فصلی از جلد اوّل «گدار»
چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!»
فصلی از جلد اوّل «گدار»
چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!»
اين گفتة بالزاك كه « رمان تاريخ خصوصي ملت هاست» بعد از بيش از صد و پنجاه سال اعتبار و موضوعيت خود را حفظ كرده و با وجود دگرگوني ها و تحولاّتي كه چه در « زندگي خصوصي ملت ها » و چه در نگاه ما به زندگي و برداشت ما از آن پديد آمده، همچنان توضيح دهندة كاركرد اصلي رمان است.
کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را میکشد.
سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکانهای شديدی از حرکت میماند. صحرا به پشت پنجره میدود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند.
سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول»
نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان
زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة شکسته آویختند و به نماز ایستادند.
فصلی از رمان « زندان سکندر»،
مهتاب در دوران جا بهجائی عظیم و تاریخی مردم ما ناپديد شده بود و من شعری کوتاه پشت عکس نو جوانی او نوشته بودم که در روزهای آخر به دست کتایون افتاده بود و هر ازگاهی آن را زیر لب زمزمه می کرد. مهتاب مانند مرغی از بام سهند پریده بود و از او یادگاری به جا مانده بود که در آن همه سال پارهای، جزئی جدائی ناپذیر از وجودم شده بود و شب و روز با من بود.
اخم بر چهره نداشتن، از بیاحساسی خبر می دهد، و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است. «برتولت برشت» بهار بی سر و صدا از راه رسیدهاست و با حیرت، در کوچهها و خیابانهای خالی و خلوت و خاموش شهرها و روستاها پرسه میزند و مبهوت و ناباور به همه جا مینگرد: «راستی انسانها کجا رفتهاند؟ چرا کسی به پیشواز من به شادمانی سرودی نمی خواند؟» انسانها از وحشت «کرونا» به خانهها گریختهاند و در پناه دیوارها و پنجرهها سنگر گرفتهاند و در قرنطینه به سر می برند.
دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سالها حساب و کتاب دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی ریز نقش، خوش قلب، با گذشت و مهربانی بود که عمری سختیها و دشواریهای تبعید را با بردباری بی نظیری بر خودش هموار کرد و در خلوت رنج برد و رنج برد و رنج برد و هرگز و هرگز لب به شکوه و شکایت باز نکرد.
در ایران، جدائی دین از دولت، پانسمانی است که عفونت را می پوشاند
یکی از عرصههای استراتژیک در فردای جمهوری اسلامی، تکلیف دین و نهادهای دینی است، چرا که بعد از جمهوری اسلامی، موقعیت مذهب شیعه و نهادهای اسلامی، چه بخواهیم و چه نه، بازگشت به وضعیت پیش از انقلاب نخواهد بود.
« آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟
آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.» برتولت برشت ...
چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟
قلعه ی گالپاها «3»
در آن دیار، بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی دل به آن خوش میکردند. رشد گندم و جو یا خربزه و هندوانة دیم بستگی به سال داشت. اگر آسمان حاشیة کویر کَرَم میکرد و زمستان برف و بهار باران میبارید، گندم یا جو سر از خاک به در میآورد، ریشهاش نم زمین را میمکید و میبالید؛
سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول»
نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان
زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة شکسته آویختند و به نماز ایستادند.
داستان بلند تازه ی است از حسين دولت آبادی، که پيش از اين علاوه بر رمان و چند داستان و فيلمنامه که از او در ايران چاپ و اجرا شده، در خارج نيزمقالات انتقادی و قصّه هائی در مجلاّت از او به چاپ رسيده است و بعلاوه نمايشنامه های او با عناوين «آدم سنگی» و «قلمستان» انتشار يافته است.
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولت آبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمی رود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکه های مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگی های انسانهایی که در برهه های متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور می شوند. هم ولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگی هاشان در هم می شود و با داستانهای یکدیگر در هم می آمیزد. جوان هستند، عاشق می شوند، تنگ نظری ها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور می کند تا در برهه ای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند،
نگاهی به داستان بلند «درآنکارا باران میبارد» آزاده دواچی
چرخش میان خیال و واقعیت و تصویرسازی از واقعیت درعینحال ادغام و به چالش کشیدن حقایق حاضر در جامعهی انسانی از اهداف بیشتر نویسندگان است. مسئلهی بازسازی تصاویر و خاطرات حقیقی و ترجمه و تبدیل آنها به نوشتار و انتقالش به مخاطب در اکثر آثار داستانی ایرانی مشترک است.
رمان "مریم مجدلیه" آخرین اثر حسین دولتآبادی است که در سال 1397 توسط انتشارات "مهری" لندن منتشر شده است.داستان، روایتی است تکاندهنده با نثری شیوا و حاوی نوآوریهایی کم نظیر در ادبیات معاصر فارسی. نویسندهای مرد، حکایت زندگی یک زن را، از زبان و دیدگاه خودِ زن، بیان میکند و در این مسیر تابوهایی را نیز درهم میشکند. ترسیم زنی بسیار متفاوت با الگوهای متعارف جامعه از یک زن و تصویر رابطه همجنسگرایی بین دو زن از جمله این تابوشکنیها میباشند.
بعد از خواندن رمان «زندان سکندر»، جای تردیدی نمیماند که اثر تازه حسین دولت آبادی شاهکار وی و گواه اوج توانائی هنری و ادبی اوست. این اثر، رمان است، اما قصه و فسانه نیست؛ پرداختی خلاقانه و شیوا از زندگی هائی است که برای حسین دولت آبادی، عین رمان یا دست کم در خور پردازش رمانی بودهاند.
دارکوب اضطراب
ساناز اقتصادینیا
در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولتآبادی پرداختهام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است.
روز آخر سنگاز سرما میترکید، بوی مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده میچرخید، همه جا احساس میشد و من آن را حتا در نگاه چند نفر آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعشکش سیاه ایستاده بودند میدیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این آشناهای ماتمزده تجلی مییافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن خویش و از نگاه دیگری پنهان میکردند و هر کدام به شیوهایاز این احساسگنگو ناخوشایند میگریختند، کسیچه میدانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ عزیزانی را با سماجت از خود میراندند؟ شاید ...
هنر همیشه، هنر مردمانی خاص در مرحلة مشخصی از تحوّل تاریخی است «بلینسکی»
کمال رفعت صفائی، یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر ایران در آغاز جوانی و در اوج شکوفائی، در انزوایِ تبعید، در اتاقکی پر از دارو و دلتنگی، با درد و رنجی مداوم و جانکاه، آرام آرام تکیده و تکیدهتر شد و پس از سه سال مقاومت در برابر بیماری سرطان، سرانجام در تابستان سال 1994 میلادی از پای در آمد و چشم بر جهان ما فرو بست.
1. آقای محمود دولت آبادی برادر بزرگ شماست. از نظر شخصی و خانوادگی، از همان کودکی، رابطه شما با او چگونه بود؟
«نامههای بزرگ علوی به باقر مؤمنی»
مؤلف: باقر مؤمنی
عزیزی را در ایران میشناختم که هر بار قصه و یا رمانی میخواند، در صفحه سفید آخر کتاب دریافتها و تأثراتش را به اختصار و با خط خوش مینوشت و کتاب را کنار میگذاشت. در واقع تا از فضای کتاب و موضوع بیرون نیامده و حسها و ادراکش غبار نگرفته بودند. این پروانههای خوشرنگ و بازیگوش را با مهارت شکار میکرد و برکاغذ نقش میزد. آدمی بودکه بر ذهن وخیال و افکارش تسلط شگفت انگیزی داشت و در بیان آن ها به ریخت و قواره دلپذیر و منسجم و قالب مناسب سرآمد استادان سخن بود.
«ایستگاه باستیل»، بیشک از بهترینهای ادبیات مهاجرت است. این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است که به گفته خود نویسنده در بخش «اشاره» ، بین سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار تا هزار و سیصد و هفتاد و دو نوشته شده. موضوع اصلی هر هفت داستان، تنهایی، آشفتگی، هجر و دوری و عشقهای از دست رفته است. دولتآبادی، با تسلط کامل به فن داستاننویسی، خواننده را با شخصیتهای داستانش همراه میکند.
نقل از مقاله تجربه تلخ مهاجرت « سانازاقتصادی نیا»
از اين مجموعه داستان آفاق و شاخه های شکسته را می توانيد در قسمت پاره هائی از رمان و داستان بخوانيد.
گُدار ( سه جلد)
فصلی از جلد نخست گدار
جنازه ام را بار زدند و از قصر فيروزه بردند، پوستام را چكمة گاري كردند، لاشهام را به قناره كشيدند و از دخمه بيرون رفتند. نميدانم تا كي در كمركش تاريك چاه مي چرخيدم. نيمه هاي شب به هوش آمدم. از سوزش آتش سيگار به هوش آمدم. طرف گويا هوس كرده بود سيگارش را گوشة لب هايم خاموش كند.
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسهای به شوخی میگفت: « من بی طرفم، صد البته بیطرفی بیشرفیست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش میدادند، میدانستند که حمید بیطرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی او را لو داد و مأمورهایِ ساواک شاه از پنجرة طبقة دوم یا سوم آپارتمان مقابل، آن نازنین را جلو در خانهاش به رگبار بستند. باری، در این زمانة خونریز نمیتوان بیطرف ماند و زبان در کام کشید و مهر برلب ها زد.
قلعه ی گالپاها- فصل 30
مردم قلعة گالپاها و آبادیهایِ دامنة کوه میش، از دو دروازه وارد شهر سبزوار میشدند؛ از دروازه نیشابور و دراوزه سبریز و از همان راسته و مغازههای اطراف اغلب نسیه و وعدة سرخرمن خرید میکردند. برادر بزرگ ما به مغازههای سبریز بدهکار شده بود، تا چند سال فقط از دروازه نیشابور به شهر میرفت و جانب احتیاط را نگه میاشت.
قلعة گالپاها- 29
مردی را که شبانه توی نمد پیچیدند و باجیپ لکنتة خرده مالک به بیمارستان دولتی بردند، از طایفه و تبار «گوشیها» و از خویشان نسبی کَرَم کور بود. حُر گویا جنازة مثله شده و نیمه جان او را از معرکه به در برده بود و همراه خرده مالک تا شهر و بیمارستان رفته بود:
«بابا، جایِ درست قوم کَرَم دهن جیبشه، آش و لاش شده، شک دارم زنده بمونه. مگه معجزه بشه.»
بابا روی پلة ایوان هشتی نشسته بود و سیگار میکشید:
«تازه اگه زنده بمونه، دیگه اون آدم سابق نمیشه»
زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر خاطر آدمی مینشیند. زمان اگر چه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی آنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان بر خلاف جراحت جسم هرگز کاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه بادی جان و جلا میگیرد، در تاریکیهای ذهن و خاطره میدرخشد و باز قلبات را بهدرد میآورد.
دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سالها حساب و کتاب دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی ریز نقش، خوش قلب، با گذشت و مهربانی بود که عمری سختیها و دشواریهای تبعید را با بردباری بی نظیری بر خودش هموار کرد و در خلوت رنج برد و رنج برد و رنج برد و هرگز و هرگز لب به شکوه و شکایت باز نکرد.
قلعة گالپاها- فصل 28
از ملامندلی شنیده بودم که اگر قتلی در ولایتی رخ میداد، مردم آن دیار به نفرین ابدی گرفتار میشدند و هرگز روزِ خوش نمیدیدند. این اتفاق در قلعة گالپاها افتاد؛ هواداران و رعیّت آن «مردکة کلّه پرگوشت!!» صولت را روی قبرستان کهنة آبادی به طرز فجیعی بهقتل رساندند. آن روز هوا ابری بود و یا آفتابی، به یاد ندارم، همینقدر میدانم که نزدیک غروب بود، هول و هراس مانند دود در هوا و بالای بامها میچرخید و زنی از راه دور، مانند کلاغی بیمزده، مدام جیغ میکشید:
«آهاییی کشتن، آهاییی کشتن، کشتن...»
من آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خواندهام، از او آموختهام، قدر و ارزش آثار او را میدانم و ارج میگذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، کتاب «حافظ چه میگوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد میآوردم چرا آرمان و آرزوی آن مرد پاک نهاد در امر پاکسازی ذهنیّت مردم از خرافات و نجات آنها از بد بختی و فلاکت به «کتابسوزان» منجر شده بود.
قلعة گالپاها- فصل 26
... من درآن روزها نفهمیدم چه کسانی کربلائی عبدالرسول دلاک را به کدخدائی انتخاب و یا انتصاب کردند. تا آنجا که به یاد دارم، خانة ما دو باره شلوغ شده بود. رعیّت، هواداران دو ارباب، صولت و دولت، در سال چند بار با چوب، چماق، چاقو و قداره به جان هم میافتادند، سر و دستی میشکستند؛ شماری شکایت به ژاندارمری میبردند؛ امنیّهها به قلعة ما میآمدند و سراغ خانة کدخدا را میگرفتند.
قلعة گالپاها- فصل 25
کارفرماها، اربابها ... من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها خالی بود.
قلعة گالپاها- فصل 24
شاید اگر کربلائی عبدالرسول به یاد وطن نمیافتاد و ما را سر راه، به «ایوانِکی» نمیبرد، زیر دست رحمان دماوندی، بلورساز میشدم. شاطر شکراللهِ خیرخواه، به همین نیّت ناخنام را در کارخانة بلور سازی بند کرده بود و من فرسنگها دور از قلعة گالپاها، درس و مشق و مدرسه را از یاد برده بودم و بر بام گردباد میرفتم.
24 اوت 2019 حومة پاریس
چند روز پیش همراه دو نفر از اعضای قدیمی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» ( نعمت میرزا زاده- م. آزرم و حسن حسام) به گورستان «پرلاشز» رفته بودم. از شما چه پنهان، در این سی و چند ساله، ما یاران و عریزان زیادی را درتبعید از دست داده ایم و در این گورستان به خاک سپرده ایم، از جمله، زنده یاد رضا مرزبان و زنده یاد کمال رفعت صفائی.
قلعة گالپاها- فصل 23
زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم من آن دست غیبی را ندیده بودم؛ از شما چه پنهان، وقتی روی شن ریزهها با ملاج فرود آمدم، پتکی آهنی را انگار به پیشانیام کوبیدند و از شدت درد بیهوش افتادم و تا مدتی هیچ چیزی ندیدم و نشنیدم.
دستنوشتهها نمیسوزند، اثر محمد رسول اف، اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همة فیلم ها را ندیدهام) دست کم نوید بخش سینمائی استکه از کنار مسائل حسّاس جامعه نمیگذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهانروی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سویحکومتی نشانه رفتهاست که دستهایش تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!
قلعه ی گالپاها- فصل 22
چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة دنیا، در تنهائی و تبعید آرام آرام پیر و فرسوده میشد.
قلعه ی گالپاها - فصل21
«یا سیدالشهدا...!»
با ناله و استغاثة دردمند میانه مرد شاره دلبری و صدای رگه دار شاگرد راننده که از زوّار «گنبد نمائی» طلب میکرد، از خواب بیدار شده بودم، در جستجوی گنبد و گلدسته و بارگاه به هر سو گردن میکشیدم و نمییافتم. اتوبوس زوّار آخر شب به مقصد رسیده بود؛ شهر خاموش بود، دکّهها بسته، خیابانها خلوت، زوّار خوابآلود و راننده خسته و خمار.
«السلام و علیک یا سیدالشهدا.»
Theme Originally Created by Devsaran