبل با هم دست به کار شدند و این همان لحظات تلخی است که ما هر بار تجربه میکنیم و هرگز عبرت نمیگیریم و از «پیله» بیرون نمیآئیم. اگر همۀ وجود ما ـ چرا که من هنوز باور دارم که وجود داریم ـ در جائی مثل خیابان شانزلیزۀ پاریس تجلی مییافت و کلام واحدی را که همانا اعتراض به حضور ولایتی و کشتارها و قتلعامها در ایران بود، فریاد میکرد، هرگز پلیس قدرت آن را نداشت تا با خواری و توهین ما را به کلانتری ببرد و تحقیر کند:
«مگه دفتر هواپیمائی ملی ایران توالت عمومیاست که هر وقت دلتان خواست وارد شوید و در آن بشاشید؟»
در کلانتری از خودم میپرسیدم مگر همۀ آوارههای ایرانی همان احساسی را نداشتند و ندارند که من دارم؟ پس چرا برای انجام امر واحدی که همه نیروهای مترقی در آن شریک هستند قدم جلو نمیگذارند؟ یعنی بیزاری از سیاست و کینة بین سازمان ها از نفرتی که به رژیم ملاها داریم قویتر است؟ چرا باید آن قدر دور از هم و پراکنده باشیم که پلیس به راحتی صدایمان را خفه کند و نگذارد به هیچ کجا درز پیدا کند؟ چرا نباید حول محور خواستهای همگانی و عمومی، اقلاً وجود تک تک ما در هیئت جمعی قابل توجه، هویت پیدا کند تا صدایمان را که صدای حق است دنیا بشنود؟ همۀ ما از جمهوری اسلامی به نوعی آسیب دیدهایم، همۀ ما دردمند درد واحدی هستیم، پس چرا اقلاً این «درد» مشترک را با هم فریاد نمیکنیم؟ چرا فرصتها را به سادگی از دست میدهیم. چرا ساکت مینشینیم تا چند جوان مسؤلیت ما را به گردن بگیرند و «گزک!» دست دولت فرانسه بدهند و به جرم عملیات تروریستی شب محبوسشان کنند؟ آیا یک میتینگ آرام پر شمار ما نمیتوانست سکوت حساب شدۀ رسانههای گروهی فرانسه را بشکند؟ میبینی عزیز، همۀ ما، تک تک چنین احساسی داریم و باز در تنهائی خویش سنگر میگیریم و به اسلاف نویسندگان حقوق بشر اجازه میدهیم تا لب فرو بندند و دم نزنند مبادا که خاطر مهمان گرانقدرشان مکدر شود و گوشۀ قرار دادهای هنگفت صدمه ببیند. چند نفر به مدت دو ساعت دفتر هوا پیمائی را در اختیار داشتند و منتظر بودند تا خبرگزاری ها که همزمان در جریان واقعه قرار گرفته بودند تشریف بیاورند و خواستهای آن ها را بشنوند. اما گویا سر نخ همه این مبلغان نان به نرخ روز خور در دست همان روح شیطانیاست. صدا و سیمای آزاد، مطبوعات آزاد از یاد برده بودند که این جماعت معترض «آزادی و دموکراسی» را فریاد میکنند. نه، یک بار دیگر بر من ثابت شد که این بلبلان شاخسار آزادی نیز مسخّر همان روح شیطانی نامرئی هستند و به میل او چهچهه میزنند و یا توی لک میروند. اربابان «سرمایه» جهان را مانند مسیح مصلوب کردهاند. به چهار میخ کشیدهاند. همینها هستند که بشر و حقوق بشر را امضا میکنند و از تو که بر نیمکت کلانتری چندک زدهای میپرسند «تو که هستی؟» چنان با تو حرف میزنند که با تولهسگشان و چنان با نگاه یخ زده تحقیرت میکنند که از یاد میبری «بشر» هستی و برای حقوق بشر سر به سنگ میکوبی.
آخر جانم، بشر داریم، تا بشر!
ده دسامبر 1990 پاریس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) آن جوانی که با دو چرخه تا کاخ ورسای رکاب زده بود، کسی بجز هوشی مينه نبود، بزرگمردی که بعدها دنيا او را بهتر شناخت.